...قسمت قبلتمام طول پرواز حتی یه کلمه با پویا حرف نزدم ، رنگش بدجوری پریده بود ، میدونستم واسش دیدن علی تو اون وضعیت سخت بوده و البته خیلی ترسیده بود ، اونم مثل من خیانت کرده بود و احتمالا عذاب وجدانش کمتر از من نبود .برخلاف همیشه هوای تهران خوب بود ، رسیدیم خونه ، کوچیک تر از خونه شیراز بود ولی دو تا اتاق خواب داشت ، مادرم وسائلو چیده بود و خودشون قبل از رسیدن ما برگشته بودن شهر خودمون، چون بهشون گفته بودم که هم خونه دارم ، غذایی که تو یخچال واسمون گذاشته بود رو گرم کردیم ، هیچکدوم میلی به خوردن نداشتیم ولی واسه اینکه شرایطو عادی نشون بدیم، کمی خوردیم . حالمون هیچ خوب نبود ، پویا رفت خوابید و هنوزم یه کلمه حرف نزده بودیم .خیلی با خودم فکر کردم ، می خواستم شرایطو بهتر کنم ، باید یه فکر اساسی می کردم ، باید یه راه واسه آرامش خودم و عشق زندگیم پیدا می کردم ، باید مسیری رو انتخاب می کردم که ممکن بود کل زندگیمو تحت تأثیر قرار بده و بالاخره تصمیمم رو گرفتم ؛ تنها راه رسیدن به آرامش، فراموش کردن علی بود ، دیگه می خواستم واقعا زندگی کنم ، میخواستم با پویا روزای خوبی رو داشته باشم ، یه زندگی پر از آرامش و عشق ، باید زندگی ای که حس میکردم هم من و هم پویا لیاقتش رو داریم رو می ساختم ؛ می خواستم محکم بایستم و زندگیمو حفظ کنم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده ، انجامش بدم.عصر شده بود ، پویا بیدار شد و چای دم کرد . داشتیم چای میخوردیم ، گفت : « نمی خوای در مورد اتفاقاتی که افتاد حرف بزنیم؟» گفتم :« نه » ، بهش گفتم :« دیگه نمی خوام به کسی جز تو فکر کنم . هر چی بوده تموم شده ، خیلی واسه علی متأسفم ولی به هر حال این اتفاقا افتاده » گفتم :« پویا من می خوام در کنار تو به همه ی آرزوهای زندگیم برسم ، اصلا من آرزوهامو فقط در صورتی که تو باشی می خوام وگرنه آرزوهام اصلا برام ارزشی ندارن ، پس همه ی حواستو بده به زندگی خودمون و گذشته رو فراموش کن» ، پویا بعض کرده بود ولی معلوم بود از جوابی که دادم خوشحال شده. بهم گفت :« عرشیا صبح که رفتم مادرمو ببینم متوجه شدم که بابام قضیه رو بهش گفته و باهام خیلی سرد برخورد کرد» چند لحظه مکث کرد بعد ادامه داد :« من دیگه جز تو هیشکیو تو این دنیا ندارم ، اگه تو هم تنهام بزاری و بری ، مطمئن باش که می میرم ، حالا دیگه تو همه کس منی » ،چشماشو بست و صورتشو بهم نزدیک کرد ، یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد رو گونش ، من پیش دستی کردم و شروع کردم بوسیدنش ، من از همه ی دنیا بیشتر دوستش داشتم ، اصلا نمی تونستم به نبودنش فکر کنم . بارها به شوخی بهش می گفتم :« پویا حتی وقتهایی که پیشم هستی هم دلم برات تنگ می شه» ، واقعا هم همینطور بود و حالا که عملا خانوادش طردش کرده بودن ، احساس مسئولیت بیشتری نسبت بهش داشتم و همونجا عهد کردم تا روزی که زنده ام ، کنار پویا بمونم.چند روزی که تا شروع ترم جدید دانشگاه ها مونده بود رو فقط عشق و حال کردیم ، همه ی تهرانو گشتیم ، جفتمون کار پیدا کردیم ، من مشاور تحصیلی شدم و پویا نزدیک دانشگاه ، تو یه کتابفروشی کار پیدا کرد و در آمدمون بد نبود ، من هم تصمیم گرفتم که دیگه از بابام پول نگیرم و قرار شد که بابا فقط اجاره ی خونه رو پرداخت کنه. از اوضاع خیلی راضی بودم و پویا هم همچین حسی داشت . تازه داشتم لذت یه زندگی آروم و بی دردسر و تقریبا مستقل از خانواده رو درک می کردم.دانشگاه ها باز شدن ، دانشگاه هامون از هم دور بودن ولی تایم کلاسا رو طوری تنظیم کردیم که رفت و آمدمون با هم باشه ولی خب چون من واحد های بیشتری ور داشتم ، گاهی تداخل داشتیم. جفتمون جز دانشجوهای خوب بودیم و شدیدا از حاشیه فراری ، من انقدر جدی رفتار می کردم که خانوم های همکلاسی خیلی کم بهم نزدیک می شدن ولی پویا به دلیل رفتار دوستانه ای که با همکلاسی هاش داشت ، دائم مورد توجه بود و چند بار وقتی رفتم دنبالش دیدم که با دخترا خوش و بش می کرد و به خاطر این موضوع بهش تذکر جدی داده بودم و انصافا خیلی هم رعایت می کرد و نمی ذاشت من نگران بشم.سه شنبه ها عصر کلاس داشتم ؛ من کارم تو آموزشگاهی که اونجا کار می کردم تموم شد و راه افتادم سمت دانشگاه که پویا بهم زنگ زد گفت :« من دانشگاه نمیرم » گفتم:« طوری شده؟» گفت :« نه کمی سر درد دارم کارم تو کتابفروشی تموم شده می رم خونه » گفتم :« خب من هم کلاس هامو می پیچونم میام خونه» که قبول نکرد و گفت :« نیازی نیست ، حالم خوبه، تو حواست به کلاسات باشه» ، نگرانش بودم ، وقتی کلاسم تموم شد و داشتم بر میگشتم خونه یه بسته قرص ژلوفن خریدم که مبادا تو خونه نداشته باشیم . رفتم خونه صداش زدم ، جواب نداد رفتم نگاه کردم دیدم خوابه ، دمر خوابیده بود و صورتشو نمی دیدم ولی دستمو گذاشتم رو پیشونیش ببینم تب داره یا نه که خداروشکر حالتش طبیعی بود . درس خوندم و شام درست کردم و کمی تلویزیون نگاه کردم ، شب شده بود ولی پویا هنوز خواب بود ، رفتم داخل اتاق دیدم بیداره ولی خودشو به خواب زد ، رفتم کنارش دراز کشیدم و نوازشش کردم و صورتشو برگردوندم سمت خودم که شوکه شدم، دیدم یه طرف صورتش کبوده و زیر چشمش هم ورم داره ، نگاش کردم ، هیچی نگفت ، گفتم :« پویا چه خبر شده؟» اولش گفت هیچی زمین خوردم و همون حرف های همیشگی ولی وقتی خیلی جدی بهش اصرار کردم که قضیه رو بگه ، گفت :« امروز وقتی داشته از کتابفروشی می رفته دانشگاه ،دوست پسر یکی از دخترهای کلاسشون جلوشو گرفته و داد و بیداد راه انداخته که تو مزاحم دوست دختر من شدی و بعد هم با هم دست به یقه شدن و بقیه ماجرا … » ، اصلا نمی تونم حالتی که داشتمو توصیف کنم ، از شدت خشم سرم درد گرفت که پویا گفت :« خودتو جمع کن مرد گنده ، طرف یکی زده یکی خورده این که دیگه ناراحتی نداره و این سو تفاهم ها همیشه پیش میاد … » که گوشیش زنگ خورد ، همون دختره بود که دوست پسرش با پویا دعوا کرده بود، گوشیشو جواب داد و گذاشت رو اسپیکر ، دختره سلام کرد و با صدای لرزون کلی عذرخواهی کرد و دائم می گفت شرمنده ام و این پسره دیوونه شده و شما به بزرگی خودتون ببخشید و پویا هم خیلی بزگوارانه عذرخواهیش رو پذیرفت و گفت مسئله ای نیست و بعد هم قطع کرد.دختره رو می شناختم و می خواستم هرطوری شده اون دوست پسر عوضیشو پیدا کنم ، دو روز بعدش، اول صبح داشتیم با پویا می رفتیم دانشگاه که دختره دم دانشگاه پویا از ماشین یه پسر جوون پیاده شد ، به پویا گفتم این همون عوضیه ،گفت نه ولی می دونستم الکی می گه و راه افتادم دنبالش ، پویا همش می گفت :« بیخیال شو ، طرف که عذر خواهی کرد» ، گفتم :« اومده زده تو گوش عشق من بعد من هیچی بهش نگم» چند دقیه ای دنبالش بودم که رسید به چراغ قرمز و من هم فورا از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشینشو باز کردم و یقشو گرفتم و آوردمش پایین ، بوی گند سیگارش حالمو بهم زد ، پویا خودشو بهم رسوند که جلومو بگیره ولی من دیگه متوجه هیچی نبودم و با مشت زدم تو دماغش ، طرف انگار فلج شده بود و نمی دونست چه اتفاقی افتاده و دستشو گرفته بود جلو دماغش و با وجود اینکه پویا سعی می کرد جلومو بگیره ولی ولش نکردم و چند تا ضربه درست و حسابی بهش زدم و اون هم خواست بهم سیلی بزنه که خودمو عقب کشیدم ولی ناخنش خورد به گوشه دهنم و لبم کمی خون اومد ، پویا کمی منو ازش دور کرد که طرف فورا سوار ماشینش شد و با سرعت در رفت.ما هم رفتیم نشستیم تو ماشین که پویا سرم داد کشید :« دیوونه شدی ، این چه کاری بود کردی» من هم با صدای بلند می خندیدم و گفتم :« پویا بالاخره بعد از دو روز دلم خنک شد» ، انقدر خندیدم که پویا هم خندش گرفت . خواستم برم طرف دانشگاه که گفت:« با این سر و وضع دیگه نمی شه دانشگاه رفت و برو سمت خونه ».رسیدیم خونه ، رفتم نشستم رو کاناپه جلو تلویزیون که پویا با جعبه کمک های اولیه اومد نشست رو پاهام و مشغول شد و به قول خودش داشت جای زخمو ضدعفونی می کرد ، پویا چشمش به زخم من بود و من به چشمای پویا نگاه می کردم که دیدم اشک حلقه زد تو چشماش ، گفتم :« چی شد پویا؟ » لبخند زد و گفت :« نمی دونی چه حس خوبی داره یه نفر اینطوری مثل دیوونه ها پشتت باشه و بتونی بهش تکیه کنی» . این حرفو که زد حس کردم عشقم بهش صد برابر شده ، زخمو که تمیز کرد خواست از رو پاهام بلند شه که اجازه ندادمو شروع کردم به بوسیدنش ، لباشو می خوردم و تو بغلم فشارش می دادم ، که به زور خودشو ازم جدا کرد ، یه شلوار جین تنگ پوشیده بودم که از پام درش آورد و شروع کرد از رو شرت کیرمو بوسیدن ، حشری شده بودم و خودم شرتمو کشیدم پایین و پویا اولش یه لبخند بهم زد و بعد مشغول شد . اول فقط زبونشو می کشید رو کیرم و می خواست بیشتر تحریک شم ، دیگه طاقتم داشت تموم می شد که آروم سر کیرمو کرد تو دهنش و شروع کرد به لیس زدن سر کیرم ، آه و نالم بلند شده بود ، موهای لخت خرمائیش ریخته بودن جلوی صورتش . این صحنه همیشه برام جنون آمیز بود ، کیرمو تا ته می کرد تو دهنش و چند ثانیه نگه می داشت ، توصیف لذتش سخته بعد چند دقیقه که کارش تموم شده رفتیم تو اتاق و تا ظهر بغل همدیگه خوابیدم … .ادامه دارد(((از لطف همه دوستان سپاسگزارم ، تمنا می کنم در صورت تمایل نظرتونو راجع به داستان کامنت کنید)))نوشته: lover
51