دوران خوب عاشقی

سلام دوستان. شب همگی بخیر‌. امشب میخام داستان عاشقیمو تعریف کنم.یه روز از آخرین روزای بهاری خسته و درمونده داشتم تو شهر قدم میزدم. گفتم اگه امروز یه نفر پیداشد که دلخوشم کنه یا با یه لبخند امیدوارم کنه میمونم و زندگیمو میکنم. وگرنه خودمو خلاص میکنم. انقد خسته بودم از زندگی و آدماش که هیچ امیدی نداشتم‌ . اسمم رضاس سی وپنج ساله. لیسانس حسابداری. اما شغلم این نیس. آشپز حرفه ای فست فودم. اینارو گفتم که مقدمه باشه تا بهتر بتونید لمس کنید داستان منو‌ . دارم تایپ میکنم حتی تو این حالت هم اشکم سرازیر شده. بگذریم. از کوچه رسیدم خیابون اصلی. کم مونده بود به چهار راه برسم. دیدم یه مغازه فست فود داره تزیین میشه که افتتاحش کنن. چون به کارم ربط داشت نظرمو جلب کرد. جلو در یه آگهی بود که نوشته بود به یه آشپز نیازمندیم. من گفتم چه دلخوشن. من میرم خودمو بکشم اینا دنبال آشپزن. سرمو چرخوندم که برم یه صدا اومد بفرمایید کاری داشتید؟ اومدم بگم نه دیدم یه خانم خوش برخوردیه که تو همون لحظه دلمو برد‌. گفتم ب ب ت بله بله برای آگهی تون وایسادم. گفت بفرمایید داخل رفتم تو بوی عطرش نگاهش مستم کرد. اون حرف زد توضیح داد این فر این یخچال. این وسایله و. . . من گفتم باشه میرم فکرامو میکنم خبر میدم. خواستم برم گفت به کی؟ گفتم شما دیگه. گفت مگه شماره من یا مغازه رو داری؟ گفتم نه. یه خنده گیجی زدم اونم خندید. کارت داد بهم گفت مسلمی هستم اینم کارت. زود خبرشو میدید؟ گفتم چشم. رفتم بیرون اونور خیابون تا ساعت نه شب داخل کار انجام میدادن باچنتا خانم که خواهرش بود دختر داییش و. . . که بعدا آشنا شدم باهاشون. فقط اونو تماشا کزدم. دلم داشت میترکید. خدایا این کیه اینجوری منو اسیر خودش کرد. من اصلا علاقه ای ب این کارا نداشتم. با اینکه همیشه دوروبرم دختر و زن زیاد بود ولی من اصلا تو باغ نبودم. اما این دختر. که فقط میدونم فامیلیش مسلمیه و صاحب فست فوده. همین. اونا رفتن و من موندم و مرور کردن همون چند دقیقه که حرف زد خندید. اونا که عاشق شدن میفهمن من چی میگم. منظورم احساسی بودنشونه. حالا فردا هزار تا فحش نکنید تو قوطی نثارم کنید. بگدریم‌. شب ساعت یک دیدم آنلاین شد. فوری از تو کارت شمارشو برداشتم رفتم تو واتساپ. دیدم عکسشو سیر نمیشدم. پی ام دادم سلام. جواب داد سلام شما؟ گفتم آشپزی که قرار بود خبر بده. جواب نداد. ده دقیقه بعد دیدم نه اصلا جواب نمیده گفتم نکنه دیر وقت گفتم بهش ناراحت شده. یه صفحه پیام نوشتم ببخشید من حواسم ب ساعت نبود. یه هو جواب داد . . . نه بابا خنگول خان داشتم مسواک میزدم. حس اینکه یه خانم ده دقیقه بامن حرف زده شبش بهم بگه خنگول و من نزنم تو پرش واقعا این منم؟ چه طوری دل منو برده که من نفس نمیتونم بکشم وقتی پیامشو میخونم. خلاصه یه آن ب خودم اومدم دیدم پنج صبحه و ما یه سره چت کردیم. دوباره گفت خنگول خان نخابیم ؟ چشام کور شد که. گفتم باشه ببخشید حواسم نبود. گفتم یازده میبینمت میای دیگه؟ گفتم آره میام چرا نیام؟ گفت هیچی چون خنگولی. خخخخخ. صبح شد. خوشتیپ کردم اساسی رفتم دیدم بعله اونم اساسی ب خودش رسیده. تا گفتم سلام خندید و جواب داد سلام بفرمایید. خوش اومدید. عه چرا انقد رسمی. دیشب که ما صمیمی شدیم چرا اینجوری کرد. دیدم از پشت میز دوتا خانم جوون و یه خانم مسن اومدن بیرون سلام دادن. سریع تا خواستم حرف بزنن گفت دختر داییم سحر و سمانه و زنداییم . . . گفتم خوشبختم. پیام دادم چی شد؟ گفت الان همینجوری ادامه بده لطفا. شب میگم بهت. خلاصه کارای فنی مغازه رو کردم که آماده بشه واسه افتتاحیه. شب شد شروع کردیم ب چت. گفت امیر من دلم مرده. برو دنبال زندگیت. با من آینده ای نداری. خلاصه از من اصرار از فرزانه انکار. گفتم بگو و جواب نداد که نداد. سه ماه کار کردم و همش بهش نگاه میکردم‌ب عشق اون میرفتم. مغازه رونق گرفت با غذاهای خوبی که دادم و باهم خوب پیش میرفتم اما من . . . ‌ یه روز داشتم تو اتاق پشت آشپزخونه خمیر میزدم. اونم داشت چرتکه مینداخت. ( حساب کتاب میکرد) صداش زدم فرزانه بیا نمکو بهم بده. اومد اصلا فکر نکرد که این همش خودش برمیداره منو چرا صدا زد؟ مثل کفتر اومد دلم داشت میترکید. اتقد قلبم تند تند میزد که نگو. تا اومد بالاسرم گفت خنگول چقد بریزم ؟ دستشو گرفتم. چشمام خیس بود انقد من تو حس این دختر غرق شده بودم اشک امون نمیداد. گفتم یا منو خلاص کن یا من برم خودمو نابود گنم که دیگه نمیتونم. دستشو بوسیدم و ول کردم ورفت. رفتم پشت سرش روسریشو انداخته بود رو صورتش و گریه میکرد. گفتم خدایا من چی کار کردم؟فرزانه غلط کردم گوه خوردم ببخشید گفت نه ربطی ب تو نداره تنهام بزار. لطفا. رفتم خمیرو زدم و شب نمیشد. خدایا زمان وایساده‌. شب شد بالاخره رفتم زیر پنجره اتاقش که رو به کوچع بود وایسادم. پیام دادم جواب نداد‌گفتم من تا اینجا اومدم ب خاطر تو نو جوابمو نمیدی‌. دیدم چراغ روشن شد یکی بدو اومد جلوی پنجره. پیام داد سلام چرا اومدی خنگول خان؟ گفتم آها حالش خوبه میگه خنگول. یه کم خندوندمش گفت امیر. گفتم جونم. گفت تو جونمی. منو میگی. خدایا سه ماهه من واسه این دختر دادم جون میدم بال بال میزنم کارشو رونق دادم یه کلمه بهم چیزی نگفت. الان؟ امشب؟ گفتم من؟ گفت اشتباه شد. تو جون جون منی. من دیکه نمیدونستم چی بگم. . گفت صبح ساعت شش ب این آدرس که میگم برو وایسا تا بیام. گفتم چرا گفت شب خوش تا فردا. بوس قلب و. ‌‌ فرستاد برام و من رفتم و حالا صبح نمیشه‌. هعهعهعهی . بالاخره صبح شد من که چشم رو هم نذاشتم. خدایا چی قراره بشه‌. اومد با ماشینش منو سوار کرد. این اولین بار بود بدون مزاحم و راحت کنارش نشستم‌تا نشستم سلام دادم دستشو گرفتم انقد بوسیدم که با شوخی کشید دستشو و گفت خنگول میزاری دنده رو عوض کنم؟ بریم ؟ گفتم باشه‌ . دوتا سیگار روشن کردم حرکت. رفتیم کردان. صبحونه مفصل خوردیم و تو آلاچیق من بودم و فرزانه‌. زمستون بود و راحت تو نشسته بودیم بدون دیده شدن. اومد بغلم. وای خدا. این فرزانس؟ موهای طلاییشو ناز میکردم میبوسیدم انقد قربون صدقش رفتم . دلم نمیخاست زمان تموم شه. گفتم بهش خدایا کفتر من اومده بغلم؟ خندید گفت کفتر چیه؟ از کجات درومد؟ گفتم تو کفتر منی چشم عسلی منی جون منی. میبوسیدمش بوی عطر تنش دیوونم میکرد. خدایا عشق چقد قشنگه. ذره ای هوس نبود. بگم اینجا تنهاییم و فکرم بره ب سکس. اصلا. انقد دوسش داشتم که حد نداشت. گفت جون جون؟ گفتم جونه دلم؟ گفت بخاب چشماتم ببند من لباتو بخورم انقد خوشگله‌. سه ماهه میخام لباتو تیکه تیکه کنم جلوی خودمو نگه داشتم دیگه خودت باعث شدی. گفت جون کفترت چشماتو باز نکن پررو هم نشو. گفتم باشه. وای اومد روم گرمی لباشو حس کردم دیگه بی حس شدم. زور نداشتم یه مگسو کیش کنم. خدایا این چه حسیه که منو ب این روز انداخته. اون لبای منو میخورد و میگفت. خودتو دوس ندارم که بخاطر لبات بهت پا دادم. خنگول پیرمرد زبوندراز ازاین حرفا. یه ساعت اون هر کاری دلش خاست کرد. گاز گرفت بوسید لیس زد. من دیگه جون نمونده بود برام. یه هو اشکش چیکه کرد رو گونم. چشمامو باز کردم گفتم جون دلم فرزانه مکه من مردم گریه میکنی. چی شد پشتشو کرد بهم و گفت فقط بغلم کن. هیچی نپرس. خدایا این دختر چه غمی تو دلشه که اینجوری بغضش ترکید.ادامه...نوشته: امیر

42