خطرات شهناز عزیزم

نوجوان بودم و چون دوره ما خیلی دیر از مسائل جنسی خبردار می‌شدیم، من تا مدت‌ها از ارتباط بین زن و مرد اطلاع دقیقی نداشتم. اینجور شد که پسرعمه‌م یه روز اومد تو اتاقم با حال خراب. پرسیدم چی شده؟ گفت من امروز یه چیزی فهیمدم که حالم داره از خودم به هم می‌خوره. گفتم خب چی فهمیدی؟ گفت فهمیدم که مرد و زن مثل حیوونا… نتونست حرفشو تموم کنه. گفتم امکان نداره. اگر اینجوری باشه یعنی زن و مرد با هم ازدواج می‌کنن تا با هم از اون کارا بکنن؟ خلاصه این کشف بزرگی بود. می‌خوام بگم چقدر از مرحله پرت بودیم یا چه می‌دونم، معصوم بودیم. از اون روز به بعد من بیشتر به بدنم توجه کردم. داشتم به بلوغ می‌رسیدم و صبح که از خواب بیدار می‌شدم و راست‌شدن کیرمو می‌دیدم حالی به حالی می‌شدم. توجه من به زن‌ها بیش‌تر شده بود و این‌بار به جزئیات بیش‌تری دقت می‌کردم. وقتی زن خوشگلی می‌دیدم دلم می‌ریخت و اگر زن لوندی بود پاک دیوونه می‌شدم و شبا تو رختخواب با خودم ور می‌رفتم. یه روز دیدم کوچه سر و صداست و همسایه‌ بغلی ما داره اسباب‌کشی می‌کنه. دم عصر، همسایه جدید که اومد دیدم یه زن خیلی خوشگله با قد و بالای قشنگ، سینه‌ها و بدن خوش‌فرم. خیلی مهربون و خنده‌رو بود و فکر کنم از همون اول همه عاشقش شدن. اگرچه زن‌های محل روی خوش بهش نشون ندادن و تا وقتی هم که اون‌جا بود تحویلش نگرفتن و پشت سرش هزارجور حرف زدن. به‌خاطر شوهراشون بود. بعدها فهمیدم که این یه قانونه. وقتی زن خوشگلی وارد جمعی می‌شه، زن‌های دیگه سایه‌شو با تیر می‌زنن. خصوصا که این زن تنها بود و با پسر نوجوان و دختر کوچیکش زندگی می‌کرد. خونه‌شون یه خونه‌ی قدیمی ویلایی و کلنگی بود و صاحبش ایران نبود و تا وقتی ما تو اون محله بودیم، چندباری مستاجر عوض کرد. اسم زن، شهناز بود. هیچ‌وقت خنده‌های قشنگ شهناز و ناز و ادا و مهربونی‌هاش یادم نمی‌ره. لب‌های لوس و قشنگش وقتی اسممو صدا می‌کرد، چشم و ابروی مشکی و موهای بلندش، سینه‌هاش که این‌قدر بزرگ و خوش‌قواره بودن که نمی‌تونست زیر هیچ لباسی قایمشون کنه و وقتی می‌خندید یا خم می‌شد مثل دو تا گوی ژله‌ای می‌رقصیدن… از دور و نزدیک می‌شنیدم که همه مردای محل شهناز رو دوست دارن. اگه لب تر می‌کرد هرکاری که می‌خواست براش انجام می‌دادن و از اون طرف زن‌ها تا می‌تونستن پشت سر شهناز صفحه می‌ذاشتن و می‌خواستن با هزار دوز و کلک از محله فراریش بدن. کوچه ما بن‌بست بود و خونه‌ ما دوطبقه. جوری که از پشت پنجره طبقه بالا که رو به کوچه بود می‌شد تموم محله رو زیر نظر گرفت. اگه پشت پنجره می‌ایستادی، حیاط خونه شهناز مثل کف دست دیده می‌شد و من خیلی وقت‌ها پشت پنجره می‌ایستادم تا وقتی تو حیاط میاد ببینمش. اون‌جا بود که با زیبایی‌های بدن زن، اونم چنین زن زیبا و عشوه‌گری آشنا شدم. شهناز با لباس‌های باز و خیلی وقت‌ها نیمه‌لخت می‌اومد تو حیاط به گل‌های باغچه آب می‌داد یا رخت پهن می‌کرد. خیلی وقتا هم اون‌جا می‌نشست رو صندلی، پاهای لختشو باز می‌کرد و آفتاب می‌گرفت. روزای اول وقتی سرشو بالا می‌آورد قایم می‌شدم اما از وقتی مچمو گرفت و فهمید که نگاش می‌کنم دیگه رودربایستی رو گذاشتم کنار. سرشو بالا می‌آورد و می‌خندید و بعد به کاراش می‌رسید. براش مهم نبود که من می‌بینمش و یه جورایی احساس می‌کردم دوسم داره. از درس و زندگی افتادم. شبا تا صبح خواب شهناز می‌دیدم. با خودم ور می‌رفتم. این‌قدر خودمو می‌مالیدم تا آبم بیاد و وقتی آبم می‌اومد احساس گناه و عذاب وجدان سراغم می‌اومد. با خودم عهد می‌کردم دیگه کنار پنجره نرم اما یکی دو روز که می‌گذشت دلم براش تنگ می‌شد و دوباره می‌رفتم پشت پنجره. بعدها فهمیدم شهناز هم دوست داشته منو اون‌جا ببینه و خیلی وقتا به‌عمد خم‌ می‌شده تا من حجم کونش رو ببینم یا چاک سینه‌هاشو یا ران‌های خوش‌تراششو. یه بار که غرق تماشاش بودم و اون خیلی محلم نمی‌ذاشت، سرشو بالا آورد و خندید. بعد دستشو آروم بالا آورد و اشاره کرد که برم پیشش. دلم هری ریخت. قشنگ شنیدم که قلبم داره تو حلقم می‌زنه و خون تو رگ‌هام گر گرفته. صحنه‌ی عجیبی بود. اون لبخند و اون اشاره هنوز تو ذهنم مونده و بعد از اون دیگه هیچ‌وقت لذت اون لحظه رو نچشیدم. سال‌ها بعد من با کلی زن و دختر خوابیدم و همه‌جوره هم‌خوابگی کردم اما هیچ‌وقت نتونستم شیرینی اون لحظه رو تو رابطه با زن دیگه‌ای پیدا کنم. خلاصه انگار پر در آوردم و خودم رسوندم به شهناز. به‌دو از پله‌ها پریدم پایین و رفتم در خونه‌شون وایسادم. در رو باز کرد و رفتم تو. قلبم تند می‌زد و حال خودمو نمی‌دونستم. شهناز با همون لبخندی که دل هرکسی رو می‌تونست ببره، با لب‌ها و چشم‌های خوشگلی که برق می‌زدن، با دندونای سفید مرتب و موهای بلندی که بالا جمع کرده بود مثل الهه‌ی عشق یا الهی زیبایی بود و انگار اشتباهی راهش به اون کوچه توسری‌خورده و ویران ما افتاده بود. مثل مادری که بچه‌شو بغل می‌کنه بغلم کرد و دستشو کشید رو سرم. گفت اگه دوست داری بیا پیش من. راه افتاد رفت تو ایوان رو صندلی نشست و شروع کرد به بافتن. داشت بافتنی می‌بافت و از همه دری حرف می‌زد و من غرق زیبایی اون نمی‌تونستم چیزی بگم. فقط نگاش می‌کردم و اون از خاطراتش، از شوهر سابقش، از محله قبلی، از زن‌های محله و خلاصه از همه‌چی حرف می‌زد. به سوالاتی که می‌کرد کوتاه جواب می‌دادم و اون می‌خندید. از شانس خوب من بچه‌هاش شیفت مخالف من مدرسه می‌رفتن و همین باعث می‌شد من تقریبا هر روز برم پیشش. برنامه‌ هم مثل همیشه بود. من می‌رفتم می‌نشستم روبه‌روش و اون حرف می‌زد. با این کار اون از تنهایی تو محله‌ای که همه دشمنش بودن در می‌اومد منم یه دل سیر تماشاش می‌کردم. جوری شده بود که در خونه رو رو هم می‌ذاشت و من خودم بدون این‌که خبر بدم می‌رفتم تو. گاهی وقت‌ها هم براش خرید می‌کردم یا اگه کاری داشت انجام می‌دادم. یه بار که براش نون گرفته بودم، رفتم تو و نون رو گذاشتم تو جانونی. دیدم خبری ازش نیست. بعد که صدای آب اومد فهمیدم رفته حموم. تو پذیرایی نشستم و چون کاری نداشتم بکنم، تلویزیون رو روشن کردم. حمومش که تموم شد، لخت و عور اومد بیرون. از دیدنم جا خورد. فکر نمی‌کرد خونه باشم. دستشو رو سینه‌ها و بین پاهاش گذاشت. با دستپاچگی گفت وای تو این‌جایی؟ و زود پرید تو اتاق. من بدجور حالی به حالی شدم و نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. وقتی از اتاق اومد بیرون لباس راحتی پوشیده بود. من بدجور راست کرده بودم و نمی‌تونستم از جام بلند بشم. گفت تو کی اومدی؟ مگه نونوایی خلوت بود؟ چون گلوم خشک شده بود و نفسم بند اومده بود چیزی نتونستم بگم. لبخند زدم و به تلویزیون نگاه کردم. حس کردم شهناز دیده که شلوارم ورم کرده. اومد نشست کنارم و انگشتای بلند و قشنگشو کشید رو گردنم. آروم با صدایی که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره پرسید: نونوایی خلوت بود؟ من که تلویزیون نگاه می‌کردم حتا جرئت نکردم سرمو برگردونم. همون‌جوری موندم. قلبم بدجوری می‌زد و از طرفی به‌خاطر راست شدن کیرم خیلی خجالت می‌کشیدم. به نوازش گردنم ادامه داد. بعد آروم سرشو جلو آورد و لاله‌ی گوشمو بوسید. این کارش منو ویران کرد. برگشتم و نگاش کردم. دیدم با اون چشای دلبرانه، موهای خیس و لبای صورتیش نگاه می‌کنه و لبخندی رو لباشو که آدمو بیچاره می‌کنه. این‌جا بود که دل به دریا زدم و سرمو گذاشتم رو سینه‌ش. دستمو رو پاهاش گذاشتم و خودمو رها کردم که نوازشم کنه. دستشو برد تو موهام و سرمو بوسید. منم چاک سینه‌های مرمریشو که از زیر تاپ سفیدش بیرون بود بوسیدم. خودمو بیش‌تر تو بدنش جا کردم. دستمو بردم پشتش و بغلش کردم. دست راستمو گرفت تو دستش و آروم برد زیر شلوارش. برد لای پاهاش. جوری که انگار می‌خواست منو با لای پاهاش آشنا کنه. چی بگم که چه حالی شدم. انگشتامو فرو کرد لای پاهای داغ و خیسش که تو در تو و عمیق بود و انگار ته نداشت. انگشتمو فشار داد بین اون‌همه پیچیدگی که مثل آتشفشان داغ بود و این‌قدر خیس بود که دستمو می‌مکید تو خودش. همون‌جا بود که آبم اومد و شلوارمو خیس کردم. شهناز از تکون خوردنم فهمید. بیش‌تر به خودش فشارم داد و لب‌ها و صورتمو غرق بوسه کرد. من مرد شده بودم اما هنوز چیزای زیادی مونده بود که ببینم. (ادامه دارد- اگر دوستان شهوانی داستان رو لایک کنن و دیده بشه!)ادامه...نوشته: کورش ایرانی

42