سالهای دو جنسیتی من

...قسمت قبلبا سلام خدمت همه اعضای سایت شهوانی قبل از شروع قسمت دوم داستان لازم دونستم چند تا نکته رو مطرح کنم:-اول از همه عزیزانی که داستان من رو میپسندن و منو برای ادامه تشویق میکنن خیلی ممنون و سپاسگزارم-از همه عزیزانی هم که داستان من براشون جالب نیست عذرخواهی میکنم و امیدوارم به مرور در قسمتهای آتی بخشهای جالبی هم به این داستان نسبتا واقعی اضافه بشه تا شاید برای اون سروران هم جذابیت پیدا کنه من تمام تلاش خودم رو میکنم-شاید از نظر استاندارد، عرف، اخلاق، شرعیات، قانون و … آنچه که در این داستان مطرح میشه درست نباشه و شخص اول داستان آدم بیخود، جنایتکار و یا مزخرفی به نظر بیاد اما میون هفت هشت میلیارد مدل زندگی اینهم یک مدل هست، اینهم نوعی از زندگیه که شاید بخشی از اون به انتخابهای راوی داستان مربوط باشه و بخشی هم خارج از کنترل اون و به اجبار براش پیش آمده باشه بیاید سعی کنیم قضاوت نکنیم از اشتباهات راوی درس بگیریم و سعی کنیم خودمون انسان بهتری باشیم. هیچکدوم از ما نمیتونیم تاثیری بر آنچه بر فرهاد گذشته بگذاریم اما میتونیم بر جامعه ای که در آینده خواهیم داشت تاثیرات خوب و مثبت بسیاری بگذاریمموفق و شاد و پیروز باشید.مادر خوشحال و سرمست از اینکه فکر و خیال‌هاش بیهوده بود یک لیست بلند بالا از دخترهای مورد نظرش آماده کرده یک عمر توی شهرمون دبیر فیزیک بود و کلی دختر که حالا دکتر و مهندس شده بودند دانش‌آموزش بودن، به قول خودش بعضیا رو از وقتی بچه دبیرستانی بودن نشون کرده، یکی از اون دخترها برام آشناست خونوادش رو میشناسم خلاصه به سرعت همه چیز جلو میره، گاهی اوقات مات و مبهوت به قضایا نگاه میکنم، واقعا اینو میخوام، میخوام متاهل بشم، مگه چیزی غیر از این هم هست خب همه پسرها بعد از یک سنی ازدواج میکنن دیگه دایی سیاوش هم بیست و هفت ساله بود که ازدواج کرد، خیلی هم خوشبخته، من عاشق بچه ام من باید بابا بشم، یک خونه مستقل، مهمونی، رفت و آمد، خونواده، بچه، مسافرتهای زن و شوهری، باید انحراف اخلاقیمو پشت سر بذارم باید فراموش کنم گناههایی که مرتکب شدم، مهران مال گذشته ای بود که من، من احمق و گناهکار برای خودم ساخته بودمش، زندگی من باید پاک باشه، تمیز باشه، با یه زن خوب، یک خونواده خوب تشکیل بدم، پدر بشم، شوهر بشم، مرد خونه و خونواده بشم. . .از روزی که از مطب اون دکتر خرفت بیرون آمدم تا روزیکه مرد خونه خودم شدم و با مهربونترین و صبورترین زن دنیا یک زندگی رو تشکیل دادم کمتر از یکسال طول کشید همه دوران خواستگاری و نامزدی و عقد و عروسی پشت سر هم و به سرعت گذشت، از مهران فاصله گرفتم با خودم عهد بستم که دیگه گناه نکنم و نکردم. بعد از گذشت چند ماه حس میکردم زندگی نسبتا خوبی دارم، همه چیز پر از هیجان و تازگی و شادی و سرزندگی بود، همه چیز برق میزد پاک و به دور از گناه بود، حسابی مشغول کار و زندگی بودیم من و همسرم هر دو شاغل بودیم و وقت خالی زیادی نداشتیم، همه آخر هفته ها هم به مهمانی و مسافرت و تفریح میگذشت، حسم به مهران کمرنگ و کهنه شده بود، گاهی با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که دست از اون وضعیت کشیدم چقدر میتونست مشکل آفرین باشه برای من، برای خونوادم، برای آیندم.زندگی مشترکم داشت وارد سال دوم میشد که متوجه شدم به زودی پدر میشم. قراره خدا به زودی یک فرشته کوچولوی زیبا وارد زندگیم کنه، وای خدای من حس و حالم قابل وصف نبود احساس میکردم روی ابرها راه میرم، دلم میخواست فریاد بزنم و به همه بگم که دارم پدر میشم، قراره به زودی جمع خونوادگیمون تکمیل بشه، وای خدایا من چقدر، چقدر خوشبختم چقدر دنیا، دنیای پاک و ساده ما زیباست. اواسط بارداری همسرم بود که برای مهمونی به خونه یکی از اقوام رفته بودیم. یه دستگاهی زیر تلویزیونشون داشتند که بهش میگفتن ماهواره با چیزی حدود ۴۰۰ تا کانال پر از فیلم و شو و رقص و برنامه جالب، بلافاصله سفارش دادم که برای خونه ما هم نصب کنن. روزی که دستگاه ماهواره ( ریسیور و متعلقات) رو نصب کردیم کنترل به دست نشستم جلوی تلویزیون و ساعتها کانالها رو بالا و پایین کردم. نیمه های شب یک کانالی پیدا کردم که اسمش Gay.TV بود یک مصاحبه رو نشون میداد چند تا پسر که همگی لباسهای شادی تنشون کرده بودن و یکی دو تاشونم کمی آرایش داشتند و حتی گوشواره و زیور آلات هم به سر و بدنشون آویزون کرده بودند داشتن با هم صحبت میکردن انگلیسیم اونقدر قوی نبود که بفهمم چی میگن اونقدر هم خنگ نبودم که متوجه نشم دارن از یک جشن بزرگ و برنامه ریزی برای اون صحبت میکنن. همون نصف شب رفتم سراغ دیکشنریم. این کلمه یعنی چی ؟ گای؟ گی ؟ عجیبه . معنیش رو توی دیکشنری نوشته بود -آدم شوخ طبع- ، برگشتم پای تلویزیون ساعت حدود دو صبح بود که یک فیلم سینمایی شروع شد نمیدونم شاید هم یک سریال بود دو تا پسر که لخت توی بغل هم خوابیده بودن صبح پا میشدن صبحونه میخوردن هی همدیگرو بوس میکردن و بعد میرفتن سر کار عصر میرفتن پیش هم تا نیمه شب تو کلوب و بار مشروب میخوردن و شب دوباره میرفتن خونه روی تخت و با هم مشغول میشدن وای خدای من اینا دیگه چیه، دوباره احساسات گذشته من در حال فوران بود، یاد مهران افتادم چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر بهش بی مهری کرده بودم، چقدر بین ما فاصله افتاده بود.تا مدتی دوباره کلنجارهای من با خودم شروع شده بود، به تازگی تو محل کارم اینترنت آمده بود و همه کارمندهای بخش ما که در واقع یک بخش فنی و تکنیکال بود باید ایمیل می داشتن، برای خودم آدرس ایمیل ساخته بودم و با همکارها کلی در مورد ایمیل فرستادن و گرفتن و این موضوعات صحبت میکردیم. یک روز یکی از خانمهای همکار اومد ازم یک سوال کرد با این مضمون که تو یاهو مسنجر من یک نفر هست همش به من میگه بز. هم خندم گرفته بود و هم تعجب کرده بودم یاهو مسنجر چیه؟ رفتم پای سیستمش با یاهو مسنجر و محیطش آشنا شدم مفهوم بز یا Buzz رو یاد گرفتم و براش توضیح دادم، وقتی برگشتم پای سیستم خودم اولین کاری که کردم نصب کردن یاهو مسنجر و بعد از اون ساختن اکانت و پروفایل بودیکی یکی اتاقها بود که واردشون میشدم و تو یکی از همین اتاقهای شلوغ که پر از فحش و دعوا و بحث و عکس و مطلب بود متوجه شدم اکثر اعضای اتاق پسر هستن و حسابی دارن خوش میگذرونن. شاید حدود دو سه ماهی گذشت تا کاملا دستم بیاد قضیه چیه، همه سعی میکردن به هم اطلاع‌رسانی کنن مفهوم گی، لزبین، همجنسگرایی، همجنس بازی، فرق بین خواسته های آدمها و . . . رو برای هم تشریح میکردن، بعضیا بقیه رو مسخره میکردن، بعضیا از رفتار بقیه شاکی میشدن، این وسط یک عده هم بودن که واقعا هدفشون شناساندن دنیای دگراندیشانه به بقیه بود،داشتم پدر میشدم و حالا وسط یک بحران گیر کرده بودم، من چی ام، چکار باید بکنم، یعنی واقعا این یک حس متفاوت از بقیه است، یعنی من انحراف اخلاقی نداشتم، این ژنتیک بود، مادرزادی بود، اکتسابی بود، چون پدر سختگیری داشتم اینطوری شدم، فلان رفتار مادر باعث شد به همجنس رو بیارم، تازه داشت سوالهای اصلی توی ذهنم نقش میبست. یادم میومد وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم عاشق پسر همکار پدرم شده بودم که فقط دو سال از من بزرگتر بود و من از نگاه کردن به دست و پای کشیده و قدش که از من ده سانتی بلندتر بود سیر نمیشدم و وقتی خواهرش ازم خواست که باهاش بازی کنم دستشو پس زدم و ترجیح دادم که کنار برادرش بمونم و به کتاب خوندنش نگاه کنم.یادم افتاد که وقتی برادرم که دوسال از من کوچیکتر بود همه تلاشش رو میکرد که شاگردهای کلاس خصوصی مادرم که به خونه میومدن رو تور کنه یا یه شماره تلفن ازشون گیر بیاره من با این فکر که این کار بی تربیتیه جلو نمیرفتم و حتی به اون دخترها نگاه هم نمیکردم اما وقتی پسر یکی از همکارهای مادر برای آموزش فیزیک اومد خونمون منم به بهانه یادگرفتن میرفتم سر کلاس مینشستم و به دستهاش که کلی مو داشت نگاه میکردم پسرک سال آخر دبیرستان بود و من سال آخر دوره راهنمایی. از دیدن موهای دستش لذت میبردم و در تمام طول کلاس حواسم به عضله‌ها و اندام و موهای دست و صورتش بود.فرزندم به دنیا اومد همه زندگیم شد اما زندگی من دو وجه کاملا متفاوت پیدا کرد، یک وجه آشکار که خانواده و همکاران و اقوام و دوستان میدیدند که من یک پدر نمونه هستم مهربان و کوشا، و یک وجه که بیشتر در یاهو مسنجر و منجم و دنیای مجازی اجازه ظهور پیدا میکرد یک مرد کلافه، عصبی، تندخو، بد دهن، که گاهی عاشق مفعول بودن بود و بیشتر اوقات ادعای فاعل بودن و قدرتمند بودن داشت. حدود سی سالم بود از نظر بعضیا خیلی جوون بودم و از نظر خیلیا، یک مرد سن بالا بودم، یکی بهم میگفت پیری، یکی میگفت برای من زیادی جوونی. دل میشکستم، دلم میشکست، نارو میخوردم، زرنگ بازی در میاوردم، اما دیگه از اون پاکی که اوایل ازدواجم ازش لذت میبردم خبری نبود، احساس گناه بود اما نه اونقدر که جلوی منو از پیشروی در دنیای گی بگیره، لذت میبردم اما نه اونقدر که وقتی برمیگشتم خونه با خیال راحت سرمو روی بالش بگذارم و از خیانتی که به خونوادم میکردم عذاب نکشم.مردی نبودم که در میانه راه همسرم رو از زندگی که داشت ازش لذت میبرد بیرون کنم و فرزندم رو به امان خدا رها کنم اما در مقابل خیانتی که جامعه و دین و دکتر و . . . به من کرده بود هم نمیتونستم بگذرم و با خودم نگم که حالا اقلا از این به بعد از زندگیت لذت ببر. قطعا اگر از واقعیت من، با خبر میشد لحظه ای به زندگی با من ادامه نمیداد اما میدونستم چقدر دلش میشکنه و از اون بدتر فرزندم چه آسیبی میبینه، باید بیشتر خودمو کنترل میکردم، مهار میکردم، سرکوب میکردم تا حقی از اونها ضایع نشه. نهایتا این من بودم که باید از خودم میگذشتم من اونها رو به این زندگی دعوت کرده بودم پس اگر بنا به تاوان دادن بود من باید تاوان میدادم.اما خیلی سخت بود، خیلی سخت هست، جانفرساست، روحیات یک گی با یک مرد استریت واقعا فرق میکنه شاید نوع پوزیشن تا حدودی بتونه تغییراتی در رفتار انسان ایجاد کنه اما کلیت گی بودن با استریت بودن فرق داره و این تو زندگی مشترک به شدت نمود پیدا میکنه، وقتی به جزییات توجه میکنی، رنگها برات مهمن، به چیدمان خونه علاقه نشون میدی، دنبال اشیاء خوشگل و زینتی میگردی همسرت بهت میگه چطور تو اینهمه به این چیزها توجه میکنی ولی برادر یا پدر من اصلا با این موضوعات توی خونه کاری نداشتن، نمیدونی چه جوابی بدی، اگه بخوای صادق باشی باید بگی خب من گی ام ساختار ذهنی من با یک مرد استریت فرق میکنه ولی خب مگه میشه گفت؟تو این کش و قوسها و کلنجارها بود که تو منجم( یک سایت دوستیابی مخصوص گی ها) با حمید آشنا شدم همون پسرک بیست و چند ساله ای که تو خوابگاه دانشجویی زندگی میکرد، دانشجو بود ولی مثل خیلی از پسرهایی که میدیدم و میشناختم سطحی نبود برای خودش یک فلسفه و منطق خاصی داشت. تنها کسی بود که در مورد سکس گفت: سکس سه مرحله داره قبل از سکس، در حین سکس، و بعد از سکس و تنها کسی بود که دقیق این مراحل رو در رابطه رعایت میکرد همون پسری که رو پله های هتل دیدمش اما به دلم ننشسته بود.تو چتهایی که با هم داشتیم منو به اوج میرسوند، اولش با این عنوان که فقط تاپ هستم باهاش چت رو شروع کردم اما کم کم که بیشتر باهاش آشنا شدم حساسیتم رو نسبت به پوزیشن از دست دادم و وقتی دیدمش دلم میخواست مرد من باشه.بعد از برگشتن از اون مسافرت کذایی، که البته خیلی هم بهمون خوش گذشته بود تلفن حمید رو پاک کرده بودم و اصلا پیامی براش نفرستادم، اما این فاصله گرفتن فقط چند روزی طول کشید درست بعد از تعطیلات عید دوباره بهش پیام دادم و احوالپرسی کردم، از لحنش فهمیدم کمی ناراحت شده که چرا بعد از اولین دیدار هیچ واکنشی نداشتم و به پیامهای اون هم جوابی نداده بودم. براش از عذاب وجدانم نوشتم و اینکه احساس خوبی ندارم که به خونوادم خیانت میکنم اما دلم براش تنگ شده و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.بعد از چند بار چت کردن قرار شد چند روزی بیاد به شهر ما و مهمون من باشه، یک مهمون پنهانی.ادامه...نوشته: فرهاد عاشق

62