من دست از ماه ناز بر نداشتم

دلم میخواست از اون شب و جریانات داخل اتوبوس و مجاورتم با مهناز تا رسیدن به مقصد براتون بگم.ولی داستان طولانی و احتمالا خسته کننده خواهد شد.فقط همینقدر بگم،از بس تحریک شده بودم و راه به جایی نمیبردم به شدت قسمت پایین شکمم درد گرفته بود.یه جوان هجده ساله فابریک ،بیش از بیست ساعت در چند سانتیمتری دختری به زیبایی ماه شب چهارده نشسته که نمیشه گفت.در واقع خوابیده و به حدی عطر تن دخترک را به ریه ها فرستاده بودم و در نهایت بدن ظریف و پوست گلبرگ گونه اونو لمس کرده بودم در شرف جنون بودم.البته مهناز نیز دست کمی از من نداشت.نیمه های شب به خودم جرأت دادم و لبامو گذاشتم روی گردنش البته من قبلش با بوسیدن دستش شروع کرده بودم و بعد از این که اخم کرد و منو گستاخ خطاب کرد،بدون تعارف بهش گفتم اگه خواستگاری منو بپذیره تا آخر عمر اونو خواهم پرستید.و تقریبا بهش اطمینان دادم که قصد نامردی ندارم.باورش برای نسل امروز سخته ولی اون زمان عشق در برخورد اول و نگاه اول چیز عجیبی نبود.مخصوصا اینکه با داشتن دیپلم آینده خوبی در انتظار جوانان بود.عشقبازی من و مهناز در طول مسیر شهرمان تا اهواز و درد دل کردن ما،باعث شد تا قبل از رسیدن به اهواز مهناز جون به شدت خسته و رنجور بشه.زمانی که اتوبوس وارد گاراژ ایران پیمای اهواز شد ،طفلک رنگ به چهره نداشت.و حالت تهوع اذیتش میکرد.حتی وسط لب پایینش شکاف ایجاد شده بود.یادم نمیره که ازش عذر خواهی کردم بخاطر مالوندنش تو مسیر و اینکه نذاشتم بخوابه.اونم بدون خجالت بهم گفت بهترین شب زندگیش بوده.از اتوبوس پیاده شدیم.نزدیک ساعت دو عصر بود.گرسنه هم بودیم.از هوای خنک اتوبوس ناگهان وارد گرمای شدید و شرجی اهواز شدیم.دستش را گرفتم و هدایتش کردم داخل دفتر تا خودم برم تاکسی بگیرم و اول اونو برسونم خونه خواهرش،بعد برم خونه برادرم در شهرک شرکت نفت.در بدو خروج زن داداشم را دیدم که با یک ماکسی بلند تا روی پاهاش و موهای کوتاه گوگوشی داشت دنبال من میگشت.اخه ایران پیما خیلی دقیق بود و ساعات ورود به گاراژ مقصد مشخص بود.البته خانم خسروی همسایه ایشون نیز باهاش بود که اونم اومده بود استقبال خواهرش.این که از شباهت خانم خسروی به مهناز پی به نسبتشون بردم از روی نبوغم نبود.اخه تابلو بود.خلاصه سرتونو درد نیاورم.دقایقی بعد من و اون دو تا خواهر خوشگل و زن داداشم تو صندلی‌های مجلل بیوک داداشم عازم خونه بودیم.شهرک نفت تا اهواز چند کیلومتری فاصله داشت.زن داداشم نرگس خانم هم که گویا تازه ماشین را تحویل گرفته بودن،با گاز دادن در واقع داشت تمول و مهارتش در رانندگی را به رخ می‌کشید.اخه سال قبل یه تویوتا شکاری داشتن.و نرگس خانم هم رانندگی بلد نبود.من و مهناز وانمود کردیم که فقط تو یک اتوبوس بودیم و اصلا آشنا نشدیم و این حسن تصادف را به فال نیک گرفتیم.هر چند که با یکی دوتا سوتی تابلو،بهمون شک کردن.اون روز فقط مهناز و خواهرش را رسوندیم جلو خونه خواهر مهناز و منم رفتم خونه داداشم که رفته بود مأموریت اکتشاف.دوشی گرفتم و ناهار خوردم و تا روز بعد خواب بودم.روز بعد اول صبح بیدار شدم و در سکوت صبحگاهی رفتم تو آشپزخونه مجلل و شیک خونه داداش چند تا نیمرو درست کردم و خوردم.رفتم تا میشد شیک و پیک کردم و خواستم برم سراغی از عشقم بگیرم که زن داداشم از اتاق خواب بیرون آمد و پرسید کجا میری؟بلاخره جریان اتوبوس و دوستی با مهناز را بدون حواشی براش گفتم و اعتراف کردم که می‌خوام برم ببینمشخندید و گفت:خسروی شوهر خواهرش آدم بدخلقی است.باید مواظب باشم.و اینکه تو محیط خانه های سازمانی کد حرف در میاد و مواظب باشم. در همین حین یه بشقاب شیرینی خانگی که مادرم داده بود برای داداش ،را داد بهم و گفت میخوای بری بلاخره بهانه داشته باشم.رفتم و اتفاقا ماه ناز من از پنجره چشم به راه دوخته بود و منتظرم بود.قرارهای اول ما تو گرمای اهواز کنار استخر سرپوشیده باشگاه شرکت نفت بود . من و مهناز زیرنظر مربی استخر شنا یاد می‌گرفتیم.هر چه می‌گذشت بیشتر عاشق هم می‌شدیم و اتفاقا هشدار زن داداشم به واقعیت تبدیل شد.هنوز داداشم مأموریت بود و من با ماشین برادرم رفته بودم خریدای خونه را انجام داده و برگشته بودم.خریدها را بردم داخل آشپزخانه و تصمیم داشتم تا قبل از ناهار با مهناز تو همون نزدیکا دوری بزنم که کاخ آرزوهای من خراب شد.زن داداشم پرسید :میری پیش مهناز؟گفتم :اره.چطور مگه؟جواب داد:بهتره نری.چون این یارو خسروی حسابی الم شنگهراه انداخته.صبح اومد اینجا و گفت دیگه برادر شوهرت حق دیدن خواهر زن منو نداره.خلاصه خیلی پکم سوخت.تصمیم داشتم یه روز بریم هتل کارون و خلاصه یه کام دل پیش از موعد از هم بگیریم.حالا این کچل خیکی حسود ،شده بود موی دماغ.از اون روز تا دو روز من ماهم را ندیدم.حسابی پکر بودم.ابجو خورده بودم و یه آهنگ غمگین را داشتم گوش میدادم.زن داداشم رفته بود بیرون.تو همین اثنا.زنگ درب خونه را شنیدم.فکر کردم نرگس زن داداشم کلید را یادش رفته.درب را باز کردم.ماه نازم بود که نازتر از گذشته تو چارچوب درب بود.دستشو گرفتم کشیدمش داخل و چنان بغلش کردم که ،ارتعاش ضربان قلب کوچولوشو تو وجودم حس کردم.تحت تأثیر مستی آبجو ،طوری با حرارت بوسیدمش که اونم دیوونه کردم.تا به خودم اومدم دیدم ،دختره لخت روی تخت خوابه و ما تنها پوششمون شرتمون بود.خوابوندمش و خم شدم روش داشتم جزئیات تن و بدن ظریف و باورش را تماشا می‌کردم.تا اون لحظه جز نجواهای آتشین که از عمق وجودمون زبانه کشید ه بود .چیزی نگفته بودیم.ناگهان مثل کسی که یکباره موضوعی را بخاطر آورده.از جاپریدو گفت:خدا مرگم بده.خواهرم گفت برو منوچهر را ببین زود برگرد تا خسروی نیومده.جریان از این قرار بوده که من تو مستی شب گذشته با گریه جریان را برا زن داداشم گفته بودم.اونم رفته و از خونه خسروی مهناز را فرستاده و گفته بودم برگرد.حالا من بدبخت با این عشق شعله ور و کیر راست.باید اجازه بدم.ماه عریانم از آغوشم بخره و بره.چون اون مرتیکه کچل پفیوز چشم نداره من باجناغش شم.سینه های مهناز به شدت سفید و پوستش به نازکی برگ گل سرخ بود.دو تا بازوهای سیمینش را بالای سرش با دستام مهار کردم و بدون اعتنا به درخواستش برای رفتن.شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن نوک سینه های قشنگش.سفتی سینه هاشو که حس کردم.بازو هاشو رها کردم.دستاشو مثل دو تا قلم نقره دو طرف صورتم گرفتو شروع کرد به خوردن لبام.زبونش را گذاشت تو دهنم.صورتش خیس اشک بود و چشمانش تمنایی جز کیرم را نداشت.لباشو رها کرده و از گردنش بوسیدم و لیسیدم تا رسیدم به شرتش.من قبلاً هرگز صحنه جماع زن و مردی را ندیده بودم.لذا طبق غریزه پیش میرفتم.شورتش را درآوردم.پاهایی که اون شب تو اتوبوس محو تماشای اونا بودم حالا در اختیارم بود.به تلافی حسرت اون شب.پاهای سفید و ظریف و آمیزش را چندین بوسه زدم.صورتم را بین ران‌های تپلش قرار دادم و عطشی داشتم بای بوسیدن و بوییدن کوس کوچولو و قرمزش،با وجودی که تصور میکردم بوسیدن کوس کار خوبی نیست.ولی خودم را رها کرده و آروم نجوا کردم.عزیز دلم.بهشت خوشگلت را ببوسم؟اینجا بود که دستهای کوچک و تپلش را روی صورت معصومش گذاشت و منم پاهاشو باز کردم و کوسش را بوسیدم .بوسیدم،بوسیدم ،هر لحظه صدای نفسهاش تندتر و تندتر میشد.و منم محکم‌تر و محکم‌تر گوسش را می‌خوردم و با زبونم مزه ترشحات کوسش را حس میکردم.تا جایی که خیس خیس شد و نفسی به راحتی کشید.دستای گرمش را دو طرف سرم حس کردم.سرم را هدایت کرد به روی سینه هاش.انگار که میخواد بهم بگه،منو بکن.ولی شرم داشت.با نجوا پرسیدم :,بکنمت.؟جوابم لبخندی شیرین بود.کیر بیقرار و مستم را گذاشتم روی کوسش.چند بار که وسط شکاف کوس خیسش بالا و پایین کردم.احساس کردم دارم ارضا میشم.محکم بغلش کردم و لحظاتی چند.کلی آب وجودم روی شکم و اطراف کوسش بود.با ارضا شدنم.احساس خجالت شدیدی بهم دست داد.با زیرپوشم بدنش را پاک کردم و با شرم زیاد ازش عذر خواستم.اونم خجالت می‌کشید.لباسش را پوشید و منم شرت و شلوار را پوشیدم.برای بستن سوتین ازم کمک خواست.بند سوتینش را بستم .ناگهان صدای چرخیدن کلید را داخل قفل شنیدم.تا اومدیم خودمون را جمع و جور کنیم.صدای زن داداشم بلند شد که می‌گفت:منوچهر منوچهر؟گفتم بله زن داداش.پرسید مهناز رفت:گفتم که تازه اومده.این جواب مثل اجازه ورود بود.اومد داخل.وای.تخت بهم ریخته،و نیمتنه لخت من و زیرپوش مچاله من گوشه تخت.همه چیز گویا بود.ماه ناز من با عجله فقط رفت.حتی خداحافظی نکرد.نرگس خانم فقط یه چی گفت.منوچهر می‌دونی اون یه بچه یتیمه.نامردی کنی بد میخوری.گفتم:,اولا کاریش نکردم.در ثانی همه دنیا هم مانع باشه من دست ازش بر نمیدارم.و بر نداشتم.برنداشتم ،تا اینکه اجل آمد و بعد از ۲۳سال اون ماه ناز را از من گرفت.نوشته: مهندس

141