هرزگی من بعد از فاحشگی

لباسامو درآوردم و تو رختکن حموم داشتم به خودم نگاه میکردم،هر کی بار اول منو میدید میگفت تو فوقش ۱۴،۱۵ سالته،امکان نداره تو ۱۸ سالو تموم کرده باشه،خوب اندام ظریف و قیافه بیبی فیس من باعث این اشتباه میشدبه بدن سفید و لاغر خودم تو آینه زل زده بودم،یهو یاد اون دو تا پسری که امروز صبح تو ایستگاه اتوبوس نزدیک من وایستاده بودن،افتادم،یکیشون با چشای هیزش سر تا پا مو برانداز کرد و منو به دوستش نشون داد:این دختر چادری رو نگاه،چه جیگریه…بعد اون یکی گفت:جووون عجب عروسکی…خودتو علاف نکن این عمرا به ما پا نمیدهالان یادم افتاد خندم گرفت خودشون بریدن و دوختن.با انگشتم نوک سینه های کوچولومو مالیدم و سفت شدن،دوش دستی رو برداشتم و دمای آب رو اونجوری که میخواستم تنظیم کردم و نشستم رو زمین،آبو گرفتم رو کسم،دو تا انگشتمو گذاشتمرو چوچولم و باخودم ور میرفتم فشار آبو یکم بیشترش کردم،واای چه حالی میداد،امروز این دومین بار بود که داشتم خودارضایی میکردم،فشار آبو بیشتر کردم و مستقیم گرفتم رو چوچولم،با اون یکی دستم نوک سینه هامو مالیدم نفسم سریع تر شد و آروم ناله میکردم،چند ثانیه همینطوری موندم و ارضا شدم ،یه نگاه کردم به پایین،کوس صورتیم الان که ارضا شده بودم یکم قرمز شده بود…از حموم در اومدم و رفتم به اتاقم،موهای فرفری و بورم رو داشتم شونه میزدم، همکلاسیم ساناز،چقدر از چشم های سبز رنگم تعریف میکرد،گیر داده بود که آرایش می کنی ولی خوب پوست صاف من نیازی به کرم پودر و پنکیک نداشت ،کسایی که بار اول منو میدیدن میگفتن موهاتو رنگ کردی،تو شهر کوچک ما معمولا دخترا تا ازدواج نکنن موهاشونو رنگ نمی کنن.شاید باورتون نشه ولی تنها لوازم آرایشی که تا اون لحظه من داشتم یه رژ صورتی کمرنگ بود که یواشکی تو اتاقم میزدم و زود پاک میکردم،این چیزا تو خونه ما وسایل ممنوعه حساب میشد.صدای بابامو از حیاط شنیدم که داشت با موبایلش حرف میزد-حاج آقا اگه صلاح میدونین،همین پنجشنبه بعد از نماز تشریف بیارین،قدمتون رو چشم-حتما که این وصلت خیر و برکته ،وجود شما و خانواده محترمتون نعمتیه برای اهالی این محله،شما روحانی بسیار شریفی هستین،باعث افتخاره-التماس دعا.خداحافظبابا نمیدید که پنجره اتاق من بازه ،مگرنه تو حیاط اینجوری بلند بلند در مورد خواستگاری من حرف نمیزد،شایدم عمدا اونجوری داد میزد که من بشنومقلبم به تاپ تاپ افتاد،اگه این حاج آقا که باهاش حرف میزنه،همون آخوند مسجدیه که هر روز بابا میره واسه نماز جماعت…وای نه پسرش رو یکی دو بار دیدم،واااای من از اون پسر اصلا خوشم نمیاد خیلی بی ریخته…خوب امسال کنکور قبول نشدم که نشدم باید شوهر کنم؟؟؟نمی خوام…استرس گرفتم،دستام یخ شد،رفتم رو تختم نشستم کم مونده بود گریه کنمبابام یه آدم متعصب مذهبی بود که عاشق آخوند و روضه و مسجد و اینجور چیزا بود،خط قرمزش همین مسائل مذهبی بود،من دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم که اونام زود ازدواج کرده بودن،یاد خواستگاری خواهر وسطیم افتادم،اون اصلا نمی خواست ازدواج کنه،چه دعواهایی با پدرم کرد و چه کتک هایی که خورد،اخرشم مجبور شد با یه مرد ۱۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کنه.یعنی الان منم مخالفت کنم باید همین راهو برم؟؟؟وااای نه من نه اونقدر قوی نیستم،تا حالا جرات نکردم رو حرف بابام حرفی بزنم.الان چی کار کنم،مامانم که اگه مخالفت کنه چیزی جز کتک نصیبش نمیشه…شب پنجشنبه شد و حاج آقا و عیال محترمه و دو تا صبیه(دخترشون) بهمراه شاخ شمشادشون تشریف آوردن،از همون لحظه ای که دیدمشون ازشون بدم اومد،همه شون فقط بینی هاشون معلوم بود،انگار مثلا اگه بابام یکم صورت اینا رو میدید اسلام به خطر میوفتاد!!!چیزی که بیشتر از همه اذیتم می کرد نگاه های آقا حمزه بود،معلوم نبود پشت اون نگاهش چی سرش بود؟؟یه پسر ۲۲،۲۳ ساله قدبلند و چاغ،رنگ پوستش سبزه بود و صورتش خیلی توپول بود و ته ریش اصلا بهش نمیومد،زیر چشاش ریزش تیره بود که فکر کنم بخاطر جق زدنای مکرر بود…خلاصه… نگم از دعوا ها و کتک هایی که از بابام خوردم،بالاخره محبور شدم به عقد آقا حمزه دربیام ،هنوزم برام قابل درک نیست،پدر و مادری که اینقدر زحمت کشیدن و بزرگم کردن و همیشه رفاه منو تامین کردن،حالا که وقت انتخاب سرنوشتم شده،اینجوری با بی رحمی زندگی منو خراب کردن…۸ ماه از ازدواج من گذشت،دوران نامزدی ما ۶ ماه طول نکشید،اونم بخاطر اینکه جهیزیه آماده کنیم و خونه ی حمزه جور شه…حالا دو ماهی بود تو خونه ی شوهرم بودم،نگم از دعواهامون و سیلی خوردنم ازش،بماند…حمزه پسر کم حرفی بود و معمولا تو خودش بود،اون کارمند دانشگاه بود و معمولا روزها تو خونه تنها بودم،از خونه پدریم که نفرت داشتم،تنها دلخوشیم خواهرام بودن و بچه هاشوقتی دیدم زندگی اونی نیست که قبلا دلم می خواست و دیگه نمیتونم هیچوقت به آرزوهام برسم،به فکر بچه دار شدن افتادم،شاید دلم میخواست بچه ام به آرزوهام برسه…ساعت دو نیم بود،امروز شوهرم زودتر از همیشه به خونه اومده بود،سریع رفتم کیف و کتش رو ازش گرفتم،میدونستم وقتی از سر کار برمیگرده دوست داره چایی بخوره،رفتم تا چایی آماده کنم،کت و شلوارشو درآورد و با زیرپوش رکابی و شورت اومد نشست رو مبل.خیلی دلم تغییر می خواست واقعا می خواستم همین امروز بچه دار بشم ،دلم یه پسر شیطون و بامزه می خواست،دختر نمی خواستم چون با وجود همچین پدری سرنوشتش مثل من میشه،اون روز یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بودم با یه نیم تنه،معمولا تو خونه از سوتین استفاده نمی کنم،نوک سینه هام از نیم تنه ام زده بود بیرون،عمدا چند بار جلوش خم و راست شدم تا باسن و رون هامو ببینه،بعد رفتم رو مبل جلویش طوری نشستم که شورت قرمز و توری منو بینه-چه خبر؟امروزم کارت زیاد بود؟+اره بابا دانشجو ها ریخته بودن سرم.تو چه خبر؟حوصله ت سر رفت خونه؟خالی بند اگه سرت شلوع بود چرا زودتر اومدی خونه-یکم، حوصله م سر رفت …ولی خوب اشکال نداره،الان که اومدی خونه،دیگه حوصله م سر نمیرهیه لبخند مصنوعی الکی زد و بهم خیره شد،من امروز اسپرمشو میخواستم تا ازش بچه بیارم،رفتم و رو پاش نشستم و دست کشیدم رو سرش،یه نگاه با محبت بهش کردم و لباشو بوسیدم،انتظار داشتم اونم ادامه بده و ازم لب بگیره ولی خوب تو این فازا نبود شایدم اصلا بلد نبود،دستمو بردم زیر شورتش و کیرشو مالیدم،تو دستم داشت بزرگ میشد.رو زمین نشستم و شورتشو درآوردم،یه کیر قوس دار تیره رنگ ۱۵،۱۶ سانتی ،که نسبتا کلفت بود،بیشتر شبیه بادمجون بود تا کیرگذاشتم دهنمو براش خوردم،سرشو میزاشتم تو دهنمو و مک میزدم،در میاوردم از دهنم از پایین به بالا لیس میزدم،صدای اه وناله اش دراومد،از اینکه زود تحریکش کرده بودم لذت میبردم،هر چی هم باشه شوهرم بود…کشف کرده بودم که وقتی کیرشو میخورم سوراخ کونشو آروم بمالم خیلی خوشش میاد،همین کارو کردم ،نفس هاش به شماره افتاد،ترسیدم الان تو دهنم آبش بیاد، ساک زدنو تموم کردم و رفتم رو مبل سه نفره قمبل کردم، شورتمو درآوردم،کلا تو این مدت ما فقط یه مدل سکس داشتیم،سریع رفت از اتاق وازلین آورد و مالید به سوراخ کونم،کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم،آروم سرشو فشار داد.چون تو این مدت هر چند روز یه بار سکس از پشت داشتم دیگه خیلی برام درد نداشت،اولش یکم سوزش داشت ولی دیگه برام قابل تحمل بود،خوشبختانه هم زودانزالی داشت هم اینکه شکم گنده اش نمیزاشت همه کیرشو بکنه تو کونم،شاید یه ذره بیشتر از سرش میرفت تو،سرعت تلمبه زدناشو داشت بیشتر میکرد،نمی خواستم آبشو تو کونم بریزه+عشقم کوسم کیرتو می خوادددد، زود بااش بکن تو کوسممم آاااییییکیرشو درآورد و گذاشت تو کوسم،منم شروع کردم به ناله کردن،فکر کنم ۱۰ بارم تو کوسم تلمبه نزد که آبش اومد،بدنش شل شد و افتاد رو من،واقعا داشتم زیرش له میشدم و بوی زیربغلش داشت خفه م میکرد+عزیزم اجازه بده من برم دستشوییخودشو کنار کشید و رو مبل ولو شد منم از دستش در رفتماین بشر نه فقط تو سکس،بلکه تو هیچ کاری بلد نبود تشکر کنه،دقت کرده بودم پدرشم همینطوری بود،تو فرهنگ اینا زن موجودی بود که وظیفه ش سرویس دادن به مرد بود،همین و بسحوله رو برداشتم و رفتم حموم،چون سکسم ناقص مونده بود،اعصابم داغون بود،وان رو پر کردم دوش دستی رو گرفتم دستم، آبو با فشار باز کردم گذاشتم رو کوسم،یه ژل موی سر داشتم که شکل استونه ای داشت و شبیه کیر بود،اونو گذاشته بودم تو حموم،هیچوقتم ازم نپرسیده بود که ژل موی سرو چرا گذاشتم تو حموم.گرفتم دستمو آروم کردم تو کوسم،اونقدر عقب و جلو کردم که ارضا شدم.چند دقیقه بی حال تو وان موندم…شامو خورده بودیم ،حمزه داشت تلویزیون نگاه می کرد و من داشتم با آبجیم تو گوشی چت می کردم.-زهرا خیلی وقته نیومدی خونه ما،فردا بعد از ظهر پاشو بیا اینجا-+بزار از شوشو جونی اجازه بگیرم،رخصت بده ‌میام😂☺داشت به یه فیلم اکشن نگاه می کرد،بدجوری رفته بود تو فیلم،منتظر موندم تا پیام بازرگانی بده اونوقت بهش بگم…+مریم میگه فردا عصر برم خونه شون.اشکالی نداره برم؟چند ثانیه بهم خیره شد-نه اشکالی نداره خودم میبرمت عصر هروقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالتتعجب کردم،معمولا تو اینجور مواقع یکم غر میزد که شوهرش خونه نباشه،من این چند ساعت چی کار کنم و فلان؟تعجبم وقتی بیشتر شد که بلافاصله گوشیشو برداشت و یه تکست داد،برای اولین بار بهش شک کردم،باز ضربان قلبم شدیدتر شد،شاید باور نکنین ولی دوست داشتم همین لحظه بهم خیانت بکنه و مچشو بگیرم تا از دستش خلاص شم.نمیدونست که رمز گوشیش رو میدونم،البته تا حالا گوشیشو چک نکرده بودم منتظر فرصت بودم،درست لحظه ای که فیلم تموم شد،بلافاصله آقا تشریف بردن دستشویی،الان وقتش بود سریع گوشیش رو باز کردم،رفتم پیامک ها،فقط چند تا پیانک تبلیغاتی و بانکی بود،واتس آپ رو باز کردم،آخرین پیام مربوط به یکی بود که شهریاری زخیره کرده بودپیامی که فرستاده بود رو خوندم:-فردا زنم خونه نیست ،پنج و نیم میتونی بیای اینجا؟درست همون دقیقه سین شده بود و فقط دو کلام جواب نوشته بود:باشه میامخونه داشت رو سرم میچرخید فشارم افتاد،همه اتفاقات چند ماه اومد جلوی چشام،می خواستم همین الان پا شم برم خونه ی بابام،بگم راحت شدی؟؟به چه قیمتی بدبختم کردی؟؟؟اخه کی با دخترش این کارو می کنی بی انصاف؟؟؟بغصم گرفت…چرا باید اینقدر زجر بکشم؟؟من تا این بی شرفا بیان خواستگاریم هزار تا آرزو داشتم…تو همین فکرا بودم که آقا از توالت اومد بیرون،داشت گریه ام‌ میگرفت که به زور جلوی خودمو نگه داشتم و رفتم آشپزخونه.رسواش می کنم،آبروشو میبرم ولی اول باید مطمئن شم،باید ازش مدرک داشته باشم ،همینجوری نمیشه،باید یه نقشه حسابی بکشم که بعدا پشیمون نشمیه چایی براش بردم و گفتم پریودم نزدیکه حالم خوش نیس ،میرم بخوابم.تا خود صبح یه لحظه هم نتونستم بخوابم،این شهریاری کی میتونست باشه؟دوست دخترش بود؟؟جنده بود؟؟؟از دانشجوها بود؟؟؟؟وااای دارم دیونه میشم…ساعت هفت و نیم شده بود،هر روز این وقت صبح بیدار میشدم و براش صبحونه میاوردم،ولی امروز حتی دلم نمی خواست یه لحظه هم چشمم تو چشمش بیوفته،رو تختخواب پشتم بهش بود،ساعتی که کوک کرده بودیم زنگ خورد،خودمو به خواب زدم،یکم رو تخت منتظر موند،دید من بیدار نمیشم پا شد رفت آماده شد که بره سر کار،کون گشاد حالشو نداشت واسه خودش صبحونه درست کنه،درو محکم کوبید و رفت،بلافاصله بلند شدم،رفتم از داروخونه سر خیابون قرص ضدبارداری خریدم و تو خیابون با آب معدنی خوردم حالشو نداشتم برم خونه،رفتم تو پارک نشستم و به بازی وخنده بچه ها نگاه می کردم و به زندگی داغونم فکر می کردم…ساعت نزدیک پنج و نیم اینا شد ،شازده حموم کرده بود و به خودش رسیده بود،سوار ماشین شدیم که آقامون ما رو برسونه،سر کوچه خونه خواهرم اینا پیاده شدم،دو سه دقیقه وایستادم دم در خونه خواهرم ولی در نزدم،از خونه خواهرم تا خونه ما پیاده ۱۰ دقیقه راه بود راه افتادم،فکر کرده بودم اگه برم خونه ببینم تنهاس،بگم حالم خوش نبود و نتونستم بمونم خونه اونا،ته دلم دوست داشتم همین اتفاق بیوفته…خونه ما یه آپارتمان پنج طبقه بود که تو هر طبقه یه واحد بود،ما طبقه سوم بودیم،از آسانسور نرفتم و آروم از راه پله رفتم بالا،گوشیمو آماده کرده بودم که اگه تونستم فیلم بگیرم.رسیدم دم در خونه،اول کفشامو در آوردم،خیییییلییی آروم کلید انداختم و چرخوندم،صداهای نامفهومی از در اتاق خواب میومد،دیگه مطمئن شدم خبرایی هست،شروع کردم به فیلم گرفتن و آروم رفتم سمت اتاق خواب،در اتاق نیمه باز بود،وقتی درو کامل باز کردم صحنه ای رو دیدم که آرزو می کنم هیچ زنی نبینه چون امکان نداره همچین چیزی رو ببینه و بازم همون آدم سابق باشه.حمزه رو تخت دولا شده بود و یه مرد درشت هیکل داشت تو کونش محکم تلمبه میزد…پایان قسمت اولنوشته: جبر جغرافیایی

68