هنوز نمیدونم کدوم قل و کردم

...قسمت قبلتوجه:(این یک داستان است،نه یک خاطره).باهم یک مسیری رو رفتیم و بعد دور از چشم بابا و مامان ماشینهامون رو عوض کردیم و قبل از حرکت،فرشید یکسری نکات رو درباره شب اولی که خونه عمو اینا مونده بود بهم گفت که مهمترینش درباره خوابیدن کنار آنیتا بود.اینکه شب اول با اینکه آنیتا خیلی دلش می خواست و خیلیم سعی کرد با نشون دادن بدنش و ناز و قمیش، فرشید رو هوایی کنه،اما اتفاقی بینشون نیافتاد!.من سوار ۲۰۶ فرشید شدم و به طرف خونه عمو رفتم و اونم سوار سمند به سمت خونه فرشته رفت.من اون شب رو به بهانه اینکه توی آژانس نوبت شبم و باید تا صبح اونجا بمونم و فرشیدم به بهانه شبکاری زده بودیم بیرون‌..وارد حیاط عمو اینا شدم.یه خونه کلنگی با یه حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دور بالای دیوارهاش رو با ایرانیتهای بلند پوشونده بود تا همسایه های کناری یا آپارتمانهای روبرویی دیدی بهش نداشته باشن‌!تازه به اینم اکتفا نکرده بود و روی کل حیاط رو تا جایی که کسی بهش مشرف نباشه سقف ایرانیتی زده بود و حیاطِ پر از خاطرات و بازیهای قشنگ بچگی رو تبدیل کرده بود به یه زندان مخوف!.بین سکوت شب اون محله که فقط صدای جیرجیرکها به همش زده بود،به خوبی می تونستم صدای تپش قلب خودم رو هم بشنوم!استرس تمام وجودم رو گرفته بود و تنم یخ کرده بود.فکر اینکه برم داخل و کاری کنم که بفهمن من فرشید نیستم،کلم رو داغ می کرد‌.تو همین افکار بودم که زن عمو در شیشه ای رو باز کرد و به استقبالم اومد.._سلام فرشید جان،خوبی؟خوش اومدی..توی اون تاریک و روشن حیاط شنیدن اسم فرشید از زبون زن عمو ناخودآگاه یکم آرومم کرد..+سلام زن عمو.شما خوبی؟مزاحم شدم._این حرفا چیه؟بفرما بفرما،ببخش زهرا حمومه که نیومد استقبالت!_عیبی نداره..و همونطور که کفشهام رو از پام در می آوردم،پیش خودم گفتم که بهتر!شاید اگه بود استرسم بیشتر می شد و سوتی می دادم‌!زن عمو یه شلوار پارچه ای گل و گشاد به پا داشت و یه پیراهن مردونه خیلی بلند که تا روی زانوش رو پوشونده بود و روسری بزرگی که از جلو تا زیر سینه هاش و از طرفهای دیگه به همون اندازه رو پوشونده بود و با یه کلیپس کوچک زیر گردنش بهم وصلش کرده بود!این واقعا همون زن عمویی بود که همیشه با دامنهای کوتاه و لباسهای راحت و سر لخت جلوی ما می گشت؟!!روی مبل نشستم.از داخل اتاق صدای سشوار می اومد..+عمو نیستن؟_والا نه عموت نیست،رفته ماموریت!+ماموریت؟چه ماموریتی؟.این سوال رو پرسیدم اما یهو به خودم اومدم که؛خاک بر سرت سوتی نداده باشی!نکنه قبلا فرشید این سوال رو کرده باشه!._والا توکه دیگه غریبه نیستی فرشید جان،عموت چندساله شغلشو عوض کرده و هر چند روز یکبار میره شهرای مختلف واسه ماموریت.+یعنی دیگه نجاری نمی کنن؟_نه اونقدر،مگر اینکه خیلی بیکار بمونه و یا حوصلش سر بره..احساس کردم که نباید بیشتر از این درباره شغل عمو کنجکاوی کنم و تو همین احوال بودم که آنیتا از اتاق اومد بیرون‌.واااای خدا چی می دیدم.یعنی این همون آنیتای بچگیهامون بود واقعا؟اون دختر لاغرمردنی با موهای همیشه کوتاه که حالا با یه بدن پر و بالغ،با موهایی که اونقدر بلنده که از روبرو هم معلومه که تا زیر کمرش هست،و تاپ آبی رنگ که بالای اون پوشیده بود،اما انگار داشت از حجم بزرگی سینه هاش می ترکید و پایینش تا روی ناف و شلوارک جین بالای زانوش روبروم ایستاده؟همون دختری که من تو این دو سه بار اخیر فقط چشمها و بینیش رو دیده بودم؟!!.×سلام فرشید.خوبی؟.به خودم اومدم و خودم رو جمع و جور کردم.از جام بلند شدم و خیره توی چشماش شدم..+سلام آنیتا تو خوبی؟عافیت باشه._آنیتا نه دیگه فرشید جان،قرار شد به دخترم بگی زهرا.×ول کن این حرفارو مامان،بذار هرچی دوست داره صدام کنه‌._خب اگه عادت نکنه بگه زهرا تو ذهنش نمی مونه و یه بار جلو بابات می گه!حالا بیا و درستش کن!×بابا با من،نمیشه که بعد ده سال ندیدن هم حالا انتظار داشته باشی یهو اسم اصلی من و یادش بره که…_اسم اصلی تو دیگه…+ببخشید ببخشید زن عمو،خودتون رو ناراحت نکنین،چشم حواسم رو بیشتر جمع می کنم که بگم زهرا.×چیو ببخشید.لازم نیست عذرخواهی کنی.هرچی دوست داری صدام کن فرشید!_دختر اینقدر کل کل نکن با من.حالا ببین میتونی شوهرتو فراری بدی یا نه؟درضمن حالا یکم لباست پوشیده می بود بهتر بودا!×حالا می بینی مامان تو داری کل کل می کنی؟!من هرچی دوست داشته باشم پیش شوهرم می پوشم!.من هاج و واج به مادر و دختر خیره بودم و بیشتر از فرم صحبت کردن آنیتا متعجب بودم!جوری بی اعصاب و بدون ترس و واهمه با زن عمو صحبت می کرد و خودش و دستاش رو بالا پایین می داد که برام خیلی خیلی غریب بود!آنیتا تا اونجایی که من تا ۱۰سال پیش ازش شناخت داشتم،اصلا همچین آدمی نبود!اتفاقا همیشه خجالتی تر و مظلومتر از آزیتا بود و حالا با دیدن این چهره اش داشتم به این فکر می کردم که چرا اینطور شده!آروم اومد و با من دست داد و کنار من روی مبل نشست.خم شد تا از داخل جا میوه ای،میوه ای برداره که شوک دوم بهم وارد شد!روی بازوش یه تتوی پروانه خیلی خیلی طبیعی و خوشگل داشت!آنیتا؟زهرا؟چادر؟حجاب وحشتناک؟تتو؟به خودم اومدم وقتی سیب رو جلوم گرفته بود و تو همون حالت سیب خودش رو هم گاز بزرگی زد که صداش شیشه هارو لرزوند!تنها چیزی که باعث می شد خیلی به رو خودم نیارم که واسم خیلی چیزا عجیب می زنه،این بود که هیچکدومشون ذره ای بهم شک نکرده بودن و البته خودم هم سعی می کردم تفاوتهای کوچیک بین خودم و فرشید رو هم تو رفتارم نشون ندم که مبادا متوجه بشن.آنیتا از جاش بلند شد و دستش رو به طرفم گرفت..×بریم اتاق من؟.نگاهی به زن عمو انداختم که انگار منتظر جواب از طرف من بود و بعد به دستهای ظریف آنیتا خیره شدم..+آره بریم._زهرا مادر حالا میذاشتی یکم بشینه فرشید خستگیش در بیاد بعد.×مامان میشه بیخیال من بشی اینقدر کلید نکنی بهم؟_باشه،فقط زود بیاید که می خوام شام و بکشما.×باشه..در رو بست و از پشت قفلش کرد!دیدن پاهای کاملا بدون مو و سفیدش،موهای بلند مشکی پر کلاغی و تا زیر کمرش،سینه های بزرگی که معلوم بود به زور زیر اون تاپ آبی و حتما زیر سوتینش جا داده شده بودن،و فشار گرم دستش روی دستم و کشیدنم به طرف اتاقش و دیدن کونش از پشت که با هر قدم به اطراف حرکت می کردن،از یادم برده بود که اصلا من کیم و اینجا کجاست و اولین چیزی که برام خیلی واقعی نمیومد،حرفهای فرشید بود که گفته بود شب اول کاری نکردم با آنیتا و خودم رو سریع زدم به خواب!روی تخت نشستم و اون پشت به من خم شد و در کمدش رو باز کرد و دنبال چیزی گشت.حالا که زن عمو نبود،داشتم با خیال راحت و آسوده ای وراندازش می کردم.تمام تنم برعکس لحظه ورودم که یخ کرده بود،حالا داغ شده و توی وجودم ولوله ای بپا بود!باورم نمی شد که چند روز پیش این فرشته به عقد داداشم در اومده و حالا زن داداشمه و من الان اینجام که نقش اون داداش پفیوزم رو بازی کنم و به اندام زنش اینقدر خریدارانه نگاه کنم!البته زنی که می دونستم برادرم به زور و از روی اجبار قبولش کرده بود!نمی دونستم چرا من باید تاوان حماقت و تصمیم آنی برادرم رو می دادم و جور رو می کشیدم!این فکرها فقط چند ثانیه بیشتر طول نکشیدن و با تمام وجودم احساس می کردم این تاوان کار اشتباه برادرم رو دوست دارم و با تمام وجودم می خوام جور تصمیم آنیش رو بکشم!حالا متوجه شدم چرا دیشب فرشید بهم گفت خر شو و برو حالشو ببر!کنارم نشست و از لای یک دفتر چنتا عکس بیرون کشید و جلوم گرفت و گفت:._این چنتا عکس،یادگار روزای خوب بچگیمونه که از دست بابای خارکسم سالم بیرون کشیدم!.با تعجب و حیرت نگاهش انداختم و هرکاری کردم که عکس العملی به حرفش نشون بدم نتونستم و فقط نهایت عکس العملم خنده رو لبهام شد و اون هم با دیدن خنده من انگار که خوشش اومده باشه خندید و عکسها رو داد دست من و اون یکی دستش رو انداخت دور گردنم و پاها و بدنش رو کامل چسبوند به بدن و پاهای من!چنتا عکس بود دقیقا برای همون ده سال پیش و آخرین دیدارهایی که قبل قطع رابطمون داشتیم.مشغول ورق زدنشون بودم که اون دستش که آزاد بود رو روی پام گذاشت و به بهانه یادآوری اون گذشته ها و مرور خاطرات روی پام می کشید و می خندید و چشمهای درشتش که حالا بهتر می دیدمشون رو به نمایش می گذاشت.وقتی می خندید چقدر خوشگل می شد،چقدر ماه بود،چقدر بانمک بود.شیرینی لبهاش بدون اینکه بچشمشون واسم مسجل بود!نمی دونم چه اتفاقی داشت می افتاد اما نزدیکی صورتش به صورتم،برخورد و گرمای تنش به تنم،بوی عطرش،خنده هاش و حرکات دستش روی پاهام من رو از خود بیخود کرده بود!بدون اینکه دست خودم باشه،تنم داغ شده بود و کیرم تحرکاتش رو زیر شورتم شروع کرده بود!سعی می کردم عکسهارو جلوی خشتکم بگیرم تا آنیتا نبینه اما فایده ای نداشت و آنیتا بالاخره کاری رو که نباید می کرد رو کرد و کیرم رو از روی شلوار جینم تو مشتش گرفت و به چشمهام خیره شد!وقتی غرق چشماش شدم،لبهاش به لبهام چسبیده بود و حالا عطر و طعم لبهاش توی تموم وجودم جاری شد!آره این آنیتا بود که لبهام روی لبهاش بود!دستش روی کیرم و دست دیگش پشتم رو چنگ می انداخت!شاید یک دقیقه بدون صحبت،بدون نفس گرفتن و بدون درنگ از هم لب گرفتیم که یکهو لبهاش رو از لبم جدا کرد و از تخت پایین رفت و جلوم زانو زد!.+آنیتا،مامانت_بره گم شه!درو قفل کردم،نگران نباش.کمربندم رو با حوصله و بعد دگمه های شلوارم رو بدون عجله باز کرد و دوطرف شلوارم دست انداخت و به طرف پایین کشید و من هم که جادو شده بودم و انگار کاری از دستم بر نمیومد،خودم رو جا به جا کردم و شلوارم تا زیر زانوم پایین کشیده شد!حالا که کیرم تازه جون گرفته بود،نفسی تازه کرد و انگار می خواست خودش رو آزاد کنه که آنیتا خم شد و از روی شورت شروع کرد به دندون زدن و بوسیدن کیرم!لال بودم،داغ بودم،منگ بودم!یک دستش زیر خایه هام بود و با اون یکی از روی شورت کیرم رو فشارهای آروم می داد و دهانی که گرماش رو حتا می تونستم با وجود شورتم حس کنم!چشمهام رو بستم!خیلی زود اتفاق افتاده بود!خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم!شاید واسش نقشه کشیده بودم و خودم رو براش آماده کرده بودم!اما حالا و بدون مقدمه اتفاق افتاده بود!لحظه ای حس عذاب وجدان سراغم اومد که آنیتا نمی دونه من فرشید نیستم و من دارم از این ندونستنش سواستفاده می کنم!اما زود این حس از وجودم پرید وقتی آنیتا شورتم رو هم پایین کشید و سر کیرم رو داخل دهانش کرد!نفس عمیقی کشیدم و ناخودآگاه توی موهاش چنگ انداختم و لبهام رو به هم فشردم!این همون دختر زیر اون چادر چاقچولا بود واقعا؟ااینی که داره اینقدر حرفه ای و بدون نقص من رو می بره تو آسمونا؟!حالا شورتم رو هم کامل پایین کشیده بود و از بالا تا پایینش رو بدون هیچ کار اضافه ای لیس می زد،می بوسید و می مکید.من آدم بی تجربه ای توی سکس نبودم اما نمی دونم چرا احساس می کردم تا حالا و قبل ساک زدن آنیتا لذت واقعی سکس رو تجربه نکرده بودم!پنج دقیقه ای می شد که داشت با تمام وجود بالا پایین کیرم رو می لیسید و من وسط لذت عجیبی که می بردم حواسم هم بود که صدایی در نیارم که بیرون در شنیده بشه!حسی بهم می گفت زن عمو شاید پشت در باشه و…طاقتم تموم شده بود!بوی شهوتناکی کل اتاق رو پر کرده بود که توی عطر بدن آنیتا مخلوط شده و کامل مستم کرده بود!آنیتا لحظه ای کیرم رو از دهانش در آورد و من چیزی رو دیدم که تا اونروز ندیده بودم!کیری که انگار مال من نبود!اونقدر بزرگ و کلفت و کشیده شده بود که خودم هم باورش نداشتم!دستش رو ضربدری زیر تاپش داد و در چشم به هم زدنی اون رو از تنش خارج کرد!و دیدن صحنه سینه های فوق العاده بزرگ و خوش فرمش که اونم توی یک سوتین آبی جا خشک کرده بودن،مثل تیر خلاصی بود که به کمرم زده شد و انگار که تمام آبهای بدنم توی کیرم جمع شده باشن،موهای آنیتا رو محکمتر فشار دادم و اون هم که انگار تاپش رو برای همین در آورده بود،جلوی کیرم گرفتتش و آب فوق العاده زیادم با فشاری باور نکردنی و با شدتی که هیچوقت تجربش نکرده بودم،داخلش خالی شد و کیرم هنوز در حال بیرون دادن آخرین قطره های آبش بود و من توی آسمونها سیر می کردم که صدای در اومد!._زهرا جان،بیاید شام آمادست.فرشید جان بفرمایید+تو برو ما الان میایم مامان…ادامه...نوشته: Farhad_so

75