سالهای دور از واقعیت

صدای حرف زدن بچه های شرکت از سالن اصلی میومد، داشتن در مورد مشتری جدیدی که صبح اومده بود داخل شرکت و بعد از چند ساعت هنوز موفق نشده بودن بوی عطر تند و وحشتناکش رو از فضای شرکت خارج کنند صحبت می کردند. یکی پیشنهاد میداد اسفند دود کنیم، بقیه هم بلند صلوات میفرستادن و میخندیدن، یکی دیگه داشت از انگشترهای دست مشتری صحبت میکرد که شبیه خنجر و اسکلت و از این جور چیزا بود، بعضی ها هم به تن صداش که بسیار بم و گرفته بود گیر داده بودند.من اما حوصله هم صحبتی باهاشون رو نداشتم، امروز یه هوای دیگه تو سرم پیچیده، دلم تنگ شده برای . . .روی پله های هتل ایستادم و نگاهش کردم به نظرم اونی نبود که توی تصوراتم بود چهره خوبی نداره نه اونقدر مردونه و زمخته که محو مردونگیش بشم و نه اونقدر خوشگل و مامانیه که فکر دیگه ای به سرم بزنه، خیلی معمولی، خیلی ساده است، صورتش ریش زیادی نداره نقطه نقطه یه موهایی در اومده که اونو هم با دقت تراشیده، یک صورت صاف صاف با پوست تیره تقریبا قهوه‌ای، موهای مشکی که چندان خوب اصلاح نشدن مدل خاصی نداره موهاش، تقریبا لاغر اندامه و از اونجایی که من ایستادم خیلی قد بلند هم به نظرم نمیاد.از پله ها میاد بالا، میریم سمت پذیرش هتل، ناشیانه به مسئول پذیرش هتل میگم مهمون دارم میتونیم بریم داخل اتاق صحبت کنیم و مسئول پذیرش هم با تحکم میگه خیر، ممنوعه.بهش نگاه میکنم، مغزم میگه همینجا باهاش خداحافظی کن، اما دلم میگه یکم صبر کن، حرفاشو یادت هست؟ چقدر دلت براش رفته بود…رو میکنه به من با یه صدای آروم و طنین مردونه میگه بیا بریم بیرون یه جایی پیدا میکنیم، همراهش میشم از هتل خارج میشیم و تو پیاده رو حرکت میکنیم کنارش راه میرم، یه چیزی تو وجودشه، نمیدونم چیه ولی دلم میخواد کنارش باشم، سنش از من کمتره حداقل ده سالی از من کوچیکتره اما من اینو حس نمیکنم یه جور بزرگمنشی خاصی تو رفتارشه، خودشم انگار همین حس رو نسبت به من داره، شاید من دوست دارم اینطوری فکر کنم، ولی رفتارش جوریه که انگار از من بزرگتره، شاید چون من تو این شهر غریبم و اون مال همون شهره و همه خیابونارو خوب میشناسه اینطوریهبه دو تا هتل دیگه هم سر میزنیم ایام عید هست و هتلها پر از جمعیت، هیچ هتلی اتاق نداره ناچار بعد از کمی قدم زدن برمیگردیم سمت هتل خودمون، یکدفعه یک فکری به سرم میزنه، با ماشین بریم دور بزنیم و شاید بشه تو ماشین یه کارایی کرد.بهش میگم اونم استقبال میکنه، میریم سمت پارکینگ هتل، در ماشین و باز میکنم همینکه میشینیم توی ماشین دستشو میندازه دور گردنم و لباشو میذاره روی لبام، دیگه انگار پاهام روی زمین نیستنمیریم تو بغل هم من پشت فرمون بودم و اون روی صندلی شاگرد نشسته بود اما دستامون روی بدن همدیگه در حال کاووش بود و لبامون توی هم زبون اون توی دهن من و همه حسهای بد و عجیب و غریبی که بهش داشتم محو شده بود، حتی یکذره هم به دیده شدن گوشه اون پارکینگ فکر نمیکردم اصلا حواسم به محیط اطرافم نبود. دستمو بردم سمت شلوارش، قبلا توی نت چند تا عکس ازش دیده بودم اما یا اون عکسها مال این چیزی که الان توی دستم هست نبود یا درست عکاسی نشده بود یک حجم غیر قابل باور سفت و محکم به طول دستکم بیست سانتیمتر و خیلی کلفت، مطمئن بودم امکان نداره بتونم همچین چیزی رو مهمون وجود خودم کنم اما میتونستم با لبام آشناش کنم و با گرمای کامم بهش لذت بدم به زور لبامو از لباش جدا کردم و بهش فهموندم میخوام بخورمش، یکم صندلی ماشین رو داد عقب و من سرمو خم کردم روی پاش و شروع کردم به نوازشش با لبام و زبونم.برگشتم به اتاق، هنوز بدنم میلرزه، از هیجان، از شرم، از لذت، از خواستن، از کار نیمه تمامی که با تمام وجودم دوست داشتم هنوز ادامه داشت.به دستهاش فکر میکنم. دستهای درشت و زمخت و رگ رگی با پوست قهوه ای که وقتی میخورد به تنم همه بدنمو میلرزوند. چه بوی خوبی میداد بوی یک عطر برند گرونقیمت نبود، یه جور بوی مردونه که بهم آرامش میداد بوی هورموناش بود.یکی دو ساعت دیگه همسر و فرزندم از موج آبی بر میگشتن و دوباره من میشدم همون مرد خونه که عاشق زن و فرزندشه.شب شده روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه به دختر و همسرم نگاه میکنم که با آرامش خوابیدن از خودم خجالت میکشم. تصمیم دارم شمارشو پاک کنم و این قصه رو فراموش کنم، نباید بیشتر از این پیشروی کنم من یک خونواده دارم و حرمت اونها از هر چیزی برای من تو این دنیا مهمترهحتی اگر تمام عمرم احساسات خودم رو سرکوب کنم نباید اجازه بدم احترام همسرم و فرزندم خدشه دار بشه، وای خدای من اشتباه کردم، توبه میکنم خدایا منو ببخش، دیگه اینکارو تکرار نمیکنم خدایا غلط کردم.ده دوازده سالی از ازدواجم میگذره سالها قبل وقتی خونوادم فهمیدن روابطم با همکلاسیم فراتر از اونچیزیه که واقعا باید باشه، وقتی فهمیدن به ازدواج و تشکیل خونواده فکر نمیکنم حسابی بهم ریخته بودن خودم هم ترس برم داشته بود، چرا اینجوریه؟ چرا همه رفیقام دنبال دختر بازی و سکس با دختر هستن ولی من همه چشم امیدم به مهران همکلاسیمه که حالا سه چهار سال هست هم اتاق هم هستیم؟ یعنی من واقعا انحراف اخلاقی دارم؟مطب این دکتر روانپزشک نزدیک دانشگاهمونه، میرم وقت میگیرم برای سه روز بعد و در روز موعود سر وقت توی مطب دکتر نشستم، آقای دکتر که شاید ۱۷۰ سالی داشته باشه و بوی تند تنباکوش همه مطب رو برداشته از پشت عینک ته استکانیش بهم نگاه میکنه و با دقت به حرفام گوش میده. بعد از اینکه حرفام تموم شد بهم میگه : بچه شهرستانی درسته ؟من: بلهدکتر: پس میدونی گاو چیه دیگهمن: بلهدکتر: میدونی طویله چیه؟من: بلهدکتر: میدونی گاوا علف میخورن؟من: بلهدکتر: و زمستون که هوا سرده و نمیتونن از طویله برن بیرون مدت طولانی میمونن توی همون طویله، حالا اگر صاحب گاو یکم دیر به گاو کاه و علف برسونه گاو بیچاره از پهن خودش که مقداری علف هضم نشده توش باقی مونده میخوره ، تو این حالت دامدارها میگن این گاو به گه خوردن عادت کرده.کار شما هم همینه پسر خوب، موندی میون پسرا مشغول پسرا شدی عادت کردی دواش هم ترک عادت هست، برو بین دخترا باهاشون دوست شو، رابطه برقرار کن حتی اگر شده صیغه کن و خودتو از این مرض خطرناک رها کن، این چیزی جز انحراف اخلاقی نیست.خسته و ترسیده از مطب دکتر خارج میشم، نمیدونم حرفهای توهین آمیز و مسخرش رو جدی بگیرم یا نه ولی کلمه انحراف اخلاقی توی سرم میپیچه و نگرانم میکنه.پسر اول خونواده هستم یک خونواده که توی شهر کوچیکمون سرشناس هستند و مهمترین چیز براشون آبرو و کلاس خانوادگیه. باید خودمو اصلاح کنم باید از این فضای آلوده و مرض ترسناک خودمو نجات بدم پدر و مادرم هرگز نمیتونن تحمل کنن اگر جایی بشنون که من با یک پسر در ارتباطم باید تمومش کنم.آخر هفته میرم شهرستان و به مادرم میگم قصد دارم ازدواج کنم . درسم تموم شده و پیشنهادهای کاری خوبی دارم باید به زندگیم سر و سامون بدم دست از این کثافتکاریا بردارم . خودم و خونوادم رو نجات بدم.ادامه...نوشته: فرهاد عاشق

47