تناقض عشق و شهوت

...قسمت قبل_یه عشق پاک و درست،من رو به جایی کشید که حتی فکرش رو هم نمیکردم.دروغ میگن که زمان مشکلات رو حل میکنه.نه.زمان فقط انسان رو تبدیل به یه موجود سرد و بیمار میکنه که پر شده از یه عالم مشکل حل نشده.رابطه من با امید،پسر همسایمون،یه رابطه پاک و درست بود.عشق بچگیای من،قهرمان رویاهای من امید بود.حسی که من به امید داشتم،نصف احساسی که اون به من داشت هم نمیشد.شیفتگی نگاهش رو یادمه.به بهانه های مختلف همیشه پیش هم بودیم.درس،مدرسه،کلاسهای نقاشی‌.بهانه ها تنها چیزایین که هر وقت بخوای دمِ دستتن.نمیدونم،شاید هم مرگ پدر و مادرم توی سن کم،و زندگی کردن با خاله ریما،مادر رها منظورمه،با اون اخلاقهای سرد و بی تفاوتش،بی تاثیر نبود توی گرایش بیش از اندازه من به امید.رها هم که درگیر کارهایِ به قول خودش مردونه بود.کارایی که واسه اثبات همه فن حریف بودن خودش به پدرش بود.رها هم بچگی نکرد و مثل من یه دفعه بزرگ شد.با پدر رها توی صلح و آرامش بودم.رابطم باهاش درست مثل یه شوهر خاله بود و اون هم همیشه احترام من رو نگه میداشت.وضعیت رها وخیم نبود تا وقتی که خواهرش زنده بود.اما بعد از خودکشی خواهرش بخاطر یه پسره،فشارهای روانی روی رها و خانوادش و طبیعتا من زیاد شد.خانواده رها تصمیم گرفتن واسه فرار کردن از حس عذاب وجدانشون از ایران برن.اما بدون من و رها.اونا خودشون رو توی خودکشی دخترشون مقصر میدونستن چون اونا بودن که اجازه ازدواج به خواهر رها رو ندادن.در هر حال کمتر از یک ماه،چمدونا رو بستن و رفتن که رفتن.شرکت های پدر رها اوایل تا ۲۲ سالگی رها دست مدیر کارخونه بود و اون ادارش میکرد.ماه به ماه یه مقدار پول که کم هم نبود به حساب رها و من واریز میشد.یه پرستار هم مادر و پدر رها قبل از رفتن گرفته بودن که هر روز به اونا زنگ میزد و بیشتر از من،امار رها رو میداد.پرستاره شکوفه خانم بود که توی دوسال بودن و زندگی کردن با ما،فقط اسمش رو فهمیدم و دیگه هیچی.دوسال از رفتن مادر و پدر رها میگذشت.من یه دختر هیجده سالِ و زیبا شده بودم که با امید لحظه های عاشقانه و خوبی رو داشتیم.امید.امید…چی ازش بگم که کافی باشه؟از زیبایی و مردونگی بی حد و اندازش بگم؟بی نهایت جدی واس همه و همون اندازه مهربون و بی ریا واس من.چه روزایی که رها دنبال رفیق بازی خودش بود و شکوفه هم خونه نبود،و من امید رو میاوردم خونه تا به این باور برسم که منم کسی رو دارم که بدون توجه به نیازهای جنسیش،من رو فقط واس من میخواد نه هیچ چیزه دیگه.باور کنم که تنها نیستم و یکی قوی تر از من هم هست که تکیه گاهمه.امید من،مرد من.روز آخر امتحان های نهایی بود.گوشیم رو از کوله ام در اوردم و به امید پیام دادم : امشب رها میاد خونه.نمیخواد تو بیای.گوشیم رو تو کولم انداختم و خوشحال از اینکه امتحانای سخت رو پشت سر گذاشته بودم،ورجه وورجه کنان پاهام رو لبه جدول گذاشتم و آروم آروم شروع به راه رفتن کردم.دستام رو باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم.مسیر زیادی رو در اون حالت رفتم.چقدر اونروز خوشبخت بودم.خوشبخت بودم چون یه دختر دست نخورده بودم که امید میخواست راجبش با مادرش صحبت کنه.خوشبخت بودم چون امید رو داشتم.من خوشبخت بودم.ولی بودم…تا اون وقتی که داشتم از خیابون رد میشدم و یه ماشین زانتیا مشکی پیچید جلوم.پسرایی که نمیشناختم از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم.سه تا بودن.یادمه.یکی از یکی ضمخت تر.حس شیشمم میگفت بهم:نیاز فرار کن.ولی تا اومدم به خودم بجنبم،دستمالی جلوی دماغ و دهنم قرار گرفت.یه دم از بوی تیز اون دستمال کافی بود واس بیهوشی.به هوش که اومدم،روی یه تخت بودم.تصویرایِ اون لحظه ها رو به سختی یادمه.اتاق تاریک بود بخاطر ترکیب رنگهای مشکی و سرمه ای دیواراش .یکی کنارم لبه تخت نشسته بود و عمیق از سیگارش کام میگرفت.گیج بودم.انقدر گیج که نفهمیدم دستا و پاهام به تخت بسته شدن و من بی لباس روی تختم.حالت تهوع داشتم.زبونم نمیچرخید توی دهنم.کم کم ترس من رو به خودم آورد.تقلا کردم که دستام رو باز کنم.ولی نمیشد.وحشت تمام بدنم رو گرفته بود.میلرزیدم.هم از سرمایی که وجود نداشت،هم از دیدن بدن برهنه و بی لباسم.صدای لرزونم رو یادمه.کمک میخواستم.بغض کرده بودم.چشمای سبز نفرت انگیزی با لذت به تقلا هام نگاه میکرد و به سیگار پک میزد.اشکام راه میگرفتن رو گونم.این پسر من رو لخت دیده بود.منی که خودم هم توی آینه حموم به بدن لخت خودم نگاه نمیکردم.صدای لرزونم داد میشد و کمک میخواست.ولی چه فایده؟به قول همون چشم سبزه کسی که صدام رو نمیشنید.بهش گفتم و ازش خواستم و التماس کردم که بگه کیه و چکارم داره.نگفت و نگفت و نگفت تا وقتی که فهمید از ترس و ناامیدی چند قدمی با مرگ فاصله ندارم.وقتی که خوب حالم رو خراب کرد صدای بمش به گوشم رسید.یادمه حرفاش رو.دقیق یادمه خانم افخمی.گفت:(این همه دنبال پدرت گشتم رها جاوید.تازه فهمیدم که فلنگ رو بسته و رفته.چی فکر کرده با خودش؟فکر کرده اگه بره من راحتش میزارم؟تقاص بچگی که ازم حروم کرد رو از دخترش میگیرم.میدونی چرا میگم حروم کرد؟نه نمیدونی.تو تمام عمرت تو ناز و نعمت بودی.به مادر تو جلوی چشمات که تجاوز نشد.شد؟ولی به مادر من شد.به مادر من شد عزیزم.پدر تو اینکار رو باهاش کرد.مادر من خودش رو کشت.با چاقویی که خودش توی شکمش فرو کرد.من موندم و یه بابای مفنگی الدنگ که اونم بعد چند سال انقدر مشروب خورد که سنگکوب کرد.یه عمر دنبال بابات بودم.دنبال همون صابخونه به ظاهر مهربونمون.حالا فکر کرده بره خارج من دست از انتقامم میکشم؟بابا حمیدت باید تقاص پس بده.چشم در برابر چشم.)به سمتم میومد.لال شده بودم.حمید همچین آدمی بود؟بابای رها.پس بخاطر همین رفت.فرار کرد.از فاجعه فرار کرد.اون فرار کرد و مارو نبرد تا قربانیمون کنه.خب.موفق شد.اشکام دونه رونه از چشمام جاری میشدن و تا گوشم سر میخوردن.التماس هام رو یادمه.چقدر گفتم من رها نیستم و نشنید.چقدر گفتم بهش به من ربط نداره و نفهمید. کار خودش رو میکرد.بین پاهام نشست.بدون ذره ای شهوت و فقط با تنفر و لذت از انتقام با شکوهش، رونهام رو خشن چنگ زد و ناخون هاش رو روی نرمی و سفیدی پوستم کشید.چنان خشن که جیغم در اومد و جای ناخون هاش روی تنم خون مرده شد.لباس های دست و پا گیرش رو سریع دراورد و آلت نیمه راستش رو کمی مالید با دستش تا بلند شه.میگن آدما وقتی میخوان بمیرن و نزدیک مرگشونه،تمام زندگیشون رو مثل یه فیلم به یاد میارن و من نزدیک ترین فرد به مرگ بودم.تمام آیه های قران رو قسم دادم ولی خدا انگار وقت نداشت که بشنوه. و تموم شد.حجم بزرگی وارد واژنم شد . گرمیِ خون بین پاهام رو حس کردم و دستای بستم نتونستن کاری کنن برام.درد توی سلول به سلول بدنم میپیچید.چه لذتی؟هیچی.فقط دردها رو یادمه.ضربه های منظم و نفسی که تو سینم گیر کرده بود. درد و درد و درد .آخرش جیغهای بلندم کافی نبود واس کم شدن دردم که بیهوش شدم.به هوش که اومدم،کجا بودم! همونجایی که یه ماشین با سه تا پسر جلوم رو گرفتن و بخاطر کار نکرده من رو سوار ماشین کردن.راستی دوتای دیگه رو چرا یادم نمیومد؟اصلا اونا تو اتاق هم نبودن.غروب بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد.گوشیم رو از کولم در اوردم.امید پیام داده بود و قرار دو روز پیش رو یاد اوری کرده بود و در ادامه گفته بود امشب خونه دوستشه.رها هم زنگ زده بود.بارها.بهش پیام دادم :خوبم.خیلی هم خوب بودم.اصلا عالی بودم.فقط زیر دلم درد میکرد.خوب بودم فقط غرورم له شده بود. خوب بودم فقط بهم تجاوز شده بود.به بکارت و دخترونگیم.آرزوهام مرده بودن و من با مرگ فاصله ای نداشتم.مردها پیچیده نیستن.یا مردن.یا نامرد.و من اونروز گیر نامرد ترینشون افتادم.همونجا بود که روبه آسمون تاریک شده شب کردم و رو به خدا گفتم:نمیبخشمت…کنار خیابون نشستم و مثل مرده ها خیره شدم به ماشینایی که میان و میرن.من اونشب مردم خانم افخمی.مردم و کسی نفهمید.پر شدم از درد و عقده و تنهایی.پر شدم از کینه.کینه از یه جفت چشم سبز.حالا که کسی شبیهش رو پیدا کردم،نمیتونم راحت بشینم.آره.من بین تنفر و عشق سرگردونم ولی کیان اون قسمت عشقی ماجرا نیست،اون خود تنفره.اما من نمیخوام بخاطر یه شباهت زندگیش رو داغون کنم.بخاطر همینه با دست پیش میکشم با پا پس میزنم.کمکم کن خانم افخمی.من آدم بدی نیستم…ادامه...نوشته: ترمه

42