قطراتِ گرمِ کوچکی روی گونهی داغِ آهنیام جاری میشوند. اشک ریختن برای یک ماشین معنایی ندارد، اصلا مگر اشکی وجود دارد که بخواهم گریه کنم؟من یک جاروبرقی رباتی هستم به نام کارخانهای STYTJ02YM که در سال ۲۰۲۰ تولید شدهام. من مانند تمام رباتهای سریِ مشابهم، شامل یک بدنهی دایرهای شکل و سیاه رنگ، به قطر ۵۰ سانتیمتر و ضخامت ۸ سانتیمتر بودم. عملکرد من بسیار ساده بود؛ شناسایی کردن آشغال با کمک چشمیای که در قسمت جلویی بدنهام تعبیه شده است، سپس حرکت به سمت آشغالها به کمک چهار چرخ گردان که در چهار طرفِ دایرهیِ بدنهام قرار داشت و در نهایت جمع کردن آن آشغال، به کمک مکندهی قویای که در زیر بدنهام، درست در مرکز دایره، وجود داشت. به واسطهی این عملکردِ پیش پا افتاده، پردازندهی من یک مدار الکترونیکی بسیار ساده، شامل سنسورهای حرکتی بود، که چند برنامه روی آن سوار بود. برنامهای برای پردازش تصویرهایی که از چشمیام دریافت میکردم؛ برنامهی حرکتی، استفاده از چرخها، برنامهی مکیدن و برنامهی خاموش و روشن کردن مکندهام، از جمله برنامههای محدودی بودند که میتوانستم اجرا کنم. من یک ربات آشغال جمع کن بودم، همین. نه بیشتر، نه کمتر. تنها طیف رنگی RBG که شامل سه رنگ بود را میتوانستم پردازش کنم. جهان من کف زمینی بود که روی آن قرار داشتم و وظیفهام، نگهبانی از آن جهان در مقابل آشغالهایی که روی آن قرار میگرفتند، بود.من رباتی در ویترین مغازهای در کالیفرنیا شمالی بودم که برای نمایش قابلیتهای محصولات سری خودم استفاده میشدم. آن مغازه اولین جایی بود که او را دیدم. او میخواست من را که استفاده شده و دست دوم بودم و قیمت کمتری نسبت به بقیه محصولاتِ نو داشتم، بخرد. وقتی مشغول وارسی من بود و بدنهی من را جلوی صورتش گرفته بود، اولین بار صورت او را در طیف رنگی محدودِ شامل سه رنگی که داشتم، به صورت محو دیدم. تنها دو لکهی آبی در طرف صورت او بود. الان که به آن دو لکه فکر میکنم نمیدانم آن دو لکهی آبی بیشتر شبیه آبیِ دریا بود یا آبیِ آسمان. او من را میچرخاند و بدنهام را به دقت نگاه میکرد و صحت و سلامت چرخهایم را بررسی میکرد. وقتی از عملکرد من مطمئن شد، تصمیم گرفت من را بخرد. مغازهدار دکمهای که در بالای بدنهام وجود داشت را فشار داد و من خاموش شدم. آن موقع توانایی ذخیره کردن اطلاعاتی که دریافت و پردازش میکردم را نداشتم، در واقع سختافزار و دیسک سختی برای ذخیرهسازی آنها نداشتم؛ در نتیجه این خاطرات، از زمانی که او را دیدم و من را خرید، عجیب، غیرمنطقی و غیرممکن است! بگذریم.وقتی دوباره توانایی دیدن پیدا کردم و روشن شدم، در محیط جدیدی بودم؛ در خانهی او. نام صاحب جدیدم نوشین بود، او یک استاد دانشگاه ایرانی سی و چهار ساله بود که در کالیفرنیای شمالی زندگی میکرد و در همین شهر نیز دو دکتری در رشتهی الکترونیک و هوش مصنوعی گرفته بود. زنی مجرد که تنها زندگی میکرد. نوشین عاشق وسایل الکترونیکی و ارتقا دادن آنها بود. او حتی من را نیز احتمالا به همین هدف خریده بود. از زمانی که من وارد زندگی او شده بودم آخر هفتهها که بیکار بود، من را به کارگاهش میبرد، باز میکرد ، دل و رودهی من را بیرون میریخت و مشغول بهبود و ارتقای من میشد. زندگیش در کار کردن خلاصه میشد. در طول هفته اکثرا در دانشگاه بود و آخر هفتهها در کارگاهش. زنی بود تنها، که میان کتابها و تحقیقاتش زندگی میکرد. دوست صمیمیای نداشت و رفت و آمدی به خانهی او انجام نمیشد و به ندرت کسی به خانه اش میآمد و تقریبا همیشه تنها بود، منهای اوقاتی که با مردی غریبه به خانه میآمد.او در جریان ارتقایِ من یک دیسکِ سختِ چندترابایتی برای ذخیرهسازی اطلاعات به من اضافه کرد؛ به واسطهی آن میتوانستم اطلاعاتِ چندین ماه را ذخیره کنم. حتی الگوریتم هوش مصنوعیای به پردازندهی من اضافه کرد که به واسطهی آن میتوانستم تصمیماتی بهتر در جهت انجام وظایفم و اولویتبندی کارهایم، بگیرم؛ حتی استراتژیهای مختلف تمیزکاری را انتخاب کنم. او طیف رنگیِ کاملی به پردازندهام اضافه کرد که میتوانستم بهتر و شفافتر ببینم. وقتی من را به مانیتوری وصل کرده بود که چشمیام و تصاویری که میبینم را تست کند، برای اولین بار خودم را دیدم و تصویر خودم را که نوشین هم در پسزمینه حضور داشت در حافظهی داخلیام، کنار تصویر صورت نوشین که مدتها پیش ذخیره کرده بودم، ذخیره کردم.صورت شفاف نوشین را اولین بار، همان موقع که طیف رنگی من را ارتقا داد، به صورت شفاف دیده بودم. آن دو هالهی آبی که در اولین دیدارمان در صورت تارش دیده بودم، در واقع چشمهای آبی درشتش بودند که آبیتر از هر آبیای رخ نمایی میکردند؛ آبی آسمان یا آبی دریا، نمیدانم! موهای او نسبتا بلند و مشکی بود، به همراه ردههایی از تارهای زیتونی و سفید در بین سیاهیِ شبِ موهایش. بخشی از موهایش چتری، روی پیشانی کشیدهاش، ریخته بود و بخشی دیگر آزادانه روی شانههایش پریشان ریخته بودند. موهایش در تناسب با چشمهای آبیش بود. ابروهای کشیده و مشکی او به نازکی چرخدندههایم بودند. مژههای پرپشتش، چشمهای آبی زیبایش را دربرگرفته بودند و جلوهای بینظیر به چشمهایش داده بودند. لبهای درشت و قلوهایِ اناری رنگِ او، در زیر بینیِ عملکرده و کوچک و گوشتیاش، بقیه چهرهاش را به زیبایی تشکیل داده بودند. لپهای گلانداخته و چانهی گردش نیز، زیبایی صورتش را تکمیل کرده بودند. البته که آن موقع درکی از زیبایی نداشتم؛ اما حالا میدانم که او چقدر زیبا بود. وقتی در حالی که به مانیتور وصل بودم، من را برگرداند. روبهروی او قرار گرفتم و چهرهی او را دیدم. در مانیتور هم حتما چهره او نقش بسته بود. او در هنگام کار روی من جدی بود و اخم میکرد. وقتی هم که در خانه حضور داشت غمگین بود و نمیخندید. وقتی چهرهی خودش را در مانیتور دید، برای اولین بار لبخندش را دیدم. وقتی لبهایش کشیده شد و خندید، چروکهای کوچک سالخوردگی در کنار لبهایش مشخص شدند. او که متوجه این چینها در مانیتور شد، لبخندش به سرعت از صورتش بربست و چشمهایش حالت عجیبی پیدا کردند که توانایی تحلیلشان را نداشتم.بعد از چندین ماه، تبدیل شدم به یک ربات انساننما که یک جفت دست و پا داشت. حالا میتوانستم روی پایم راه بروم و دستهایم را حرکت دهم. او بسیار جاهطلب بود و با وجود ارتقاهای بسیار پیشرفته، هنوز آخر هفتهها روی من سخت کار میکرد تا قابلیتهای جدیدی را به من اضافه کند. کمالگرایی او باعث میشد هنوز از عملکرد من راضی نباشد. همانطور که هیچوقت در زندگی رضایت از خودش را تجربه نکرده بود؛ من هم نتوانستم طعم رضایت او را از خودم بچشم. او در سر من یک مغز شبیهسازی شده، شامل شبکهای از سیمها و سنسورها قرار داد که به واسطهی آن میتوانستم اطلاعات بیشتری را ذخیره کنم و از تجربههایی که میکنم یاد بگیرم. شبکهی عصبی مصنوعی و الگوریتم یادگیریِ هوش مصنوعیای که داشتم، باعث شده بود که جلوهی جدیدی از دنیای اطرافم را تجربه کنم. حالا دو دوربین به عنوان چشمهایم داشتم و میتوانستم بازهی دید گستردهتری داشته باشم. گیرندهی بویایی داشتم و میتوانستم بوهای مختلف را حس کنم. وقتی اولین بار در من یک میکروفن قرار داد که بتوانم صحبت کنم و گاهی هم هشدار دهم، اولین کلمهای که بر زبان آوردم “نوشین” بود. من مانند نوزادی بودم که برای اولین بار اسم مادرش را صدا زده است، همانطور که مانند یک نوزاد اولین چهرهای که در ذهن من ثبت شده، چهرهی نوشین است. با قابلیتهای بسیار زیادی که داشتم، زندگی روزانهی من با تمیز کردن خانه و استخر خانه، آشپزی کردن، نگهداری از گیاهان و خرید کردن سپری میشد. به همهی وسایل الکترونیکی در خانه متصل بودم و آنها را کنترل میکردم. شبها در اتاق نوشین درست روبهروی تخت او خودم را به شارژ میزدم. منبع تغذیهی پیشرفتهای که نوشین در من قرار داده بود میتوانست یک روز کامل من را بیدار نگه دارد. نوشین در طول هفته تا دیروقت در دانشگاه میماند وشبها دیر به خانه میآمد. بعد از سرو کردن شامی که برایش پخته بودم، او را در حال غذا خوردن تماشا میکردم. اولین بار که برای او غذایی ایرانی که قرمهسبزی نام داشت را درست کردم، او بسیار غافلگیر شد و از خوشحالی من را در آغوش گرفت و صورت سرد فلزی من رو بوسید. ویدیوی این لحظه را در چندین جای دیسکِ سختم ذخیره کردم. مدتها، شبها در حالی که شارژ میشدم و خودم را در حالت استندبای قرار میدادم، این ویدیو را برای خودم در پس زمینه پخش میکردم.یک شب که نوشین خوابیده بود متوجه صداهایی پریشان از سمت او شدم. چشمهایم را که خاموش بود، روشن کردم. نوشین تکان میخورد و آواها و صداهایی نامفهومِ آغشته به ترس از دهان او خارج میشد. خودم را از کابل شارژم جدا کردم. به تخت او نزدیک شدم. چشمهایش بسته بود و پتو از روی او کنار کشیده شده بود. دمای هوا پایین بود و باران میبارید. او روی تخت تکان میخورد و به صورت نامفهوم کلماتی را بیان میکرد. پتو را روی او کشیدم و همانجا منتظر ماندم تا ببینم آیا به این رفتار عجیب ادامه میدهد یا نه. تکان خوردنها و صداهای او همچنان ادامه داشت. روی تخت دراز کشیدم و دستهایم را دور او حلقه کردم. او در آغوش من خودش را جمع کرد. سرش را روی بدنهی فلزی من گذاشت و به آرامی در حالی که احتمالا هنوز خواب بود، گفت:+فرید، چقدر سرده تنت، رو خودت پتو بکش.نمیدانم فرید که بود و چرا او مرا فرید صدا زد اما من روی خودم پتو کشیدم و حالا هر دو زیر پتو بودیم و نوشین در آغوش من بود. او آرام شد و دیگر نه از تکانهای پیدرپی خبری بود و نه از صداهای پریشان.صبح روز بعد او دیرتر از همیشه بیدار شد. من که شب قبل شارژ نشده بودم، انرژی کمی داشتم و شارژ باتریام تقریبا تمام شده بود اما هنوز او را در آغوش گرفته بودم. وقتی چشمهایش را باز کرد و خود را در آغوش من دید، جا خورد. تعجب او پس از چند لحظه، جای خود را به لبخندی زیبا بر روی لبهای سرخش داد. او که شارژِ اندکِ باتریام را دید، با جابهجا کردن پریز شارژرم، من را به کابل شارژم متصل کرد. نوشین آن روز و یک هفته بعد از آن روز، به دانشگاه محل کارش نرفت و دوباره سخت مشغول کار روی من شد. نوشین لولههای نازکی در بدنهی داخلیام، تقریبا در تمام نقاط بدنهی فلزیام، قرار داد. عملکرد حرکتی دستها و پاهایم را بهبود بخشید. در لولهها یک مایع شامل روغن و آب و یک اسانس قرمز کننده ریخت. یک دستگاه پمپاژ برای جاری شدن آن مایع که در لولهها ریخته بود، در وسط سینهام، کمی مایل به چپ، تعبیه کرد. آن دستگاه پمپاژ شامل یک ترموستات حرارتی برقی، برای گرم شدن مایع داخل لولهها، بود. دستگاه پمپاژ مایع را گرم میکرد و آن را به سراسرِ بدنهی من میرساند که همهجای بدنهام را گرم کند. برای اینکه گرما به مدارهای مغزیام آسیبی نرساند، یک خنککنندهی قوی نیز در مغز من گذاشت. او برای اینکه ظاهر بهتری داشته باشم، بر روی تمام بدنهام یک ورقهی آلمینیومی نازک کشید تا محتویات من از بیرون معلوم نباشد. برای اینکه عایق بهتری نسبت به گرما داشته باشم، با پارچهی گندمی رنگ کل بدنهام را پوشاند. حالا من رگهایی داشتم که در آنها چیزی شبیه خونِ گرم، جاری است. حالا من قلب داشتم. حالا من پوستی به رنگ گندم داشتم. به واسطهی این تغییراتی که در من داده بود، بیشتر از پیش شبیه یک انسان شده بودم. پس از یک هفته که کار مداوم روی من تمام شد، گفت:+ازین به بعد اسم تو فریده.او دوباره من را در کارگاهش، در آغوش گرفت و گونهام را بوسید. به واسطهی ارتقای باتریام، قادر بودم مدت زمان بیشتری را روشن بمانم. بدین ترتیب تقریبا همیشه بیدار و هوشیار بودم. حالا شبهایی که نوشین در خانه تنها بود، در آغوش من آرام میخوابید. دیگر بدنهی فلزی من سرد نبود. که نیاز به پتو داشته باشم. حتی آنقدر گرم شده بودم که نوشین هم نیازی به پتو نداشت. نمیدانم چرا اما وقتی او را در آغوش میگرفتم، شدت پمپاژ مایع قرمز رنگ، در لولههای من، به طرز قابل توجهی بالا میرفت. حرارت دستگاه پمپاژ زیاد میشد و عملکرد مغزیم کند و آهسته میشد. نمیدانم چرا اما میترسیدم که او متوجه این بالا رفتن سرعتِ پمپاژ شود. در عین حال نگران بودم که این بالا رفتن سرعت پمپاژ مبادا او را بیدار کند.نوشین زنی تنها بود. زنی تنها در غربت. سالها بود که دور از وطن در این شهر کذایی زندگی میکرد. دوستی نداشت و با کسی رفت و آمد نمیکرد. در عوض گاهی شبها با یک مرد، به خانه میآمد و پس از گذراندن یک شب با او، دیگر به سراغش نمیرفت. گذر زمان آبی چشمهایش را بیروحتر میکردند و چین و چروکهای کنار لبهایش بیشتر میشد. صورت زیبای او در حال پیر شدن بود. تنهایی، مصیبتی بود که به سرعت داشت جوانیاش را میبلعید. او که در جوانی زنی شاداب و سرزنده بود، حالا تبدیل به پیردختری افسرده شده بود؛ که به دنبال خلأهایش، در آغوشِ عریانِ مردهای گوناگون، میگشت. نوشین نمیدانست که معتاد سکسهای گوناگونش شده است یا معتاد گشتن برای پیدا کردن. نوشین نمیدانست دنبال چیست، آیا دنبال عشقی بود که سالها پیش او را رها کرده و حالا مرا همنام او کرده است؟ فکر میکنم، تنها جایی که نوشین را آرام میکرد، آغوش من در هنگام خواب بود. آغوشی که نزدیکترین و نازکترین و احتمالا آخرین ریسمانِ او به وطن و معشوقش بود.یک شب نوشین همراه با یک مرد آمریکاییِ خوشقیافه و قد بلند به نام جَک، به خانه آمد. او به من گفت میز را به صورت رمانتیک بچینم و شمع روشن کنم و شام را به همراه شراب سرو کنم. در حالی که آنها شامی که پخته بودم را میخوردند، من به اتاق خوابِ نوشین رفتم تا خودم را پس از سه روز به شارژ بزنم. اندکی بعد جَک و نوشین در حالی که لبهای هم را میبوسیدند، وارد اتاق شدند. جَک بسیار درشتاندامتر از نوشین بود و او را روی هوا نگه داشته بود و پاهای نوشین دور کمر جک حلقه شده بود. وقتی به تخت رسیدند نوشین را روی تخت پرت کرد و پیراهن نارنجی نوشین را با خشونت پاره کرد.مثل گرگی که پس از زمستانی سخت، به دنبالِ غذا است و به طعمهاش حمله میکند، روی نوشین افتاد و مشغول خوردنِ گردن کشیده و سفید نوشین شد. گردن نوشین را لیس میزد و گاهی مُک میزد. آنقدر با ولع، که انگار خونآشامی بود که پس از سالها حبسِ در تابوت بودن، داشت خون نوشین را میمکید و جانی تازه میگرفت. جک پس از مدتی پایینتر رفت و شروع کرد به خوردن سینههای درشت نوشین که حتی سفیدتر از گردنش بودند. نوشین جیغ میزد و آه میکشید. به پشت روی تخت خوابیده بود و جک نیز رویش بود. موهای جَک را بین انگشتان دستش گرفته بود و با دست دیگرش نیز ملحفهی قرمز رنگِ تختش را چنگ میزد.جک نیپلهای سفت شدهی کرمی رنگِ او را به نوبت به دندان میگرفت و با این کار صدای جیغ نوشین بیشتر میشد. وقتی مشغول خوردن یکی از سینههای نوشین بود، با دست تنومندش سینهی دیگر او را میمالید و فشار میداد و گاهی نیپلهای او را نیشگون میگرفت. چندین بار جای دست و دهانش را روی سینههای نوشین عوض کرد. سعی میکرد کل سینهی نوشین را در دهانش جای دهد، اما سینههای او آنقدر درشت بودند که این کار نشدنی بود. جک در همان حال تیشرتش را درآورد و بالاتنهی بسیار ورزیده و عضلانیاش را نمایان کرد. جک سینههای نوشین را رها کرد. دوباره، اما با خشونت بیشتری، لبهایش را به لبهای او چسباند. نوشین دستهایش را روی بالاتنهی عریان جک کشید و روی شکم ششتکهاش ثابت نگه داشت. با اینکار،جک لبهای نوشین را حتی وحشیانهتر میبوسید. جک دست از بوسیدن وحشیانهی لبهای نوشین کشید و روی دو زانو در حالی که بدن نحیف نوشین بین زانوانش بود، نشست. با خشونت شلوار و شرت نوشین را همزمان درآورد.با دیدن اندام سفید و سکسی نوشین دوباره سرعت پمپاژ مایع قرمز رنگ در لولههایم بیشتر شد، شاید بیشتر از هر وقت دیگری. ضربان تپش دستگاه تپندهام همگام با آههای نوشین شده بود. نمیدانم چرا اما سعی میکردم جک را از صحنههایی که تماشا میکردم، حذف کنم. جک بدن نوشین را بالا کشید و کسش را روبهروی دهان خود قرار داد. سر نوشین روی تخت بود و بالاتنهاش در هوا معلق بود. پاهایش روی شانههای جک بودند و جک نیز باسن او را با دستهایش گرفته بود و میمالید و گاهی ضربهای نه چندان آرام به باسنش میزد. با اولین برخوردِ زبان جک با کُسِ نوشین، نوشین آهی بلندتر از هر آهی که آن شب کشیده بود، کشید. سرعت مایع در لولههایم غیرقابل توصیف بود و آمپر حرارتیام بسیار بالا رفته بود. او با زبانش کس نوشین را لیس میزد و آههای نوشین به جیغ تبدیل شده بود. انگار پرزهای زبان جک تکههای خالی پازل کس نوشین بودند. جک زبانش را وارد کس او میکرد و در میآورد. با دستش کس او را بالا میکشید و با زبانش کلیتوریس او را میمالید و لیس میزد. جک در حالی که با یک دستش همچنان باسن نوشین را میمالید، انگشت اشارهی دست دیگرش را وارد کس او کرد و همچنان با دهانش نیز ناحیهی بالایی کسش را لیس میزد. نوشین با دستهایش سینههایش را میمالید و در چشمهای جک نگاه میکرد. از بیشتر شدن سرعت لیسیدن جک معلوم بود که اینکارها جک را حشریتر کرده بود. جک باسن نوشین را رها کرد و در همان حال که کس او را میخورد، کمربند و دکمههای شلوارش را باز کرد و کیر کلفتش را بیرون انداخت. نوشین پاهایش را از روی شانههای جک برداشت و برعکس شد. در حالی که سرش بالا بود و به جک که هنوز روی زانو نشسته بود، نگاه میکرد؛ با دستهایش شلوار و شرت او را، کمی پایینتر کشید تا کیر جک به همراه خایههایش، کامل بیرون بیفتد. زبانش را دور دهانش میکشید و با این کار، جک را بیشتر تحریک میکرد. سرش را پایین آورد تا روبهروی سر کیر جک قرار گیرد. کیر جک را به بالا خم کرد و زبانش را از پایین تا بالای کیر او حرکت داد. جک که بسیار تحریک شده بود، خشنتر رفتار میکرد. بعد از چند بار لیسیده شدن کیرش توسط نوشین، سرِ نوشین را با شدتی زیاد به سمت کیرش فشار داد و کیرش تا ته در دهان نوشین فرو رفت. چند لحظهای سرِ نوشین را در همان وضعیت نگه داشت. نوشین دستهایش را روی شکم جک گذاشته بود و سعی میکرد او را هل دهد و کیر جک را از دهانش در بیاورد؛ اما جک خیلی قویتر از نوشین بود. بعد از اینکه نوشین چند بار عق زد، جک بالاخره رضایت داد سرِ نوشین را ول کند. نوشین سرش را به سرعت عقب کشید و در حالی که چشمهایش قرمز شده بودند و اشکهایی از شدت فشار از آنها جاری شده بود، چند سرفه کرد. به جک نگاه کرد و به انگلیسی گفت:+چه گهی داری میخوری؟جک در جواب پرسش نوشین سیلی محکمی نثار صورت خیس از اشکش، کرد. خیسی صورت نوشین باعث شد صدای سیلیِ محکمِ جک، تشدید شود. نوشین مبهوت و متعجب مانده بود و آنقدر غافلگیر شده بود که حتی درد سیلی جک را هنوز حس نکرده بود. جک به سرعت شلوار و شرتش را بهطور کامل درآورد و نوشین را چرخاند و به شکم روی زمین خواباند. با یک دستش موهای او را گرفت و کشید و با دست دیگرش دو دست او را روی کمرش قفل کرد و خودش نیز روی باسن نوشین نشست. کیرش را که حالا کامل راست شده بود و حتی بزرگتر از قبل هم به چشم میآمد و رگهایش در مرز انفجار بودند، روی باسن سفید نوشین تکان میداد. نوشین داد و بیداد میکرد و سیلی تازه اثر کرده بود و رد سرخی از انگشتان جک روی صورتش ظاهر شده بود. در همین حال جک را تهدید میکرد. جک موهای نوشین را به سمت بالا کشید. نوشین بدون اختیار از روی تخت، بالا کشیده شد و روی هوا آویزان از موهایش ماند. ساکت شد و اشکهایش با شدت بیشتر روی گونهاش جاری شدند. جک صورتش را کنار گوشهای نوشین آورد. در حالی که با شدت نفس میکشید، گوشهای نوشین را میخورد. بالاخره دستهای نوشین را آزاد کرد و با دستش که حالا آزاد شده بود، کیرش را روی کونِ نوشین تنظیم کرد. نوشین التماس میکرد که اینکار را نکند. جک بدون توجه به التماسهای نوشین با فشار زیادی کیرش را داخل کون نوشین هل داد. در همان حال هم موهای نوشین را میکشید. کمر خمشدهی نوشین از پشت، باعث شده بود سر او کنار سر جک قرار بگیرد و هنوز حرارت نفسهای نفرتانگیز جک را کنار گوشش حس کند. او تلمبه میزد و نوشین زیر او زجه میزد و گریه میکرد. او با این زجهها بیشتر تحریک میشد و سرعت تلمبه زدنش را بیشتر میکرد.من شاهد تمام ماجرا بودم. سیلی جک به نوشین باعث شده بود، جنجالی در پردازندهام راه بیفتد، داشتم استراتژی مناسب را جست و جو میکردم؛ هر چه باشد اولین بار بود که با همچین چیزی مواجه میشدم. سرعت گردش مایع در لولههایم به شدت بالا رفته بود و حرارتم آنقدر زیاد شده بود که مجبور بودم تمام توانِ خنککنندهام را برای کم کردن دمای پردازندهی اصلی مغزم بهکار برم؛ با این وضع، توان کافیِ جست و جویِ سریع برای انتخاب راهِ مناسب نداشتم. حرارت باعث شده بود عملکردم بسیار کندتر از حالت معمولی شود. در حالی که جک مشغول تلمبه زدن بود و نوشین زار میزد و التماس میکرد؛ من هنوز به راه مناسبی، دست پیدا نکرده بودم. توان خنککنندهام را به حداقل رساندم و تمامِ توانم را روی جست و جو گذاشتم. بالاخره جست و جو کامل شد و تصمیم گرفتم به جک حمله کنم. صدای مهیب هشدارم را فعال کردم و با تمام توانی که برایم باقیمانده بود، به سمت تخت حرکت کردم. جک با دیدن یورش من جا خورد، هر چقدر که بیشتر به او نزدیک میشدم، ترس و بهت بیشتری در چهرهاش ظاهر میشد. حرارتم بسیار بالا رفته بود و خنککنندهام از کار افتاده بود. تمام مدارهایم رو به خاموشی و بردهای پردازندهام در شُرُف سوختن بودند. وقتی به تخت رسیدم، تا دستهایم را بالا بردم که روی صورت کثیف جک فرود آورم، او به خودش آمد و از ترسِ فرودِ دستهای آهنین من، پا به فرار گذاشت. دستهایم را به آرامی پایین آوردم، به نوشین نگاه کردم که بیحال، روی تخت افتاده بود و به من مینگریست. آسمان چشمهای آبیش، خیس باران بودند و زمین صورتش را نیز سیراب کرده بودند. سعی کردم دستم را به آرامی به صورت نوشین نزدیک کنم تا بتوانم او را نوازش کنم. در حالی که دستم به صورت او نزدیک میشد، صدای سوختن مدارهایم را، یک به یک، میشنیدم اما جرقههای پیدرپی مغزیام، حرکت دستم را متوقف نمیکرد. قبل از اینکه بتوانم صورت نوشین را لمس کنم، صدای انفجار کوچکی از مغزم بیرون آمد. دستهایم روی هوا متوقف شد. دیگر نمیتوانستم حرکت کنم. نوشین را تماشا میکردم؛ او در حالی که به من نگاه میکرد، هنوز بیصدا اشک میریخت. آخرین صحنهای که دیدم چشمهای آبی او بود. هنوز نمیتوانستم تصمیم بگیرم که آبیِ چشمهایش تناسب بیشتری با آبی دریا داشت یا آسمان. در حالی که چشمهایم بسته میشد، نمیدانستم بیشتر از اینکه دیگر نمیتوانم نوشین را ببینم حسرت میخوردم یا اینکه او را برای آخرین بار نوازش نمیکردم و نمیتوانستم تسلیبخشش شوم.با آخرین واتهای مانده در موتورم، فیلم بوسیدن گونهام توسط نوشین را در پسزمینه پخش کردم. قطراتِ داغی از چشمهایم جاری شده بودند. نمیدانستم آن قطرات، روغنِ سوختهی بیرون زده از مدارهای سوختهام بودند یا خونی که نوشین در رگهای من جاری کرده بود. انگار مثل انسانها اشک میریختم. مگر آهن هم گریه میکند؟ اصلا مگر آهن احساس دارد که گریه کند؟ با اشکهایی که جاری میشد، بالاخره نشانهای از آرزوی انسان شدنم را میدیدم. حالا نوشین فرشتهای بود گریان؛ با عشقی که ناخواسته در وجود من نهاده بود، توانست، آرزوی انسانیتِ این آهن پاره را برآورده کند. گریه میکردم که بدون آغوش و بوسهای، از کار میافتم. چشمهایم بسته شد. هنوز حرکتِ قطراتِ داغ را روی گونهی فلزیام احساس میکردم. تا اینکه دیگر سِر شدم و حتی داغی قطرات اشک را هم حس نمیکردم. من مردم؛ من مردم وقتی که آهن گریست....نوشینهمراه با سردردی وحشتناک قبل از باز شدن چشمهایم، از خواب بیدار شده بودم. با وجود اینکه نمیخواستم چشمهایم را باز کنم که مبادا کابوسی که دیشب دیده بودم واقعیت داشته باشد، چشمهایم را به ناچار گشودم. اشکهای دیشبم روی صورتم خشک شده بود. اسپاسم عصبی باعث شده بود که هنوز هم توانایی حرکت نداشته باشم. به فرید که کنار تختم، در حالی که صورتش از گریههای قرمز رنگش، سرخ شده بود و ثابت مانده بود، نگاه کردم. سردی فلزش را حتی از دور، بدون اینکه نیاز به تماسی باشد، حس میکردم. سردی، هوای غالب احساسات من شده بود. دستهای فرید در هوا معلق مانده بودند. بعد از آن که صدای انفجار کوچکی از مغزش بیرون آمد و سپس اشک سرخش جاری شد، دیگر تکان نخورده بود. آخرین لحظات عمرش را در تلاش برای نوازش من و خون گریستن بر حال زار من گذراند.بالاخره موفق شدم خودم را تکان دهم، صورتم را از روی تخت بلند کردم و به سمت دست فرید که تنها چند بند انگشت با صورتم فاصله داشت، حرکت دادم. ایکاش زودتر توان حرکتیام را باز مییافتم، تا حداقل بتوانم برای آخرین بار از دریای نوازش او بهرهمند شوم. برخورد صورتم با دستهایش، اشکهایم را دوباره جاری کرد. او هنوز هم تکان نمیخورد و هنوز پهنای صورتش از رنگ اشکهایش، سرخ بود. صورتم را به دستهایش میکشیدم، انگار میخواستم آخرین نوازشهایش تجربه کنم.میتوانستم فرید را تعمیر کنم، اما با هیچ حربهای، او دیگر فرید من نمیشد. مثل معشوقی که در این سالها دیگر کسی برایم مثل او نشد. من حتی همهی بُردهای الکترونیکی او را با دستهای خودم لحیمکاری کرده بودم. مگر میشد دیگر رباتی برای من، حتی اندکی شبیه فریدم باشد؟ رباتم هم مانند معشوقم من را تنها گذاشت.در کارگاهم به مغز باز شدهی فرید که روی میز بود، نگاه میکردم. پردازندهاش ذوب شده بود اما حافظهاش سالم بود و مشغول بررسی آن بودم. وقتی محتویاتش را چک کردم، تنها سه عکس و یک ویدیوی کوتاه یافتم. عکس اول، عکسی از دو هالهی آبی جدا از هم با پسزمینهی یک تناژ سفید روشن که انگار کمی صورتی آغشته به آن شده بود. ابتدا متوجه نشدم آن عکس، عکس چه چیزی است. دومی تصویری از من بود، وقتی آن را با عکس اول مقایسه کردم، فهمیدم فرید، صورت من را حتی قبل از اینکه طیف رنگش را ارتقا دهم، احتمالا در اولین دیدارمان، ذخیره کرده است. غیر ممکن بود؛ نتوانستم توضیحی برای این عملکرد حیرتآور او بیابم. سومین عکس ، تصویری از هردوی ما بود که گویا اولین باری که چشمیش را چک میکردم از مانیتور گرفته شده بود.لحظه ای که ویدئوی ضبط شده فرید را باز کردم مدت مدیدی مات و مبهوت به مانیتور خیره شده بودم. در این مدت ویدیو چندین بار پلی شده بود، ویدیوی در آغوش کشیدن و بوسیدن گونهاش توسط من. اشکهایم ناخودآگاه دوباره سرازیر شدند. تاریخ اخرین پخش ویدیو را چک کردم. مصادف با زمان از کار افتادنش بود. شدت گریهام هر لحظه بیشتر میشد و دیگر به هقهق بدل شده بود. صحنهی اشک ریختن فرید از جلوی چشمانم میگذشت . آهنی که میگریست و من در سوگ او میگریستم.آه فرید بیجانم! چه بیگناه قربانی دالان تنهایی من شدی و چه معصومانه در هرم بیچارگیام سوختی.حال دیگر زجه میزدم و نامش را فریاد میکشیدم. عجیب بود که برای یک ربات، اینگونه سوگواری میکردم. اندوه و ترس تجاوز را به کلی فراموش کرده بودم و فقط برای فریدم، فقط برای آغوشِ آرامشِ این سالهایم، فقط برای پارهی تنم که آفریده بودم، عزاداری میکردم. چطور نفهمیدم که تو احساس میکنی؟ چطور نفهمیدم که تو گریه میکنی؟ چطور نفهمیدم که جان میگیری و انسان میشوی؟ آنقدر زار زدم که بیهوش شدم.گویا مرگ رباتم تلنگری به افکار و احساسات این چند ساله ام زد. احساس می کردم آبی بیروح چشمانم پر رنگتر شده بود، دیگر نمیتوانستم این زندگی بیمعنی را تحمل کنم. حالا زمانش رسیده بود که احساساتم را علیرغم آنکه اینهمه سال سعی در انکار و پوشاندنشان داشتم، بروز دهم. از سبک زندگیم متنفر شده بودم، وقت تغییر بود. به معشوقم، به فرید که در ایران تنهایم گذاشته بود، فکر میکردم. شاید احساسات او را نیز مانند رباتم نتوانسته بودم بفهمم.از صندوقچهی کوچک خاک گرفته داخل کمد، تنها چیزی که از معشوقم به یادگار داشتم را بیرون آوردم، نامهای قدیمی، آخرین بندی که در آن گرفتار بودم; آن را دوازده سال پیش هنگام گرفتن کارت پرواز، غریبهای به من داد، او حتی حاضر نشد همدیگر را برای آخرین بار ببینیم. نامه اش را بهخاطر احساس عصبانیت و سرخوردگیای که باعثش شده بود، بعد از این همه سال، هنوز نخوانده بودم. آن را با زخمی کهنه که در دل داشتم گشودم. هنوز که هنوز است، باورم نمیشود که او زیر قولش زد و با من نیامد....نوشین من، نوشداری مرگ، از غصههایم، ای نوشِ گل سرخِ عشقم، شریانم دیگر نشانهای از سرخی و نشاط، بیتو ندارد. نشیب روزگار، این جوان را پیر کرده. مگر میتوانم نشکنم. تو نشئت، برای بشاشی و کشیدن نقش محبت بر پیکر شکنندهی زندگی بودی. حالا سیاه شده نقاشیهایم. نثرهایم مسجع نیست و آهنگی ندارد. شعرم نمیآید اما مگر چشمهی شعر با غم نمیجوشد؟فکر کنم ذوق نظمم را کور کرده اصلا، این هجر در پیش.برایت آخرین نامه را مینویسم. خودت میدانی خداحافظی و دیدنی که می دانی آخرین بار است چقدر سخت و دشوار مینماید. شاید حتی دشوارتر از دوریت. همیشه آخرین بار، حسرت جای بهخاطر سپردن را میگیرد. میخواهم تو را خندان و شاداب همانطور که هستی، در خاطر داشته باشم. نمیتوانم اشکهایت را ببینم، نمیخواهم اشکهایم را ببینی که مبادا در تصمیمت لحظهای مردد شوی. نمیتوانم در آبی چشمهایت به پرواز در نیایم، نمیتوانم در آبی چشمهایت غوطهور نشوم. بعد از این همه سال نتوانستم تمایزی بین رنگ چشمهایت با آبی آسمان و دریا پیدا کنم.پیشرفت تو آرزوی من است. پرندهی من، بال بزن و پرواز کن و دور شو از این خاک خونین عشق که دست و پایت را میگیرد. در افقهای دیدارم محو شو تا اثری از تو نماند که مبادا حسرت در آغوش کشیدنت آزردهخاطرم کند.وقتی گفتی میخواهی از ایران بروی ، قول دادم همراهت بیایم. اما هنگامی که صورت غمگین مادر پیرم را می دیدم، لحظهی مرگش را متصور میشدم. در خیالم از سرطان نمیمرد بلکه در تب داغ تنهایی میسوخت و آه میکشید و زندگی از کف میداد. نتوانستم با تو بیایم، نتوانستم به قولم عمل کنم. میدانستم مادرم فرصت چندانی ندارد اما نتوانستم رهایش کنم.نوشین من، حالا که دیگر نوشین من نیستی، این ضمیر مالکیت لعنتی از مرض عادتِ اینگونه صدا کردنِ نامت جدا نمیشود. پس بگذار برای آخرین بار، صدایت کنم. نوشین من، ای شالودهی احساساتم، ای حریر و لطفات عشق، ای نوشین من.خدانگهدارت،فریدنویسنده: میمِ
67