خیلی چیزیرو باید فراموش کرد

...قسمت قبلبا دیدن من سر جاش خشک شد…ولی امان از این غرور لعنتی که حتی بعد فراموشی هم از ذره ذره وجودش می باریدمیخواست خودشو بی تفاوت نشون بده اما من این مردو میشناختم! شاید اون همه چیو فراموش کرده بود ولی من هر حرکتشو از بر بودم، میدونستم که از این حالت بیش از حد معذبهمنم پا پس نکشیدم و مثل خودش بی تفاوت موندمبه تن لختش خیره بودم و مثل همیشه ورزیدگی بیش از حدش همه تمرکزمو معطوف خودش کرده بودذهنم میگفت نباید اینقدر خیره بمونم ولی… این دلتنگی!!!تنها چیزی که از تصویرش عوض شده بود خط جراحتای ترمیم شده ای بود که تو برخی جاهای بدنش خودنمایی میکرد… جراحتای نفرت انگیزی که اونو از من گرفت و تو چاله های فراموشی ذهنش دفن کرددرو باز گذاشت و بدون هیچ رفلکس خاصی سمت لباسای پخش و پلا شده روی زمین رفت و در حالی که شرتشو تنش می کرد با خونسردی پرسید-امری داشتین خانم شایسته؟-انگار بد موقعی مزاحم شدم،ولی باید به هر نحوی می دیدمتون! مجبور شدم برای پیدا کردنتون دنبال دوست دخترتون بیامچقدر نسبت دادنش به یکی دیگه برام عجیب بود!-فک میکنم همه حرفامونو زدیم و تموم شده،من به شوهرتون هم گفتم فقط و فقط یه بار قرارداد تنظیم میکنم! اگه ختم به خیر شه که فبها…نشد دیگه تکراری در کار نیست-من دیسیپلین و روال کاری شمارو میدونم، اما همیشه جا برای شروع دوباره هست،خود من تو عمرم برای یه قرارداد اینقدر پافشاری نمیکنم اما همسرم بیش از حد مطمئنه…در ضمن این یه معامله دو سر سوده…خودتونم خوب میدونین چقدر بازده این کار مشترک بالاست!در حالی که دکمه های پیرهنشو می بست به سمتم قدم برمیداشت،لعنتی چقدر عطر تند و سردشو دوس داشتم…با هر قدمش ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشد، اونقدر نزدیکم شد که مجبور شدم برای دیدنش سرمو به سمت بالا بگیرمبا چشمای مشکی و پرتحکمش تو چشام زل زداین مرد، آخر سر منو به مرز جنون میبرد…اما هیچ چاره ای جز فرو رفتن تو نقشم نداشتم-خانم شایسته،چرا گاهی حس میکنم که این قرارداد خیلی بیشتر از یه رابطه کاریه؟؟نباید وا میدادم…تموم شهامتمو تو صدام جمع کردم و با خونسردی گفتم-من همیشه به سود شرکتم فکر میکنم، به پیشرفت! مورد خاص دیگه ای هم نیس…لبخند محوی زدم و گفتم:-در ضمن شرکت نوپای شما هم با این کار بیشتر از قبل دیده میشهاخماش تو هم رفت، میدونستم این جملمو به بدترین شکل ممکن جواب میده-اول از همه، شرکت من با وجود نوپا بودن تو خیلی زمینه ها از شرکتای چند ساله جلوتره…در ضمن این من نیستم که برای منعقد کردن قرارداد هی به این در و اون در میزنم…پس خواهشا منت اینکه قراره من بیشتر سود کنم رو سر من نزارینخودتونم خوب میدونین اون سیستم امنیتی که شما برای طراحیش میخواین هزینه کنین فقط از دست دو تا شرکت برمیاد…مورد اول شرکتیه که من قبلا به عنوان مسئول فنیش مشغول به کار بودم و برای ساختن همین شرکت نوپا!!(پوزخندش مشهود بود) ازش جدا شدم و به هیچ عنوان بدون تاییدیه من سورس کدهای اون سیستم رو تو اختیارتون قرار نمیدن و مورد دوم شرکت منه! یعنی در هر حالت شما مجبورین که منو راضی کنین!لبخندش عمیق تر شد و گفت-حالا به هر نحوی که شدهمیدونستم حرفش معنادار بود ولی خودم رو به بیخیالی زدم و گفتم:-اگه من بهتون پیشنهاد یک و نیم برابری بدم و بگم همه شرایطتون قبوله چی؟نوک بینیشو با انگشت اشاره خاروند و با قیافه حق به جانب گفت:میتونم روش فک کنم!!برام سنگین بود که اینقدر اجازه جولان دادن بهش میدادم ولی چاره ای نبود،آریا ازم خواسته بود که هرجور شده راضیش کنم!-پس من منتظر تماستون هستمخودشو روی شزلون رها کرد و دستاشو پشت سرش قلاب کرد، در حالی که به سرتاپام نگاه میکرد گفت:-بررسی میکنم و بهتون اطلاع میدم،الانم اگه امر دیگه ای نیست میخوام کمی استراحت کنمحتی این گستاخیاش هم برام جذاب بود ولی افسوس…به جمله پر از شیطنتم فک کردم و بدون معطلی گفتم-بله حتما به استراحت احتیاج دارین چون گویا فعالیتتون زیاد بودهبدون تغییر تو حالت چهره اش گفت-اگه اینقدر که پیگیر فعالیهای منین به فکر کاراتون بودین الان بهتر نتیجه میگرفتین، ولی گویا پیگیری فعالیتای من براتون جذابترهیه آن حس کردم کل بدنم گر گرفتولی ادامه ندادم و با گفتن با اجازه، از ویلای پر زرق و برقش زدم بیرونخستگی راه تو تنم بودبا وارد شدن به خونه متوجه شدم که آریا زودتر از من رسیده،بوی غذا کل خونرو گرفته بود و به راحتی میشد تشخیص داد که با شنیدن خبرای مثبت خواسته حسابی از خجالتم دربیادبه سمت آشپزخونه رفتم و دیدم که تشخیصم درستهخودش غذا پخته بود و یه بار دیگه با دیدن این صحنه تو دلم یه عذاب وجدان خفیف حس کردم، به خاطر حسایی که با دیدن دوباره مرد گذشته زندگیم تو دلم ریشه دوونده بودآریا یه مرد زندگی واقعی بود و هر روز منو بیشتر مدیون خودش میکرد-سلام خسته نباشیبه سمتم چرخید و در حالی که دستاشو با پیش بند خشک میکرد گفت-سلام از ماست خانوم مهندس…دمت گرم ترانه من،باز گل کاشتی-غزل کجاست؟با یه چشمک به میز اشاره کرد و گفت-امشب به کاتیا گفتم زود بخوابونتش تا یکم باهم تایم بگذرونیممیز به قشنگترین شکل ممکن چیده شده بود و همه چی برای یه شام عالی مهیا بودچقدر جذاب بود که یه مرد اینقدر حواسش بهت باشه و این سورپرایزای گاه و بیگاهش هربار دوست داشتنی ترش میکردشامو با گفتن جزئیات و حرف زدن راجع به هرچی که قراره بشه گذروندیم…سورپرایزای آریا تموم نمیشدن، یکم بعد شام و دیدن یه فیلم خوب نوبت رفتن به اتاق خواب بود…تنم کمی خسته بود ولی به بغلش احتیاج داشتم، خوردن چند پیک مشروب هم مزید بر علت بود تا ذهنم بیشتر سمت شیطنتای شبونه بره…اتاقمون به درخواست من سراسر آینه کاری بود و دوس داشتم موقع عشق بازی انعکاس تصویرمونو تو هر نقطه اش ببینموقتی وارد اتاق شدیم با دیدن لباس خواب سکسی که آریا رو آویز کنار تخت انداخته بود فهمیدم که فکر اونم هم جهت با منه!!آروم لبامو بوسید و دم گوشم با صدای آروم گفت-من میرم به غزل یه سر بزنم و ببینم راحت خوابیده یا نه؟فک کنم تو هم یه کارایی داری که باید انجام بدی!!با خنده از اتاق بیرون رفتزیاد تایم نداشتم زود لباسمو عوض کردم و با یه رژ قرمز سادگی آرایشمو کمی به هم ریختمموهامو باز کردم، میدونستم عاشق موهای بلندمه…جلو آینه یه نگاه به خودم انداختم و لبخند رضایت رو لبام نشستتن سفیدم تو لباس مشکی گیپور خودنمایی میکرد! ورزشای چند وقت اخیر کار خودشونو کرده بودن و میدونستم آریا با دیدنم قند تو دلش آب میشهتو همین فکرا بودم که با صدای سوت آریا به خودم اومدمآخ قلببببم!!!بدون معطلی خودش رو بهم رسوندو منو محصور بغل گرمش کرد، لبامون به هم قفل شد و داغی تنمون رفته رفته اوج گرفتآستین لباس خوابمو کمی پایین کشید جوری که چاک سینه هام بیشتر تو اختیارش باشهلبهاشو لای سینه هام گذاشت و با نفسای داغ و بوسه های ریز منو دوباره جادو کرد، دستمو از رو شلوارش روی کیرش گذاشتم و با صدای خمار دم گوشش گفتم-جایزه اصلی امشبم همینه؟؟انعکاس تصویر دو تامون تو آینه ها دلم رو می لرزوند و لحظه لحظه خیس شدن بیش از اندازه کسم رو حس میکردمدستش رو زیر شرتم بردو انگشتشو آروم رو چاک خیسش کشید…انگشت تر شدشو روی لباش گذاشت و با ولع میکش زد-ایییم فک کنم اینم جایزه امشب من باشهخنده های از سر شهوتمون تو محیط اتاق پیچیدهلش دادم رو تخت و شرت و شلوارشو از تنش کندم،کیرش به بزرگترین حالت خودش رسیده بود…با اشتیاق لبامو گذاشتم رو کلاهک کیرش و با میکای ریز بهش فهموندم که چقدر دوسش دارمطاقت نداشتم تا کس تب کردمو به لبای آریا برسونم،رو حالت شصت و نه رفتم روش …شرتمو کنار زدو لباشو چسبوند به کسمغرق لذت بودم،آریا چوچولمو لای لباش گرفته بودو عین دیوونه ها میکش میزدبا چنتا لرزش خفیف لباشو خیس خیس کردم ولی هنوز سیر نشده بودم از این عشق بازی هیجان انگیزتنم کمی سست شده بود…آریا از فرصت استفاده کرد و منو رو تخت خوابوندبدون مقدمه خودشو کشید رو تنم و کیرشو به سوراخ کسم نزدیک کرد…باقی مونده لباسامونو از تن هم کندیمبی اختیار و با یه آه از ته دل گفتم:-آریااا جرم بده،همین الان اون کیرتو تا ته بکن تو کسمسر کیرشو آروم تو کسم هل داد و با تلنبه های ریتمیک و خوردن کیر کلفتش به دیواره های کسم به اوج لذت رسیده بودم-عشقم تندتر،جرم بده لنتی…عین وحشیا بکن منوصدای آه و نالم رفته رفته اوج میگرفت،میخواستم فراموش کنم همه چیو…خودمو کامل تو اختیارش گذاشته بودم تا هرچی تو ذهنم بود رو با این لذت فراتر از تصور پاک کنه،انگار موفق شده بودم چون تنها چیزی که تو ذهنم بود کام گرفتن از این سکس عالی بودخودمو بهش نزدیک کردمو ناخونامو رو سینش کشیدم،دستامو دور گردنش قلاب کردمو همونجور که کیرشو تو کسم عقب جلو میکرد خمش کردم رو سینه هاممنظورمو فهمید و شروع کرد به میک زدناز تن صداش فهمیدم که میخواد ارضا شه،میخواست کیرشو بیرون بکشه که نزاشتم و پاهامو دور کمرش قلاب کردم،آب آریا با فشار تو کسم خالی شد و منم همزمان باهاش ارضا شدمدوتامونم خیس عرق بودیم،آریا با یه خنده از ته دل رو تخت ولو شدمحکم منو تو بغلش کشیدو با نوازش موهام آروم آروم منو به آرامش رسوند…اما دوباره این حس دلتنگی!!!وای از این عذاب وجدان…خودمم خوب میدونستم که این فقط یه آرامش واهیه…ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتماین سرنوشت ما بود!!!ادامه دارد…نوشته: کیوان رستگار

46