قسمت اول:۷سال پیش ازدواج کرده بودم با پسری که دیوانه وار عاشقش بودم.برای همه ما نماد عشق و عاشقی بودیم.چهار سال بعد دختر بدنیا آمد و فکر میکردم خوشبختتر از من کسی نیست.همه چیز داشتم.تا اینکه پارسال همسرم را از دست دادم. تمام جهان برایم سیاه شد ولی به عشق دختر کوچکم ادامه دادم.خانواده همسرم خانواده خوبی هستند روابطمان را حفظ کرده ایم. به دختر کوچکم محبت زیادی میکنند. هر دوماه بکبار دو سه روز به خانه آنها مبرویم.سه ماه قبل و رفته بودیم ناراحت بودند و پکر.انگار اتفاقی افتاده بود ک من از آن بی خبر بودم.خواهر شوهر و برادر شوهر بزرگم خیلی توی فکر بودند و برادر شوهر کوچکم کمی لاغرتر شده بود و رنگ ب صورت نداشت. پسر شاداب و شیطون سابق. ساکت و غمگین و عصبی شده بود.مچ هر دو دستش را پانسمان کرده بودند.من چیز زیادی نپرسیدم گفتم اگر لازم بود به من هم خبر میداند.بهتر است توی مسائل خصوصی آنها دخالت نکنم! اما ته دلم فکر کردم که شاید فرهاد معتاد شده .خیلی حال مساعدی نداشت. قبل از فوت شوهرم خیلی باهم صمیمی بودیم. بعد از آن کم کم فاصله بینمان افتاد و حالا چیز زیادی نمیتوانستم از اون بپرسم.امروز صبح تلفنم زنگ خورد و فرهاد گفت میام دنبالتون مامان برای ظهر ابگوشت گذاشته و همه دعوتند. شماهم چند روزی بمونید. مهسا را آماده کن یک ساعت بعد میام دنبالتون.تشکر کردم و اماده شدیم.موهای لخت مشکی م را سشوار کشیدم ارایش ملایمی کردم .مانتوی کتی مشکی و شلوار مام استایلم را پوشیدم. تاپ و شلوارک مهسا را پوشاندم. یک ساعت بعد فرهاد اماده بود.نگاه غمگینش را دوست نداشتم. مهسا را بوسید با عشق زیاد بغل کرد یک پلاستیک بزرگ خوراکی دستش داد.لبخند میزد اما چشمهایش غمگبن بود.چندبار خواستم بپرسم( چی شده فرهاد) و هی حرفم را خوردم.موزیک خیلی غمگینی فضای ماشین را پر کرده بود.دام را بدریا زدم و پرسیدم.: فرهاد خوبی؟ اینهمه غمگینی چرا؟ این آهنگا چیه گوش میدی دلمون گرفت.چشاتم خوشحال نیس. لاغر شدی! نمیخام سرک بکشم تو زندگیت ولی … بهرحال اگر از من کمکی برمیومد حتما بگو.نگاهم کرد. غمگین. خیره شد توی چشمهام و اشک توی چشمهاش حلقه زد. من کلافه و دستپاچه شدم. کم کم داشتم بغض میکردم ک با صدای بوق ماشین پشت سر به خودمان آمدیم.بغض فرهاد لالم کرده بود. سکوت کردیم تا رسیدم به خانه مادرشوهر.ناهار خوردیم و تمام روز گذشت. اما فضا همچنان غمناک و سنگین بود. نمیتوانستم دو سه روز این فضا را تحمل کنم . برادرشوهر بزرگم یک ساعت پیش رفته بود. خواهر شوهرم میخواست برود. من می ماندمو مادرشوهرو پدر شوهر پیرم و برادرشوهری ک در سکوت زل میزد ب صفحه تلویزیون.گفتم : با اجازتون حالم خیلی مساعد نیست امشبو میرم خونه خودمون بعد دوباره میام پیشتون.پدر شوهر و مادر شوهرم خیلی اصرار کردند ک بمانم گفتم واقعا حالم خوب نیست باید برم. فرهاد که داشت فوتبال میدید سرش را بلد کرد . با اخم. خشم و غم توی چشمهایش باهم موج میزد. نگاهش طوفانی بود. گفت: مگه قرار نبود بمونی چند روز الانم جایی نمیری.لبخند زدم و گفتم: دوباره میام.چرخیدم و رفتم توی اتاق خواب ک لباسم را عوض کنم . شلوار راحتی را در اوردم که شلوار لی را بپوشم. در اتاق باشتاب باز شد. فکر کردم معصومه خواهر شوهرم است. چرخیدم و از شدت تعجب ماتم برد. فرهاد بود. مانتو را جلوی خودم گرفتم ک حالا شلوار پایم نبود. فرهاد وارد اتاق شد و در راقفل کرد. به سمتم می امد در سکوت. من متعجب و وحشت زده بودم که چرا. که چی شده.یک قدم با من فاصله داشت ک خودم را تکان دادم و گفتم. فرهاد چی شده؟؟ برو بیرون دارم لباس عوض مبکنمنمیبینی؟مانتو را از دستم گرفت و کشید پرت کرد گوشه اتاق. آن یک قدم فاصله را هم کم کرد. دستانش را روی پهلوهایم گذاشت و هولم داد تا چسبیدم به دیوار.از ترس و تعجب زبانم را گم کرده بودم خشکم زده بود.زل زد توی چشمهایم از بین دندانهایش آرامگفت: مگه نگفتم جایی نمیری ساحل؟ گفتم چند روز قراره بمونی یادت رفته؟همزمان فشار دستهایش را بیشتر میکرد.با لکنت گفتم : با… باشه میمونم. حالا برو بیرون تا لباس بپوشم. ولم کن.سکوت کرده بود توی چشمهایم عمیق و طلانی نگاه کرد.دستهایش را برداشت و من روی دیوار سر خوردم دیگر توانی نداشتم.به سمت در رفت. در را باز کرد.گفت : معصومه ! مهسا و مامان بابا رو ببر خونتون. ساحل چند روز پیش منمیمونه!با تمام وجودم ترسیده بودم. باور نمیکردم چیزی را که شنیده بودم.فرهاد برگشت و در را قفل کرد و کلید آنرا برداشت.بلند شدم یادم رفته بود ک شلوار به پا ندارم. ب سمت در رفتم و دستگیره را تکان میدادم.به فرهاد نگاه کردم ک نشسته بود روی تخت و ب من نگاه میکرد. انگار لذت میبرد از این وضعیتی ک توی ان بودم. فهمیدم که فرهاد در را برایم باز نمیکند. با مشت ب در میکوبیدم.داد میزدم معصومه درو باز کن. کمک!!! اقا جون مااامااان !!! تورو خدا در باز کنید.معصومه اومد پشت در .گفت ساحل تورو خدا آروم باش. گوش کن ببین چی میگم. فرهاد اذیتت نمیکنه. مطمین باش.نگران نباش.با گریه گفتم این اگه اذیت نیست پس چیه؟ گفت اروم باش تقصیر ماس. باید زودتر بهت میگفتیم. خیلی وقته به ما گفته تورو میخواد . بات حرف بزنیم. ولی خب فرشاد تازه فوت کرده بود. نمیخواستیم ناراحتت کنیم.من دیگر چیزی نمیشنیدم. به فرهاد نگاه کردم. با چشمهای گشاد شده.او همیشه برای من مثل برادر کوچکترم بود.لب تخت نشسته بود. ارنجهایش روی زانوهایش بود.سرش را پایین انداخته بود و دستش را لای موهایش فرو برده بود.اشک از چشمهایم پایین غلطید گفتم معصومه تورو خدا درو باز کنید. میخام برم.معصومه با گریه گفت دوبار رگاشو زده بخاطرت ساحل. باش مدارا کن.صدای پایش را شنیدم که از در دور شد. مهسا را صدا کرد . انگار همه رفتند.صدای در خانه را شنیدم ک باز و بسته شد. و سکوت همه جارا گرفت.رو بدر نشسته بودم. چسبیده ب در.نمیخواستم فرهاد را ببینم.گریه میکردم.نمیدانم چند دقیقه گذشت ک دست فرهاد روی شانه ام نشست. وحشت زده برگشتم و صورت فرهاد فقط چند سانتی متر با صورتم فاصله داشت!خودم را کنار کشیدم و ایستادمبلند شد. دوباره دستش رو پهلوهایم نشست و چسباندم ب دیوار. از وحشت زبانم بند امده بود. دستهایش شروع ب حرکت کردند. زیر تیشرتی ک تنم بود بالا میرفتند پایین می آمدند. سرش را توی گودی گردنم فرو برد . لای موهایم ک حالا باز شده بودند نفس کشید.گفتم: فرهاد . تورو خدا. من زن داداشتم. تو مث برادرمی. بخاطر فرشاد. رحم کن.سرش را بلند کرد . یک سرو گردن از من بلند تر بود. دستش را زیر چانه امگذاشت و سرم را ب سمت بالا گرفت. گفت: نگام کن. ۷ساله عاشقتم.نه مثل ررادر. مثل هر مرد دبگه ای ک عاشق یک زن میشه.۷ساله میخوامت. قبلا زن فرشاد بودی. زنه داداشم. مجبور بودم بروی خودم نیارم.میفهمی مجبور بودم. الان زن هیچکس نیستی. من میخوامت و دیگه هم تحمل ندارم.انگشتهایش دور چانه ام سفت شد . و لبهایش محکمو وحشیانه لبهایم را بوسید. من بین دیوار و فرهاد اسیر شده بودم.پ.ن: این فقط بک داستانه.اگر خوشتون اومد بگین ادامه ش بدم.و صد در صد باقیش سکسی تره😊نوشته: سایه خانم
56