شوخی شوخی جنده شدم

...قسمت قبلاین زن برهنه است، برهنهدر کوچه‌اش پلیس نداردابروش را مداد کشیدهچشم خمار و گیس نداردپیغمبری‌ست خسته و تنهاکه آیه و حدیث نداردکه سال‌هاست گریه‌ی محض استبا اینکه چشمِ خیس نداردمینا برای چندمین بار توی دو هفته ی گذشته با شعر جدیدی که از مهدی موسوی خوند بغض کرد، کتاب رو به آرومی بست و زير تشک تختش کنار کتاب دیگه ای که یه داستان بلند ترجمه شده از یه نویسنده ی انگلیسی زبان بود و هنوز ورقش نزده بود گذاشت. توی آخرین ملاقاتش، کارن تونسته بود این دو کتاب رو جوری که‌ خانم متوجه نشه زیر کتش پنهان کنه و برای مینا بیاره. مینا از همون چند بیت اولی که از موسوی خونده بود شیفته کتاب شده بود و حسرت خورده بود که چرا از کودکی کتابای بیشتری نداشت، کتاب رو مثل یه پنجره ی جادویی می‌دید که میشد اونو رو به هر جایی باز کرد و حداقل برای چند ساعت از همه چیز دور شد.دو هفته بود که از کارن خبری نداشت، توی آخرین ملاقاتش با این ارباب جدید، حتی سکس هم نکرده بود، نزدیک به دو ساعت با کارن صحبت کرده بودند و مینا هر لحظه بیشتر و بیشتر حرف های کارن رو بلعیده بود و بیشتر و بیشتر با دنیای بیرون از اتاق آشنا شده بود. روی تختش دراز کشید و برای چندمین بار به حرف های کارن فکر کرد. توی آخرین دقایق ملاقات آخرش از کارن پرسیده بود آیا غیر از خودش و خواهراش جنده های دیگه ای وجود دارند و کارن سرشو به زیر انداخته بود و با ناراحتی و خشم جواب داده بود که مینا نباید خودشو جنده خطاب کنه، چون که خودش هیچ انتخابی توی سرنوشتی که داره نداشته و وقتی مینا خواسته بود که جواب بده اجازه نداده بود و با بغض گفته بود تو جنده نیستی، جنده من و امثال منن که شرافتشون رو به بهای ناچیزی میفروشن و به مردم خودشون خیانت میکنن‌. جنده اون کسایی ان که به خاطر لذت خودشون زندگی رو از چندتا دختر معصوم دزدیدند. بعد از اون کارن دیگه نتونسته بود به حرف زدن ادامه بده و با صدای بریده بریده از مینا خداحافظی کرده بود و گفته بود دفعه ی بعد حتما با دست پر بر میگرده، با یه راهی برای تموم کردن این کابوس.حالا دیگه دفترچه ی کوچیک کارن تقریبا پر شده بود. بیشترِ ده روز گذشته رو مشغول جمع آوری اطلاعات بود و هر چیزی، حتی کوچیکترین چیزایی که به جنده خونه ی محرمانه و جنده های آزمایشگاهی مربوط بود رو یادداشت کرده بود. فهمیده بود ایده ی این مرکز رو شخصی به اسم رضا اصغری سی سال پیش مطرح کرده بود و خودش هم اجراییش کرده بود، رضا اصغری یکی از مذهبی ترین و متعصب ترین مدیران زمان خودش بود و الان هم چند سالی بود که در بازنشستگی به سر می‌برد، وقتی سراغش رو از بقیه گرفته بود فهمیده بود که چند سالی هست که بازنشسته شده و الان توی یه آسایشگاه سالمندان زندگی میکنه و عقلش رو هم تقریبا از دست داده. بعد هم به دنبال رئیس جدید جنده‌خونه گشته بود و متوجه شده بود بهنام اصغری راه پدرش رو به خوبی ادامه داده و حتی در بسیاری از بخش ها اصلاحاتی رو هم انجام داده، مثلا اون بوده که مجوز شکنجه ی جنده ها رو در اولین سال ریاستش صادر کرده. کارن خیلی زود فهمیده بود که از این پدر و پسر چقدر متنفره، هربار تصویر مینا یا تصویر چشمای غمگین مادرش رو توی سرش میدید آتیش تنفرش هم بیشتر می‌شد.دو هفته بود که هر لحظه و هر ثانیه به نقشه ای که توی سرش بود فکر می‌کرد و هربار اون نقشه ی عجیب و غریب رو بیشتر از قبل قابل انجام می‌دید.فردا باید حتما مینا رو میدید و نقشه اش رو به طور کامل توضیح میداد.وقتی خانم بهش گفته بود که فردا شب کارن به جنده‌خونه میاد و دوباره هم خواسته که با مینا بخوابه، کنترلش رو از دست داده بود و بی اختیار لبخند بزرگی زده بود، خانم هم که متوجه لبخند مینا شده بود با طعنه گفته بود که انگاری مینا خوب بلده با کص و کونش مردا رو جادو کنه.چیزی به ساعت 8 نمونده بود و مینا با بیتابی منتظر شنیدن صدای قفل در اتاق بود. به خودش قول داده بود که وقتی کارن اومد خودشو کنترل کنه ولی خوب میدونست چقدر سخته براش که بعد از نزدیک به یک ماه سکس نداشتن و این همه اتفاق و فکر و خیال جدید، خودشو تخلیه نکنه. نمی‌تونست منتظر بمونه، انتظار مثل خوره ذره ذره ی وجودشو میخورد، به سمت تخت رفت تا خودشو با کتاب مشغول کنه، هنوز تشکو بلند نکرده بود که صدای قفل در بلند شد. زود خودشو جمع و جور کرد و به پهلو روی تخت دراز کشید و دستشو زیر سرش گذاشت. در باز شد و کارن به داخل اومد، خانم هم از بیرون نگاهی به مینا انداخت و رو به کارن گفت پس امشب قراره بیشتر طول بکشه، وقتی کارتون تموم شد به دفتر من بیاین و بهم بگین تا بیام و در رو قفل کنم. کارن باشه ای گفت و خانم هم در رو بست و رفت.کارن به مینا نگاه کرد، هنوز هم نتونسته بود به این همه زیبایی و دلربایی این دختر عادت کنه. مینا بلند شد و روی لبه ی تخت نشست و با لبخند کمرنگی سلام کرد.کارن رفت و دو زانو جلوی پاش نشست و به سلامش جواب داد. خواست شروع کنه و نقشه رو مو به مو برای مینا تعریف کنه ولی هربار که دهنشو باز میکرد دوباره بی اختیار می‌بست. مینا که زل زده بود به چشمای کارن گفت: خب؟کارن این بار شروع کرد به حرف زدن و گفت: خوشحالم که به خانمت گفتم ایندفعه کارم بیشتر طول می‌کشه، بعد لبخندی زد، روی زانو بلند شد و لب هاشو روی لب های مینا گذاشت.انگار زمان متوقف شده بود، لب هاشون روی لب های هم بود و دستاشون روی بدن هم دیگه حرکت می‌کرد. مینا که اول دستاشو پشت سر کارن گذاشته بود وقتی یکی از دستای کارن رو از زیر تاپش روی سینه ش و دست دیگه ش رو از روی ساپورت روی کصش احساس کرد ، بی اختیار لرزش خفیفی کرد و دستش رو از روی شلوار روی کیر کارن گذاشت.مینا که حالا کصش خیس شده بود و نمی‌دونست چند دقیقه‌ست که داره لب های کارن رو میخوره و کیر بزرگ کارن رو از روی شلوار نوازش میکنه، انقدر تحریک شده بود که نمیتونست این حالت رو ادامه بده. لب هاشو از لب های کارن جدا کرد و خواست شلوار کارن رو در بیاره و براش ساک بزنه، ولی کارن دستاشو توی دستش گرفت و مانعش شد و گفت: میخام برنامه ای رو که ریختم برات کامل تعریف کنم، اینقدی وقت نداریم که هر دو ارضا بشیم، ایندفعه دوست دارم فقط تو لذت ببری. مینا خواست چیزی بگه که کارن انگشت اشاره ش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت و گفت: فقط چشماتو ببند و لذت ببر. مینا رو روی تخت خوابوند و اول ساپورت و بعد شورت توری مشکیش رو از پاش در آورد. پا های مینا رو از هم باز کرد و دو زانو بین پا هاش نشست و زبونش روی کص مینا کشید و شروع کرد به خوردن. مینا که ناخودآگاه به کمر و کونش موج میداد، بلند بلند و بدون واهمه آه می‌کشید.همچنان زبون کارن رو روی کصش احساس می‌کرد و حالا دیگه خیسی دهن کارن با خیسی کصش یکی شده بود، به خودش اومد و دید دستش رو روی سر کارن گذاشته و سر کارن رو به سمت کصش فشار میده، نمی‌دونست چرا ولی انگار این صحنه براش آشنا بود، مثل این بود که رویای این لحظه رو قبلا دیده باشه، از شدت لذت جیغ کوتاهی کشید و ارضا شد.نیم ساعتی بود که با چشمای باز روی تخت دراز کشیده بود و کارن رو که کنارش نشسته بود و داشت موهاش رو نوازش می‌کرد، نگاه می‌کرد.دوباره به کارن گفت : مطمئنی نمیخای تو هم ارضا شی؟ کارن لبخند قشنگی زد و گفت: مطمئنم عزیز دلم. بعد از چند ثانیه ادامه داد: حالا آماده ای بشنوی که چجوری میخایم از اینجا خارجت کنیم؟ مینا گفت: آماده ی آماده م.کارن نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن کرد و مینا فقط با دهن باز و با هیجان نگاش می کرد.بیشتر از نیم ساعت پشت سر هم حرف زد و فقط گاهی بین صحبتاش نفس عمیق کشید تا هم خودش آروم تر شه و هم نقشه ش کمتر ترسناک به نظر برسه.حرفاش که تموم شد، منتظر موند تا مینا نظرش رو بگه. مینا ولی هنوزم ساکت بود. کارن دوباره گفت: نقش تو خیلی مهمه. به نظرت از پسش بر میای؟ مینا بالاخره صحبت کرد و جواب داد: مطمئنم که میتونم. خودت بهم گفتی من با بقیه فرق دارم، خودمم میدونم با بقیه فرق دارم. میدونم که میتونم. بعد مکث کرد نگاهش رو از کارن دزدید، کارن گفت: هر چی توی سرته بهم بگو.مینا دوباره نگاهش کرد و گفت: این نقشه برای تو خیلی خطرناکه. اگه برای خودت یا مامانت اتفاقی بیفته چی؟ اونجوری من هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم.کارن لبخند غم انگیزی زد و جواب داد: مینای عزیزم من همه ی راه ها رو بررسی کردم. مطمئن باش این راه تنها راهیه که میتونه تو و مادرمو به سلامت از کشور خارج کنه. بعدشم میتونیم همه چیز رو علنی کنیم و سعی کنیم خواهراتم نجات بدیم. تو نمیدونی من با چه حرومزاده هایی کار میکنم، میدونم اگه هر اتفاقی بیفته هیچ رحمی به عزیزترین آدم زندگی من که مادرمه نمیکنن، این راه واقعا کم خطر ترین راهه.مینا چیزی نگفت. کارن خم شد و پیشونی مینا رو بوسید و گفت: احتمالا تا قبل از یک هفته ی دیگه میاد، از خودم بدم اومد که ازت خواستم همچین کاری کنی ولی باور کن هیچ راه دیگه ای وجود نداشت.مینا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: مرسی کارن. کارن گفت: مرسی از خودت که باعث شدی بفهمم توی چه لجنی دست و پا میزنم و کمکم کردی تا سعی کنم خودمو نجات بدم. از روی تخت بلند شد و ادامه داد: خیلی دوست دارم پیشت بمونم ولی ممکنه خانمت شک کنه، فقط بازم میگم، منو ببخش که همچین راهیو بهت پیشنهاد کردم.مینا اول جواب نداد، از روی تخت بلند و شد و رو به روی کارن ایستاد و چند ثانیه ای به چشماش نگاه کرد و بعد لبهاش رو بوسید. بعد چند قدم عقب عقب رفت و در جواب، با صدای بلند شعری از مهدی موسوی رو که توی این دو هفته بار ها و بارها پیش خودش زمزمه کرده بود خوند:برای تو که در آغاز زندگی هستیچگونه حرفِ پایان ماجرا بزنم؟!دوباره آمده‌ای تا که عاشقت باشمو من اجازه ندارم عزیز، جا بزنم!پایان قسمت سومنوشته: Dead_poet

101