هرگز فراموش نکنک که این یک کوس ساده نیست

...قسمت قبلشرایط خوب بود ، تو دانشگاه به دلیل نمرات بالا و شرایط مالی و ظاهری مناسب و از همه مهمتر اخلاق و رفتار صمیمی و دوستانه، توجه خیلیا رو جلب کرده بودم و این مقبولیت بین بچه ها برام لذت بخش بود و سعی میکردم این شرایطو حفظ کنم.علی و پویا تبدیل شده بودن به مهمترین آدمای زندگیم ، دیگه به راحتی در حضور من همدیگرو می بوسیدن و حتی خیلی شبا که خونه ی من میخوابیدن صدای سکس کردنشونو میشنیدم و به حالشون غبطه می خوردم و همش میگفتم خوش به حال علی که همچین پسر خوشگلیو واسه خودش پیدا کرده.تصمیم داشتن بعد از اتمام درسشون از خانواده هاشون دور شن و با هم زندگی کنن ولی احتمالا تو یه شهر یا حتی کشور دیگه و ظاهرا هم تصمیم خوبی بود.یه شب اواسط دی ماه تنها خونه بودم و بارون شدیدی میبارید که زنگ خونه به صدا درومد ، پویا بود، تعجب کردم چون معمولا تنها پیش من نمیومد ، در واحدمو باز کردم و منتظر شدم که از آسانسور که بیرون اومد و دیدم جای سیلی رو صورتشه و گوشه لبش خونریزی داره ، نگران شدم ولی چیزی نگفتم ، بهش حوله دادم و با اصرار خودم فرستادمش یه دوش بگیره ، بعد از این که لباسایی که بهش دادمو پوشید ، یه نوشیدنی گرم براش حاضر کردم و وقتی دیدم حالش بهتره ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده؟؟؟ که اشک تو چشماش حلقه زد و گفت عرشیا بیچاره شدم ، بابام از همه چی با خبر شده و بعد از اینکه یه دعوای مفصل راه انداخته من بدون اینکه چیزی بگم از خونه زدم بیرون.از حرفای پویا شکه شده بودم ، نگران بودم که مبادا اتفاقی واسه علی بیفته ، به پویا گفتم باید به علی اطلاع بدی که یه وقت مشکلی براش پیش نیاد ، گفت الان نه ، باید فکر کنم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم.خیلی ناراحت بودم دوست داشتم یه جوری به علی اطلاع بدم ولی خب … به خاطر پویا سکوت کردم.میدونستم اگه خانواده علی با خبر بشن کل زندگیشون از هم میپاشه و واقعا داشتم دیوونه میشدم ، که پویا خیالمو راحت کرد و گفت که باباش نفهمیده که طرف کیه فقط صداشو وقتی گوشیش رو حالت اسپیکر بوده شنیده و متوجه شده داره با یه پسر حرفای عاشقانه میزنه.کمی از نگرانیم برطرف شد ، پویا گفت اگه مزاحم نیستم امشبو اینجا بمونم که خیلی از این حرفش ناراحت شدم و گفتم ناسلامتی ما رفیقیم و این چه حرفیه و ادامه ی تعارفات معمول .مادر پویا باهاش تماس گرفته بود گفته بود وسائلتو میزارم تو حیاط خونه و هر موقع که بابات نبود بیا ببر که از درس و دانشگاه جا نمونی و منم به پویا اطمینان دادم تا هر وقت که دلش بخواد میتونه پیش من بمونه و این در حالی بود که علی هنوز از هیچی خبر نداشت.من هم به اصرار پویا هنوز چیزی به علی نگفته بودم ، دو سه روزی گذشت هنوزم شبا با علی و پویا میرفتیم دور دور ولی طوری وانمود میکردیم که انگار من بعد از پیاده کردن علی ، پویا رو میبرم دم خونشون پیاده میکنم و چون وسط امتحانات بودیم دیگه از شب نشینی های خونه ی من خبری نبود و پویا با خیال راحت میتونست اونجا باشه بدون این که به علی چیزی بگه؛ دلیلش واسه پنهان کاری از علی این بود که مبادا علی از ترس آبروش رابطشو باهاش قطع کنه و منم بهش حق میدادم و میدونستم اگه پای آبروی علی وسط باشه علی حاضر نیست ریسک کنه و احتمالا رابطشونو کات میکنه چون آرامش خانوادش حتی از عشق زندگیش براش مهمتر بود.دیگه به بودن پویا عادت کرده بودم ، دو هفته ای میگذشت علی یه بار خونم اومده بود و از ترس اینکه وسائل پویا رو نبینه در اتاقشونو قفل کردیم و گفتیم که کلیدش گم شده ، پویا باهام خیلی راحت تر از قبل شده بود و احساس صمیمیت بیشتری باهاش میکردم و از نظر ظاهری هم برام تبدیل شده بود به نماد زیبایی ، اصلا دوست نداشتم نگاه بدی بهش داشته باشم ولی زیباتر از اونی بود که کلا بتونم خودمو بزنم به بی خیالی ، مخصوصا وقتایی که لباسای باز میپوشید یه جورایی عذاب میکشیدم ، هم به خاطر اینکه حس میکردم دارم تو ذهنم به علی خیانت میکنم و هم به دلیل اینکه همچین کسی باهات زندگی کنه و نتونی کاری کنی خیلی سخته.من چون شناگر بودم بدنم همیشه خوب بود البته عضلانی نبود و خودمم کلا از کسایی که بدنشون خیلی عضله ای باشه خوشم نمیاد و یکی از دلائلی هم که شنا رو انتخاب کرده بودم همین بود.یه شب که داشتیم با پویا فیلم میدیدیم ، وسط فیلم دو تا پسر همدیگه رو بوسیدن متوجه شدم پویا زیر چشمی بهم نگاه میکنه ، منم گفتم پویا بوسیدن یه پسر چه حسی داره ، گفت تا حالا تجربش نکردی؟؟ گفتم نه گفت خیلی حس باحالیه مخصوصا اگه به طرفت علاقه داشته باشی ، گفتم پس خوش به حالت که تجربش کردی ، گفت تو هم میخوای تجربه کنی؟ گفتم آره ،گفت دوست داری منو ببوسی ، انتظار داشتم اینو بگه ولی نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم ، از طرفی چهره علی لحظه ای از جلو چشمام کنار نمیرفت و از طرف دیگه پسر به این زیبایی جلوم بود ، منم دلمو زدم به دریا و …بوسیدمش ، حداقل پنج دقیقه همو بوسیدیم ، دوست نداشتم اون لحظه هیچوقت تموم شه ، حس میکردم لذتی از این بالاتر وجود نداره ، بعد از اینکه ازش جدا شدم دیگه نتونستم تو چشماش نگاه کنم ، رفتم کپیدم ، وقتی رفتم تو تختم فقط اشک میریختم ، من کاملا به پویا حس عاشقانه پیدا کرده بودم و این برام معنیش یه خیانت وحشتناک بود ، نمیدونستم باید چیکار کنم ، تصمیم گرفتم پا رو دلم بزارم و به خاطر علی دیگه این اشتباهو تکرار نکنم ولی کار ساده ای نبود.صبح روز بعد قبل از اینکه پویا از خواب بیدار شه از خونه زدم بیرون که فقط باهاش چشم تو چشم نشم ، بعد از یه ساعت پیامک داده بود این دیوونه بازیا چیه ؟ اتفاقی نیفتاده که ؛ شاید واسه پویا مسئله خاصی نبود ولی علی برام درست مثل برادرم بود و این حرکت من نهایت نامردی بود.سه چهار روز به سختی گذشت ، پویا قضیه ی باباشو به علی گفت و علی بهش کمک کرد یه خونه کوچیک تو محله ای که خونه ی من بود بگیره ، فکر میکردم این اتفاق خوبیه چون باعث میشد کمتر پویا رو ببینم ، آخه هر بار که میدیدمش آتیش عشق همه ی وجودمو میسوزوند ، رفتنش و کمتر دیدنش و کمتر فکر کردن بهش ممکن بود کمکم کنه زودتر همه چیو فراموش کنم.بالاخره پویا رفت ، تنها شده بودم ، کمتر علی و پویا رو میدیدم و از طرفی حالم از تنهایی به هم میخورد اما این وضعیتو به احساس گناه و حس تلخ عذاب وجدان ناشی از خیانت ترجیح میدادم.یه شب پویا منو علی رو دعوت کرده بود خونش ، خونه ای که در اصل اولین خونه مشترکشون بود ، قرار بود علی ساعت 6 بیاد دنبالم ولی بعدش پیام داد مامانم ماشینمو برده خودت بیا بی زحمت ، منم چون خونه پویا نزدیک بود ، پیاده راه افتادم رفتم سمت خونشون ، وقتی رسیدم دیدم علی هنوز نرسیده ؛ دوست داشتم به یه بهانه ای بزنم بیرون ولی روم نشد ، زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که میدونستم اگه چونش گرم شه حداقل نیم ساعت حرف میزنه و منم میتونم با این کار خودمو تا رسیدن علی مشغول کنم ، همزمان که دوستم داشت حرف میزد پویا ازم پذیرایی میکرد و منم مشغول حرف زدن بودم و رفیقم حرفاش تموم شد و خداحافظی کرد ولی علی هنوز نرسیده بود ، پویا رو به روم نشسته بود و قلبم داشت به سرعت میزد ، بهم گفت دوست دختر پیدا نکردی که بهش گفتم راستش نه هنوز ، یه پوزخند زد اومد کنارم نشست و گفت چرا هنوز بابت اون شب با من سر سنگین رفتار میکنی ؟؟ گفتم چون اشتباه بزرگی کردیم ، گفت درسته یه اشتباه بزرگ و شیرین ، اینو که گفت بدنم گُر گرفت برگشتم تو چشاش نگاه کردم ، صورتشو نزدیک من آورد و … مشغول بوسیدن شدیم ، با خودم گفتم من که آب از سرم گذشته و عشق پویا همه ی وجودمو فراگرفته، پس بزار ازش لذت ببرم ، مشغول لب بازی بودیم که علی زنگ خونه رو زد ، شاید اگه ده دقیقه زودتر رسیده بود خیلی اتفاقا هیچ وقت پیش نمیومد.اون شب درحالیکه من و پویا زیر چشمی همو دید میزدیم و مراقب بودیم که علی متوجه چیزی نشه گذشت.شب که من برگشتم خونه پویا پیام داد ممنونم که اومدی ، وقتای بیکاریت بهم سر بزن خوشحال میشم عزیزم ،منم خیلی سرد براش نوشتم: ممنونم، خوش گذشت.ادامه...نوشته: lover

50