خاطره ای که دارم براتون می نویسم برمیگرده به سال ۸۵ که اون موقع من ۲۰ سالم بود و تو اوج جوونی بودم،تو سن و سالی که میشه با کیر بتن سوراخ کرد و دل هر کسی رو برد،ولی خوب الان با این همه اضافه وزن و سری که واسه پوشوندن کچلیش باید یه ساعت پودر مو رو مثل نمکدون پاشید رو سر…دیگه نمیشه کار زیادی کرد.خوب بریم سر اصل ماجرای داستان،امیدوارم خوشتون بیاد و با نظراتون باعث بشین خاطره های دیگه ای هم بنویسم.این نکته رو هم داشته باشین که حلال زاده به دایییش میره…آخرهای بهمن بود و هوا خیییلی سرد بود، کلاس خیلی خسته کننده ای داشتم و یکم سردرد گرفته بودم، رفتم پارکینگ دانشگاه و استارت زدم که ماشینو روشن کنم ،هر چی زدم گفت روشن نمیشم که نمیشم،نفس های آخر باتری بود کاریش نمیشد کرد،دو سه نفر از اونجا رد میشدن که اومدن هول دادنو با ابرو ریزی از جلو دخترهای دانشگاه بالاخره حرکت کردم و رفتم.اون روز تمرین داشتم و باید میرفتم باشگاه، یخورده عجله داشتم یه پارکینگ بغل باشگاه بود ماشینو گذاشتم اونجا،سریع رفتم واسه تمرین،ساعت ۸ اینا بود که بعد دوش گرفتن و یکم حرف زدن با بچه ها رفتم سوار ماشین بشم که دیگه برم خونه،آروم داشت برف میبارید و باد سردی میوزید که تا مغز استخوان نفوذ می کرد،خدا خدا می کردم که این بار دیگه راحت روشن شه و دردسر نشه،ولی انگار نه انگار.هر چی استارت زدم روشن نشد.اونجایی هم که من پارک کرده بودم سخت میشد ماشینو هول داد،روز خوبی نداشتم واسه همین حوصله نداشتم برم دنبال باتری ساز و اینا،از یه طرفم هوا خیلی سرد بود،یادم افتاد خونه مادربزرگم سر همین خیابونه،زنگ زدم خونه شون عمه برداشت-سلام عمه مینا.خوبی احسانم.-سلام احسان جان.خوبی عزیزم؟-مرسی.من ماشینم همین دور و بر خراب شده گذاشتم پارکینگ .بیام شب اینجا بمونم؟حوصله ندارم اون همه راه رو تا خونه خودمون برم و فردا بازم بیام.-قربونت برم .این حرفا چیه؟اینجا خونه خودته پاشو بیا-باشه چیزی لازم ندارین؟-نه فدات شمعمه ی من یه معلم زبان ۳۶،۳۷ ساله بود که ۱۰ سال پیش طلاق گرفته بود و از اون وقت دیگه ازدواج نکرده بود و با مادربزرگم زندگی میکرد ،شوهر اولش با اینکه تحصیلکرده و پولدار بود ولی دست بزن داشت و خیلی بداخلاق بود،یادمه عمه واسه اینکه زود از شرش خلاص شه از مهریه اش گذشت ولی واسه کتک هایی که خورده بود کلی دیه گرفت…بگذریمتو راه فکر کردم که چی کار کنم بهمون امشب خوش بگذره و حوصله مون سر نره،گفتم زنگ بزنم به پسرعموم مهدی اونم بیاد.مهدی بمب خنده اس،همه دوسش دارن و امکان نداره باهاش باشی و بهت خوش نگذره،بهش زنگ زدم که گفت بیرون شام مهمونه،تموم شه میاد اونجا.خیلی وقت بود ندیده بودمش،همین که گفت میام یه انرژی مثبتی اومد تو وجودم.یه زنگم به مامانم زدم که ماجرا رو تعریف کردم وگفتم امشب اونجام.رسیدم خونه مامان بزرگ،خونه اونا یه خونه قدیمی نسبتا بزرگ بود که ورودیش از حیاط بود و چند تا اتاق داشت،وارد خونه که شدم عمه مینا اومد جلوم و باهم روبوسی کردیم ،مینا یه تی شرت قرمز که سینه های سایز هشتادش تکون میخورد تنش داشت با یه شلوارک مشکی که پاهای خوش تراش و سفیدش خودنمایی میکرد،چهره آرومی داشت و همیشه آرایش ملایمی می کرد که با موهای هایلایتش خیلی بهش میومد،قد متوسطی داشت و اندام تو پر و سکسی داشت ،باسن جنیفریش از شلوارک معلوم بود.بعد رفتم سمت مامان بزرگ و حال و احوال و قربون صدقه و اینا…گفتم به مهدی هم گفتم بیاد که اونا هم خوشحال شدن و انتظار یه شب باحال با فامیلامون رو داشتیم…مینا رفت آشپزخونه که شام درست کنه و من مامان بزرگ داشتیم حرف میزدیم زاویه نشستن من طوری بود که مینا رو تو آشپزخونه میدیدم،وقتی داشت غذا رو رو گاز هم میزد،کونش مثل ژله تکون میخورد…پیش خودم گفتم هیف این کص و کون نیست بی صاحب مونده؟؟؟شام رو خوردیم و داشتیم از این ور و اون ور حرف میزدیم ،یهو مینا گفت تو یخچال یه شیشه کونیاک دارم،مهدی بیاد بزنیم،گفتم ایول عمه پایه و با حال خودمبعدشام داشتیم رو جمع کردیم ،مامان بزرگم قرصاشو خورده بود و چشاش سنگین شده بود.رفتم پشت کامپیوتر و فیس بوکم رو چک کنم ،مدیا رو هم پلی کردم ،آهنگ نشکن دلمو محسن چاوشی و یگانه پلی شد،چه آهنگ سنگینی بود کلا فضای خونه رو عوض کرد،یه لحظه دیدم عمه داره خیره به من نگاه می کنه ،معنی نگاهش رو نفهمیدم اون لحظه-احسان می خوای تا مهدی بیاد یکی دو پیک بزنیم؟-باشه بزنیم.اخه جلو مامان بزرگ؟-بریم آشپزخونهگفتم بسلامتی دلشکسته ها…زدیم بالا،عمه یه بغضی کرد که فهمیدم رفت تو فاز غم،راستش منم تازه با دختری که دوسش داشتم کات کرده بودم و بدم نمیومد یکم تو فاز غم باشم،آهنگ بعدی از محسن یگانه بود یادم نبود چی بود ولی خیلی غمگین بود ،تو چشم هم نگاه کردیم و یه پیک دیگه زدیم،یجور عجیب نگام میکرد ،یجور عاشقونه با حسرت…-عمه جان چیزی شده قربونت برم-نه یکم دلم گرفته.فکرم زیاده خسته امچشاش خیس شد،نزاشت جمله بعدی رو بگم و بغلم کرد منم محکم بغلش کردم.مستی عالم عجیبیه، واسه هر کسی یجوریه واسه من و عمه ام فاز غم بود و یاد عشقمون انداخته بود.یه بوس کوچک از صورت عمه کردم و اونم یه نگاه به من کرد و دوباره بغلم کرد،تو این لحظه گوشیم زنگ خورد،مهدی بود گفت حالش زیاد خوب نیست و می خواد بره خونه خودش استراحت کنه،ما هم اولش یه ضدحال شدیم که شبمون خراب شد…چند تا پیک سبک با عمه رفتیم بالا که یهو عمه پیشنهاد داد بشینیم فیلم سلطان قلب ها رو نگاه کنیم،منم تا حالا کامل اون فیلمو ندیده بودم و حال و هوای اون شبم عاشقونه بود قبول کردممادر بزرگ سمعکش رو درآورد و رفت اتاقش درش و بست و خوابید،ما هم جامونو با فاصله تقریبا ۱ متری کنار هم رو زمین انداختیم ،مینا رفت لباسشو عوض کرد،وقتی اومد یه تاب شل و ول تنش بود و سوتینش رو درآورده بود ،قشنگ نوک سینه هاش معلوم بود،ولی شلوارکش رو عوض نکرده بود.تو جامون دراز کشیدیم و داشتیم فیلم نگاه می کردیم تقریبا ۱۰ دقیقه تو سکوت کامل بودیم که یهو عمه رازشو برام آشکار کرد-احسان یه چیزی رو می خوام بهت بگم که هیشکی نمیدونه خودمم نمیدونم چرا دلم می خواد بگم،شاید بخاطر این کونیاک لعنتیه که نمیتونم خودمو نگهدارم.خوب از قدیم گفتن مستی و راستی قول بده به کسی نگی-باشه قربونت برم هر چی می خوای بگو.رازتو پیش خودم نگه میدارم-وقتی پدر و مادرت باهم ازدواج کردن ،من دایی رضای تو ،خاطرخواه هم شدیم و عاشقونه همدیگرو دوست داشتیم،خوب شرایط اوم موقع مثل الان نبود که راحت بتونیم حرف بزنیم و همو ببینیم خیلی کم تو مهمونی و مراسم ها همدیگرو می دیدیم وچند جمله بیشتر نمیتونستم حرف بزنیم.عشق ما بهم واقعی و شیرین بود،بهم قول داده بود بعد سربازیش بباد خواستگاریم .ولی رضا رفت سربازی و ازش خبری نشد و چند ماه بعد خبرش اومد که تصادف کرده و فوت شده.اینجوری شد که نتونستم به عشقم برسم همیشه حسرت از دست دادنشو میخورم.روز خسته کننده من،سر گیجه مستی از یه طرف ،این ماجرای عشقی عجیب عمه هم از یه طرف،من کلا تو شوک بودم،یهو دوزاریم افتاد که وااااااوووو من قیافم ،مخصوصا چشم و ابروم خیلی شبیه دایی مرحومم بوده،همه آشناها اینو میگفتن ،حالا فهمیدم علت نگاه های عجیب مینا جون چی بود،بنده خدا تو عالم مستی به این حال و روز افتاده .ناخودآگاه از سر دلسوزی رفتم و بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم،چند دقیقه تو بغل هم بودیم که تو یه لحظه چشممون تو چشم هم افتاد،بعد اون نگاه مینا لبامو بوسید،بعد یه بوس محکمتر،منم محکمتر بغلش کردم،لبامو محکم میخورد ،بعد زبونشو گذاشت تو دهنم و منم با زبونم ،زبونشو لمسش کردم،تو اون حالت دستمو بردم سمت سینه اش و مالیدم اونم با دستش دستمو رو سینه اش فشار داد این کار باعث شد جرات پیدا کنم و جلوتر برم،منم یه دستمو از زیر لباسش بردم سینه اش رو میمالیدم سینه سفت و بزرگی داشت که خیلی تحریکم کرد و اون یکی دستم رو گذاشتم تو شورتش.کصش زیاد خیس نبود ولی یکم که انگشتم رو گذاشتم رو چوچولش خیس شد،اونم کیرمو از شلوارم درآورد و با دستش میمالید،من در حالی که لباشو میخوردم شورت و شلوارشو درآوردم .اونم کیر منو درآورد و نشست شروع کرد به ساک زدن.خیلی حرفه ای این کارو انجام میداد ،بعد اومد بین پاهام خوابید این بار تو این حالت برام ساک زد،پاهامو یکم داد بالاتر و تخمامو با ولع خاصی میخورد،زیر تخمامو هم لیس زد،کیر من راحت ۱۶ سانت میشه همشو گذاشت تو دهنشو میخورد،الان نوبت من بود که براش بخورم ،رفتم بین پاهاش و یه لیس به کص خیسش زدم،یه لرزش کوچک رو حس کردم که خیلی حشری شده بود،طعم خوبی داشت و اصلا بو نمیداد،زبونمو میکشیدم رو شیار کصش و میومدم بالاتر چوچولش با زبونم بازی می دادم،بخاطر اینکه مادربزرگ بیدار نشه صدامون در نمیومد ولی از نفساش میتونستم بفهمم چقدر حشریه،تو اون وضعیت یهو با دستش سرمو کشید به سمت خودش ،منم روش دراز کشیدم و یه بوس کوچک از لبش کردم.آروم گفت :-رضا منو بکن عشقمبعد سر کیرمو گرفت تو دستش خودش تنظیم کرد رو کصش .با اینکه تنگ بود ولی خیلی خیس بود،کیرم خیلی راحت رفت توش.شروع کردم آروم آروم به تلمبه زدن،خیلی اروم ناله میکرد بعد نفساش خیلی تندتر شد و یه تابی به بدنش داد ،داشت ارضا میشد،تو اون حالت نمیتونستم ارضا شم بهش گفتم که برگرده و داگ استایل بکنمش که سریع این کارو کرد،منم به حالت داگی خیلی تند و وحشی تلمبه زدم که از لرزش بدنش فهمیدم ارضا شد،منم شاید یک دقیقه بعدش آبم اومد و همه آبمو تو کصش خالی کردم و چند دقیقه تو بغل هم همونجوری موندیم…تازه داشت عقلمون سر جاش میومد که چی کار کردم.-پاشو لباساتو بپوش و بخواب مادربزرگت چند ساعت دیگه واسه نماز صبح پا میشهاین شد آخرین جمله ای که اون شب بهم زدیم،از مستی و خستگی نفهمیدم کی خوابم بردصبح که بیدار شدم دیدم عمه پشتش به منه و خوابیده.توانایی اینو نداشتم که نگاش کنم و دوباره باهاش بحرفم.آروم کاپشنم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و رفتم دنبال کارهای ماشینم.چند روز حال خیلی عجیبی داشتم هم عذاب وجدان داشتم ،هم نداشتم.هم متاسف بودم واسه خودم هم نبودم…تا اینکه یه تکست از عمه اومد-الان تو پیش من دو تا راز داری و من یکیپایان…ببخشید اگه طولانی بود این اولین داستانم بودنوشته: شروین
231