نمیدونم چی شد که از راه بدر شدم

یه روزهایی تو زندگی هست که نباید باشه ولی هست…یه روزهایی که بودنشون زخمه و نبودنشون محال…هیچ وقت نمی‌فهمیم که اون زخم، اون تاریکی، اون نباید بودن، فصل پنجم زندگیه…فصلی که منتظرش نیستیم…امّا وقتی میاد، دیگه فراموش نمیشه و حتّی وقتی زخمش آروم میشه…با ناخون میخاریمش تا بازم خون بیوفته و تازه بشه…-صادق…صادق…الوووووووووووو…+زهرمار…درد…مگه کوری…خیر سرم خوابیدم. بذار کَپه مرگم رو بذارم دیگه…اَه…-اسمت رو صدا کردن تو بلندگو…تلفن داری…+خب جون بِکَن زودتر بگو…چرا بیدارم نکردی…علی هاج و واج فقّط نگاهش کرد. تو نگاهش یه “گوه خوردم بیدارت کردم خاصّی” موج میزد.صادق همیشه همینجوری بود. معرفت داشت ولی زبونش مثل تیغ تیز شمشیر بود. چهار-پنج سالی از بقیّه بزرگتر بود و رو همین حساب همه یه جورایی احترامش رو داشتن. تقریبا قانونی وجود نداشت که براش حکم کشک رو نداشته باشه…قمار بازی، سیگار، شب زنده داری و هر چیزی که ممنوع بود براش حکم تفریح رو داشت…وقتی هم که مدیر یا سرایدار خوابگاه مچش رو می گرفتن، با شوخی و خنده و لات بازی، قسر در میرفت. نشده بود صادق برای کسی از زندگیش و گذشته‌اش حرف بزنه یا حتّی تو تعطیلات بره شهر خودش…اصلا نمیدونستن از کجا اومده. روزای اوّل همه منتظر بودن تا اوّلین ترم، مشروطی رو بغل کنه و ترم سوّم هم غزل خداحافظی رو بخونه…اما باورش سخت بود که معدل ۱۸ به بالا آورد و تونست ترم دوم ۲۲ واحد برداره…صادق پتو رو کنار زد و شلوارش رو تنش کرد. سرایدار بازم تو بلندگو اسمش رو صدا کرد. نگاهش به ساعت افتاد که داشت به ۱۰ نزدیک میشد. سرش رو از پنجره بیرون کرد و داد زد :+یکی یه چیزی بکنه تو دهن اون مشغول شه تا من بیام…سیگارش رو روشن کرد و از سوییت وارد حیاط شد. سوییتی که توش بود، همکف بود و بلوک وسطی حساب میشد. خوابگاه از سه تا بلوک مجزّا تشکیل شده بود که هر بلوک سه طبقه بود و هر طبقه ڇهار تا سوییت. توی هر سوییت یه آشپزخونه مشترک، دو تا حموم و یه دونه توالت هم بود. سه تا اتاق هم داشت که تو هر اتاق سه تا تخت دو طبقه گذاشته‌ بودن تا شیش نفر تو هم وول بخورن…وسط حیاط که روبروی پنجره بلوک وسط محسوب میشد، یه زمین فوتبال پنج نفره بود که عصر به عصر، بساط شرطی توش به راه بود…ورودی خوابگاه هم قسمت نگهبانی بود که سرایدار اونجا مستقّر شده بود و با یه عینک فوق ته استکانی، با وسواسی در حد بازرسی بیت رهبری، رفت و آمد همه رو زیر نظر داشت. یه بلندگوی قدیمی دستی هم بود که وقتی خانواده دانشجوها زنگ میزدن، سرایدار که نگهبان هم محسوب میشد_آقای جعفری_ تو همون بلنگو عرعر میکرد و بقیه باید حدس میزدن که اسم کدوم مادر مرده رو اشتباه صدا میکنه و آخر سر هم چند نفری که اسمشون نزدیک به همون اسم بلغور شده بود، میرفتن تا ببینن قرعه شانس در خونه کدومشون رو زده و از خونه به کی زنگ زدن تا بگن یه چس پول واریز شده به حسابشون تا گرسنه نمونن…صادق به زور داشت خودش رو میرسوند به نگهبانی…هنوز نصف مغزش خواب بود و تنها چیزی که می‌تونست بشنوه، صدای لخ لخ کفشش بود که پاشنه‌اش رو خوابونده بود و کونش رو نداشت تا کامل پاش کنه…اما با صدای مدیر خوابگاه چرتش پاره شد…×صادق…؟ تو آدم نمیشی؟ چند بار بگم سیگار نکش اینجا…+دکتر بی‌خیال…من که سیگار نمیکشم…اَه ه ه ه…×پس اون چیه تو دستت؟ مشعل المپیکه یا فشفشه‌ی کارناوالِ عروسی ننه‌ی من؟+گیر میدی ها…من که نمیکشم…فقط دارم پک میزنم خاموش نشه تا برسم دم در اونجا بکشم…×لعنت به من که گیر تو افتادم…+باشه هر چی شما بگی…وقتی رسید اتاق نگهبانی، تلفن قطع شده بود. آقای جعفری کنار میز کهنه‌ی آهنی که روش یه روکش لاستیکی قرمز با لبه‌های گُل گُلی، کشیده بودن وایستاده بود و از روی شلوار داشت تخم‌هاش رو می‌خاروند و غُر میزد…+خیر باشه تیمسار…تیغش کهنه بوده یا حاج خانم پا نداده که داری ماساژش میدی؟*صد دفه نگفتم با من شوخی نکن…می‌خوای بگم اخراجت کنن از خوابگاه؟+دمت گرم…حالا که میخوای خایه‌مالی کنی…یه زحمت بکش بگو از دانشگاه اخراجم کنن…حالا کی بود با من کار داشت پشت تلفن…معرّفی نکرد…؟*نه…گفت دوباره زنگ میزنه…خانم بود…آقای جعفری عینکش رو از چشمش برداشت و با لبه پیرهن چارخونه و چرکش، تمیزش کرد و غرغر کنان گفت :*تا حالا دیدی این همه گوه رو عینک بشینه؟+نه…ولی دیدم عینک رو این همه گوه بشینه…*آدم نمیشی تو…؟با صدای زنگ تلفن بقیه حرفش رو خورد و گوشی گوشی کنان گوشی رو به طرف صادق گرفت…+الو…بفرمایید…++سلام عزیزم خوبی…منم آیدا…+ای جونم…عزیزم…خوبی؟…چه جوری تونستی زنگ بزنی؟…اصلا باورم نمیشه…++با بدبختی…قربونت برم…من زیاد نمیتونم حرف بزنم…پول تلفن زیاد بشه، خونه شکّ میکنن میفهمن…فقط خواستم بگم اگه تونستی این ماه بیا…دلتنگتم…اومدی به مهدی خبر بده…من هر روز بهش زنگ میزنم میپرسم کی میای که ببینمت…باشه؟+باشه عزیزم…چشم…برو برو تا شرّ درست نشده…خدافظ…++خدافظ عزیزم…صادق هنوز شوکه بود. حتی نفهمید جعفری زیر لب چه غرغری میکنه. دوست نداشت فکر کنه با جیب خالی و چندرغازی که براش مونده اصلا میتونه بلیط اتوبوس بگیره یا نه…بعد از اومدنش به دانشگاه، یکی دو ماهی طول کشید تا بالاخره کار پیدا کرد و بازاریاب بیمه عمر شد، تا خرج و مخارج دانشگاهش دربیاد. نه دوست داشت و نه می‌تونست از خانواده پول بگیره. باباش یه کارگر ساده بود که با خیّاطی، به زور کرایه خونه و خرج خورد و خوراک رو در میاورد. اوایل کارش، درآمدش خوب بود اما چند ماه که گذشت، دیگه وقتش با درس خوندن و کلاس ها پر شد و نتونست خوب کار کنه…این اواخر هم فقط قمار میکرد و جیب بچه مایه دارها رو خالی میکرد…اما حالا دلش می‌خواست هر جوری شده بره و آیدا رو ببینه. دختری که از بچّگی وقتی می‌دیدش، همه غم و غصّه‌هاش رو فراموش میکرد. تو محل همه با هم رقابت می‌کردن تا با آیدا دوست بشن…یه دختر تَرکه‌ای با موهای فر و بلند و چشمای مشکی که حتی وقتی عینک هم میزد بازم از همه دلبری میکرد…بعد از اینکه با ترس و لرز اوّلین بار لباش رو بوسید، احساس میکرد گنده لات محل شده که تونسته یکی رو ببوسه…اونم آیدا…پاتوقش باجه تلفن بود و خوراکش، سکّه ۵ زاری…تازه اگه شانس باهاش یار بود و آیدا هم تو مغازه تنها بود؛ می‌تونستن یکمی حرف بزنن که اونم کم پیش میومد…اگه جیبش هم اجازه میداد، ماهی یه بار قرار میذاشتن تو یه کافه و نهایت ولخرجی رو میکردن و با ترس از دیده شدن تو چشم یه آشنا و مامور بازی، یه چایی میوه‌ای می‌خوردن…معمولا" قرارشون رو مهدی فیکس میکرد. مهدی دوست صمیمی صادق بود و چون صادق، خونشون تلفن نداشت، آیدا به مهدی زنگ میزد و صادق و مهدی هم که هر روز همو می‌دیدن و قرار اینجوری فیکس میشد…به مهدی اعتماد داشت چون از بچّگی با هم بزرگ شده بودن و هر روز با هم بودن. مهدی، یه واحد مجزا تو زیرزمین خونه پدریش داشت که چون ورودیش از ساختمون اصلی جدا شده بود، یه کلید هم به صادق داده بود تا هر وقت دلش خواست بتونه رفت و آمد کنه و راحت باشه…+آقا جعفری میشه یه شماره برام بگیری؟*حالا که کار داری من شدم آقا جعفری دیگه…نه نمیشه…گمشو بزن به چاک…+باز تحویلت گرفتم دور ورداشتی…بگیر شماره رو…یه پاکت مگنا قرمز میگیرم برات…گوشی رو که قطع کرد حالش خوب بود اما یه چیزی که نمیدونست چیه، داشت اذیّتش میکرد. هماهنگ کرد که چهارشنبه صبح برسه و بره خونه مهدی تا آیدا که زنگ زد خودش بتونه قرار بذاره و عصر ببینتش…+علی…علی کدوم گوری رفتی?-دارم میرینم…اجازه میدی تموم کنم بیام یا وسط کار همینجوری بیام…+خاک تو سرت که نصف عمرت به ریدن گذشته…قیچیش کن بیا کارت دارم……-بفرما…+یه چند تا بچّه مایه دار ردیف کن امشب و فردا بشینیم پای ورق…من سه‌شنبه شب باید برم…پول لازمم…گدا گشنه نباشن ها…اگه امشب یه مایه تپل به جیب بزنم دوشنبه شب میرم…-خیره داداش…کجا به سلامتی…?+به تو چه آخه…سرت تو کون خودت باشه…با صدای راننده که برای نماز صبح مسافرها رو صدا میکرد، از خواب پرید…از اتوبوس پیاده شد تا سیگار روشن کنه. سرمای اول صبح اواسط اسفند، فقط سیگار می‌طلبید و بس. زیپ کاپشنش رو بالا کشید. بخار نفس‌هاش با دود سیگار قاطی شده بود و مثل یه مه غلیظ، لذت سیگار کشیدن رو چند برابر کرده بود. دل تو دلش نبود. بدجور دلتنگ آیدا بود و خوشحال از اینکه یه روز زودتر راه افتاده…از فرط ذوق و سرما، تمام تنش میلرزید. سیگارش رو خاموش کرد و کِش رو از جیبش درآورد و موهاش رو از پشت بست. به خاطر آیدا، به هر مصیبتی بود موهای بلندش رو نگه داشته بود. چند بار تو دانشگاه توبیخ شده بود ولی بازم با هر جون کندنی بود کوتاهشون نکرد. یه چایی خورد و سوار شد…ساعت نزدیک ۹ صبح بود. سر کوچه که از تاکسی پیاده شد، رفت تو قهوه خونه که هم صبحانه بخوره و هم یکمی لفتش بده تا مهدی بیدار شده باشه. چون مهدی با داداشش رو کامیون کار میکرد و بار شهرستان هم نمیزدن، معمولا" دیر بیدار میشد…خیلی آروم کلید رو انداخت و در رو باز کرد…طبق معمول همیشه که پیش مهدی میومد، خونه به هم ریخته بود. یه واحد ۵۰ متری که هفت تا پله می‌خورد به پایین…هال و پذیرایی با یه دست مبل چوبی قدیمی که نشیمنش از کنف بود، پُر شده بود. سمت راست یه آشپزخونه‌ی نقلی بود و سمت چپ هم اتاق خواب…از آخرین باری که اونجا رفته بود، شیش ماهی میگذشت. صدای پمپ آب ساختمون که از حیاط تو واحد زیرزمین می‌پیچید، مثل همیشه گوش خراش بود. شکّ کرد شاید مهدی خونه نباشه…آخه اصلا" چطور تو این همه صدا میشد خوابید…امّا یادش افتاد کامیون داداشش که یه داف سفید قدیمی بود، سر کوچه پارک شده بود…در اتاق خواب بسته بود. ساک رو زمین گذاشت و بدون سر و صدا رفت دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزنه…چیزی تغییر نکرده بود و طبق معمول حوله تو دستشویی نبود. اومد بیرون و رفت سمت مبل تا حوله رو برداره که نگاهش روی مبل یک نفره خشکید…مانتو مشکی و یه کیف قرمز و مشکی زنونه که از دسته مبل آویزون شده بود…کیف رو انقدر خوب میشناخت که نیازی به فکر کردن نداشت…در اتاق خواب رو باز کرد و …امضای آخر رو پای برگه‌های انصرافش زد و از دانشگاه اومد بیرون…دوست داشت از همه آدمهایی که ناراحتشون کرده، عذرخواهی کنه. از جعفری، از مدیر خوابگاه، علی، از همون بچّه مایه دارایی که تیغشون زده بود، از همه…اما دیگه رغبتی نداشت حتی نفس بکشه…کاش قلم پاش شکسته بود و یه روز زودتر نمی رفت. کاش کلید خونه مهدی رو نداشت. کاش خونه خودشون تلفن داشت. کاش اون پمپ آب لعنتی انقدر صدا نداشت تا اومدنش رو نفهمن…کاش…فقّط آرزو میکرد همه این ای کاش‌ها میشد تا آخرین چیزی که تو ذهنش نقش بست، پیچ و تاب اندام لخت آیدا از لذّت آلت بهترین دوستش نباشه…تا هر شب خواب ناله‌های ارضا شدن عشقش رو زیر کسی که براش مثل برادر بود، نبینه…با صدای راننده که برای نماز صبح مسافرها رو صدا میکرد، از خواب پرید…از اتوبوس پیاده شد تا سیگار روشن کنه…هوا سرد بود…زیپ کاپشنش رو بالا نکشید تا سرما آتیش وجودش رو کمتر کنه…تازه فهمید، یه روزهایی تو زندگی هست که نباید باشه ولی هست…یه روزهایی که بودنشون زخمه و نبودنشون محال…هیچ وقت نمی فهمیم که اون زخم، اون تاریکی، اون نباید بودن، فصل پنجم زندگیه…فصلی که منتظرش نیستیم…امّا وقتی میاد، دیگه فراموش نمیشه و حتی وقتی زخمش آروم میشه…با ناخون میخاریمش تا بازم خون بیوفته و تازه بشه…نوشته: Arashkarimi44

43