با یه تکون شدید چشامو وا کردم ، هواپیما در حال فرود اومدن بود ، همیشه از لحظه ی فرود هواپیما میترسدم ، بغضی که داشت خفم میکردو قورت دادم و از هواپیما خارج شدم ، چمدونمو که تحویل گرفتم یه نفر از پشت سرم صدا زد عرشیا …عرشیا ، دکتر رستگار بود ، دوست عزیز تر از جون بابا ، چقد خوشحال بودم از دیدنش ، رفتم جلو باهاش دست دادم و به گرمی منو بغل کرد ، سالها بود که مهاجرت کرده بودن شیراز و من هنوزم خاطراتی که با خانوادش داشتم برام عزیز بود و واقعا دوست داشتم هر چه زودتر ببینمشون ، بهم گفت میدونم ترک کردن شهر مادری چقد سخته چون خودم تجربشو داشتم ولی سعی کن محکم باشی و مطمئنم خیلی زود به اینجا عادت میکنی ، اول رفتیم آپارتمانی رو که بابا سفارش کرده بود برام اجاره کنه رو ببینم ، خیلی قشنگ و مرتب بود دو تا اتاق خواب داشت و یه هشتاد متری میشد و از همه مهمتر ویوش (چشم انداز) محشر بود خودم قبلش به بابا تاکید کردم از دکتر رستگار بخواد که خونه این مشخصات رو داشته باشه ، دکتر رستگار (از بچگی به همین اسم صداش میزدیم) گفت دو سه روزه واست تکمیلش میکنم و وسائلشو میخرم، خیالت راحت ، راه افتادیم رفتیم سمت خونشون ، یه خونه ی ایرانی اصیل در عین حال مدرن با یه باغ بزرگ ، داخل رفتیم ، مهشید جون (همسر دکتر رستگار که من خاله مهشید صداش میزنم) اومد منو بغل کرد و کلی ذوق داشت که منو بعد از دو سه سال داره میبینه و دائم بهم میگفت کار خوبی کردی شیراز رو واسه درس خوندن انتخاب کردی ، دخترشون ندا که درست مثل خواهرم دوستش دارم اومد باهام دست داد و لپمو بوسید(البته خانواده های ما خیلی هم اوپن نیستن ولی در مورد روابط من و خواهرم با ندا و علی مشکلی نداشتن چون واقعا حسی جز خواهر برادری بینمون نبود) و بهم خوشامد گفت و کلی در مورد خاطرات بی نظیر و بیشمار بچگی با هم گپ زدیم و خندیدیم، انقدر باهاشون راحت بودم که احساس میکردم تو خونه خودمونم و بخاطر داشتن همچین دوستای خوبی تو شهر غریب و قشنگ شیراز احساس دلگرمی میکردم و کمی از دغدغه هام کمتر شده بود ، دغدغه دوری از خانوادم که حتی یه ساعت دوری ازشون برام سخت بود، دوری از شهری که برام سراسر خاطره بود و هر کوچه و خیابونش یاد آدما و اتفاقای مختلفی رو واسم زنده میکرد، دغدغه دوری از اون دخترک نازک نارنجی(طنین) که زیباترین و مهمترین خاطرات دوران نوجوانیمو باهاش ساخته بودم ، دختری که تا همیشه یه گوشه ی قلبمو تسخیر خودش کرده ، همون دختری که چشمای مهربونش دل هر کسی رو اسیر میکرد و حالا دوری از همه ی اینا حس مرگ رو تو وجودم زنده میکرد و امیدوار بودم هرچه زودتر از این برزخ بیرحم بیرون بیام و به این مرحله ی جدید زندگیم سریعتر عادت کنم.مهشید جون شام کلم پلو پخته بود چون میدونست من دوست دارم و بعد از خوردن شام سراغ علی رو گرفتم که گفتن رفته بیمارستان پیش یکی از دوستاش احتمالا شب بر نمیگرده . دوست داشتم هرچه زودتر ببینمش ولی خب مثل اینکه واسه دیدن رفیق بچگیام باید تا صبح صبر میکردم ، با وجود اینکه ده سالی میشد خانواده رستگار اومده بودن شیراز و دیدارشون حداکثر دو سه سال یه بار ممکن بود ولی من و علی دائم با هم در ارتباط بودیم و از ریز زندگی همدیگه خبر داشتیم و من میدونستم علی (من و علی هر دو19 ساله ایم) از سه سال پیش که گرایش جنسیشو فهمیده با یکی از دوستای صمیمش رابطه داره و شدیدا هم به هم علاقه دارن ، هضم این مسئله به عنوان کسی که علی رو مثل برادر خودش میدونه برام سخت نبود چون خودمم به پسرا بی میل نبودم و از لحاظ عاطفی تجربه وابستگی غیر معمول به پسرا رو داشتم به همین خاطر وقتی علی ماجرای خودشو بهم گفت بهش دلگرمی دادم و کمکش کردم به ترسش غلبه کنه .چشمامو وا کردم ، ساعت شیش و نیم صبح بود و من هنوزم خیلی خوابم میومد ولی چون میدونستم خانواده دکتر رستگار عادت دارن این ساعت بیدار شن ترجیح دادم من هم زودتر بیدار شم و بعد از مرتب کردن اتاق و دوش گرفتن برم پایین صبحونه بخورم ، از پله ها که پایین رفتم علی رو دیدم که جلو تلویزیون نشسته بود ، منو که دید بلند شد اومد بی سر و صدا همدیگه رو بغل کردیم ، از حالت چشماش معلوم بود نخوابیده ، عذرخواهی کرد که دیشب نبوده و گفت که پویا (پارتنرش) عمل آپاندیس اضطراری انجام داده و مجبور شده شب بره پیشش بمونه بعد از پرسیدن حال پویا و یکم احوالپرسی به زور فرستادمش بره بخوابه چون مشخص بود خیلی خستس.عصر از علی خواستم منو ببره پیش پویا که هم یه عیادتی کنم و هم دوست پسر بهترین دوستمو ببینم ، رفتیم بیمارستان ، تایم ملاقات بود و اتاق پویا شلوغ بود ما بیرون اتاق منتظر نشستیم تا کمی خلوت شه بعد بریم تو که دیدم علی زد زیر گریه ، گفتم چته ، میگفت دیروز پویا خیلی شانس آورده که زنده مونده دکترا گفتن اگه سریع متوجه مشکل نمی شدناحتمال زنده موندنش خیلی کم بود ، منم که واقعا از دیدن اشک های علی جاخورده بودم بغلش کردم و گفتم مرد گنده حالا که طوری نشده و پویا از من و تو سالم تره و اینجا بود که فهمیدم علی واقعا عاشق پویا شده ، فک و فامیلای پویا که رفتن رفتیم داخل فقط پدر و مادرش مونده بودن که با اومدن ما و بعد از یه احوالپرسی مختصر گفتن میریم تو حیاط هوا بخوریم ؛ علی ، من و پویا رو به هم معرفی کرد ،پویا یه پسر با پوست سفید و لبای برجسته بود و رنگ خرمایی موهاش زیباییشو مضاعف کرده بود ، همسن من و علی بود ، پویا که خبر داشت من ماجرای اونو علی رو میدونم به شوخی بهم گفت فکر میکنم تو رقیب عشقی منی ، گفتم چطور گفت آخه روزی نیست که علی در موردت حرف نزنه ، منم کلی خندیدم و گفتم آره دیگه پس مراقب باش که من رقیب سر سختی هستم و حاضر نیستم به این راحتیا کیس همه چی تمومی مثل علی رو از دست بدم ، اون روز کلی خندیدیم و خیالم راحت شد که علی و پویا واقعا به همدیگه میان و همدیگه رو دوست دارن ، با گوشی خودم اسنپ گرفتم و به علی گفتم من دارم میرم علی اصرار داشت که باهام بیاد خونه ولی من قبول نکردم و گفتم اینجا واجب تره و منم میخوام برم یه دوری بزنم .از راننده اسنپ خواستم منو ببره به آدرس خونه ی خودم که کمی اون اطراف گشت بزنم و ازش پرسیدم اینجا چجور محله ایه؟؟ که می گفت از محله های آروم ، امن و مرفه نشین شهره و کلی تعریف تمجید دیگه ، بعد ازش خواستم کوتاه ترین مسیر به دانشگاهو بهم نشون بده چون ظاهرا قرار بود شیش هفت سال آیندمو تو اون مسیر تردد کنم ، وقتی یاد این میفتادم که بابا اجازه نداده دانشگاه شهر خودمونو انتخاب کنم کلی حرص میخوردم ، استدلالشم این بود که من باید مستقل تر بشم که در آینده بتونم وارد اجتماع شم ، به همین خاطر شیرازو انتخاب کرد که هم از خانواده و آسایش کودکانه ای که برام فراهم کرده بودن دور شم و هم از نعمت حضور خانواده دکتر رستگار استفاده کنم . البته تصمیم بابا منطقی و عاقلانه بود ولی من همچنان نگران بودم که مبادا دووم نیارم.بعد از یه گشت مفصل تو شهر شیراز و دیدن اون همه زیبایی حالم خیلی بهتر بود و امیدوار بودم این گردش دو سه ساعته تو شیراز بتونه کمکم کنه به ترس هام که از دید خودم کاملا طبیعی بود غلبه کنم و به آینده دلخوشتر شم. هوای شهریور شیراز یه طراوت عجیبی بهم داده بود طوریکه کمتر به چیزای منفی فکر میکردم و روحیم خیلی بهتر شده بود.وقتی رسیدم خونه دیدم علی هم اومده گفت که پدر پویا اومده و گفته تو خسته ای امشب خودم میمونم . منم راستش خیلی خوشحال بودم که بالاخره علی سرش خلوت شده ، با هم رفتیم تو باغشون و سیر تا پیاز عشق به پویا و اینکه چطور متوجه شده که پویا هم همجنسگراست رو برام تعریف کرد هر چند در جریان کلیاتش بودم ولی این بار مفصل همه چیو برام تعریف کرد.منم بهش گفتم امروز که کنار هم دیدمتون فهمیدم که خیلی به هم میاید و سعی کن به هر قیمتی حفظش کنی چون فکر نمیکنم دیگه کسی رو مثل پویا پیدا کنی اونم حرفمو تایید کردو گفت که دلش نمیخواد پویا رو از دست بده .چند روز تا باز شدن دانشگاه ها مونده بود مامان بابا اومده بودن که هم طبق قولشون برام ماشین بخرن و هم اینکه اوضاع خونمو مرتب کنن ، چند روزی که مامان بابا بودن خیلی خوش گذشت صبح ها به کمک علی میرفتیم وسائل خونه رو میخریدیم ، و عصر ها هم با خانواده دکتر رستگار میرفتیم گردش ، انقدر برام وسیله خریدن که هر کی وارد آپارتمانم میشد باورش نمیشد که اینجا خونه یه دانشجو مجرده.بابا میگفت نمیخواد بهم سخت بگذره به همین خاطر همه ی امکاناتو برام فراهم کرد. از نمایشگاه ماشین یکی از دوستای دکتر رستگار ، بابا برام ماشین خرید و منم بیش از حد خوشحال بودم و کم کم داشت از شرایط جدید خوشم میومد.یکی دو هفته باقی مونده تا شروع دانشگاه به سرعت گذشت ، بابا و مامان برگشتن و منم وسائلمو منتقل کردم خونه خودم و دیگه زندگی مستقل من به طور رسمی شروع شد. انقد درسام سنگین بود که دیگه فرصتی واسه دلتنگی برا خانواده پیدا نمیشد ، دکتر رستگار مدام بهم سر میزد و مثل یه پدر همیشه هوامو داشت ، چون خودش پزشک بود همه ی استادامونو میشناخت آخه اکثرا قبلا همکلاسیش بودن و سفارش کرده بود که هوای منو بیشتر داشته باشن ، با وجود اینکه خودش همشهری ما بود ولی چون شیراز درس خونده بود از همه چیز دانشگاه ما خبر داشت و این مسئله کمک خوبی بهم میکرد.علی و پویا هر دو روانشناسی میخوندن و وقتشون از من آزادتر بود و تقریبا تمام تایم بیکاریمو با اون دو تا وروجک عاشق میگذروندم ، انقد به هم علاقه داشتن که جدی جدی بهشون حسودیم میشد ، یکی از اتاقا رو کاملا دادم بودم به اون دوتا و حتی وقتهایی هم که نبودن حس میکردم نباید وارد اون اتاق بشم ، اگه یه روز نمیدیدمشون احساس تنهایی میکردم و وقتایی که پیشم بودن خیلی به هممون خوش میگذشت.چند ماهی گذشت ، دیگه کاملا عادت کرده بودم ، دوری مامان بابا و خواهرم (یکتا) دیگه اذیتم نمیکرد ، حق با بابا بود ، مستقل شدن برام خیلی خوب بود ، دیگه خودم باید زندگیمو جمع و جور میکردم و مراقب همه چی می بودم ، بازم بابا درست تصمیم گرفته بود و من طبق معمول ازش ممنون بودم . به هر حال اون یه روانشناس شناخته شده بود و من یه پسر بچه کم سن و سال که باید مطیع پدرش باشه.ادامه...نوشته: lover
52