زندگی جدید من بعد از پارگی

(بخش اول: کی فکرشو می‌کرد؟)قبلا عاشق غروب بودم؛ بخصوص وقتی لب ساحل بودم و یه نخ سیگار هم رو لبم بود.اما این اواخر دیگه نه سیگار حالمو خوب می‌کرد، نه غروب و نه ساحل و صدای موج‌.دلم تنگ بود واسه روزای خوبی که دیگه نبود؛ واسه آدمایی که یا نبودن و یا اگه بودن خیلی کمرنگ شده بودن. به اون وقتایی فکر می‌کردم که دوتایی میومدیم لب ساحل و روی همون تخته سنگ همیشگی که اسمشو گذاشته بودیم میعادگاه دل‌ها لم می‌دادیم و برا هم شعر می‌خوندیم؛ من مثل شاملو بودم و اون آیدا، اما خب عمر رابطه مون تموم شده بود و تنها چیزی که الان برام باقی مونده بود، یاد خاطره‌هامون و چندتا عکس بود که به قول صادق هدایت " روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشید".به یاد اون روزا رفته بودم به میعادگاه دل‌ها، همون تخته سنگ دوست داشتنی و پر خاطره. صدای امواج دریا، سکوت ساحل رو مثل شیشه خُرد می‌کرد. من بودم و یک دنیا خاطره و یک دل سیر بغض سردرگم که دنبال یه راه بودن برا خالی شدن.نشسته بودم برا تنهایی خودم شعر می‌خوندم:“خانه دلتنگ غروبی خفه بود،مثل امروز که تنگ است دلم.پدرم گفت چراغو شب از شب پُر شدمن به خود گفتمیک روز گذشتمادرم آه کشیدزود برخواهد گشت.ابری آهسته به چشمم لغزیدو سپس خوابم بردکه گمان داشت که هست این همه درددر کمین دل آن کودک خرد؟آری آن روز چو می‌رفت کسیداشتم آمدنش را باورمن نمی‌دانستم معنی هرگز راتو چرا باز نگشتی دیگر؟آه ای واژه ی شومخو نکرده ست دلم با تو هنوزمن پس از این همه سالچشم دارم در راهکه بیایند عزیزانم آه…”. (استاد هوشنگ ابتهاج)راستی چرا برنگشت؟ اصن چی شد که رفت؟ خنده‌ی تلخی رو لبم نقش بست. به خودم گفتم ای بابا کی برگشته تا حالا!آه کشیدم. بغضمو قورت دادم و سیگارمو که داشت بهم چشمک می‌زد برداشتم و با فندک سبزی که اون برام خریده بود، آتیش زدم به خاطره هامون و دودشو فرو بردم تو ریه‌هام. بعد از رفتنش دیگه سیگارمم مزه‌ی دلتنگی و تنهایی می‌داد. تصویر اون تو ذهنم ورق می‌خورد و خاطره‌ها یکی یکی جلو چشمم مجسم می‌شد…-آقا! آقا!برگشتم و دنبال صدا گشتم. یه خانوم جوون پشت سرم بود و داشت با تعجب نگام می‌کرد.-چندبار صداتون زدم؛ انگار نشنیدید!+ببخشید، اینجا نبودم!-عذر میخوام مزاحم خلوتتون شدم؛ میخواستم ازتون خواهش کنم اگه میتونید کمک کنید یه آتیش درست کنیم.ای بابا! این دیگه از کدوم گوری پیداش شد. نمیذارن آدم دو دقیقه با خودش خلوت کنه-چشم الان خدمت میرسم.اون راه افتاد و منم رفتم دنبالشیه کم جلوتر چادر زده بودن و داشتن تلاش میکردن آتیش روشن کنن که موفق نشده بودن و اومدن از کسی کمک بگیرن.با بدبختی براشون آتیششونو دست و پا کردم.از صحبتاشون فهمیدم از تهران اومدن برا تفریح و برا چند شب دنبال ویلا بودن.اصلا حوصله ی اینکه بخوام براشون مکان پیدا کنم رو نداشتم، پس چیزی نگفتم.-آقا شما آشنا ندارید که ویلا لب ساحل داشته باشه؟ آخه ما چون هردوتامون خانومیم نمیشه راحت اعتماد کنیم!با خودم گفتم آخه ننه مرده مگه من بچه پیغمبرم /:+والا… اجازه بدید من یه تماس بگیرم ببینم میتونم کاری بکنم.-وای مرررسی خیلی ممنون لطف میکنید…زنگ زدم به اشکان، رفیق چندین و چند ساله م که یه ویلا لب ساحل داشتن و همیشه اجاره میدادن به این و اون.جواب نداد، بهشون گفتم که جواب نداده ولی بازم تماس میگیرم بهتون خبر میدم.تشکر کردن و منم برگشتم رو تخته سنگم و دوباره رفتم تو فکر…یه نیم ساعتی، یا شایدم بیشتر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.-سلام شاعر جون، چطوری؟+سلام دیوث خان، قربونت خودت چطوری؟-فداتشم. زنگ زده بودی داداش!+زنگ زده بودم؟-اره یه ساعت پیش میس کال داشتم ازت!کلا یادم رفته بود! امون از این افکار لعنتی که هوش و حواس نمیذارن واسه آدم+آهاااا آره آره… میگم داداش دوتا خانوم دنبال ویلا میگردن، به من گفتن منم گفتم به تو بگم.-ای شیطون باز کیو تور کردی… (خنده ی مرموزانه ی اشکان)+بابا تو که حال منو میدونی…-بیا از لاکت بیرون بابا انقد منزوی نباش… میدونم دوسش داشتی ولی خب دلیل نمیشه تا آخر عمرت بشینی زانوی غم بغل بگیری، آخرش که چی؟+چی بگم والا-خب حالا ولش کن از فاز چس ناله بیا بیرون، ویلا خالیه بهشون بگو بیان+قیمت؟-بگو نگران قیمت نباشن باهاشون کنار میام.-باشه عزیزم دمت گرم-نوکرم خدافظ.چند تا سنگ پرت کردم تو آب، یه داد کشیدم، سعی کردم خودمو خالی کنم.رفتم سمتشون. همونی که اومده بود ازم کمک بگیره که انگار سرزبونش بیشتر از اون یکی بود پاشد اومد سمتم…-چی شد؟ جواب داد دوستتون؟+آره جواب داد، انگار ویلاشون خالیه، گفتم به کسی نده.-واااای خیلی لطف کردید، نمیدونم چجوری جبران کنم.+نیازی به جبران نیس، کاری نکردم.-نفرمایید، خیلی لطف کردید.رو به دوستش که تو چادر نشسته بود گفت که پاشه که دیر وقته.بهشون کمک کردم چادر و وسایلشونو جمع کردن و گذاشتن تو ماشینشون.خودمم سوار ماشینم شدم و بهشون گفتم دنبالم بیان.چند دقیقه ای تو مسیر بودیم تا رسیدیم جلوی در ویلا.+الو اشکان کجایی؟-داداش من یه بیست دقیقه دیگه میرسم جایی بودم تازه راه افتادمای تف تو این شانس+باشه داداش من منتظرمپیاده شدم رفتم کنار ماشینشون. شیشه رو داد پایین…-همینجاست؟+اره همینجاست، فقط دوستم میگه یه بیست دقیقه دیگه میرسه.-اشکال نداره منتظر میمونیم دیگه، چاره ای نیست.ای لعنت به این شانس! یادم اومد دفتر نوشته‌هامو جاگذاشتم لب ساحل…+ای وای خانوم من دفترمو لب ساحل جا گذاشتم، میرم سریع برمیگردم.-ببخشید توروخدا شما رو هم اذیت کردیم… فقط اگه میشه شماره تونو بهم بدید که گمتون نکنیم.+چشم حتماشماره مو بهش دادم و با تمام سرعت خودمو رسوندم به میعادگاه دل‌ها.دفترمو باد انداخته بود پایین و موجم زده بود بهش… خیس شده بود بدم خیس شده بود.با کلافگی و اعصاب و روان از هم پاشیده برگشتم. هنوز اشکان نرسیده بود، همیشه عادت داره بدقول باشه.پیاده شد و اومد سمت من-چی شد؟ پیدا شد؟+چی؟-دفترتون دیگه!+اها اره پیدا شد فقط افتاده بود تو آب خیس شده بود.-من شرمنده م، به خاطر ما بدجوری افتادید تو زحمت…+نفرمایید… میرم خونه خشکش میکنم.-نه بدید من امشب خودم خشکش میکنم فردا میدم بهتون.با خودم گفتم انگار قصد نداره ولمون کنه+آخه…حرفمو قطع کرد-آخه نداره دیگه، خودم باعثش شدم خودمم درستش میکنم+باشه پس.دفترمو دادم بهش و رفت توی ماشینش نشست.از تو آینه داشتم میدیدم با رفیقش داشتن پچ پچ میکردن و میخندیدن.با صدای جیغ چرخ‌های x4 اشکان به خودم اومدم…-سلاااااام چطوری شاعرجون+سلام خوش قول!-یه ربع دیر کردم دیگه امیر+باشه حالا درو باز کن زودتر که بنده خداها خیلی معطل شدن.-همین سوناتای پشت سرت مال اوناس+اره-خوب چیزیایی ام هستن(خنده ی مرموزانه‌ی همیشگی اشکان)+دیوثبا حالتی که انگار صدساله اونارو میشناسه رفت سمتشون و بعد از یه خوش و بش، راهنماییشون کرد داخلاونا هم خیلی گرم گرفتن باهاش و همراهیش کردنمنم راه افتادم دنبالشون.وارد ساختمون که شدیم، میشد وجد و کف کردن رو تو چشماشون دید.یه دوبلکس خفن که از همه لحاظ فول امکانات بود. اشکان طبق معمول چونه ش میجنبید:-خانومِ …+فرشته هستم، دوستمم سارا-ببینید فرشته خانوم، اینجا همه چی هستش، از هر لحاظ اینجا راحت خواهید بود و بهتون خوش میگذره…سارا که تا الان ساکت بود زبونش باز شد+تراس هم دارید؟-بله طبقه ی بالا تراس داره با ویو عالی رو به دریا+میشه نشونم بدید لطفا؟-چرا که نه!فرشته با یه لحن خجالتی پرسید-ببخشید سرویس کجاست؟اشکان با یه لبخند بهش درب سرویس رو نشون داد و بعدش خودش با سارا رفتن طبقه بالا که تراسو نشونش بده…....از خواب می‌پرم. حس کرختی تو تنم غوغا می‌کنه. فکرای سردرگرم مثل مورفین خودشونو بهم تحمیل میکنن. یه روز بد دیگه داره شروع میشه و من، مثل جنازه روی تختی که قبلا دو نفره بود ولو افتادم. نمیدونم چی شد که از هم جدا شدیم، هنوز هم در عجبم که اون‌همه عطش و عشق کجا رفت! خونه برام مثل زندون شده و پنجره ها حکم میله‌ها رو دارن. با سرگیجه‌ی توأم با تهوع، یه نخ از پاکت بهمنم در میارم و با فندک سبزی که اون برام خریده بود روشنش میکنم… صحنه‌ها برام تکرار میشن. نمیدونم الان کجام! گذشته، آینده یا حتی یه دنیای دیگه!نگاهم به ساعت روی پاتختی میفته! ۱۸:۴۸ دقیقهچقدر زیاد خوابیدم! کی خوابیدم؟ نمیدونم!یادمه دیشب بعد از کلی گپ و گفت با فرشته و سارا و اشکان، یه دفعه حالم بد شد و از ویلا زدم بیرون. حدودا ساعت ده اینطورا بود. کلی تنهایی تو شهر گشت زدم؛ شاید هر خیابانو پنج یا شش بار رفتم و برگشتم.نگاه خسته م میفته به گوشیم. برش میدارم. ۱۷ تا میس‌کال!۵ تا از اشکان و ۱۲ تا از یه شماره ناشناس! اولش فکر کردم گوشیم سایلنت بوده ولی بعدش فهمیدم شاید به خاطر قرصاییه که دیشب خوردم تا خوابم ببره.گوشیم دوباره زنگ میخوره. همون شماره ناشناس! جواب میدم:+بفرمایید-سلام امیر جان خوبید؟فرشته بود+سلام فرشته خانوم ممنون شما خوبید؟-دیشب اونطوری از خونه زدید بیرون نگرانتون شدیم! از صبح هم هرچی زنگ زدم جواب ندادید. حالتون خوبه؟+نمیدونم، شاید!-میخواید بیام دنبالتون ببریمتون دکتر؟+نه حالم خوبه ممنونم از نگرانیتون.-حد اقل بیام دنبالتون بیاید پیش ما، آقا اشکانم قراره بیاد. اینجوری خیالمون راحت تره.+بزارید ببینم چی میشه، اگه شد میام.-با این حالتون خوب نیس بشینید پشت فرمون، خودم میام دنبالتون.با اصرار فرشته قبول میکنم و آدرسو براش مسیج میکنم.نیم ساعت بعد، صدای زنگ آیفون منو دوباره از افکار پریشونم در میاره.بلند میشم. تصویر آیفون فرشته رو نشون میده…درو براش باز میکنم، درب آپارتمان رو هم نیمه باز میزارم.فرشته میاد بالا و وارد خونه ی به هم ریخته و پر از جاسیگاری و ته سیگار میشه. با همون سر و وضع داغون به پیشوازش میرم.حراسون و مضطرب سلام میکنه و باهام دست میدهبا حالت نگران به چشما و صورت پف کرده م نگاه میکنه و دستشو میزاره رو پیشونیم:-یه مقدار تب دارید امیرآقا، باید بریم دکتر+امیرم-خب حالا هر کدوم، آماده شو بریم دکتر+نیاز نیس، حالم خوبه، همیشه همینطوری ام.بدون اینکه فرصت بدم چیزی بگه ادامه دادم:+نوشیدنی؟-موافقم+گرم یا سرد-امممم سرداز توی یخچال یه آب پرتغال طبیعی در میارم با یه بطری ابسلوت ودکای سوئدی که به واسطه ی یکی از دوستام از اروپا به دستم رسیده بود.+ودکا یا آب پرتغال؟-آب پرتغال لطفاهنوز حالم سرجاش نیست. مدل صحبت کردنم حتی مال خودم نیس، مال منِ افسرده ست.یه لیوان آب پرتغال براش میریزم و یه پیک ودکا برا خودم.میشینم سر میز.-تنها زندگی میکنی؟+اره-سخت نیس؟ غذا پختن، شست و رُفت…+به نظرت این خونه شست و رفت توش انجام میشه؟یه نگاه به سر و وضع خونه میندازه و با نیشخند رو بهم میگه:-انگار اعتقادی به تمیز کاری نداری!با یه لبخند کوتاه جوابشو میدم+دوس دارم ولی وسعم نمیکشه.نوشیدنیامونو میخوریم.میرم آماده بشم برا رفتن.دوش میگیرم و لباس میپوشم و آماده ی رفتن میشم. از توی اتاق خواب میام بیرون.-عافیت باشه امیر جون. چقد زود آماده شدی، من گفتم تا تو آماده بشی یه تمیزکاری کوچولو انجام بدم!مانتو و شالشو در آورده و داره خونه رو تمیز میکنه!بهت زده رو به فرشته میگم+ای بابا شرمنده م کردی که! به خدا راضی به زحمت نبودم.با یه لبخند شیطنت آمیز میگه-قابل شما رو نداره، بعدا برام جبرانش میکنی!دوباره لباسای خونه رو تنم میکنم و میرم کمک فرشته.یه ساعته با هم کل خونه رو زیر و رو کردیم. اصن نمیشد فهمید این همون خونه ست.فرشته خسته و کوفته، در حالی که کل سر و صورتش خیس عرق شده روی کاناپه ولو میشه.با یه خسته نباشید، براش از توی یخچال میوه میارم و میزارم روی میز-اوا چرا زحمت کشیدی عزیزم+همه‌ی زحمتارو تو کشیدی فرشته جانچند دقیقه توی سکوت سپری میشه و میوه میخوریم.-امیر جان میشه یه چیزی بخوام ازت؟+جانم بگو-میشه از حمومت استفاده کنم یه دوش سریع بگیرم بعد بریم زودتر که بچه ها منتظرمون نمومنن؟یه لحظه فکر میکنم+آره عزیزم چرا نشهبلند میشم و راهنماییش میکنم.ودکا یه مقدار روم اثر گذاشته و از فکر و خیالاتم خبری نیس.الان به جای خودم، یکی دیگه رو رفتارام کنترل داره.چند دقیقه با صدای دوش حموم سپری میشه.تو افکار خودم غرق میشم و دوباره تو حالت خلسه سیر میکنم.اما اینبار یه خلسه شهوانی و با افکار سکسی که حول محور فرشته میچرخه. به هیچ چیزی به جز لحظه‌ی حال اهمیت نمیدادم…به خودم میام. صدای دوش قطع شده. یهو یادم میاد که حوله ندادم بهش.+فرشته جان یه لحظه وایستا حوله بهت بدم.-نمیخواد همینجوری میپوشم لباسمو+چه کاریه بابا یه لحظه صبر کن.میرم از توی کشو یه حوله تمیز میارم جلو در حموم. در میزنمفرشته در حالی که هیچی تنش نیست درو تا نیمه باز میکنه که حوله رو ازم بگیره. نصف بدنش دیده میشهنگاهم گره میخوره بهش. چی دارم میبینم! یه بدن خوش تراش و بدون نقص. اون روزی که خدا داشته بدنشو طراحی میکرده خیلی سر کیف بوده و وقت گذاشته روش. کمر باریک، پایین تنه پر، انحنای کمرش به حدی چشم نواز بود که نمیشد ازش چشم برداشت…-امیرجان! کجایی؟انگار یهو یه تلنگر بهم وارد میشه+جانمبا یه لبخند شهوتناک میگه-انگار تو هم عرق کردی! میخوای یه دوش بگیری؟....صدای آلارم گوشیم بیدارم کرد…اون‌ روز با الهام قرار داشتم و کلی قرار بود خوش بگذرونیم.الهام دانشجوی دانشگاه آزاد بود و اهل اصفهان. با دوتا از همکلاسی‌هاش خونه گرفته بودن و خونواده هاشون بهشون تا حدودی آزادی داده بودن. سه سال بود با هم بودیم. آخر هفته ها و گاهی وسط هفته که کلاس نداشت پیش من بود. یه خونه داشتم که طبقه دوم یه آپارتمان بود . تنها زندگی می‌کردم، البته قبل از اومدن الهام تو زندگیم.شاید قبل از اون هیچوقت به کسی اینجوری دل نبسته بودم، انگار یه تیکه از وجودم بود. یه بخش از اعضای بدنم.باهاش طبق معمول کوچه بغلی خونه شون قرار گذاشتم و رفتم دنبالش. مثل همیشه سر تایم جفتمون رسیدیم و سوار ماشین شد. اونجا فقط به یه دست دادن و یه ماچ از لپش اکتفا کردم. یه کم که از اون محله دور شدیم زدم کنار و طبق معمول ده دقیقه همدیگه رو بفل کردیم. یه رابطه پر از عشق و آرامش که شاید فقط بشه تو کتابا پیداش کرد. بعدش مستقیم رفتیم کنار ساحل، روی یه تخته سنگ که پاتوق همیشگی مون بود، میعادگاه دل‌ها.ساعت‌ها اونجا میگفتیم و میخندیدیم. من برا اون شعر عاشقونه میخوندم و اون برا من. خیلی وقتا نگاها بهمون جلب می‌شد و کلی آدم میومدن نزدیکمون و به حس نهفته توی شعرها گوش میدادن. هر لبخند اون برام یه غزل عاشقانه بود.شاید نشه تو کلمات گمجوند این حجم از خواستن رو.بعد از میعادگاه دل‌ها، مستقیم میرفتیم سمت خونه. هردوتامون داغ و تشنه ی همدیگه.به محض ورودمون جوری تو همدیگه قفل میشدیم که باید کلیدساز میاوردیم برا بازکردنش (؛بعد از کلی عشق بازی و قربون صدقه رفتن، یه سکس آرامشبخش حسن ختام خوبی بود برای اونهمه عطش.....فرشته گوشه لب پایینشو با دندون گاز میگیره.یه ویروس بی رحم وارد بدنم میشه، ویروسی به اسم شهوت.بدون مکث سرشو بین دستام میگیرم و وحشیانه شروع میکنم به لب گرفتن. انگار صد ساله تشنه ی آب بودم و تازه رسیدم به یه چشمه ی گوارا. اونم دست کمی از من نداشت؛ داغ و پر از شهوت.غرق بودیم توی حال و هوای خودمون.مثل دیوونه ها شروع میکنه به کندن لباسام. شلوارکمو میکشه پایین و میفته به جون کیرم که داره از شدت اشتیاق فتح قله‌ها و در‌های بدنش میترکه.-جوووون به این میگن کیرلبخند از روی رضایت و لذتم جواب محکمیه برای شوق فرشته.با سرعت زیاد کیرم رو تو دهنش جلو عقب میکنه، یه دفعه سرعتشو کم میکنه و با یه حالت شهوتناکی شروع به لیسیدن کیرم و تخمام میکنه.زبونشو از زیر تخمام میکشه تا سر کیرم و میکندش تو دهنش.حالا نوبت من میشه که وارد عمل بشم. میشینم کف حموم و اونو میچسبونم به دیوار حموم. یه پاشو میزارم سر شونه م و شروع میکنم به لیسیدن کلیتوریسش. خیلی آهسته و دقیق و با ظرافت.فرشته از شدت لذت سرمو فشار میده به کوسش و به سختی رو پاهاش میمونه. مثل یه خونه تو چنگ زلزله که هر لحظه ممکنه آوار بشه رو سر من. انقد به خوردنم ادامه میدم تا حس میکنم اماده ی فتح شدنه.میخوابونمش کف حموم. پاهاشو باز میکنم و به آرومی کیرمو میزارم تو کوسش. فرشته با ورود کیر من آهی از عمق وجودش میکشه که شهوت منو چند برابر میکنهتقریبا یه دقیقه از تلنبه زدنم گذشته بود که بدن فرشته با یه لرزه‌ی ریز خبر از ارضا شدنش داد. منم سرعتمو بیشتر کردم و یه دقیقه بعدش ارضا شدم. انقدر تو این مدت سکس نداشتم که شده بودم مثل خروس.همونجا توی حموم ولو شدیم تو بغل هم. باورم نمیشد انقد زود کار به اینجا بکشه. یه حس آرامش کل وجودمو فراگرفته بود. بعد از اینهمه وقت تونسته بودم الهامو از ذهنم بیرون کنم. شده برای چند دقیقه یا چند ساعت.-حالت بهتره؟با یه لبخند پر معنا لبمو گذاشتم در گوشش:+از این بهتر نمیشه-پس بریم تا بهمون مشکوک نشدن+نه که تا الان نشدن! (قهقهه زدن دوتامون)سریع دوش گرفتیم و آماده شدیم و راه افتادیم سمت ویلا.نظراتتون برام مهمه ❤️ادامه...نوشته: Shaer

50