خواستم ببینم جندگی چه مزیه ای داره

امروز بیست و دو سالش شده بود. اینو از تقویم آویزون به دیوار اتاقش یا از روی شمع های کیک تولدش یا کارت پستال های رنگارنگ عزیزانش متوجه نشده بود، چون هیچ کدوم از این ها رو نداشت، نه تقویمی داشت نه کیک تولدی و نه حتی عزیزانی. ولی یه اتاق داشت، اتاقی که اندازه ی هر کدوم از دیوارای یک‌دست سرخ رنگش حدودا به اندازه‌ ی ده قدم خودش بود. توی اتاقش یه تخت و یه اتاقک کوچیک برای دستشویی و حمام هم داشت ولی عزیزی نداشت. اصلن نمیدونست عزیز یعنی چی. البته هیچکدوم از اینا مهم نبود. فقط این مهم بود که امروز بیست و دو سالش شده، اینو از تنها تابلوی کوچیکی که روی دیوار اتاقش میخ شده بود فهمیده بود. تنها تابلویی که امروز صبح نوشته ی روش از (مینا 21) به (مینا 22) تغییر کرده بود. راستی یه اسمم داشت. مینا.عقربه های ساعت پاندولی چوبی که کنار اون تابلو میخ شده بود، ساعت دوازده و سی دقیقه رو نشون میداد و میدونست همین الآناست که “خانم” وعده غذاییِ ناهار رو براش بیاره و همراه با گفتن مشخصات اندکی از ارباب امشبش، چند جمله ای هم توصیه ی همیشگی بکنه و بره.ولی میدونست خانم ازش راضیه چون تقریبا همه ی ارباب های سال گذشته ش‌ وقتی از اتاقش خارج می‌شدن راضی بودن. تنها چیزی که باعث ناراحتی خانم می‌شد این بود که مینا گاهی زیادی از ارباباش سوال می‌پرسید و خانم اصلا از این کارش خوشش نمیومد.مشغول مرتب کردن رو تختیش شد که صدای باز شدن قفل در اتاقشو شنید. سریعا رفت و جلوی در اتاق به صورت دو زانو نشست. خانم اومد و همینجوری که ناهار امروزش رو به دستش میداد گفت:امروز خورش قیمه ست ناهارت. چون میدونم که خیلی دوست داری. سیب زمینی هاتم گفتم جدا از خورش بذارن که خیس نشه.میدونست که حتما خانم هم میدونه که امروز تولدشه و برای همین امروز از روزهای دیگه باهاش مهربون تره، حتی اگه به روی خودش هم نیاره همینطور که توی این بیست و دو سال هیچوقت به تولد مینا اشاره ای نکرده بود.خانم ادامه داد: مینا ارباب امشبت خیلی سختگیره. دلم میخواد حسابی راضیش کنی.اخماشو بیشتر توی هم کشید و بازم ادامه داد: مینا، تا الان پیش سه تا دیگه از خواهراتم رفته و از هیچکدوم راضی نبوده، اون سه تا که بدجوری تنبیه شدن، امیدوارم تو بتونی راضیش کنی. همه ی همه ی تلاشتو بکن. اگه سربلند بشی بهت جایزه میدم.مینا که هنوزم دو زانو نشسته بود با صدای آرومی گفت : چشم خانم. همه ی سعیمو میکنم.خانم در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت: خوبه.همینطور که مشغول خوردن ناهارش شد به حرفای خانم فکر کرد. خانم گفته بود که تا الان سه تا از خواهراش توی راضی کردن ارباب امشبش شکست خورده بودند. البته میدونست که اونا خواهرای واقعیش نیستن و فقط مثل خودش یه اتاق دارن و یه اسم و یه عدد. ولی به هر حال به نوعی دوستانش محسوب می‌شدند. بالاخره چه کتک هایی که در کنار شیما23 نخورده بود و چه میله های پلاستیکی ای که به دستور خانم با ساغر22 توی جلو و عقب هم نکرده بودند. چه تمرین های زیادی که با اون ها و به دستور خانم نکرده بودند تا بتونن ارباباشون رو راضی کنند.ساعت پاندولی هفت و پنجاه دقیقه رو نشون میداد و میدونست تا ده دقیقه ی دیگه خانم قفل اتاقشو باز میکنه، ارباب بدقلق و جدیدش رو به اتاق راهنمایی میکنه و میره. ولی استرس نداشت. میدونست که میتونه اربابش رو راضی کنه. خوب میدونست که از بقیه خواهراش توی این کار خیلی بهتره چون از وقتی که یادش بود فهمیده بود که یه فرق بزرگ با بقیه ی خواهراش داره. اون فرق این بود که اون نقش بازی نمی‌کرد، با تک تک سلولای بدنش لذت می‌برد. همین فرق باعث شده بود حتی توی تمرین ها هم بهتر از خواهراش باشه. برعکس خواهراش هیچوقت مجبور نبود ادای لذت بردن رو در بیاره و موقع سکس هاش آه و ناله ی دروغین کنه تا ارباب هاش بیشتر لذت ببرن. اون با تمام وجود آه می‌کشید و با تمام وجود واقعا لذت می‌برد. خانم همیشه میگفت که اون حشری ترین جنده ایه که توی تمام عمرش دیده. تنها چیزی که اذیتش می‌کرد این بود که نمی‌تونست ریسک کنه جواب مهم ترین سوال زندگیش رو از ارباب جدید هم بپرسه و شانسشو امتحان کنه. تا الان هیچکدوم از ارباب های قبلیش جوابش رو نداده بودندو حتی یکی دوتا از ارباب های گذشته‌ ش راجع به سوالش با خانم صحبت کرده بودند و نتیجه ش هم باعث دردناک ترین و زجرآور ترین تنبیه های خانم شده بود.صدای قفل در اتاقش توی اتاق پیچید و مینا خیلی سریع رفت و به پهلو و رو به در اتاق روی تخت خوابش دراز کشید و دست راستش رو زیر سرش گذاشت و همونجوری که خانم همیشه بهش یاد داده بود چشماش رو خمار کرد و سکسی ترین لبخندش رو به لباش آورد.خانم در رو باز کرد و ارباب جدید رو به اتاق راهنمایی کرد و گفت : بفرمایید جناب آفاق. مطمئنم مینا همون کسیه که میخواین.ارباب جدید که وارد اتاق می‌شد، پوزخند زد و گفت : ببینیم و تعریف کنیم.خانم لبخندی زد و در اتاقو بست و رفت. چشمای مینا به ارباب جدید افتاد و توی همون نگاه اول فهمید که از همه ی ارباب های قبلیش جوون تر و البته خوش قیافه تره. ارباب چهره ای مستطیلی داشت با یه ته‌ریشِ بینهایت مرتب، کت و شلوار به تن داشت و یه کراوات سرخ همرنگ دیوار های اتاق مینا روی پیرهنش به چشم می‌خورد. همینطور که به طرف تخت مینا میومد دوباره پوزخند زد و گفت : خانمت از تو خیلی تعریف کرده، الان که دقت میکنم از بقیه قشنگ تری. بدنتم بهتره، ولی بازم فکر نمیکنم بتونی اون حسی رو که میخوام بهم بدی. هیچ جنده ای نمیتونه.مینا چیزی نگفت و فقط با خودش فکر کرد که هنوز منو نشناخته. همچنان لبخند سکسیش رو روی لب هاش نگه داشت.ارباب که حالا کت و شلوارش رو از تنش در آورده بود به جالباسی کنار تخت مینا آویزون کرده بود، فقط با یه شورت جذب، به طرف مینا اومد. مینا خوشحال بود چون میدید که این ارباب خیلی بدن متناسب و مردونه ای داره.ارباب بدون این که به چشمای مینا نگاه کنه با دو دستش تاپ مشکی و کوتاه مینا رو پاره کرد، دستاش رو برد پشت کمر مینا و بند سوتین مشکیش رو باز کرد و سوتین مینا رو به اونور پرتاب کرد، با نگاه خریدارانه ای سینه های مینا رو توی دوتا دستش گرفت و گفت : انگاری خانمت حق داشت که تعریف کنه، سینه هات خیلی خوش فرمن جنده، ولی بهتر از فرمش رنگ صورتی خوش رنگ نوکشونه.مینا بازم چیزی نگفت. از این که ارباب جدید تا این حد خودشو بالا میدونست خوشش نمیومد.ارباب شروع کرد به خوردن یکی از سینه های مینا و دست چپش رو هم از روی ساپورت به کص مینا رسوند و شروع به بازی با کصش کرد. مینا احساس کرد نوک سینه هاش کمی راست تر شدند و کصش کمی خیس تر. با خودش گفت: آره، این همون فرق من با خواهرامه. و بعد نا خودآگاه یه آه سکسی کشید و به کمرش موج داد.ارباب جدید یه دفعه متوقّف شد، برای اولین بار به چشمای مینا نگاه کرد و با تعجب گفت : فیک نبود. هیچ کس نمیتونه انقدر خوب ادا در بیاره. خیلی وقته که دنبال یکی مثل تو بودم.مینا با این که از متوقف شدن ارباب کمی دلخور بود نتونست جلوی خودشو بگیره و از تحسین ارباب لذت برد و بالخره بار به حرف اومد: میدونم فیک نبود. ممنون.ارباب که حالا انگار واقعا حشری تر شده بود گفت ممنون از خودت.و بوسه ی ریزی از لب های مینا گرفت و دوباره دست چپش رو این دفعه از توی ساپورت به کص مینا رسوند. مینا باز هم بی اختیار آه کشید ولی ایندفه سکسی تر از قبل. ارباب که دیگه واقعا از خود بی خود شده بود قسمت جلوی کص ساپورت مینا رو هم با دو دست پاره کرد و شورت توری مشکی مینا رو کنار زد و زبونش رو به کص مینا رسوند. مینا با تموم وجود غرق لذت بود و با هر تماس زبون ارباب، کونش رو مقدار بیشتری از روی تخت بلند می‌کرد و آه بلندتری می‌کشید. بعد از چند دقیقه، ارباب شرتش رو در آورد، روی دست راستش تف کرد و کیرش رو با دست کمی خیس کرد و روی کص مینا گذاشت و چندبار عقب و جلو کرد. مینا که دیگه صدای آه و ناله ش از شدت لذت به جیغ های ریز تبدیل شده بود، جرئت نمی‌کرد از ارباب بخواد زودتر کیرش رو توی کصش فرو کنه. ولی چند لحظه بعد ارباب به تمنا‌ی مینا که از چشم هاش هم معلوم بود جواب داد و کیرش رو به آرومی توی کص مینا فرو کرد. هر دو غرق لذت بودن و مطمئن بودن که این سکس بهترین سکس عمرشونه، بعد از ده دقیقه تلمبه زدن هم ارباب و هم مینا که سعی کرده بود خودشو با ریتم ارباب هماهنگ کنه همزمان ارضا شدن و کص مینا پر شده بود از آب ارباب.ارباب که حالا کمی خسته بود لبخند زد و همینطور که خودشو کنار مینا روی تخت مینداخت گفت: باید به خانمت بگم بهت قرص بده.مینا هم که خیلی عمیق ارضا شده بود فقط لبخند زد، بعد از چند دقیقه که رو به روی هم دراز کشیده بودن و به چشم های هم دیگه نگاه میکردن، ارباب با لبخند گفت: تو واقعا فرق داشتی.مینا هم به لبخندش پاسخ داد و گفت : میدونم. مرسی ارباب، شما هم فوق‌العاده بودین.ارباب گفت: یه چیزی ازم بخواه که دفعه ی بعد که اومدم به عنوان تشکر برات بیارم.مینا چند لحظه فکر کرد و تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه، جواب داد: چیزی نمیخوام ارباب. فقط اگه میشه به یه سوالم جواب بدین.ارباب گفت: هر چی میخای بپرس ولی دیگه ارباب صدام نکن، اسمم کارنه. کارنِ آفاق.مینا گفت : چشم. ک ک کارن میخواستم بپرسم که آیا کل دنیا واقعا همینه؟ آیا دنیا واقعا فقط از ما جنده ها، خانممون و ارباب ها تشکیل شده؟پ ن: این داستان یه داستان تقریبا بلند و تخیلیه که سالهاست توی ذهنم حضور داره. اگه دوست داشته باشین ادامه ش رو هم تقدیم می‌کنم. امیدوارم راضی بوده باشین و تایمتون هدر نشده باشه. ارادتمند.ادامه...نوشته: Dead_poet

165