خدمتکار درِ اتاق هتل رو باز کرد. یک سری توضیحات داد و رفت. بعد از رفتن خدمتکار، رو به بردیا گفتم: چطوری گذاشتن که تو و من، توی یک اتاق باشیم؟! چرا شناسنامههامون رو چک نکردن؟ فکر میکردم قراره توی دو تا اتاق مجزا باشیم.بردیا نشست روی تخت دو نفره و گفت: داریوش است دِگر. هیچ چیز از او بعید نیست.سمت دیگه تخت دراز کشیدم. به سقف نگاه کردم و گفتم: هیچ وقت شیراز نیومده بودم. البته خوب که فکر میکنم، تا قبل از ازدواج با داریوش، هیچ جایی نرفته بودم.بردیا هم دراز کشید و گفت: شوهر سابقت اهل سفر نبود؟+نه اصلا.-اون مدت که با مانی بودی، چطور؟+مانی اکثر اوقات، درگیر ورزش و مسابقه و باشگاه بود. وقت آزاد زیادی نداشت.-الان که ماشالله کلی وقت آزاد داره.+انگاری مسابقه دادن رو گذاشته کنار. تصمیم داره فقط مربی باشه.-نگو که هنوز ذهنت درگیر رابطه مانی و داریوشه.+اگه بگم آره، عصبانی میشی؟-آره.+عصبانی بشی، چیکار میکنی؟ کتکم میزنی؟-به نظرت دلم میاد؟+به نظر من هیچ چیز از هیچ کَسی بعید نیست. همه آدمها، توی درونشون، یه هیولای بیرحم دارن.-شوهر سابقت کتک میزد؟+زیاد.-تصورش هم ترسناکه. چطور آدم میتونه یک زن بیدفاع رو کتک بزنه؟از لحن خود بردیا تقلید کردم و گفتم: آدم است دِگر، هیچ چیز از او بعید نیست.بردیا خندهاش گرفت و گفت: استرس نداری؟+استرس برای چی؟-برای همین سفری که اومدیم. شاید نتونیم به نوید نزدیک بشیم.+داریوش همه مدل احتمالاتی رو لحاظ کرده. تهش اینه که ضایع میشیم و بر میگردیم. بعدش داریوش میگه که چیکار کنیم.حس خوبیه که یکی مثل داریوش رو داریم. لازم نیست به مغز خودمون فشار بیاریم.-آره موافقم. داریوش همیشه، برای هر مسالهای، یک ایدهای داره.+عسل قرار شد پیش داریوش بمونه؟-چند روز میره پیش خواهرش. بعدش میره پیش داریوش.+چند تا خواهر و برادر داره؟-همین یه خواهر. دو سال از خودش بزرگ تره.+پدر و مادر عسل مُردن؟-نه زندهان.+چرا اینقدر ازشون بدش میاد؟-پدر و مادر عسل، زندگی نسبتا پیچیدهای داشتن و دارن.+بهت گفته در موردشون به کَسی حرفی نزنی؟-شاید یک روز خودش برات تعرف کرد.+هر آدمی یک راز بزرگ توی دلش داره.-آره.+از خانواده خودت بگو. نکنه تو هم خانواده گریزی؟-من خانوادهای ندارم.+یعنی چی؟-توی یتیم خونه بزرگ شدم. هیچ اطلاعاتی درباره پدر و مادر و خانوادهام، ندارم.به پهلو شدم و با تعجب گفتم: واقعا داری راست میگی بردیا؟بردیا سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: به نظرت الان تو شرایطی هستم که باهات شوخی کنم؟ هر آدمی راز خودش رو داره.یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینکه هیچ کَسی رو نداری، چه حسی داره؟ گاهی وقتها احساس میکنم اگه مادرم و حمایتهاش نبود، به معنای واقعی متلاشی میشدم.بردیا لبخند محوی زد و گفت: من همین حس رو نسبت به عسل دارم. عسل به تنهایی، تمام خانواده منه.+راستی هنوز برام تعریف نکردین که چطوری با داریوش آشنا شدین. یعنی چطوری وارد این مدل رابطه شدین.-عسل تعریف کردن این رو هم برای خودش نگه داشته.+خیلی دارم فضولی میکنم؟-نه سوالات طبیعیه.+تو از من سوالی نداری؟-کنجکاوم درباره رابطهات با پسرت بدونم.+از خودم دور نگهش داشتم. دوست ندارم حتی برای یک درصد، متوجه دنیای جدید من بشه. همون یک بار که غیر مستقیم فهمید به پدرش خیانت کردم، بسه.-بهش گفتی که اول پدرش خیانت کرده؟+نه.-چرا نگفتی؟+منصفانه نیست که بفهمه هم پدرش خائن بوده و هم مادرش.بردیا سکوت کرد و جوابی نداد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و گفت: امشب زود بخوابیم. فردا باید صبح زود بیدار شیم.+اوکی من لباس خواب جفتمون رو از چمدون در میارم. فقط یک چیزی.-چه چیزی؟+اجازه دارم موقع خواب، بغلت کنم؟بردیا لبخند زد و گفت: تعداد باری که با هم سکس کردیم، از دستم در رفته. حالا برای بغل کردن، اجازه میخوای؟+آره چون به نیت آرامش نیاز به بغل دارم، نه شهوت و سکس.بردیا پیشونیام رو بوسید و گفت: هوات رو دارم، خیالت تخت.صبح با نوازش کمرم توسط بردیا از خواب بیدار شدم. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، از پشت بغلم کرد و گفت: پاشو تنبل خانم.خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: وقت داریم دوش بگیریم.بردیا دستش رو برد به سمت موهام و گفت: اگه عجله کنی، آره.هر دو تامون با هم وارد حموم شدیم. فقط در حدی که سر حال بشیم، دوش گرفتیم. بعدش هم خودمون رو خشک کردیم و حاضر شدیم. بردیا کت و شلوار مشکی پوشید و من، شال سفید و مانتو و شلوار لی پر رنگ تنم کردم. توی رستوران هتل و موقع صبحونه خوردن، برای چندمین بار، همه چی رو مرور کردیم. چای خودم رو کامل خوردم و رو به بردیا گفتم: دیشب الکی گفتم استرس ندارم. الان استرس دارم. فکر نمیکنم این نقشه به سرانجام برسه.بردیا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: فدا سرت. هر چی شد مهم نیست. تو فقط حواست باشه، سوتی ندی.وقتی وارد شرکت نوید شدیم، بردیا با اطلاعات شرکت صحبت کرد و بعد از شناختن ما، یک آقای نسبتا مُسن، با خوشرویی ازمون استقبال و هدایتمون کرد به طبقه دوم شرکت. درِ یک اتاق رو باز کرد و گفت: لطفا چند لحظه منتظر باشین.یک میز بزرگ وسط اتاق بود که اطرافش رو چندین صندلی اداری چیده بودن. بردیا روی یکی از صندلیها نشست. وارد گوشیاش شد. بعد از چند ثانیه خندید و گفت: پریسا ببین این بچه گربه چه با نمکه.به صفحه گوشی بردیا نگاه کردم. داخلش نوشته بود: گوشه اتاق دوربین گذاشتن. احتمالا اینجا اتاق کنفرانسه و شنود هم دارن. حواست باشه.لبخند زورکی زدم و گفتم: آره خیلی با نمکه.بردیا اخم کرد و گفت: دارم کلیپ خنده دار نشونت میدم تا از استرست کم بشه. انگار نه انگار. به هزار بدبختی این شغل رو برات جور کردم. خرابش نکن پریسا.من هم اخم کردم و گفتم: اتفاقا چون نمیخوام خراب کنم، استرس دارم.بردیا لحنش رو جدی کرد و گفت: این آخرین باریه که دارم ازت حمایت میکنم. همه چی دست خودته. اگه این کار رو هم خراب کنی، دیگه هیچ توقعی از من نداشته باش.خواستم جواب بردیا رو بدم که یک خانم وارد اتاق شد. از سینی چای و لباسش، فهمیدم که آبدارچیه. دو تا فنجون چای به همراه شکلات و بیسکوییت روی میز گذاشت و رفت. بعد از رفتنش، نشستم کنار بردیا و گفتم: لطفا اینقدر بد اخلاق نباش داداشی. همه سعی خودم رو میکنم. خیالت راحت.درِ اتاق باز شد و همون آقای مُسن به همراه یک خانم نسبتا جوان وارد اتاق شدن. خانمه با من و بردیا احوالپرسی کرد و هر دو تاشون، رو به روی ما نشستن. خانمه کلاسورهای توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: سمیه یزدانی هستم، وکیل جناب نوید زارعی.بعد به مَرد کناریاش اشاره کرد و گفت: ایشون هم جناب عباس نجفآبادی هستن، معاون مدیر شرکت.بردیا لبخند ملایمی زد و گفت: خوشبختم.سمیه، یکی از کلاسورها رو باز کرد و گفت: این پیش نویس متن قرارداد ما با شماست. لطفا دقیق مطالعه کنید.بردیا کلاسور رو برداشت. یک نگاه کوتاه کرد و گفت: از این پیش نویس برای شرکت ما هم ارسال شده. قبلا خوندم.سمیه بدون مکث گفت: پس مشکلی ندارین.بردیا گفت: نگفتم مشکلی نداریم.عباس گفت: خب هر مشکلی هست، بفرمایین.بردیا با خونسردی گفت: در مورد مبلغ نهایی، در مورد تاریخ تحویل دستگاهها و نهایتا در مورد تعداد اقساط.سمیه لبخند زد و گفت: پس فکر کنم باید پیشنویس رو از اول بنویسیم.بردیا گفت: منم همین فکر رو میکنم.باورم نمیشد که بردیا تا این اندازه توی کارش مسلط باشه و اینطور قاطع و محکم حرف بزنه. داریوش حق داشت که بردیا رو بهترین کارمند خودش میدونست. هر سه تاشون نزدیک به یک ساعت با هم حرف زدن. از خروجی صحبتهاشون، متوجه شدم که بردیا موفق شد شرایط خودش رو تحمیل کنه. در انتها سمیه ایستاد و گفت: پس من برم متن قرارداد رو تنظیم کنم.بعد از رفتن سمیه، عباس رو به بردیا گفت: اگه مورد دیگهای نیست، من هم فعلا از حضورتون مرخص بشم.بردیا رو به عباس گفت: مورد آخر مونده. آموزش دقیق دستگاه.عباس گفت: قطعا، این شامل خدمات اصلی شرکت ماست.بردیا به من اشاره کرد و گفت: پریسا خانم، از طرف شرکت ما مامور شدن جهت یاد گیری کار با دستگاه.عباس کمی جا خورد و رو به من گفت: پس لطفا شما همراه من بیایین.برای کنترل استرسم، یک نفس عمیق کشیدم و همراه با عباس، از اتاق خارج شدم. دیگه خبری از بردیا نبود که بخواد من رو پوشش بده. عباس، من رو به طبقه سوم شرکت برد. وارد یک اتاق شدیم. یک پیشخون چوبی و شیک، اتاق رو از وسط نصف میکرد. عباس رو به دختر جوان اونور پیشخون گفت: لطفا این خانم رو جهت آموزش، پذیرش کنین.بعد رو به من گفت: کارتون که تموم شد، میفرستم دنبالتون.دختر جوان، چند تا فرم داد تا پُر کنم. فهمیدم که میخواد برای من تشکیل پرونده بده. نظم اداری شرکت نوید، حسابی سوپرایزم کرد. فرمها رو با دقت پُر و از فامیلی بردیا استفاده کردم. دختر جوان بعد از تکمیل شدن پروندهام، یک کارت برام صادر کرد و گفت: کلاس شما از همین فردا ساعت ده صبح و در ساختمان کناری برگزار میشه. به غیر از پنجشنبهها و جمعهها، هر روز، یک ساعت و نیم کلاس دارین. لطفا و حتما سر وقت حاضر بشین.درست بعد از تموم شدن حرف دختره، یک پسر جوان وارد اتاق شد و رو به من گفت: لطفا همراه من بیایین.من رو دوباره به اتاق کنفرانس هدایت کرد. بردیا و سمیه مشغول امضا کردن چند تا کاغذ بودن. سمیه بعد از تموم شدن امضاها، رو به بردیا گفت: پس دستگاهها، طِی چهل و پنج روز و به صورت هفتگی به شما تحویل داده میشه. طبق درخواست خودتون، مسئولیت حمل و نقل، با خودتونه.بعد یک کارت به بردیا داد و گفت: هر موردی بود، حتما با من تماس بگیرین.بردیا هم یک کارت به سمیه داد و گفت: من و خواهرم توی این هتل ساکن هستیم. شماره خودم رو هم پشت کارت نوشتم. خواهرم قراره آموزش کار با دستگاه رو ببینه.سمیه کارت رو گرفت. یک نگاه به سر تا پای من کرد و رو به بردیا گفت: توی این مدت، کلاس آموزش خواهرتون هم تموم شده.بردیا ایستاد و گفت: امیدوارم همه چی تا روز آخر، به خوبی همین امروز پیش بره.وقتی وارد اتاق هتل شدیم، یک نفس راحت کشیدم و گفتم: وای باورم نمیشه. روز اول به خیر گذشت.بردیا کتش رو درآورد و گفت: عمرا اگه حتی یک درصد شک کرده باشن. قرارداد به این سنگینی. کلی قراره سود کنن. قطعا تمام تحقیقاتشون رو در مورد شرکت داریوش کردن که به این راحتی زیر بار اقساط رفتن. یعنی همه چی برای اونا به طور قطع، یک معامله پُر از سوده. تو مخیلاتشون هم نمیگنجه که نقشه پشت پرده ما چیه.کمی فکر کردم و گفتم: داریوش فقط به خاطر نزدیک شدن به نوید، این تعداد بالا دستگاه رو از شرکتش خرید؟-نه فقط به خاطر این نبود. داریوش میخواد این دستگاهها رو مدتی انبار کنه. مگه ندیدی که گفتم حمل و نقل دستگاهها با خودمه. چون نمیخوام مقصد دستگاهها رو بفهمن. طبق پیشبینیهای ما، تا یک سال دیگه، قیمت این مدل دستگاهی که گرفتیم، حداقل ده برابر و بسیار کمیاب میشه. این کار داریوش حسابی سودآوره و خیلی از شرکتها رو مدیون خودش میکنه.مانتوم رو درآوردم و گفتم: شما دیگه چه جونورایی هستین.بردیا لبخند زد و گفت: بهت که گفتیم تا یک جایی رو کمکت میکنیم. حالا این گوی و این میدان. نوید یک روز در میون بخش آموزش رو شخصا بررسی میکنه. یا فردا یا پس فردا میبینیش. ببینم چیکار میکنی.+امیدوارم گند نزنم.-نمیزنی، مطمئنم. راستی امروز عصر بریم یکمی تو شهر بگردیم. میخوام تو این ماموریت حسابی بهت خوش بگذره.احساس کردم که بردیا همچنان داره به حرفهای شب گذشته فکر میکنه. اونجایی که گفتم شوهر سابقم، من رو هیچ جایی نمیبرد. انگار میخواست با محبت و توجه، کمی این حس کمبودم رو جبران کنه. اما نکته مهم این بود که بردیا، به من فقط به عنوان یک پارتنر جنسی نگاه نمیکرد. بردیا یک رفیق واقعی بود. همونطور که برای عسل، یک شوهر واقعی بود.سر ساعت مقرر خودم رو به ساختمان آموزش شرکت نوید رسوندم. کارتم رو نشون دادم و من رو به سمت یک اتاق راهنمایی کردن. داخل اتاق شبیه کلاس درس بود. چند تا صندلی و تخته وایتبورد. فکر میکردم که تنها شاگرد خودم هستم، اما یک پسر دیگه هم وارد کلاس شد. به من سلام کرد و نشست روی یکی از صندلیها. از داخل کیفم، دفتر و خودکار رو برداشتم. تصمیم گرفته بودم تا مطالب رو اول چکنویس کنم و بعدا توی لپتاپ و به صورت منظم تایپ کنم. داریوش ازم خواسته بود تا یک جزوه آموزشی بنویسم. متوجه شدم که پسر کناریام، زیرچشمی حواسش به منه. خواستم یک واکنشی نشون بدم که درِ اتاق باز و یک آقای مُسن با موهای بلند و سفید، وارد اتاق شد. حدس زدم که استاده و ایستادم. از نوع برخورد و احوالپرسیاش، مشخص شد که حدسم درسته. اسم دستگاهی که خریده بودیم رو نوشت روی تخته وایتبورد و آموزش رو شروع کرد. قرار شد نصف کلاسها تئوری و بقیهاش، عملی باشه. مطالب کمی برام سنگین بود اما تمام سعی خودم رو کردم تا متوجه بشم.آخر کلاس بودیم که درِ کلاس باز شد. عکس نوید رو توی سایت شرکتش دیده بودم. همونقدر جذاب و گیرا و همونقدر خوشگل و خوشتیپ.با احترام خاصی به استاد سلام کرد. بعد به من و هم کلاسیام سلام کرد. دو نفر پشت سرش بودن و اونا هم سلام کردن. ژست ایستادنشون جوری بود که انگار بادیگارد نوید هستن! به خاطر جذبه نوید، کمی دچار استرس شدم. ایستادم و گفتم: سلام.نوید رو به هم کلاسیام گفت: پدر جان خوب هستن؟هم کلاسیام گفت: سلام دارن خدمتتون.نوید گفت: خیلی اصرار داشتن تا شما حتما آموزش این دستگاه رو ببینین. از طرف من، به خاطر تاخیر چند روزهای که پیش اومد، ازشون عذرخواهی کنین.هم کلاسیام گفت: نفرمایید قربان. از طرف شرکت بهم گفته بودن که هر موقع شاگرد جدید اومد، خبرم میکنن.انگار منظورش از شاگرد جدید من بودم. نوید به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت: شما هم خوش اومدین خانم.سعی کردم عادی باشم و گفتم: ممنون.نوید گفت: همه چی مرتبه؟بدون مکث گفتم: بله مرسی.نوید با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: شما اولین کارآموز خانم ما هستین. تا حالا هیچ شرکتی، کارآموز خانم به ما معرفی نکرده بود.لبخند زورکی زدم و گفتم: شششرکت ما، یعنی شرکت آقا داریوش هم قرار بود یک آقا رو بفرسته اما لحظه آخر کنسل شد و من رو فرستادن.نوید از توی جیب کُتش یک کارت به من داد و گفت: هر لحظه و هر کجا مشکلی پیش اومد، به شخص خود من خبر بدین. اولویت من اینه که مشتریهامون به دستگاههایی که میخرن، تسلط کامل داشته باشن. در ضمن میتونم بپرسم که شما توی این مدت، کجا ساکن هستین؟کارت رو از توی دست نوید گرفتم و گفتم: با برادرم توی یک هتل اقامت داریم. برادرم نماینده حقوقی شرکته.نوید گفت: بله در جریان هستم که همراه با برادرتون به شیراز اومدین. نزدیک به یک ماه و نیم، برادرتون مشغول تحویل دستگاهها و خودتون هم درگیر یادگیری هستین. قطعا هزینههای هتل، توی این مدت، بالاست. اگه تمایل داشتین، ما حاضریم برای اسکان موقت شما اقدام کنیم. البته و نهایتا هر جور راحتین. با برادرتون مشورت کنین و به من خبر بدین.لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: چَشم اگه موردی بود، باهاتون تماس میگیرم. مرسی از توجه و مهمون نوازی شما.بردیا توی لابی هتل منتظرم بود. نشستم کنارش و گفتم: بالاخره نوید خان رو دیدم.-خب چطور بود؟+همونطور که داریوش حدس زد. حسابی تحویلم گرفت. ازم خواست اگه هر مشکلی داشتم، باهاش تماس بگیرم.-هیچ مَردی نمیتونه از تو بگذره، خیالت راحت.+چیه داریوش سپرده به جای خودش، تو ازم تعریف کنی؟-خب حالا برای قدم بعدی میخوای چیکار کنی؟+قدم بعدی رو خود نوید برداشت. بهم گفت هزینه هتل زیاده و برای اسکان موقت، میتونه یک کاری بکنه.-خب.+خب نداره، الان میریم ناهار. بعدش میریم توی اتاق و من یه چرتی میزنم. بعدش سکس میکنیم، چون کمبود سکس دارم. بعدش من زنگ میزنم به نوید و ازش میخوام تا یک فکری برای اسکان موقت ما بکنه.-آفرین به برنامه ریزی.+دیگه اینی که از دستم بر میاد.تو پوزیشن میشنری بودیم و بردیا به آرومی کیرش رو توی کُسم، حرکت میداد. من هم با دستهام کمر و کونش رو مالش میدادم و لبهاش رو میبوسیدم. وقتی به احساسات بین خودم و بردیا فکر کردم، خندهام گرفت. بردیا کیرش رو عمیق تر توی کُسم فرو کرد و گفت: به چی میخندی.به خاطر حس بیشتر کیر بردیا، یک آه کشیدم و گفتم: یه دورانی بود که از تمام مَردها متنفر بودم. از بابام، از شوهرم، از برادرشوهرم، حتی از برادرهای بیخیال خودم. اما حالا، هم عاشق داریوش هستم. هم به تو و به عنوان یک دوست، احساس دارم. هم مانی عوضی موفق شده کمی از احساست گذشتهام نسبت به خودش رو فعال کنه.بردیا ریتم ملایم تلمبه زدنش رو حفظ کرد و گفت: میفهمم چی میگی. من هم تا قبل از اینکه وارد همچین دنیایی بشم، اصلا فکر نمیکردم که تا این اندازه پیچیده باشه.+پشیمونی؟-نه اصلا. تازه گاهی میگم که اِی کاش زودتر با داریوش صمیمی میشدیم.لبهای بردیا رو یک بوسه طولانی کردم و گفتم: عاشق کیرتم بردیا. نمیدونی وقتی کیرت رو توی کُسم حرکت میدی، چه حسی بهم دست میده.بردیا به خاطر تغییر لحن من، یک بار دیگه کیرش رو عمیق تر تو کُسم فرو کرد و گفت: منم عاشق کُس نرم و دخترونه تو هستم. اولین باری که کیرم رو توی کُست فرو کردم، نزدیک بود همون اول کار آبم بیاد. خیلی به خودم فشار آوردم تا مقاومت کنم.پاهام رو دور کمر بردیا حلقه کردم و گفتم: عزیزمی پسر خوشگلم.بردیا گردنم رو بوسید و گفت: تو هم نفس منی مامانی عسلم.چشمهام رو بستم و گفتم: تند تر بکن پسرم. تند تر بکن عشقم. میخوام بیشتر و بیشتر کیر نازنینت رو حس کنم. کُسم هیچ وقت از کیرت سیر نمیشه.بردیا ریتم کردنش رو تند تر کرد و گفت: هر چی مامان جونم بگه.صاف خوابیده بودم و بردیا به پهلو کنارم خوابیده بود. پاش رو گذاشته بود روی رون پاهام و با دستش مشغول پخش کردن آب منیاش روی شکم و سینههام بود. دستم رو دراز کردم و گوشیام رو از روی عسلی تخت برداشتم. شماره نوید رو توی گوشیام سیو کرده بودم. رفتم روی شمارهاش و رو به بردیا گفتم: وقتشه که اولین دام رو برای نوید خان پهن کنم.نوید بعد از چند تا بوق، گوشی رو جواب داد و گفت: بله.+سلام جناب زارعی. منم پریسا، کارآموز جدید.-بله شناختم. بفرمایید، در خدمتم.+امروز شما گفتین که اگه نخواستیم توی هتل…-بله درسته. امشب هم لازم نیست داخل هتل بمونین. آماده باشین که تا یک ساعت دیگه، یکی رو میفرستم دنبالتون.+آقا نوید میتونم یک خواهش یا درخواست از شما داشته باشم؟-حتما.+امیدوارم برای شما سوء تفاهم نشه، اما میشه خواهشا شما با برادرم تماس بگیرین و اصرار کنین که ما دیگه توی هتل نباشیم. آخه…-مگه مشکلی پیش اومده؟+مشکل که نه، اما… میترسم به برادرم اصرار کنم و خب براش سوء تفاهم بشه.-از چه نظر؟+از این نظر که… سخته توضیحش. برادرم خیلی به شرکت وفاداره. یکی از قوانینش اینه که تحت هیچ شرایطی نباید شرکت رو مدیون آدم یا شرکت دیگهای بکنیم. از طرفی وقتی به این فکر میکنم که قرار یک ماه و خوردهای تو این اتاق هتل باشم، روانی میشم. آقا داریوش به من گفته بودن که شما بینهایت با مشتریها مهربون هستین و هر کاری در جهت راحتیشون میکنین. فقط امیدوارم درخواست من حمل بر پُر رویی و جسارت نشه.-گرفتم جریان چیه. هیچ جسارتی در کار نیست. قانون اول تجارت، احترام و حفظ شأن مشتریهاست. حساسیت برادر شما هم بجاست. خودم شخصا میام و باهاش حرف میزنم. داریوش خان هم به من لطف دارن.+یک دنیا ممنون. پس فعلا خدافظ.-میبینمتون.وقتی گوشی رو قطع کردم، بردیا انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: برادرشوهرت خیلی آدمشناس بوده. جنده درونت رو زودتر از خودت شناخته.بردیا وارد اتاق شد و گفت: جمع کن بریم.لبخند زدم و گفتم: نوید چطوری راضیات کرد؟-خیلی مَرد قاطع و کار درستیه. صادقانه گفت که ما یکی از بهترین مشتریهاش هستیم و تصمیم گرفته مسئولیت اقامتمون رو به عهده بگیره. منم طبق نقشه، اولش تعارف کردم، اما نهایتا گفت که اصلا بریم خونه خودش.تعجب کردم و گفتم: یعنی چی خونه خودش؟-گفت با خواهرتی. اونجا راحت ترین.کمی فکر کردم و گفتم: به نظرت این زیاده روی نیست؟ که ما رو ببره خونه خودش.-اول اینکه داره تمام تلاشش رو میکنه تا مشتریاش راضی باشه. میدونه که همه جا این رو میگیم و این بهترین تبلیغ محسوب میشه. دوم اینکه تو مستقیم ازش خواستی و به خاطر راحتی تو، هر طور شده من رو راضی کنه تا توی هتل نمونم. سوم اینکه حالا دقیق جلوی چشمهای خودشی و میتونه حسابی باهات لاس بزنه. منم اگه جای نوید بودم، همین تصمیم رو میگرفتم.به حرفهای بردیا فکر کردم و گفتم: ته دلم حس خوبی به این سرعت اتصالمون با نوید ندارم. اما اوکی چارهای نیست. فقط صبر کن به داریوش زنگ بزنم و در جریان بذارمش.روی تخت نشسته بودم و آخرین صفحه جزوه رو توی لپتاپ تایپ کردم و رو به بردیا گفتم: تموم شد. جوری نوشتم که برای همه قابل فهم باشه. از این ساده و روان تر نمیشد. تو کِی کارت تموم میشه.بردیا به صفحه لپتاپ نگاه کرد و گفت: خیلی عالی. من هم تا سه روز دیگه، آخرین محموله رو تحویل میگیرم و تمام.سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: برای هیچ و پوچ. فکر کردم چون اومدیم خونه نوید، دیگه تمومه و بهش نزدیک شدیم. اما توی تمام این مدت، با ما شبیه یک مهمون رسمی برخورد کرد. سه روز دیگه هم که داریم میریم. به هر دری زدم، نشد که بهش نزدیک بشم.بردیا هم مثل من پکر بود و گفت: آره خیلی بد شد. من هم امیدوار بودم که به نوید نزدیک میشیم اما نشد که نشد. من یک سر برم شرکت نوید. باید مدارک کامل رو ازشون تحویل بگیرم.بعد از رفتن بردیا، دراز کشیدم. روحیهام به شدت ضعیف و دلم برای داریوش تنگ شده بود. با صدای درِ اتاق به خودم اومدم. نشستم و گفتم: بفرمایین.نوید وارد اتاق شد. با تاپ و شلوارک بودم. ایستادم و گفتم: سلام.نوید برای اولین بار یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: حاضر شو، باید بریم جایی. میخوام یک چیزی نشونت بدم.از پیشنهاد نوید جا خوردم. توی این یک ماه و خوردهای که توی خونهاش بودیم، فقط چند بار دیده بودمش. برای شب که اصلا نمیموند و همون چند بار هم، در حد چند دقیقه بهمون سر میزد تا از احوالمون با خبر باشه. اما حالا با کلید داخل خونه شده بود و ازم میخواست تا باهاش بیرون برم. این یعنی قرار؟ یعنی تصمیم داشت که به من پیشنهاد بده؟ هر چی که بود، نمیتونستم موقعیت به این خوبی رو از دست بدم. لبخند زدم و گفتم: چَشم الان حاضر میشم.نوید بدون مکث گفت: پایین تو ماشین منتظرم.همون مانتو و شلوار لی و شال سفید روز اولم رو پوشیدم و رفتم پایین. نشستم داخل ماشین نوید و گفتم: من حاضرم.نوید تو مسیر، سکوت کرده بود. کمی استرس داشتم و گفتم: چی قراره نشونم بدی؟نوید نگاهش به جلو بود و رو به من گفت: قراره سوپرایز بشی.از شهر خارج و وارد یک مکان سر سبز شدیم. نوید جلوی یک در بزرگ مشکی رنگ نگه داشت و با ریموت در رو باز کرد. وقتی وارد شدیم، متوجه شدم که یک باغ ویلاست. نوید ماشین رو نگه داشت و گفت: پیاده شو و دنبالم بیا.فکر کردم به سمت ساختمان زیبای وسط باغ میره اما رفت به سمت دیگهی باغ. قدمهام رو سریع تر کردم تا بهش برسم. جلوی یک قفس بزرگ ایساد. داخل قفس، سه تا سگ دوبرمن بالغ و ترسناک بود. خواستم به نوید بگم که چه سگهای ترسناکی داری، اما بدون مقدمه از بازوم گرفت و درِ قفس رو باز کرد و من رو هول داد داخل قفس. بعد درِ قفس رو بست. از حرکت نوید شوکه شدم. تصور اینکه الان با سه تا هیولای ترسناک توی قفس هستم، توی دلم رو خالی کرد. نوید با خونسردی گفت: نترس، تا من اشاره نکنم، کاری به کارت ندارن.صدام به خاطر شوک و استرس زیاد، کمی به لرزش افتاد و گفتم: برای چی این کارو کردی؟ بذار بیام بیرون.از چند متر اونور تر یک صندلی برداشت. نشست جلوی من. پاش رو انداخت روی پای دیگهاش. یک دستش رو بالا گرفت و گفت: منتظر یک بشکن من هستن تا فقط استخونهات رو بذارن.به نفس نفس افتادم و بدنم به لرزش افتاد. هر سه تا سگ اومدن نزدیکم و صدای نفس کشیدنشون رو میشنیدم. حتی جرات نداشتم که بهشون نگاه کنم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: این خیلی شوخی مسخره و چرتیه. من رو بیار بیرون.نوید به چهره من زل زد و گفت: همه جور جونور زندهای رو جلوی سگهام انداختم، به غیر از آدم. کنجکاوم ببینم که چقدر میتونی ضجه بزنی و تقلا کنی.بغضم شدید تر و اشکهام جاری شد. با صدای لرزون تر گفتم: ازت خواهش میکنم بذار بیام بیرون.نوید دو تا انگشتش رو گذاشت روی هم. خواست بشکن بزنه که گریهام گرفت و گفتم: بهت التماس میکنم. این کار رو با من نکن. ازت خواهش میکنم.مرگ رو جلوی چشمهای خودم میدیدم و ناخواسته یاد روزی افتادم که برادرشوهرم، چاقو روی گلوی بچهام گذاشت. نوید دستش رو پایین آورد و گفت: فقط خودت میتونی خودت رو نجات بدی. اینکه با من صادق باشی و دقیق خود واقعیات رو معرفی کنی و هدفت از نزدیک شدن به من رو بگی. فقط بهت توصیه میکنم که دروغ نگی. من آدمی نیستم که به کَسی فرصت دوباره بدم.یکی از سگها سرش رو نزدیک پاهام برد. شلوارم نود بود و میتونستم از طریق پوست پاهام، تنفسش رو حس کنم. لرزش بدنم بیشتر شد. نوید فهمیده بود که ما تصمیم داشتیم تا بهش نزدیک بشیم. حتی شاید متوجه شده بود که از رازش با خبریم. در هر حالتی چقدر شانس زنده موندن داشتم؟ نوید وقتی دید که نمیتونم حرف بزنم، دوباره دستش رو برد بالا. کامل گریهام گرفت و گفتم: تو رو خدا نه. به جون عزیزت نه.لحن نوید جدی تر شد و گفت: پس حرف بزن. تو خواهر بردیا نیستی. این بچه پرورشگاهی، اصلا خواهر نداره. فامیلی تو یه چیز دیگهاس و توی ثبت احوال، به اسم همسر داریوش ثبت شدی. حالا منتظرم تا بقیهاش رو بگی.چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم. سعی کردم نفس نفس زدنم رو کنترل کنم و گفتم: اگه بهت بگم، باورت نمیشه. تهش زنده نمیمونم.نوید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: شانست رو امتحان کن.یکی دیگه از سگها سرش رو به پشت پاهام چسبوند. نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیش کردم. لرزش سرم شدید تر شد و گفتم: ممما…نوید گفت: ما چی؟سعی کردم گریه نکنم و گفتم: ما تصمیم گرفتیم یک محفل مخفیانه تشکیل بدیم. یه محفل سکسی مخصوص متاهلها. از یه جایی خبر دار شدیم که تو همچین محفلی داری. قرار شد من بهت نزدیک بشم و ازت یاد بگیرم.نوید سکوت کرد و هیچی نگفت. دوباره گریهام گرفت و گفتم: میدونستم باور نمیکنی.نوید گفت: مطمئن شده بودم که مامور یا خبرچین نیستی. فقط همین رو میخواستم بشنوم.ایستاد و درِ قفس رو باز کرد و گفت: بیا بیرون.ضربان قلبم نا منظم شد. حتی احساس کردم که قلبم درد میکنه. بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت. بدون هیچ فکری و فقط به خاطر اینکه از سگها دور بشم، رفتم دنبال نوید. به درِ ورودی ساختمان رسیدم که همه چی برام تیره و تار شد و افتادم روی زمین.نوید بغلم کرد و بردم توی ساختمان. بیهوش نشده بودم اما هوشیاری کامل هم نداشتم. نوید با گوشیاش تماس گرفت و از یکی خواست تا خودش رو برسونه. بعد برام یک لیوان آب آورد. کمی آب خوردم و دوباره من رو روی کاناپه خوابوند. ضربان قلبم همچنان بالا و بدنم سُست بود. نمیدونم چقدر گذشت. درِ ساختمان باز شد و بعد از چند لحظه، متوجه شدم که یک دختر بالا سرمه. اول از همه مردمک چشمم رو چک کرد. از روی مُچ دستم، نبضم رو هم بررسی کرد. بعد از داخل کیفش، یک گوشی پزشکی برداشت و ضربان قلبم رو چک کرد. بعد از اینکه معاینهاش تموم شد، رو به نوید گفت: باهاش چیکار کردی؟ تا مرز سکته بردیش. اگه سکته میکرد، میخواستی چه غلطی بکنی؟نوید گفت: الان حالش چطوره؟دختره گفت: دارم میگم باهاش چیکار کردی؟نوید گفت: بس میکنی یا نه؟ انداختمش تو قفس سگهام.دختره کمی مکث کرد و گفت: توی روانی…نوید حرفش رو قطع کرد و گفت: صدات نکردم بیایی اینجا غُر بزنی. این زنیکه به اندازه کافی، این چند مدت گند زده تو اعصابم.دختره لحنش رو ملایم کرد و گفت: اوکی اوکی لطفا عصبانی نشو. این الان حالش خوبه. فقط یک شوک گذرا بوده و تمام. حالا حرف زد یا نه؟ گفت کیه و برای چی اومده.نوید به من نگاه کرد و گفت: حالا بعدا بهت میگم.دختره هم به من نگاه کرد و گفت: چیز خاصی نیست. استرس و ترس زیاد، باعث شده که حالت بد بشه. تا یک ساعت دیگه میتونی حرکت کنی. برات لباس تمیز هم آوردم.بعد رو به نوید کرد و گفت: من کلاس دارم، باید برم. امیدوارم باز بلایی سرش نیاری. هر کس هست، بذار بره پِی کارش.چند دقیقه بعد از رفتن دختره، نشستم و رو به نوید گفتم: میتونم برم حموم؟نوید که انگار کلافه شده بود، بهم نگاه کرد و گفت: با این حالت؟+حالم بدتر از این نمیتونه بشه.نوید از بازوم گرفت و بردم توی حموم. کمک کرد و لباسهام رو درآوردم و من رو نشوند توی وان حموم. آب رو برام ولرم کرد. رفت و همراه با یک صندلی برگشت و نشست جلوم. سرم رو به بالشتک چرمی وان تکیه دادم و گفتم: چی رو میخوای ببینی؟ بیشتر به خودت افتخار کنی که من رو به مرز سکته رسوندی؟-میخوام مطمئن بشم حالت بدتر نمیشه.پوزخند زدم و گفتم: چند لحظه قبل میخواستی من رو بکشی، حالا نگران حالمی.-اون سگها هیچ وقت، هیچ موجود زندهای رو نخوردن. امروز هم به تو هیچ آسیبی نمیرسوندن.+یعنی میخوای بگی که حرفم رو باور کردی؟-همونطور بار اولی که دیدمت، فهمیدم داری یک چیزی رو مخفی میکنی، امروز هم متوجه شدم که داری حقیقت رو میگی.+فکر میکردم زنده نمیذاریم.-چقدر درباره محفل مخفی من میدونین؟+چیز زیادی نمیدونیم. فقط میدونیم پارتیهای یواشکی و سِری و سکسیطور برگزار میکنی. حتی نمیدونیم تو پارتیهات چه خبر هست. اگه جزئیات رو میدونستیم، من الان اینجا نبودم.اخمهای نوید تو هم رفت و گفت: حتما یک جای کار رو اشتباه کردم که همینقدر خبر دارین.+داریوش فکر نمیکرد تا این اندازه آدم محتاطی باشی.-قانون اول اینه که آدمهات رو باید خودت انتخاب کنی، نه اینکه یک غریبه پیدا بشه و اون انتخابت کنه. تازه برای محکمکاری بهتره جوری مهرهها رو بچینی که اون آدم فکر کنه که خودش تو رو انتخاب کرده.لبخند زدم و گفتم: هم باور کردی و هم داری بهم یاد میدی؟نوید ایستاد و از حموم خارج شد. چند دقیقه بعد برگشت. صندلیاش رو جلو تر آورد و نشست. کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: چی میبینی؟کف دست نوید رو دیدم و با تعجب گفتم: یه دونه لوبیا چیتی و یه دونه لوبیا قرمز. قراره آموزش حبوبات بدی؟نوید دستش رو مشت کرد و گفت: نه اومدم گل یا پوچ بازی کنم. کدوم لوبیا رو انتخاب میکنی؟ اگه تو بُردی، هر چی که لازمه رو بهت میگم.پیشنهاد نوید عجیب بود. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که چی توی سرش میگذره. نشستم و گفتم: فعلا اسیر تواَم. چاره دیگهای ندارم.نوید دوباره کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: تو شروع کن. انتخاب لوبیا هم با تو.چند لحظه به چشمهای مصمم نوید نگاه کردم. لوبیا چیتی رو برداشتم و دستهام رو بردم پشتم. دوباره به چشمهای نوید زل زدم و چندین بار لویبا رو توی دستهام جابجا کردم. نهایتا لوبیا رو گذاشتم توی دست چپم و دستهام رو به حالت مشت کرده، جلو آوردم. نوید چند ثانیه به دستهام نگاه کرد و با دستش زد به دست چپ من. سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و به خودم پوزخند زدم. نوید با دست راستش، لوبیای قرمز رو دوباره بهم نشون داد و دست راستش رو مشت کرد. دستهاش رو نبرد عقب. دست چپش رو هم مشت کرد و برای یک صدم ثانیه، دست چپش رو گذاشت رو دست راستش و هر دو تا دستش رو به حالت مشت کرده، جلوی من نگه داشت. اگه دست چپش رو زیر دست راستش میذاشت، میگفتم که توی همون یک صدم ثانیه، لوبیا رو میاندازه توی دست پایینی. یا حتی اگه دست راستش رو با ضرب به پایین دست چپش میکوبید، میگفتم که اینطوری به لوبیا شوک حرکتی داده و به دست بالایی منتقل کرده. طبق حرکتش، اصلا امکان نداشت که لوبیا رو جابجا کرده باشه. تصمیمم رو گرفتم و با دستم زدم روی دست راستش. مشت دست راستش رو باز کرد و خبری از لوبیا نبود. مشت دست چپش رو باز کرد و لوبیای قرمز، توی دست چپش بود. دوباره خوابیدم و گفتم: چقدر احمقم من، معلوم بود میبازم.نوید گفت: آدمهای محتاط، لوبیا چیتی رو انتخاب میکنن. چون در مقایسه با لوبیا قرمز، به رنگ پوست نزدیک تره. آدمهای ترسو، لوبیا رو پشت بدنشون قایم میکنن و به طرف مقابلشون، شانس پنجاه پنجاه میدن. اما اگه برنامه ریزی دقیق داشته باشی، هیچ شانسی به طرف مقابل نمیدی. بهش القا میکنی که داره میبره و صد در صد فریبش میدی و نهایتا بازی رو میبری. باید یاد بگیرین که جلوی چشم همه مخفی باشین. اگر دستهاتون رو ببرین پشتتون، عالم و آدم شک میکنن که یک خبریه.اینقدر حالم بد بود که متوجه حرفهای نوید نشدم. خواستم حرف بزنم که ایستاد و گفت: سه روز دیگه و همراه با بردیا برای همیشه از این شهر میرین. دوست ندارم که دیگه ریخت هیچ کدومتون رو ببینم.بردیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چرا همونجا به من نگفتی که اون عوضی باهات چیکار کرده؟ حالا که اومدیم تهران، داری حرف میزنی؟عسل به جای من جواب داد و رو به بردیا گفت: خوب که به خودت دقت کنی، مشخص میشه که چرا نگفته.بردیا خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم: حق با نوید بود. این ما بودیم که به حریمش تجاوز کردیم.عسل یک پوف طولانی کرد و گفت: این همه وقت گذاشتیم. هیچی که هیچی.داریوش گفت: اتفاقا بر عکس. نوید دقیقا همون چیزی که ما دنبالش بودیم رو بهمون یاد داد.بردیا با حرص گفت: اینکه پریسا رو انداخت تو قفس سگهاش؟داریوش با خونسردی گفت: دقیقا. هوشیاریاش در مواجه با یک غریبه. واکنش قاطعی که داشت. اجازه نداد که پریسا چیزی بیشتر از اونی که میدونه، بفهمه. حتی خودش رو به خاطر همون قدر دونستن پریسا مقصر میدونه.عسل گفت: یعنی تو از دستش عصبانی نیستی که پریسا رو انداخته تو قفس سگهاش؟داریوش بدون مکث گفت: مگه میشه عصبانی نباشم؟ اما با هیجان و احساسات نمیشه با موجودی مثل نوید در افتاد. این آدم اگه تونسته تمام اطلاعات پریسا و بردیا رو در بیاره، یعنی فقط به پول و ثروتش متکی نیست. با یک یا چند تا مسئول حکومتی در رابطه است. قطعا به وقتش با نوید تسویه حساب میکنم اما الان وقتش نیست.عسل گفت: به مانی و سیما و رضا چی بگیم؟ دیگه کم کم پیداشون میشه.داریوش گفت: جریان قفس سگها و خراب شدن حال پریسا، فقط بین خودمون میمونه. همین داستان رو براشون تعریف میکنیم، منهای تهدید نوید. میگیم که نوید، این حرفها رو توی یک مکالمه عادی به پریسا زده.عسل کمی فکر کرد و رو به من گفت: تو یه بازی گل یا پوچ ساده هم بلد نیستی؟بردیا که انگار بدجور به خاطر حرفهای داریوش تو فکر فرو رفته بود، رو به عسل گفت: فکر کنم نوید میدونسته که بازی رو میبره. با این کارش خواسته غیر مستقیم پریسا رو راهنمایی کنه.عسل کمی فکر کرد و گفت: اگر دستهاتون رو ببرین پشتتون، عالم و آدم شک میکنن.موفق شدم همونطور که داریوش خواسته بود، جریان رو برای مانی و سیما و رضا تعریف کنم. رضا هم دقیقا نظر داریوش رو داد و گفت: از این بهتر نمیتونسته راهنماییمون کنه. گفته که گزینههاش رو خودش انتخاب میکنه و اجازه نمیده کَسی انتخابش کنه. طبق همین قانون به پریسا اعتماد نکرده. برخوردش با پریسا به عنوان یک غریبه، بهترین درس برای ماست.از بس فکر کرده بودم، خسته شدم و گفتم: خب جلسه تمومه. داریوش خان قول داده بودی شام رو شما درست کنی. بفرما شروع کن که من از حالا گشنمه.سیما با هیجان گفت: تا حالا لیدر ندیده بودم که برای پیروانش آشپزی کنه.داریوش ایستاد و گفت: لیدر هم لیدرهای قدیم.عسل رو به مانی گفت: قول داده بودی برام فیلم ترسناک بیاری.مانی از توی جیبش یک فلشمموری در آورد و گفت: مَرده و قولش.فلشمموری رو به تیوی وصل کرد. عسل دو تا بالشت جلوی تیوی گذاشت و رو به مانی گفت: آفرین پسر خوش قول.سیما رو به بردیا گفت: میای تخته بازی کنیم؟ من حوصله فیلم ندارم.بردیا گفت: آره منم از فیلم ترسناک خوشم نمیاد.مانی کنار عسل و جلوی تیوی دراز کشید و رو به من گفت: پریسا میشه بیزحمت چراغ هال رو خاموش کنی.سیما اخم کرد و گفت: ما میخوایم بازی کنیم.رو به سیما گفتم: چراغهای آشپزخونه اینقدر روشنایی داره که شما بتونین بازی کنین.از داخل اتاق، تختهنرد رو آوردم و دادم به دست سیما و بردیا. بعدش هم چراغهای هال رو خاموش کردم. سیما و بردیا، جایی از هال نشستن که نور بیشتری باشه. عسل و مانی هم، همدیگه رو بغل کردن و شروع کردن به فیلم دیدن. نشستم کنار رضا و گفتم: تو هم فیلم بین هستی؟رضا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: کم و بیش. تو چی؟کمی به صفحه تیوی نگاه کردم و گفتم: از فیلم بدم نمیاد اما ظرفیت فیلم ترسناک رو ندارم. رو اعصابم تاثیر منفی میذاره.رضا دستش رو گذاشت روی پام و گفت: دوست داری حواست رو پرت کنم تا نری تو نخ فیلم؟لبخند زدم و گفتم: اگه میخوای بکنی، دنبال بهونه نگرد.انگار حرف من، رضا رو حشری تر کرد. من رو خوابوند روی کاناپه و خودش رو کشید روم. یک دستش رو از روی شورت و ساپورتم، روی کُسم گذاشت و لبهاش رو چسبوند به لبهام. من هم همراهیاش کردم و دلم نیومد که درخواست سکسش رو رد کنم. در صورتی که میدونستم داریوش برای این دورهمی، هیچ قانونی وضع نکرده. من و رضا کمی با هم ور رفتیم و کم کم لباسهای همدیگه رو در آوردیم و کامل لُخت شدیم. رضا کمی کیرش رو توی شیار کُسم حرکت داد و به آرومی کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم. بعد از چند تا تلمبه زدن، صدای آه و نالهام بلند شد. عسل سرش رو به سمت ما چرخوند و گفت: خیر سرمون داریم فیلم میبینیمها.سیما هم از سمت دیگه گفت: ما هم مثلا داریم بازی میکنیم.انگشت فاکم رو به جفتشون نشون دادم و گفتم: محکم تر بکن رضا جون.عسل نشست و دستهاش رو به حالت نیایش گرفت و سرش رو به سمت بالا گرفت و گفت: اِی خدا، داریوش داره آشپزی میکنه و مطمئنم که مثل همیشه، توی غذاش، شراب نجس میریزه. زنش هم که داره توی هال و توی جمع، به مَرد غریبه کُس میده. شوهر دیوث من هم که داره با زن جنده غریبه تخته بازی میکنه. من طفلک هم که دارم با این بنده مظلومت و در جهت ارتقای سطح فرهنگی جامعه، کار فرهنگی میکنم. خودت شاهد باش که در میون این همه فساد، چقدر من پاکدامن هستم.مانی، عسل رو دوباره خوابوند و گفت: اینجاش حساسه. باید دقت کنی.رضا ازم خواست که به حالت دمر بخوابم. خوابید روم و کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. اول ریتم تلمبه زدنش آروم بود اما کم کم تندش کرد. کونم رو کمی بالا دادم که کیرش، بیشتر توی کُسم فرو بره. بعد از حدود ده دقیقه، موفق شدم که ارضا بشم. رضا هم بعد از ارضا شدن من، آبش رو ریخت توی گودی کمرم. همونطور روی کونم نشست و گفت: همه شیرهام کشیده شد.میتونستم کیر در حال خوابیدهاش رو از طریق کونم حس کنم. عسل رو به رضا گفت: خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان.سرم رو گذاشته بودم روی دستهام و چشمهام رو بسته بودم. حتی با سکس و ارضا شدن هم نتونستم خاطره ترسناکم از قفس سگها رو فراموش کنم و حسش هنوز توی وجودم بود. رضا بعد از چند لحظه که حالش جا اومد، با دستمال کاغذی کمرم رو تمیز کرد. خیلی عمیق ارضا نشده بودم. ایستادم و گفتم: من میرم دوش بگیرم.توی حموم و زیر دوش بودم که داریوش درِ حموم رو باز کرد و گفت: حالت خوبه؟به چهره نگران داریوش نگاه کردم و گفتم: آره خوبم. یعنی خیلی هم بد نیستم.داریوش چند لحظه به چهره من نگاه کرد و گفت: معذرت میخوام. اشتباه محاسباتی من باعث شد که نوید باهات این کار رو بکنه. بهت قول میدم که دیگه تکرار نشه.لبخند زدم و گفتم: خیلی شبیه نوید هستی. راستی یه چیزی رو کلا فراموش کردم بگم.داریوش با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی رو فراموش کردی؟تمرکز کردم و گفتم: وقتی حالم بد شد، نوید از یه دختره خواست بیاد تا من رو معاینه کنه. انگار دختره دکتر بود. شاید هم دانشجوی پزشکی بود.داریوش چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: خب.سعی کردم چهره دختره رو توی ذهنم و برای چندمین بار تجسم کنم و رو به داریوش گفتم: دختره آشنا بود. نه اونطور که آدم با یکی حس آشنا پنداری داره. از اون نظر آشنا بود که مطمئنم دختره رو یک جایی دیدم. یعنی یقین دارم. فقط یادم نمیاد که کجا و کِی دیدمش.داریوش کمی فکر کرد و گفت: اسمش رو فهمیدی؟بدون مکث گفتم: آره، نوید موقعی که باهاش تماس گرفت، اسم دختره رو گفت. اسمش مهدیس بود.نوشته: شیوا
220