موهاش مشکی بود ,کیرم تو دستم

+جنده رو ببین-کیو؟+همونیکه جلومون نشسته-جلومون سه ردیف صندلیه+ردیف دو کنار پنجره-همون زنه که موهاش بلونده؟+مشه بابا مش…-چه فرقی میکنه؟+نمیدونم فرهاد چطوری تا الان بهت خیانت نکرده؟-چون فرق بلوند و مش نمیدونم؟+چون کلا از زنونگی فقط پایین تنه اشو داری-خوش به حال تو که همچی تمومی+حالا ناراحت نشو، ولش کن ، داشتم اون زنیکه رو میگفتم-خب…+مطمئنم از اوناست-کدوما؟+ای بابا توام …منظورم جنده پولیه دیگه-تو از کجا میدونی؟+یه نگاه بنداز…قد یه وجب ، قیافه ام که بدون لیپو ساکشن و مژه و هاشور و اون یه کیلو و نیم ارایش روی صورتش هیچ…اه اه صداشم چه تو دماغی میکنه مثلا داره با عشوه حرف میزنی-شاید مدل حرف زدنش اینجوریه…+اره جون عمه اش حتما اونیم که پشت خطشه شوهر زحمت کششه که اینجوری داره هر هر براش میخنده-حالا چیشد به این گیر دادی؟+انگشترشو ببین ، دستبند توی دستش چه ظریف و قشنگه ،لباسا و گوشیشم نو نوعه…من و تو چیمون از این هرزه کمتره …-من که اعتراضی ندارم توام که ماه پیش به ایفون 8رسیدی+دست گلم درد نکنه…-بدبخت اقا بهروز…+یکی بهروز بدبخته یکی خرمش حسن…-چی بگم والا…به گوشیت پیام اومد انگار+ای جون دلم…-کیه؟+هی…هیشکی…پسر خواهرمه…عکسشو بهت نشون دادم اوندفعه-اهان…همونیکه کلاس پنجمه+اره…ببین من باید اینجا پیاده بشم-مگه نمیری خونه؟+چیزه…یکی از دوستام پیام داد میخواد ببینتم-مگه نگفتی پسر خواهرته…؟+چقدر سوال میپرسی تو…-باشه بابا…عا اه دیگه هیچی نمیپرسم+افرین…تو مستقیم میری خونه؟-نه اول میرم پیش مامانم اینا باید داروهای بابا رو بهش بدم…+باشه پس…فردا سرکار میبینمت-باشه عزیزم…مراقب خودت باش+توام همینطوراز مترو پیاده شدم و پس از پیمودن مسافت کمی خسته از روزی که توی محیط بسته ی تولیدی گذرونده بودم پا طرف دیگر ریل گذاشتمچشم چرخوندم ؛تا دوردست ها خبری از قطار نبود و این کمی دلتنگم میکردسال اول ازدواجمون با وام و قرض و قوله تونسته بودیم یه پراید مدل 85 جور کنیم و یه خونه به فاصله ی یه کوچه با ریل قطار…اوایل صدای ردشدنش چنان دل میلرزوند که انگار وسط ریل بسته شده بودم و مرگ یه نفس باهام فاصله داشت اما کم کم عادت کردممثل مامان که دیگه بعد از پنج سال به سرطان خون بابا خو گرفته بودمثل بقیه که کنایه زدن به من و سادگیهام براشون تفریح شده بودخیلی طول کشید تا عادت کنم و به همون اندازه هم جور شدن وام فرهاد…چهارمین سالگردمون همزمان شد با بزرگتر کردن خونمونفاصله اش با ریل قطار انقدر زیاد بود که دیگه سوت های ناگهانی و پس لرزهای رد شدنش صدای خنده های فرهاد رو از جیغ های ترس زده ی من تو اوج عملیاتای شبونه امون بلند نمیکرد و سکوت رو هم به پای ثابت زندگیمون بدل کرده بود…وضعمون هنوزم خوب نبود اما انقدر تغییر کرده بود که بتونیم به اون روزا بخندیم و راحت ازشون رد بشیماما من گاهی دلم تنگ میشدم حتی با وجود کابوسهایی که بعضی شبها از رد شدن قطار از وسط قلبم میدیدمصدای بوق دوچرخه ای که از کنارم گذشت افکارم رو بهم زد، انقدر غرق بودم که نفهمیدم کی از ریل دور شدم و به ساختمونمون رسیده بودمقدیمی بود و کمی از هم پاشیده ؛ مثل همسایه ی واحد روبرویی که هرشب ساعت 9 اشغال میگذاشت سر کوچه و به لطفش در ورودی باز بودتنها بود و آلزایمری و دل ادم رو میسوزوند درست به مانند نمای رنگ پریده ی ساختمون که برای اولین بار توی ذوقم زد اما حق با فرهاد بود خونه ی خودمون بود و مهمم همین بود…مهم ما بودیم و ارامشی که داشتیم+زنیکه ی جنده الان ادمت میکنمشاید هم نداشتیم که رحیم اقا همسایه ی پایینی زنش رو که میون چارچوب در برای بیرون اومدن تقلا میکرد به داخل کشید و در رو کوبیدطبق معمول صدای فریادهاشون ساختمون رو برداشته بود اما مطمئن بودم نیم ساعت بعد سکوت حکومت نظامی اعلام میکنهتهش هم صبح میشد و زن رحیم اقا پشت تلفن از دعوایی که به شبی پر حرارت تبدیل شده بود برای خواهرش میگفتمکالمه ای که باری وقتی برای بردن نذری مهمون خونشون بودم اتفاقی شنیده بودمشانگار از زندگیش راضی بود که زیر یه سقف بودن با رحیم اقای دمدمی مزاج تریاکی رو ترک نمیکرد و بی توجه به یه شب در میون جنده خطاب شدنش همیشه به ظاهرش میرسیدزنای محل میگفتن با جوونی که بقالی سرکوچه رو میگردونه سر و سری داره ؛ هرچند هیچکدوم قصد شستن گناهش رو نداشتنبه در اپارتمانمون که رسیدم ذهنم بی اختیار پرت مش موهاش و جنده خطاب شدنش شداین دومین بار بود که امروز همچین ترکیبی رو میدیدم و میشنیدم! یعنی این دوتا ربطی به هم داشت؟کلید توی قفل انداختم و وارد خونه شدمصدای اه و ناله ی زنانه ای که به زبانی بیگانه چیزی میگفت خونه رو پر کرده بود+سلام عزیزمکیفم رو کناری گذاشتم و به سمت کاناپه ی زوار در رفته ای که گوشه نشیمن سی متریمون بود رفتم-سلام…بازم از این چیزا…؟خم شدم تا گونه اش رو ببوسم که دستمو کشید-دارم برای خانمم کسب تجربه میکنم…مگه بده؟توی اغوشش افتاده بودم، وول میخوردم تا از شر مانتو و مقنعه ی تیره رنگ خلاص بشم-بد که نیست ولی…گوشی رو از دستش گرفتم ،پخش ویدیو رو متوقف کردم و روی میز مربعی کوچیک مقابلمون گذاشتم-نیلو میگه مردایی که از این چیزا زیاد میبینن تنوع طلب…لبش که به لبهام چسبید حرفم نیمه کاره موند و خستگی تنم با حرارتی نوظهور وارد جنگ شدهمونطور که لبهام رو میخورد بدنش رو عقب برد تا بتونه راحت روی کاناپه درازم کنه و خودم هم کمکش کردملب پایینم رو کوتاه گزید و برای هوا گرفتن به اندازه ی نفسی عقب رفت-نیلو رو ولش کنانگشتش روی فاق شلوار استرچم کشید میشد و نگاهش قفل چشمهام بود-اون چه میدونه من چه هلویی توی رختخوابم دارمخندیدم و کوتاه بوسیدمش؛ راحت بلد بود با چند کلمه راضیم کنه اما قدرت حرفهای نیلوفر هم کم نبود-یعنی تا حالا به من خیانت نکردی؟دستاش که تاپم رو از سرم بیرون کشید خستگی پریده بود-اگه بعضی وقتا جق زدن تو توالت شرکت با عکسای خوشگلی که برام میفرستی رو در نظر نگیریم نه…اسوده نفسی کشیدم و از شر تیشرت که خلاص شدم پرسید-حالا چیشد به فکر خیانت کردن من افتادی؟روی گودی گردنم زبون میکشید که مردد گفتم-شاید بخاطر اینکه فرق مش و بلوند نمیدونمبند سوتینم رو باز کرد-همون بهتر…من دیوونه ی این موهای شب رنگتمسری تکون دادم و گذاشتم با حرکات نرم و حساب شده اش خستگی دوازده ساعت کار بی وقفه که ره اوردش دو میلیون تومن ناقابل بود رو از بین ببرهدستها و زبونش که به سینه هام کشیده میشدن از خود بی خودم میکرد درست مثل لحن تند صاحبکارم بعد از هر اشتباه جزیی و تاثیرش روی اعصابمخسته بودم اما باید سرپا میموندم تا وام و قسط هامون تموم بشهاونم داشت همینکارو میکرد ، بخاطر مادست و بالمون باز میشد، برای خودمون خونه ی بهتری میخریدم و شاید کمک خرجی برای هزینه های سرسام اور درمان بابا میشدیمبعد اونوقت منم فرق مش و بلوند رو میفهمیدم و یه کوچولوی شیرین از مردی که دوسش داشتم به این دنیا میاوردمآلتش که روی رطوبت لای پاهام کشیده شد هوشیار شدم-اینجوری نه…هفته ای بعد از پریودم بدترین زمان برای پر شدنم از نشونه ی نیاز تنش بودقبلا به توافق رسیده بودیم که بی دلخوری عقب کشید و بعد از بوسه ای به گونه ام برای اوردن کاندوم به اتاق سه در چهارمون رفتصدای پیام گوشیش که بلند شد روی کاناپه نیم خیز شدم اما دستم به گوشی نرسیده عقب کشیدماز هم چیزی مخفی نداشتیم اما نمیخواستیم حریم خصوصیش رو ازش بگیرم پس دوباره روی کاناپه دراز کشیدم ؛راحت بودنش نیازمون به تخت رو از بین برده بود اما نمیشد اینجوری هم ادامه داد باید یه تخت درست و درمون میخریدیم ، اگه ماشین ماه قبل خراب نشده بود…+میرم بیرون میامبه سمتش چرخیدم، لباس پوشیده بود-نداریم؟+نه تموم شده حواسم نبود… زود برمیگردممیدونستم تمایلی به رفتن نداره اما نمیتونستم ریسک کنم و بخاطر یه شب خوشحالی خودمون یه بچه رو به این موقعیت اضافه کنم پس باهاش موافقت کردم و تا برگشتنش لباسهامونو از روی زمین جمع کردم و به اشپزخونه بردم و توی ماشین لباسشویی انداختمکمی به موهام موج دادم و سری به اتاق زدم و ارایش مختصری کردمبه نشیمن که برگشتم صدای پیام گوشیش برای چندمین بار به گوشم رسید و کنجکاویم رو تحریک کرددست پیش بردم و گوشی رو برداشتم ؛ رمزش روز و ماه تولدم بود و عکسم روی صفحه ی نمایش و همین لبخندم رو کشدار کردمتعجب از سماجت پیام دهنده که به اسم نیما سیو شده بود پیامهای سین نخورده رو باز کردم“سلام عزیزم خوبی؟”“سارا رسیده خونه؟”“ممنون بابت امروز قول میدم هفته ی دیگه حسابی برات جبران کنم هم امروز و هم گوشیو”“ببین همونطوری که میخواستی یه مدل جدید توی اینترنت پیدا کردم بنظرت اینو بدم رو موهام دربیارن بهم میاد؟”“فرهاد جان؟”سرم سنگین شده بود ؛ فکرم درگیر و نگاهم خیره به مدل موی عکس توی صفحه بودقطره اشکی که روی صفحه گوشی چکید خلا ذهنم رو از بین بردلرزون دست بالا بردم و روی اسم نیما چندبار ضربه زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم“چطور بود فرهاد؟دوسش داری؟”در جواب عشوه ی مصنوعی ای صداش چی باید میگفتم؟زبونم از کنترل مغزم خارج شد و پوزخند زدم-جنده…همون لقبی که ساعتها قبل دختر توی اتوبوس رو باهاش مخاطب قرار داده بود و حالا مطمئن بودم بیشتر از همه برازنده ی خودشهبی توجه به کلمات درهم و برهمش گوشی رو خاموش کردم و روی میز انداختم و به سمت دستشویی رفتممقابل ایینه ی روشویی که ایستادم سیل اشکهام ارایشم رو پخش کرده بودموهاش طبیعی شکلاتی بود و اهل رنگ کردن نبود پس چطوری ایفونو از فرهاد گرفته بود…؟اگه جنده بودن به رنگ مو ربط نداشت پس به چی ربط داشت…؟؟من چی بود؟…یه احمق توی ارزوی داشتن یه تخت خواب؟؟؟بچه ای که قرار بود یکی دوسال دیگه بیاد چی میشد؟؟؟!مگه فرهاد عاشق موهام و رنگشون نبود؟!!!ابی به صورتم زدم و با دستمال سیاهی ریملم رو پاک کردمکثافت درون اونا رو چطوری باید پاک میکردم؟! اصلا مگه میشد؟به اتاق برگشتم و تاپ و شورتکی به تن کردم ،روحم زیادی سنگین بوداثری از حرارت تنم نبود خستگی هم پر کشید بود و کمی خوابالود بودمسارا سارا گفتنش گلوم رو به مرز خفگی رسوند اما نذاشتم چشمهام ببارهنمیدونستم چه مرگمه اما انگار دیگه قرار نبود اون سارای ساده ی سابق باشمکنارم روی تشکی که همیشه گوشه ی اتاق پهن بود دراز کشید و دست دور کمرم حلقه کرد-چی شده؟خسته ای…؟ فردا صبح قبل از رفتن به سرکار حتما باید دوش میگرفتم-خیلی…+راحت بخواب …پس فردا تعطیله و کلی وقت برای شیطنت هستلبخندی محو روی لبم نشست ؛شوهرم چقدر با درک و فهم بود که نیازشو راحت نادیده میگرفت و نیلوفر چقدر ممنون بابت امروز…چشمهام رو که هوای باریدن داشت بستم و بیشتر سر به بالشت فرو بردم-مردا چرا خیانت میکنن فرهاد؟+توام امشب چه گیری دادی به این خیانتا…میون ریل ها بسته شده بودم و قطار مدام از روی قلبم رد میشد-میخوام بدونم …یعنی همیشه مشکل از زنه؟+اگه مشکل از زن بود که طلاقش میدادن و خلاص…-پس چی؟+شاید دلشون تنوع میخواد…یه چیز جدید و متفاوت…-بعدش چی؟+اکثرا برمیگردن سراغ اون اولیه…اونی که باهاش لونه عشقشونو میسازن و توی قلبشونه…-اگه وقتی برگشت اون دیگه نباشه چی؟+چی؟-هیچی…داشتم فکر میکردم فردا برای بعد ظهر مرخصی بگیرم…+چرا؟-شاید برم ارایشگاه…میخوام رنگ موهامو عوض کنم“رد رژش روی گردنت ، دستات توی دست منهلحظه ای که با تو بوده ؛ فکرش برام جهنمهمیخندی و میگی بهم، قلبت همش مال منهسخاوتت کفن شد، خیانتت مرگ منه”نوشته: Angry_red

60