حدیث و یلدا و ضربدری

...قسمت قبلروزام با حضور حدیث تو زندگیم سپری میشدنبا این که سر دو راهی بودم تو این رابطه ولی خب بدون دلیل ادامه میدادم و ناخودآگاه منم تو دردایی که حدیث داشت فرو میرفتم و دوست داشتم هر طور شده کمکش کنم، گاهی به سرش میزد از خونه ی خواهرش بیاد بیرون و یه جا رو به عنوان خونه‌ی مستقل اجاره کنه تا زیر منتشون نباشه ولی خب به هر دری میزدیم نمیشد، ازین موارد کم نبودکار، مشکلات خانوادگی و…بعد از چند وقت متوجه شدم دنبال یه نوع واکسن میگرده که مربوط به رحِمشه من نمیدونستم این واکسن چیه و به چه دردی میخوره ولی از اضطراب و استرس حدیث تو پیدا کردنش مشخص بود چیز مهمیه و اگه پیدا نشه خطر ساز میشه براششاید بعضی از دوستان بدونن در مورد چی حرف میزنم، اسم واکسن (گارداسیل) بود، من فقط اسمشو شنیده بودم یه شب که در موردش تو اینترنت سرچ کردم متوجه شدم چیز مهم و کمیابیه، خیلی بهم ریختم آخه چرا یه دختر با این همه مشکلات جور واجور برا یه واکسن باید اینقد عذاب بکشه؟خلاصه چند روزی مرخصی گرفتم و وقف پیدا کردن واکسن شدمهر روز با حدیث شروع میکردیم تا شب همه ی داروخونه های مشهد و می‌گشتیم هر چی بیشتر می‌گشتیم بیشتر متوجه کمیاب بودنش می‌شدیمدیگه کم کم داشتیم نا امید می‌شدیماین آخریا حدیث می‌نشست تو ماشین و من میرفتم داخل داروخونه هاو وقتی نا امید میومدم اشک از چشای سرخش سرازیر میشد خیلی دلم براش می سوخت خودمم دیگه امیدی نداشتم پیداش کنمبعد کلی این در اون در زدن واکسن پیدا شد و خیلی سریع خریدیم و رفتیم تزریق کردیماون شب انگار دنیا رو بهش داده بودن اینقدر خوشحال بود که حد نداشتخب منم طبق روال از خوشحالیش خوشحال بودمشب خیلی خوبی بود و با یه پیتزای دو نفره تموم شد و رفتیم خونهتقریبا دو سه ماهی از شروع کرونا گذشته بود و ما هر هفته میرفتیم بیرونولی خب این آخریا میشه گفت شرایط تفریح و رستوران گردی و اینا سخت شده بودوسط یکی از هفته های تابستون طبق معمول مشغول چت و بگو بخند بودیم:+حدیث_جانم+میگم سه هفته ست نرفتیم بیرون ها_آره😢+ولی خب عوضش بین هفته همو میبینیم_نخیرم اونا اصلا حساب نمیشه، من تفریح میخوامخب کاری نداره جمعه یه چند ساعتی میریم طرقبه شاندیز یه دوری میزنیم و برمیگردیمالبته فقط باید بریم سُک سُک کنیم و برگردیم هاچون همه جا بسته ست_ حال نمیده بابا من اینجوری دوست ندارم خبحالا بزا یه فکری میکنیمبا شب بخیر و خداحافظی های همیشگی مون اون شب تموم شدتو رختخواب بودم که یه هو یه فکری مثل برق از سرم گذشتسری گوشی و برداشتم و به حدیث پیام دادم+حدیثخوابیدی؟الوووووو_عه تو که هنوز نرفتیمیگم یه فکری به سرم زد_ چیمیگم رستورانا تعطیلن باغ ویلا ها که تعطیل نیستن_مگه شما باغ دارین؟ 🤨ما که نداریم ولی دورو بریام دارن_خب اونقدری باهاشون راحت هستی که ازشون کلید بگیری؟+آره بابا_واقعا میگی؟ یا باز کلکی تو کارته کثافط😆😆+نه الکی میگم اصن اشتب کردم دوباره پیام دادم شب بخیر_عه دیووونه چه زودم قهر کرد_مسعود_مسعوود😢😢+اصن میدونی تقصیر منه که به فکر تفریح آخر هفته ی توام 😒_خیلی خب دیگه قهر نکنهرچی مسعودم بگه 😊باشه؟حالا بازم خبرشو بت میدم_نه دیگه احساس میکنم دلخور شدی جون حدیث اینجوری نرو+آخه نمیدونم چرا هرچی میشه فک میکنی کلک تو سرمه_اوووه گفتم که ببخش دیگه+باوش بخشیدم همه ش مال تو😂😂😂😂_بیشعووور😐حدیث نمی‌دونست که من هیچ کسو ندارم که باغ ویلا داشته باشهاز روز بعد شروع کردم به جستجوی باغ ویلاهای باحال تو دیواربعد کلی چرخ زدن یکی و پیدا کردم، همون چیزی بود که دنبالش بودمیه باغ نقلی سرسبز با یه سوئیت دوبلکس با جکوزی و استخرزنگ زدم با یارو صحبت کردم یه مقدار بیعانه هم براش واریز کردم و برا جمعه ی همون هفته رزروش کردمبه حدیث هم گفتم: با یکی از آشناها هماهنگ کردم جمعه صبح تا شب باغشو میده دست ماکلی خوشحال شدهنوز مطمئن نبودم حدیث بهم اون حال اساسی و میده یا نهتا روز جمعه کلی فکر از ذهنم خطور کردکلی نقشهکلی راه احتمالی برا لذت بردن بیشترخلاصه این چند روز خیلی کند گذشت و من تمام نقش‌های تو ذهنمو برای عملی کردنشون به خط کرده بودماز تهیه مشروب و قرص تاخیری و وسایل جنسی بگیر تا تدارک یک نهار خوشمزه و قلیونقرارمون روز جمعه ساعت 7صبح بودرفتم دنبالش و راه افتادیم سمت شاندیزسر راه وسایلی که حدیث مد نظرش بود و دوست داشت و گرفتیم مثل یه سری میوه و هله هوولهاز قبل با صاحب باغ هماهنگ کرده بودم که جلو مثلا خانمم حرف پول نیاره و اینا و خودم براش واریز میکنمرسیدیم به آدرسی که بنده خدا داده بودبهش زنگ زدم گوشی و برداشت گفتم دم درم گفت در کوچیکه بازه بیا توبا احتیاط رفتم داخل از طرفی میترسیدم چون طرفو نمی‌شناختماز طرفی هم لحظه شماری میکردم برا عشق و حال احتمالیموارد سوییت شدم دیدم یه مرد قد بلند با ریشای جو گندمی و بلند بهم سلام کرد و خوش آمد گفتجوابشو دادمبدون مقدمه منو سیستم جکوزی راهنمایی کرد و گفت کی و چطوری پمپ جکوزی رو روشن کنم و موارد لازم و بهم گوشزد کرد و خداحافظی کرد و رفتخیلی سریع برگشتم و ماشین و آوردم داخل حیاطحدیث از دیدن اون درختای سرسبز و بوته ی گلای رنگارنگ کلی ذوق زده شدپیاده شد و چند تا شاخه گل چید و با چشای بسته از اعماق وجود بو میکشیدشونشروع کردم به بردن وسایلا و خالی کردن ماشینحدیث هم با گلا مشغول بوددرب شیشه ای جکوزی رو به حال باز می‌شدحدیث اومد تو و گلا رو طرف من گرفت و گفت مرسی که اینقد خوبیگلا رو ازش گرفتم و بغلش کردم و گفتم قابلتو نداره فدات شمیه مکث و سکوت چند ثانیه ای بینمون بودتابحال اینجوری تمام قد همو بغل نکرده بودیم همینطوری که تو بغلم بود انگار چشمش خورد به در جکوزی یه هو گفت مسعود این دیگه چه اتاقیهبرگشتم گفتم کدومو میگیاین جکوزیه خره😂😂با یه حس تعجب و خوشحالی گفت جکوووزیی؟ 😍😍😍دوید سمتش و گفت واااای دمش گرم عاااالیهه عیییییول،😍خلاصه رفت کل سوئیت و بررسی کرد و کلی ذوق کردمنم تو همین فرصت لباسمو عوض کردم و با یه رکابی و یه شلوارک مشغول آماده کردن صبحونه شدم_ وااااو اینجا رو ببین مسعود خان تریپ راحتی زده😂😂😂پس چی نکنه تو میخوای تا شب با همین مانتو شلوارت اینجا بگردی؟_ مگه بدهبد که نیست ولی خب فک کنم تو جکوزی یکم اذیت بشی هاو هر دو تامون خندیدیم_پس تا میز و بچینی منم برم لخت کنم بیام 😂😂😂+بجون عمم لخت کنی خونت پای خودتهو خندیدیممن نشسته بودم سر میز و مشغول چای ریختن بودم که دیدم از اتاق اومد بیرون یه شلوارک کوتاه لی که پایینش ریش ریش شده بود و یک تاپ مشکی که تا بالای نافش بود تنش کرده بودموهای فِرِش هم که ریخته بود روی شونه ش به جذابیتش اضافه می کردمنم با شوق و ذوق ازش استقبال کردم و کلی ازش تعریف کردم و اونم با ناز اومد سمت منبلند شدم صندلی رو براش جابجا کردم و گفتم بفرمایید ملکه خوشگل قلب مسعود 🙂یه لبخند ریزی زد و اومد کنارم، دستمو بردم دور کمر باریک و خوشتراشش و چسبوندمش به خودمصورتشو نزدیک من کرد و مجوز خوردن لباشو صادر کردو منم بدون هیچ مقدمه ای حسابی از خودم با لبای خوردنیش پذیرایی کردماون تردید و دو دلی ته دلم به یقین تبدیل شده بود و هیچ اضطراب و استرسی نداشتم+قربون لبای خوشمزه تسرشو گذاشت روی سینه م و گفت_خیلی دوست دارممنم دوست دارم حدیثمنشستیم سر میز و مشغول خوردن صبحونه شدیمبعد کلی شوخی و دست درازی حدیث گفت_مسعود+جانم_ناراحت نمیشی؟+از چی_ببخشید ها من یه حس بدی دارمبابت چی؟_همینکه اومدیم اینجا+میخوای برگردیم ها؟_مسعود متلک نگووو😢+والا خب_ببین مسعود من دختری نیستم که هر جایی برم و با هر کسی بشینمتو این چند وقت خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه نتیجه ی معقول برا این رابطه پیدا کنم نتونستمو تو متاسفانه یا خوشبختانه بر خلاف بقیه خیلی زود تو دلم جا باز کردی و وابسته ت شدمو امروزم اگه اینجام فقط به خاطر اینه که تو دلسوز ترین و نزدیک ترین فرد زندگیم هستیو دوست ندارم اتفاقات امروزو بزاری رو حساب هوس یا هرچیز دیگه ایچه جالب منم دقیقا تو این رابطه سر در گم بودم وتنها چیزی که منو تا اینجا کشوند معصومیت و دل صافت بودنمیدونم چرا ولی دوست داشتم تو شرایط مختلف کنارت باشمو الانم نمیخوام به عنوان ابزار جنسی از هم استفاده کنیمفقط تنها خواهشی که ازت دارم اینه که امروز و به عنوان نمک این یه سال بدونیم و بدون قید و شرط ازش لذت ببریمامیدوارم بتونم ذهنیتت و در مورد لذت ارتباط جنسی عوض کنمیه لبخند ریز دو نفره زدیم،دست انداختم تو موهاش و سرشو چسبوندم به سینه محدیث_جانم+مشروب میخوریسرشو از سینه م جدا کرد و با یه حالت تعجب گفت_ مگه آوردی؟اوهوم_دهنت سرویسآره میخورم ولی کم+منم زیاد نمی‌خورم در حد عوض شدن حالم_اوکی پس تو مشروب و آماده کن منم موزیک و راه بندازمیه ضبط صوت سه تیکه ی بزرگ ازین قدیمیا گوشه ی خونه بود که با کابل aux که از تو ماشین آورده بود بالاخره موزیک و راه انداخت و آهنگای مشترکمون و پلی کردفضای فوق العاده ای بود اومد بغلم و شروع کردیم پیک اول و زدیم و نفری دو سه پیک خیلی سبک خوردیمصدای شاد مهر هم تو فضا پیچیده بود :باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیستبا اینکه بیتابه منی بازم منو خط میزنی باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنیادامه دارد…نوشته: مسعود

137