این داستان مناسب خودارضایی نیست.مثل شب های قبل بیخواب شده بودم. باز فکر اون دختره بود. رفتم صورتم رو آب زدم و برگشتم رو تخت دراز کشیدم. یعنی عاشق شده بودم؟ از عاشق شدن میترسیدم. شاید به خاطر حرف های خونواده که با خنده میگفتن ترم یک عاشق نشیا. نکنه تا دختر دیدی قلبت تُلُپ بیفته و دست و پات بلرزه. از عاشق شدن میترسیدم. میترسیدم عشقم یک طرفه باشه. میترسیدم من رو از کارهای روزمرهام بندازه. میترسیدم عقلم رو از دست بدم و مثل مجنون سر به بیابونا بذارم، حالا نه در اون حد ولی خب میترسیدم با عاشق شدن کنترل زندگیم رو از دست بدم. تو همین فکرا بودم که صدای خر و پف آرش که روی تخت بالایی خواب بود، دوباره من رو به واقعیت برگردوند. باید میخوابیدم. صبح کلاس داشتیم.انگار سرنوشت میخواست ما به هم برسیم، شایدم من این جور فکر میکردم تا به خودم امید بدم ولی خب هر چی بود زیاد میدیدمش. خیلی خوشگل بود. اولین باری بود که با دیدن یه دختر انقدر از خودم بی خود میشدم. خیلی سعی میکردم همه چیز رو طبیعی جلوه بدم، جوری که انگار اتفاق خاصی نیفتاده ولی قیافهم بد زار میزد، گوشا و صورتم سرخ میشد و دستام میلرزید. خیلی زود دوستامم از ماجرا بو بردن.هی تو گوشم میخوندن که برو بهش پیشنهاد بده. طوری نمیشه که. فوقش میگه نه ولی من میترسیدم. از نه شنیدن میترسیدم. نیاز از ضعفه و خواستن هم یه جور اعلام نیازه. پیش خودم فکر میکردم با بروز عشقم بهش یه نقطه ضعف میدم. اگه باطنش مثل ظاهرش خوشگل نباشه چی؟ اگه از این پیشنهادم سواستفاده میکرد چی؟روزها میگذشت. با فکر اون بیدار میشدم. با فکر اون میخوابیدم ولی باز هر روز خودم رو یه جور راضی میکردم که نرم و این دوست داشتنم رو ابراز کنم. میگم، میترسیدم. و چقدر بده این ترس.دوتا اتفاق باعث شد به غیر از دوستام بقیه هم از ماجرا بو ببرن. یه شب داشتیم با بچه های خوابگاه شجاعت حقیقت بازی میکردیم. رو من افتاد. گفتم حقیقت. ازم پرسیدن تو دانشگاه رو کسی کراش داری؟ پرسیدم کراش یعنی چی. گفتن یعنی یکی رو مخفیانه دوست داشته باشی. گفتم آره. گفتن کی. گفتم سارا. گفتن کدوم سارا. گفتم همون تهرانیه. سارا مدیری. این جور خبرا خیلی زود تو دانشگاه پخش میشه.دو روز بعدش سر کلاس استاد اسمم رو واسه حضور غیاب خوند. دستم رو بالا بردم. دیدم سارا و دوستاش برگشتن و دارن نگام میکنن. به گوشش رسونده بودن. ترسیدم. اگه از من خوشش نیومده باشه چی؟ اه کاش عجله نکرده بودم و بهتر تیپ زده بودم. این فکرا داشت مغزم رو میخورد. سرم رو گذاشتم رو دسته صندلی.امیر…امیر…پاشو استاد رفته. پاشو بریم سلف.خوابم برده بود. کلاس خالی شده بود. پرسیدم: استاد منو ندید؟آرش: نه. شانس آوردی امیرحسین جلوت بود. ماشالله نه چاقه، کامل کاورت کرده بود. استاد ندیدت.اون روز یادمه خیلی پکر بودم. حتی کلاس بعد از ظهرم تو دانشگاه نموندم و رفتم خوابگاه خوابیدم. دوست داشتم هیچ وقت بیدار نشم. باور نمیشد که به همین راحتی از دهنم در رفته بود و حالا همه رازمو میدونستن.شب که رفتم غذامو از سلف بگیرم، یکی از تهرانیایی که فقط به اسم میشناختمش، منو کشید کنار و گفت از سارا رو دوست داری؟ گفتم فضولیش به تو نیومده. گفت بچهها به گوشم رسوندن که دوستش داری، به نفعته که بکشی کنار. سری بعدی فقط لفظی بهت تذکر نمیدم. نفهیدم چی شد که با مشت زدم تو صورتش. افتاد رو زمین. از دماغش خون میومد. ترسیدم. بچه هایی که تو صف غذا بودن اومدن جدامون کنن، برای این که کم نیاره سریع از جا پاشد و با لگد زد تو شکمم. میخواستم جاخالی بدم ولی چون یکی از سال بالاییها از پشت منو گرفته بود که مثلا آتیش دعوا بخوابه، نتونستم. لگدش محکم خورد تو شکمم. یه سری دیگه از بچهها هم رفتن اونو گرفتن و دعوا تموم شد. شبش رفتیم سرپرستی و تعهد دادیم.حالم بد بود. بهم گفته بودن ترم یک سرت رو بنداز پایین. تو خوابگاه همه جور آدمی هست. با کسی درگیر نشو. تا الان که هنوز یه ماهم از شروع سال نگذشته بود هم عاشق شده بودم و هم دعوا کرده بودم. احساس بدی داشتم.چند مدت گذشت. با دوستام داشتیم از راهروی دانشگاه می گذشتیم که با سارا و دوستاش چشم تو چشم شدیم. دوباره ضربان قلبم تند شد، دستام خیس شد و پاهامم شل. بهم یه لبخند ملیح زد و خیلی زود از جلوی چشمام محو شد. دوستام سرشون رو چرخوندن تا ببینن کی میرن. وقتی مطمئن شدن انقدر دور شدن که صدامونو نمیشنون دوباره همون حرفای قبلی شونو تکرار کردن. نمی دونم برو بهش بگو دوستش داری و فوقش نه می شنوی و خودت رو راحت کن، مرگ یه بار شیون هم یه بار و این چیزا.شب رفتم پیش رضا، یکی از سال بالاییهایی که تازه باهم آشنا در اومده بودیم، و قضیه رو براش گفتم. می خواستم از اون که با تجربهتره بپرسم و ببینم نظرش چیه. بهم گفت وایسا فعلا بهش نگو تا من از دوست دخترم بپرسم و ببینیم وضعیتش چه جوریه. کلی ازش تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم اتاق خودمون. بعد از مدتها تونستم راحت بخوابم.چند روز گذشت و خبری از رضا نشد. دیدم تا من نرم، انگار اون عین خیالش نیست. شب دوباره رفتم پیشش. کلی گرم گرفت و سلام و احوال پرسی کرد، بعد بهم گفت امیر این کیس رو بیخیال شو. رل داره. انگار روم آب سرد ریختن. حالم خیلی بد شد. نفهمیدم کی از اتاق رضا زدم بیرون. به خودم که اومدم تو حموم داشتم گریه میکردم. اون جا تنها جایی بود که میشد گریه کنی. چون اگه تو اتاق اشک هاتو میدیدن تا روز آخر دانشگاه بهت برچسب بچه ننه بودن میزدن. جو خوابگاه این شکلی بود متاسفانه.چند ماه گذشت. سعی کرده بودم سارا رو از ذهنم بیرون کنم ولی خب قدرت عشقش بیشتر بود و خیلی موفق نشده بودم. ترم جدید شده بود و داشتن گروه های جزوه نویسی رو عوض میکردن. چون نمره هام خوب بود، منو هم سرگروه کرده بودن. عصرش که داشتیم با مینی بوس برمیگشتیم خوابگاه، یاشار اسامی اعضای گروهم رو بهم داد و گفت فردا میری و شماره شونو میگیری و تو واتس اپ یه گروه جزوه نویسی میزنی. فهمیدی؟ حالا شماره چندتاشونو خودمم دارم.فرداش وقتی استاد رِست داد، رفتم پیش سارا که مثل همیشه کنار دوستاش بود و گفتم من سرگروه جزوه نویسیتونم و اگه میشه شمارهتونو بدین. شماره رو داد.شبش گروه رو ساختم. میخواستم بخوابم که دیدم نوتیف اومد. چک کردم دیدم ساراست. یه آهنگ فرستاده بود. با چشمای خوابآلود گوشی رو آنلاک کردم و منم براش یه آهنگ فرستادم. یه مدت فقط واسه هم آهنگ می فرستادیم، بدون چت.تا اینکه یه شب پیام داد که حالم بده و اینا. اون شب تا صبح با هم چت کردیم. اون از عود کردن بیماری آسم مامانش گفت و منم فقط گوش کردم و سعی کردم بهش دلداری بدم. اون موقع کلا حالش خوب نبود و تقریبا هر شب بهم پیام میداد و منم سعی میکردم حالشو خوب کنم. چت کردن مون ادامه پیدا کرد تا اینکه کم کم جسارتم بیشتر شد و درباره خودش ازش پرسیدم. یه جورایی با هم دوست شده بودیم. من از دغدغه هام می گفتم و اون گوش می کرد و برعکس. تا این که بالاخره یه شب عزمم رو جزم کردم و بهش گفتم که دوستش دارم و ازش درخواست بیرون رفتن کردم. در کمال تعجب قبول کرد.تیرماه بود. وسط امتحانا بودیم. هنوز باورم نمیشد که درخواستم رو قبول کرده. رفتم آرایشگاه. اومدم خوابگاه، بهترین لباسم رو پوشیدم، تنها عطری که با خودم آورده بودم رو زدم و با یه تشویش و دلشوره اسنپ گرفتم. وقتی رسیدم اون هنوز نیومده بود. رفتم سر یه میز نشستم. از استرس دویست بار هی گوشی رو آنلاک کردم و بیهدف توش گشتم تا فقط زمان بگذره. تا ای نکه شنیدم یکی میگه امیر…امیر و میخنده. سرم رو بالا آوردم. خودش بود و چقدر خوشگل شده بود. وای که چقدر از تیپش تو دانشگاه شیک پوشتر شده بود. از جا بلند شدم. دستش رو دراز کرد، با هم دست دادیم.به توصیه یکی از دوستام سعی کردم خودم باشم. خیلی نمک نریزم. بیشتر بذارم اون حرف بزنه و من بهش توجه کنم. همین کارا رو کردم. به نظرم ازم خوشش اومد. بهم گفت مدت خیلی زیادیه که از من خوشش میومده و منتظر بوده که من پا پیش بذارم. دیگه یخ مون کاملا آب شده بود، اون سوالی که مدت ها ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم. بهش گفتم تو قبلا رل نداشتی؟ چون رضا یکی از دوستام این طوری بهم گفته بود و واسه همین بود که مدتها بود که پا پیش نذاشته بودم. بهم گفت رضا اصلا دوست دختر نداره. همون اول سال بهم پیشنهاد داد و من رد کردم. احتمالا از حسودیش بوده. جا خوردم. این روزا حتی از دوست هم خیری به آدم نمی رسه. به این نتیجه رسیدم که واسه این جور کارا آدم باید خودش شجاع باشه و پا پیش بذاره. واسطه قرار دادن هیچ فایده ای نداره.بهش گفتم این حرفا رو ول کن اصلا. بذار نگات کنم. وای خدایا چقدر خوشگلی. چقدر قیافهت معصومه. تو روحت کثافت [خندید]پیتزا رو تموم کرده بود. پا شدم. بهش گفتم بیا راه بریم. تو خیابون کنار هم راه می رفتیم. میخواستم دستش رو بگیرم ولی گفتم شاید خوشش نیاد. یه کم جلوتر خودش دستش رو گذاشت تو دستم. رسیدیم به یه پارک که بهم گفت یه کم دیگه باید برم. خوابگاه دخترونه رو زودتر میبندن.بهش زل زدم. باورم نمیشد این لحظه واقعی باشه. صورتش رو لمس کردم تا مطمئن بشم این یه خواب نیس. نسیم خنکی میومد و حس خوبم رو ده برابر می کرد. بهم لبخند زد. منم لبخند زدم. صورتش رو جلو آورد. قدش از من کوتاه تر بود، واسه همین روی نوک پا بلند شد. لباش روی لبام گذاشت. جفتمون اون زمان آماتور بودیم و فقط لبامون رو هم گذاشته بودیم بلد نبودیم حرفهای لب بگیریم. لباش یه کم شور بود. صورتش داغ داغ شده بود. قلب جفتمون تند می زد. بوسهمون خیلی طولانی نشد. سریع خداحافظی کرد و رفت.رفت و من موندم و یه حس خوب. یاد دوستم افتادم، بهم گفته بود دیت اول نبوسیش ها. خیلی خزه. یاد مامانم افتادم، ترم یک عاشق نشیا. خیلی از این نبایدها رو زیر پا گذاشته بودم و همچنان واسم خوب پیش رفته بود. زندگی پر از احتماله، نمیشه واسه همه چی از قبل قانون تعیین کرد.تا حالا با هم سکس نداشتیم ولی خب هنوزم با همیم و هنوزم عاشقشم ولی از وقتی این کرونای لامصب اومده و برگشتیم شهر خودمون، خیلی کمتر دیدمش، فقط شب به شب تو تماس تصویری، چتی، چیزی.خیلی ممنون از ادمین سایت که لطف کرد و تا این جا داستان هام رو تو سایت قرار داد ولی این احتمالا آخرین داستانی باشه که واسه شهوانی می فرستم. این داستانم کاملا واقعی بود و فقط اسامی رو تغییر دادم. حالا درسته داستان های قبلیم واقعی و قشنگ نبودن ولی بازم من دلیل این همه توهین و کینه و خصم رو تو کامنتا نمیفهمم. حقیقتش من اومدم این جا تا از افکاری بنویسم که جاهای دیگه نمیتونم بگمشون ولی خب مثل اینکه اشتباه می کردم.نوشته: دخترا نرمن
65