سکس پارتی با زوج متاهل

عسل خوابیده بود روی کاناپه. سرش توی گوشی‌اش بود و رو به من گفت: داریوش از کجا می‌دونست که مانی برمی‌گرده؟به نیم‌رخ عسل نگاه کردم و گفتم: دیشب اکثر چت‌هایی که با داریوش داشتم رو چک کردم. همون دورانی که از طریق یک کاربر ناشناس با من حرف می‌زد. تو اون مدت، فقط درباره خودم حرف نزده بودم. در مورد مانی هم، خیلی چیزا به داریوش گفته بودم. داریوش آدم شناس خوبیه. حتی گاهی با یک بار دیدن آدم‌ها، یک سری از روحیات‌شون رو حدس می‌زنه.عسل کمی به حرف‌های من فکر کرد و گفت: آره موافقم، داریوش خیلی تیز و باهوشه. راستی نگفتی، مانی حالا بکن خوبی هست یا نه؟کلافه شدم و گفتم: دیوونه‌ام کردی عسل. آره خوب می‌کنه. چند بار می‌پرسی؟عسل سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: بگو پس چرا هنوز دوستش داری.+تو غلط کردی. دیگه دوستش ندارم.-تابلوعه دوستش داری. کیرش بزرگه؟+تو رو خدا بس کن عسل.-کُست رو می‌خورد یا نه؟+آره می‌خورد.-اوف عجب چیزیه پس. هم خوشگله، هم خوش هیکل و ورزشکاری. هم بکن خوب. به نظرت منم خوب می‌کنه؟+عسل می‌کشمت.-چرا به من گفتی امروز اینجا باشم؟+چون می‌خوام یکی شاهد اتمام حجت من با مانی باشه. اگه بعدا هر اتفاقی افتاد، نزنه زیرش که بهش نگفتم.-به نظرت می‌تونیم همین الان راضیش کنیم تا ما رو بکنه؟+همین دیشب به داریوش و بردیا دادی.-اووو خودت می‌گی دیشب.نمی‌تونستم تشخیص بدم که عسل داره جدی حرف می‌زنه یا شوخی. شاید داشت شوخی می‌کرد تا ذهن من رو آروم کنه. مانی باعث شده بود که روانم به هم بریزه. طبق تصمیمش، چاره‌ای نداشتم که دوباره باهاش رُک و صریح حرف بزنم. ازش خواستم بیاد تا باهاش اتمام حجت کنم. اونم در حضور عسل. دوست نداشتم با مانی تنها باشم. شاید چون نمی‌خواستم باعث احساساتی شدن من بشه. عسل عمدا یک تاپ و شورت پوشیده بود تا مانی رو وادار کنه که جذب بدنش بشه. اما من یک بلوز و دامن نسبتا پوشیده تنم کردم. هیچ علاقه‌ای نداشتم که مانی با دیدنم تحریک بشه.با صدای زنگ خونه، به خودم اومدم. وقتی مانی وارد خونه شد، سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و باهاش سرد باشم. عسل اما با خوش رویی با مانی احوال پرسی کرد و حتی دست هم بهش داد. نشستم روی کاناپه و رو به مانی گفتم: بشین باید حرف بزنیم.مانی چند لحظه به من نگاه کرد و نشست. عسل هم کنار من نشست. یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: می‌دونی چرا داریوش بهت پیشنهاد داده که تو حلقه دوستی ما باشی؟مانی بدون مکث گفت: نه.پوزخند از سر حرصی زدم و گفتم: نه؟! آخه کدوم آدم عاقلی بدون اینکه علت یک پیشنهادی رو بدونه، جواب مثبت می‌ده؟-یادم نمیاد هیچ وقت ادعای عاقل بودن کرده باشم.+داریوش می‌خواد از احساسات تو نسبت به من سوء استفاده کنه. تصمیم داره تو رو تبدیل به حیوون خونگی من بکنه‌.-خب ضرر این برای تو چیه؟حرصم بیشتر شد و گفتم: می‌فهمی چی می‌گی مانی؟ من دوست ندارم این بازی داریوش رو انجام بدم. به خودش هم گفتم. حتی الان داریوش می‌دونه که من دارم به تو رُک و پوست کنده، هدف واقعی‌اش رو می‌گم.مانی با طعنه گفت: چه زوج آزاد اندیشی.+آره داریوش به من آزادی کامل داده. اگه قرار بود اسیرم کنه، بهم حق طلاق نمی‌داد. برای همینه که پیش داریوش احساس امنیت و خوشبختی می‌کنم. چون اجازه می‌ده، خود واقعیم باشم. این میدون رو بهم می‌ده که نظراتم رو بگم و طبق عقاید خودم زندگی کنم، حتی اگه مخالفش باشم. اما تو…حرفم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. مانی اما متوجه شد و گفت: اما من اولین باری که یک حرف مخالف عقایدم از تو شنیدم، سرکوبت کردم. به بدترین شکل ممکن.سعی کردم آروم باشم و گفتم: من تو رو درباره اون جریان مقصر نمی‌دونم. قرار نیست تمام آدم‌های دنیا سکس‌های نا متعارف دوست داشته باشن. به من تهمت لجبازی می‌زنی اما این تویی که داری لجبازی می‌کنی.-خب حرف‌هات تموم شد؟+از زندگی من برو بیرون مانی. تو یک دقیقه هم نمی‌تونی تو دنیای من دووم بیاری.عسل لبخند زد و گفت: فکر کنم سکس اون شب تو با شوهر من و شوهر خودت، از یک دقیقه بیشتر بودا.رو به عسل گفتم: تو می‌میری اگه حرف نزنی؟عسل گفت: داری الکی شلوغش می‌کنی. اونشب به اندازه کافی به مانی نشون دادی که دقیقا بین ما چه خبره. مانی با آگاهی کامل دوست داره که وارد حلقه دوستی ما بشه.رو به عسل گفتم: داره لجبازی می‌کنه. می‌خواد با من و خودش لجبازی کنه.عسل لحنش رو جدی کرد و گفت: چرا اینقدر مطمئنی که مانی رو می‌شناسی؟عصبی شدم و گفتم: می‌شناسمش. مانی احساساتیه. نمی‌تونه روابط ما رو هندل کنه. از درون داغون می‌شه.مانی گفت: اگه زندگی جدیدت، داغون می‌کنه، تو چرا داخلشی؟یک نفس عمیق کشیدم. به چشم‌های خاکستری مانی زل زدم و گفتم: می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ که اشتباه کردم شوهر کردم؟ که بهت بگم غلط کردم همچین شوهری کردم؟-من دنبال اثبات چیزی به کَسی نیستم. برای خاطر خودم اینجام.خواستم جواب مانی رو بدم که عسل نذاشت و گفت: بحث بسه. ورود رسمی مانی جان رو به بهترین جمع دوستی دنیا تبریک می‌گم. خب مانی جان عزیزم، به مناسبت ورودت باید بهمون شیرینی بدی. پیشنهاد من ناهار فرداست.مانی رو به عسل گفت: مشکلی نیست.تعجب کردم و گفتم: خدای من، شماها همه دیوونه شدین.عسل به حرف من توجهی نکرد و رو به مانی گفت: مانی جان، چهار روز دیگه قراره بریم ترکیه برای تفریح. برای تو هم بلیط رزرو کردیم‌. خوشحال می‌شیم همراه‌مون بیایی.مانی هم به من توجه نکرد و رو به عسل گفت: مگه دیوونه باشم که همچین پیشنهادی رو رد کنم.کلافه تر شدم و رو به مانی گفتم: تو اصلا روت می‌شه جلوی چشم کَسی لُخت مادرزاد بشی و سکس کنی؟مانی کمی مکث کرد و گفت: سعی خودم رو می‌کنم.عسل خودش رو لوس کرد و رو به مانی گفت: من حاضرم یار تمرینی‌ات بشم.دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. نمی‌تونستم بفهمم که چی تو سر مانی می‌گذره. یعنی داشت اینطوری از من یا از خودش انتقام می‌گرفت؟ یا می‌خواست شانسش رو برای رقابت با داریوش امتحان کنه تا برگردم پیشش؟ یا شاید ته دلش از سبک زندگی من خوشش اومده بود و می‌خواست جایگاه خودش رو تو حلقه دوستی ما پیدا کنه؟سعی کردم آخرین تلاشم رو بکنم و رو به مانی گفتم: شرط داریوش اینه که باید همیشه به حرفش گوش بدی.مانی با یک لحن قاطع گفت: بیشتر از یک هفته است که تمام فکرهام رو کردم. دیگه موردی نیست که بخواد من رو مردد کنه.لحنم ناخواسته ملایم شد و رو به مانی گفتم: از پسش بر نمیایی مانی‌. تو اینکاره نیستی. من دوست ندارم صدمه ببینی. بفهم اینو لعنتی.عسل اخم کرد و با یک لحن تهاجمی گفت: بس کن دیگه پریسا. داریوش به مانی پیشنهاد داده که تو جمع ما باشه. تو هم که همه چی رو صادقانه بهش گفتی. خودش هم که اینقدر عقل و شعور داره که برای خودش تصمیم بگیره. داری این موضوع رو الکی پیچ می‌دی.جواب عسل رو ندادم. ایستادم و رفتم توی اتاق خواب. دراز کشیدم روی تخت و باز هم باورم نمی‌شد که مانی چنین تصمیمی گرفته باشه. با تمام وجودم سعی کردم امواج منفی رو از خودم دور کنم. اما ته دلم، خودم رو مسئول تصمیم مانی می‌دونستم و اصلا مطمئن نبودم که ته این داستان چی می‌شه.نمی‌دونم چند دقیقه گذشت اما با صدای آه و ناله عسل به خودم اومدم. تعجب کردم و رفتم توی هال. مانی و عسل، هر دو لُخت بودن. مانی پاهای عسل رو با دست‌هاش بالا نگه داشته بود و با سرعت و وحشیانه توی کُسش تلمبه می‌زد. وقتی من رو دید، شدت تلمبه زدنش رو محکم تر کرد. نگاهش برام عجیب بود‌. حس کردم که توی چشم‌هاش ترکیبی از عصبانیت و شهوت دیدم. عسل با صدای بلند و شهوتی خودش رو به مانی گفت: جرم بده، بیشتر جرم بده. حرص و عصبانیتت رو سر کُس من خالی کن عزیزم. همه‌اش رو بریز تو کُس من.نمی‌دونستم از دیدن سکس مانی و عسل چه حسی باید داشته باشم. برای چند لحظه، تمام احساسات درونم خاموش شد. همونطور که به چشم‌های مانی زل زده بودم، توی دلم به خودم گفتم: تو باهاش چیکار کردی پریسا؟بعد از چند دقیقه، مانی نگاهش رو از من گرفت و پاهای عسل رو از زانو خم کرد و کامل چسبوند به بدنش. جوری که زانوهای عسل رسید به شونه‌هاش. خودش هم تو حالتی قرار گرفت که راحت تر بتونه تلمبه بزنه و کیرش بیشتر توی کُس عسل فرو بره. صدای جیغ و داد شهوتی عسل هم بیشتر شد و گفت: بکن مانی. تو رو خدا واینستا. فقط بکن که دارم می‌شم.مانی بدون وقفه و با سرعت تلمبه می‌زد. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیر مانی تو کُس عسل، دست کمی از صدای آه و ناله عسل نداشت. عسل بعد از چند دقیقه بالاخره ارضا شد. دقیقا شبیه شب اولی که ضربدری کردیم، بی‌حال و ساکت شد. مانی هم با یک صدای نعره مانند، ارضا شد و آبش رو ریخت روی شکم عسل. بعدش هم شروع کرد به نوازش موهاش. همونطور که همچنان نفس نفس می‌زد، دوباره به من نگاه کرد و گفت: روم می‌شه یا نه؟سعی کردم ظاهر خودم رو خونسرد نشون بدم. جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و گرفتم جلوی مانی. آب منی‌اش رو از روی شکم عسل پاک کرد. بعدش لب‌های عسل رو بوسید و گفت: هیچ وقت یار تمرینی به این خوبی نداشتم.عسل به سختی حرف زد و گفت: تو حرف نداری مانی. گور بابای پریسا. از این به بعد فقط عاشق من باش.مانی لبخند زد و گفت: هر چی تو بگی عزیزم.برای کنترل اعصابم، یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: این راه رو خودت انتخاب کردی. هر اتفاقی برات افتاد، امروز رو یادت می‌اندازم. من همه تلاشم رو کردم. امیدارم پشیمون نشی.اینقدر ذهنم درگیر مانی بود که استرس و هیجانِ خاصی برای دیدن سیما و رضا نداشتم.‌ عسل پیشنهاد داده بود که اولین بار، توی فرودگاه همدیگه رو ببینیم و فعلا بهشون نگیم که من پایه سکس گروهی هستم و از همه چی خبر دارم. تو جمع‌مون، عسل بیشتر از همه شبیه داریوش بود. عاشق سوپرایز کردن و شدن. عاشق بازی‌ با آدم‌ها و پیچیده کردن همه چی. دوست داشت به هر کاری هیجان و تنوع بده. من و بردیا هم بیشتر تابع نظرات داریوش و عسل بودیم. مانی هم که انگار و به معنای واقعی تصمیم داشت که عضوی از جمع ما باشه. حتی ظاهرا هیجان مثبتی به خاطر سفر ترکیه داشت.عسل به شونه‌ام تنه زد و گفت: اوناهاشن، اومدن بالاخره.سیما و رضا لبخند زنان به ما نزدیک شدن. به گرمی با همدیگه احوال‌پرسی کردیم. حس بدی ازشون نگرفتم. زوج خون‌گرم و شادابی بودن. رضا نسبتا قد بلند و لاغر بود و چهره کشیده و گیرایی داشت. سیما هم قد بلند بود. اما با بدن و رون‌های تو پُر. موهای بلوند کرده و آرایش غلیظ. به خاطر قد بلند و تیپ و آرایش پلنگی‌اش، همه نگاه‌ها رو به سمت خودش جذب کرده بود. از رفتار جفت‌شون متوجه شدم که سعی دارن محدوده صمیمیت‌شون رو با داریوش و عسل و بردیا حفظ کنن. حس کردم که حتی یک درصد هم حدس نمی‌زنن که من و مانی از همه چی خبر داریم و پایه سکس گروهی‌شون هستیم.وقتی وارد خونه شدیم، من و عسل و سیما، به مدت یک ساعت همه جا رو نظافت کردیم. آقایون وسایل مورد نیاز رو از داخل چمدون‌ها برداشتن. خونه یا بهتر بگم سوئیت، هیچ اتاق خوابی نداشت. فقط یک سالن نسبتا بزرگ و آشپزخونه اُپن و سرویس بهداشتی و یک کمد دیواری بزرگ و عمیق که یک سمتش رخت‌خواب بود و سمت دیگه‌اش، چمدون‌ها رو چیدیم. کاناپه و مبل هم نداشت و باید روی فرش می‌نشستیم. بعد از تموم شدن کارها، رو به داریوش گفتم: من‌ دوش لازمم.داریوش یک نگاه به خونه کرد و گفت: واقعا معذرت می‌خوام. اینجا رو با واسطه دوستم خریدم و اصلا ندیده بودمش. فکر نمی‌کردم این همه نیاز به نظافت داشته باشه. الان همه چی برق می‌زنه. دست همه‌تون درد نکنه.عسل رو به داریوش گفت: یه شام حسابی برامون بگیر تا جبران بشه‌.رضا رو به عسل گفت: تو هنوز دنبال کندن از این و اونی.عسل لحنش رو شیطون کرد و گفت: دیگه عادت کردیم فقط با مال بقیه حال کنیم. دست خودمون نیست.متوجه اصل حرف عسل شدم. جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: من می‌رم دوش بگیرم‌.مانی گفت: من هم می‌رم شام بگیرم.داریوش رو به مانی گفت: با هم می‌ریم، تو که جایی رو بلد نیستی.عسل رو به بردیا گفت: حال داری بریم یکمی قدم عشقولانه بزنیم؟بردیا گفت: بریم.به غیر از سیما و رضا، همه زدن بیرون. زیر دوش، بالاخره ذهنم متمرکز سیما و رضا شد. چهره رضا کاریزمای مردونه و جدی و خاصی داشت. سیما از نظر چهره، به زیبایی من و عسل نبود، اما قدِ بلند و بدن تو پُر و سکسی و متناسبش کاملا به چشم می‌اومد. سعی کردم با فکر کردن به سیما و رضا، گذشته‌ام با مانی رو از ذهنم پاک کنم. تا حدود زیادی هم موفق شدم.توی رختکن حموم، خودم رو خشک کردم. طبق برنامه ریزی از قبل، بدون شورت و سوتین، یک تاپ و شلوارک کِرِم رنگ تنم کردم. تاپ و شلوارک، چسب بود و نوک سینه‌هام و خط کُسم کامل مشخص می‌شد. همونطور که مشغول خشک کردن موهام بودم، از حموم خارج شدم. رضا وقتی من رو دید، چشم‌هاش به سرعت برق زد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: عافیت باشی پریسا خانم.لبخند زدم و گفتم: مرسی سلامت باشین.سیما گوشه سوئیت خوابیده و سرش تو گوشی بود. اون هم وقتی نگاهش به من افتاد، کمی جا خورد. نشست و گفت: عافیت باشی خانمی.به سیما هم لبخند زدم و گفتم: مرسی عزیزم‌.سیما یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: سلیقه آقا داریوش همیشه خوب بوده. ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگل و خوش اندام هستی پریسا جون.ته دلم به خاطر تعریف سیما غنج رفت و گفتم: چشماتون خوشگل می‌بینه سیما جان. شما خودت هم عالی هستی. هم خودتون، هم آقا رضا. خیلی بهم میایین.رضا در جوابم گفت: لطف دارین پریسا خانم. در تکمیل حرف‌های سیما جان بگم که شما هم زیبا هستین و هم با شخصیت و مهربون. طبق شناختی که از داریوش خان دارم، مطمئن بودم چنین همسر همه چی تمومی انتخاب می‌کنه.رو به رضا گفتم: و دوستان پر محبتی مثل شما. راستی موافقین تا بقیه بر می‌گردن، یه نوشیدنی گرم بخوریم؟ تو این هوای نسبتا خنک، حسابی می‌چسبه.سیما ایستاد و از داخل کمد دیواری یک پتو و بالشت برداشت. پتو رو تکیه داد به دیوار و رو به من گفت: تنت خیسه خوشگلم. بیا بشین روت پتو بندازم، نوشیدنی گرم هم رضا جان زحمتش رو می‌کشه.رضا خیلی سریع گفت: نسکافه چطوره؟نشستم کنار سیما و گفتم: عالیه.سیما موقعی که داشت روم پتو می‌انداخت، سینه‌هام رو لمس کرد. برق شهوت توی چشم‌هاش، به وضوح مشخص بود. پاهام رو هم کمی لمس کرد و گفت: عروس خانم سرما نخوره که آقا داریوش سفر رو زهر تن همه‌مون می‌کنه.خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: می‌شه من چند لحظه چشم‌هام رو ببندم. خیلی خسته‌ام.سیما گفت: وا چرا نشه عزیزم؟ اصلا دراز بکش گلم.سیما بالشت رو از پشتم برداشت و گذاشت روی زمین. دوباره دستش رو گذاشت رو سینه‌ام و گفت: خجالت نکش. اینجا اتاق خواب نداره. هر کی خسته بشه، باید جلوی بقیه بخوابه.به پهلو شدم و خوابیدم. چشم‌هام رو بستم و هیجان درونم بیشتر شد‌. تصور اینکه سیما و رضا به این سرعت از من خوش‌شون اومده، برام لذت‌بخش بود. از نگاه‌های هیزشون روی بدنم، خوشم اومد. حتی حس کردم که بعد از بستن چشم‌های من، نگاه خاصی بین‌‌شون رد و بدل شد.بعد از چند دقیقه، سیما حوله رو از روی سرم برداشت. موهام رو نوازش کرد و گفت: پریسا جون، نسکافه حاضره.احساس کردم که واقعا چُرتم برده بود. چهارزانو نشستم و پتو رو کامل از روی خودم پس زدم. رضا، یک سینی با سه تا لیوان نسکافه رو بین‌مون گذاشت و گفت: پیشنهادتون عالی بود پریسا خانم.بعدش هم نشست رو به روی من. نمی‌تونست مقاومت کنه و سینه‌ها و کُسم رو نبینه. من همچنان خودم رو به نفهمیدن زدم. لیوان نسکافه‌ام رو گرفتم بین دست‌هام و گفتم: مرسی از شما که درستش کردی.یک قُلُپ از نسکافه‌ام رو خوردم و رو به سیما گفتم: شما نمی‌خوای لباس راحتی بپوشی؟سیما گفت: چرا عزیزم. نسکافه‌ام رو بخورم‌. من هم دوش بگیرم و بعدش راحتی می‌پوشم.نسکافه‌هامون رو در سکوت خوردیم. سیما وسایلش رو برداشت و رفت حموم. ایستادم و در کمد دیواری رو باز کردم. وقتی دیدم چمدون ما عقبه، رو به رضا گفتم: آقا رضا می‌شه لطفا کمک کنین تا چمدونم رو بیارم جلو. یه چیزی رو فراموش کردم بردارم.رضا گفت: چَشم حتما.موقعی که داشت چمدون‌ها رو جابجا می‌کرد، سعی کردم بهش کمک بدم. فاصله‌مون نزدیک بود و مطمئن بودم که می‌تونه بوم کنه. یاد حرف برادرشوهر سابقم افتادم که می‌گفت: بوی زن تازه از حموم اومده، بوی بهشته.موقع دولا شدن و باز کردن در چمدون، کمرم رو گرفتم و گفتم: ای وای باز گرفت.رضا گفت: چی شد پریسا خانم؟چهره‌ام رو دردناک گرفتم و گفتم: این کمر لعنتی دوباره گرفت. شانس ندارم من.+می‌خواین ماساژ‌تون بدم؟-مگه بلدین؟+آره یه چیزایی بلدم.-ممنون می‌شم. می‌ترسم دردش بمونه.+شما دراز بکش، من درستش می‌کنم.از کمد خارج شدم. همونجایی که دراز کشیده بودم، دوباره خوابیدم. رضا گفت: سرتون رو روی زمین بذارین.بالشت رو از زیر سرم برداشتم. رضا کنارم نشست و شروع کرد به ماساژ کمرم. بعد از چند دقیقه گفت: اجازه دارم تاپ‌تون رو بدم بالا؟+هر کاری لازمه بکن لطفا.رضا تاپم رو داد بالا. اینقدر که حتی تو همون حالت دمر هم، قسمتی از سینه‌هام هم دیده می‌شد. اول کمی دست‌هاش رو به آرومی کشید روی کمرم و دوباره شروع کرد به ماساژ. حسابی بلد بود و احساس کردم که خستگی‌ام داره می‌ره. چشم‌هام رو بستم و گفتم: خیلی خوب بلدین.رضا انگشت‌هاش رو کمی برد زیر شلوارکم و گفت: دوره‌اش رو دیدم.+پس چه خوش شانس بودم من.-دوست دارین همه جاتون رو ماساژ بدم؟+واقعا؟ آخه زحمت می‌شه.-نه چه زحمتی.رضا جای نشستنش رو عوض کرد. رفت پایین پاهام و از انگشت‌های پاهام شروع به ماساژ کرد. بعد رسید به پشت ساق پاهام. لمس دست‌هاش و ماساژ، ترکیبی از حس شهوت و آرامش بهم تزریق می‌کرد. وقتی رون پاهام رو لمس کرد، یک آه خفیف کشیدم. خودش رو کشید بالا تر و روی پاهام نشست. البته جوری که وزنش روی من نیفته. می‌تونستم تنفس نامنظمش رو حس کنم.حتی وقتی دست‌هاش رو گذاشت روی کونم، احساس کردم که دست‌هاش یک لرزش خفیف داره. تو همین حین درِ خونه باز شد. رضا از روی من بلند شد. من هم سریع تاپم رو کشیدم پایین. بردیا و عسل اومدن داخل. نشستم و رو به عسل گفتم: خوش گذشت.عسل نگاه معنا داری به من و رضا کرد و گفت: آره عالی بود. می‌خوره ساحل قشنگی داشته باشه.به دیوار تکیه دادم و گفتم: فردا پس حسابی قراره خوش بگذرونیم.عسل رو به رضا گفت: منم ماساژ می‌دی؟ البته اول برم حموم.رضا گفت: چَشم در خدمتم.رو به عسل گفتم: الان سیما حمومه.عسل گفت: سیما که محرمه‌. منم می‌رم. فقط یه دوش می‌خوام بگیرم. گردگیری خونه، کثیفم کرده.عسل وسایل حمومش رو برداشت و رفت توی حموم. خیلی زود صدای خنده‌های عسل و سیما بلند شد. همچنان سعی کردم خودم رو کمی خنگ نشون بدم. رو به بردیا گفتم: شما نسکافه می‌خوری؟بردیا گفت: نیکی و پرسش؟ایستادم و رفتم داخل آشپزخونه تا برای بردیا نسکافه درست کنم.سیما در سرویس رو باز کرد و به رضا گفت: رضا شورت و سوتین تمیز یادم رفت بردارم.رضا رفت داخل کمد تا برای سیما شورت و سوتین برداره. بردیا وارد آشپزخونه شد و به آرومی گفت: تا کجا پیش رفتی؟لبخند زدم و گفتم: فکر می‌کردم الکی می‌گین که رضا ماساژوره. خیلی خوب بلده.بردیا خنده‌اش گرفت و گفت: حق داری. داریوش و عسل، یه روده راست تو شیکم‌شون ندارن.اخم کردم و گفتم: فقط داریوش و عسل؟بردیا گفت: من به پیچیدگی اون دو تا نیستم. فکر کنم تا الان این رو فهمیدی.خواستم جواب بردیا رو بدم که رضا هم وارد آشپزخونه شد. رو به رضا گفتم: شما یه نسکافه دیگه می‌خوای؟رضا گفت: نه ممنون.لیوان نسکافه بردیا رو دادم به دستش و رو به رضا گفتم: اگه شما نبودین امشب رو تا صبح باید با کمردرد می‌خوابیدم.رضا گفت: خواهش می‌کنم، وظیفه‌ام بود.بردیا گفت: رضا من رو هم زیاد اینطوری نجات داده.سیما از حموم خارج شد. یک لگ مشکی براق و تیشرت اندامی قرمز تنش کرده بود. کون خوش فرم و رون‌های تو پُر و سکسی‌اش، تو لگ براقش خودنمایی می‌کرد. انگار بعد از سکس با عسل، به همجنس‌های خودم هم تمایل جنسی پیدا کرده بودم. با دیدن اندام سکسی سیما، ته دلم لرزید و برای کنترل شهوتم، یک نفس عمیق کشیدم. سیما نشست گوشه سوئیت و شروع کرد به آرایش کردن صورتش. بعد از چند دقیقه، عسل هم از حموم خارج شد. یک تاپ و دامن سرمه‌ای تنش کرده بود. دامنش فقط یکمی از دامن لامبادا بلند تر بود. به لیوان توی دست بردیا نگاه کرد و گفت: منم نسکافه می‌خوام.به خاطر موهای خیسش، سکسی تر شده بود. چند لحظه به عسل و سیما نگاه کردم و رو به عسل گفتم: الان برات درست می‌کنم.موقع شام خوردن، عسل و بردیا و مانی جلوی من و داریوش و سیما و رضا نشسته بودن. شورت سفید عسل کامل مشخص می‌شد. چند بار هم با مانی چشم تو چشم شدم. همچنان با دیدنش حس خوبی بهم دست نمی‌داد. نمی‌دونستم چه اسمی باید برای رابطه جدیدمون بذارم.بعد از شام، همگی درباره برنامه روز بعد مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم. داریوش و مانی با کمک همدیگه تشک‌ها رو انداختن. جوری رفتار می‌کردن که انگار چندین ساله با هم دوستن. ته دلم رفاقت‌شون رو باور نداشتم اما از طرفی بهم ثابت شده بود که مانی رو به طور کامل نمی‌شناسم.چراغ‌ها رو خاموش کردیم. مانی، من، داریوش، عسل، بردیا، سیما و رضا به صورت ردیفی خوابیدیم. عسل رو به رضا گفت: رضا بد قول شدی‌. قرار بود ماساژم بدی.رضا گفت: شرمنده فراموش کردم. البته هنوز دیر نشده.به پهلو و به سمت داریوش خوابیدم. عسل دمر شد و رضا نشست روی کونش و شروع کرد به ماساژ دادنش. اوم گفتن‌های عسل بیشتر می‌خورد از سر شهوت باشه تا رفع خستگی. حواسم به صدای اوم گفتن و تنفس عسل بود که یکهو متوجه گرمی دست یکی رو کونم شدم.‌ مانی چند لحظه کونم رو لمس کرد و شلوارکم رو کشید پایین. دستش رو تفی کرد و از پشت، کُسم رو خیس کرد. بعدش هم بدون مقدمه، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. کمی شوکه شدم و نمی‌دونستم که چه واکنشی باید داشته باشم. یک دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و دست دیگه‌ام رو گذاشتم روی قفسه سینه داریوش. مانی به آرومی کیرش رو توی کُسم حرکت ‌داد و یک دستش رو برد زیر تاپم و سینه‌ام رو گرفت توی مشتش. داریوش دستم رو از روی قفسه سینه‌اش برداشت و برد به سمت کیرش. دستم رو بردم زیر شلوار و شورت داریوش و انگشت‌هام رو حلقه کردم دور کیر بزرگ شده‌اش. مانی از پشت و به آرومی توی کُسم تلمبه می‌زد و من کیر داریوش رو می‌مالوندم. برای یک لحظه صدای تنفس آه مانند عسل، دوباره به گوشم خورد. سرم رو کمی بالا آوردم. رضا، مشغول ماساژ کون عسل بود. حتی حدس زدم که شورتش رو هم درآورده. چون دامن عسل رو بالا داده بود و خبری از رنگ سفید شورتش نبود. مانی دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و گذاشت روی دهنم. انگشتش رو فرو کرد توی دهنم و بهم فهموند که ساک بزنم. شهوت درونم دوباره فعال شد و انگشت مانی رو به آرومی ساک زدم. بعد از چند دقیقه، مانی دستش رو گذاشت پشت سرم و وادارم کرد که خم بشم. تو این حالت، کیرش رو بیشتر می‌تونست توی کُسم فرو کنه. داریوش وقتی دید که سرم به کیرش نزدیک شده، شلوار و شورتش رو پایین کشید و بهم فهموند که براش ساک بزنم. مشغول ساک زدن بودم که متوجه شدم صدای آه و ناله عسل بلند شد. رضا، عسل رو کامل لُخت کرده و به حالت دمر روش خوابیده بود و داشت تو کُسش تلمبه می‌زد. از صدای شالاپ شلوپ کُس عسل فهمیدم که رضا کیرش رو تو کُسش فرو کرده. انگار دیگه همه چی لو رفته بود. چون تو وضعیتی بودم که رضا قطعا می‌تونست ببینه که دارم برای داریوش ساک بزنم.قرار بود شب اول رو وانمود کنیم که من از همه جا بی‌خبرم اما انگار برای دومین بار، نقشه عسل و داریوش ناتموم موند. مانی تیر خلاص رو به نقشه عسل زد و بهم فهموند تا به حالت داگی بشم. از پشت مجددا کیرش رو تنظیم و فرو کرد توی کُسم. من همچنان داشتم برای داریوش ساک می‌‌زدم اما تو این حالت، می‌تونستم سرم رو بالاتر ببرم و ببینم که بردیا تو پوزیشن میشنری، داره سیما رو می‌کنه.دیگه همه چی علنی شد و تو کمتر از یک ربع، همه به صورت کامل لُخت شده بودیم و صدای آه و ناله‌های من و عسل و سیما، و شالاپ شلوپ تلمبه‌های توی کُس‌هامون، کل فضا رو گرفته بود.آخرین نفر داریوش ارضا شد‌. آبش رو توی دهن من ریخت و من هم تمام آبش رو قورت دادم. بعدش ایستاد و چراغ رو روشن کرد و رفت به سمت اُپن آشپزخونه. یک نخ سیگار روشن کرد و همونجا تکیه داد به اُپن.بردیا و سیما تو بغل هم خوابیده بودن. مانی هم از پشت من رو بغل کرد. عسل و رضا هم تو بغل هم بودن. سیما سکوت رو شکست و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبره؟عسل گفت: یه ساعته داری با شوهر من ور می‌ری و بهش می‌دی، حال می‌گی چه خبره؟رضا نشست. به اندام لُخت من نگاه کرد و گفت: اگه غیر از این بودی، به داریوش شک می‌کردم.لبخند زدم و گفتم: قرار بود فردا شب بفهمین. عسل بازم گند زد.عسل نشست. اخم کرد و گفت: من گند زدم؟ طاقت نیاوردی یه شب تحمل کنی و آخرش به مانی دادی.در جواب عسل گفتم: من ندادم، مانی کرد.عسل گفت: همه جنده‌ها همین رو می‌گن. ما نمی‌خواستیم بدیم، بقیه ما رو کردن.مانی سینه‌هام رو به آرومی مالش داد و گفت: مسئولیت امشب رو حاضرم به عهده بگیرم.سیما هم نشست و گفت: آفرین آقا مانی. این شیطونا ما رو سر کار گذاشته بودن.این بار من نشستم و رو به سیما گفتم: حالا خوبه تو و شوهرت سر کار بودین و این همه باهام لاس زدین.سیما گفت: عزیزم، اون تیپ سکسی که تو زده بودی، شک کردم که خبراییه.عسل گفت: دیدی تو گند زدی پریسا خانم.تعجب کردم و گفتم: وا توی دیوث گفتی اینو بپوشم.بردیا هم نشست و گفت: عسل مثل همیشه عامل تمام گندکاری‌ها است.مانی هم نشست و گفت: حالا چه فرقی می‌کنه؟ بین امشب و فردا شب؟عسل گفت: فرقش اینه که من بیست و چهار ساعت دیگه، سیما و رضا رو سر کار می‌ذاشتم.من رو به داریوش گفتم: شما نظری نداری؟داریوش سیگارش رو خاموش کرد و رو به مانی گفت: بهشون بگو.مانی گفت: لازمه که یک سری قوانین برای جمع تعیین بشه.به سمت مانی چرخیدم و گفتم: شما الان دقیقا کی باشی که برای ما تعیین و تکلیف کنی؟داریوش گفت: حرف مانی، حرف منه.من و عسل با تعجب به هم نگاه کردیم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: توی این دو هفته چه اتفاقی بین شما افتاده؟!عسل گفت: سوال درست اینه که دقیقا چه اتفاقی برای مانی افتاده؟مانی گفت: از این به بعد، باید پارتی‌ها و جمع‌های سکسی‌مون قانون داشته باشه.سیما گفت: چه قانونی؟مانی گفت: هر بار یک قانون متفاوت. همه باید قانون رو رعایت کنن. وگرنه از این حلقه دوستی حذف می‌شن.عسل جدی شد و گفت: حذف؟!داریوش گفت: آره حذف. هر کَسی مشکل داره، می‌تونه تو این جمع نباشه. اگه قراره پروژه‌ای که توی ذهنمون هست رو عملی کنیم، باید از خودمون شروع کنیم.رضا گفت: چه پروژه‌ای؟داریوش گفت: بعدا در موردش صحبت می‌کنم.سیما رو به داریوش گفت: حالا چه مدل قانون‌هایی می‌خواین بذارین؟داریوش گفت: مانی داشت توضیح می‌داد.سر همگی به سمت مانی چرخید. مانی با خونسردی گفت: هر بار یک سری قوانین جدید می‌ذاریم. این قوانین می‌تونه با مشورت همگی‌مون وضع بشه. فقط دو تا شرط باید رعایت بشه. اول اینکه قابل اجرا باشه و دوم اینکه امنیت کَسی به خطر نیفته.رضا گفت: منطقیه.عسل گفت: خب قوانین این مسافرت چیه؟مانی گفت: قانون این مسافرت، بی‌قانونیه. البته فقط مخصوص آقایونه.بردیا گفت: یعنی چی؟داریوش گفت: یعنی هر مَردی آزاده هر کاری و با هر زنی که دوست داره بکنه. هر زمان و هر مکان. فقط دو شرطی که مانی گفت، باید رعایت بشه. هیچ کدوم از شما سه تا خانم، حق اعتراض و مخالفت ندارین. باید مو به مو دستورات ما چهار تا رو اجرا کنین.رضا گفت: اگه دو تا مَرد یک در خواست مشترک از یک خانم داشته باشن، چی؟مانی بدون مکث گفت: اونی تو اولویته که زودتر درخواست کرده باشه.من و عسل و سیما برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من پایه‌ام، تا آخرش.عسل گفت: منم همینطور.سیما کمی مکث کرد و گفت: تا وقتی دو تا شرطی که مانی گفت رعایت بشه، منم پایه‌ام.داریوش با یک لحن قاطعانه گفت: حتما این دو شرط رعایت می‌شه. باید بشه.بردیا گفت: قانون این مسافرت از کِی شروع می‌شه؟مانی گفت: از فردا صبح که بیدار شدیم.عسل لب‌هاش رو کج و معوج کرد و گفت: تهش کردنه دیگه.چند لحظه فکر کردم و گفتم: آره دیگه، کار دیگه‌ای نمی‌تونن بکنن.عسل دوباره رضا رو بغل کرد و گفت: پس فعلا بگیریم بخوابیم که خیلی خوابم میاد.چند لحظه به اندام لُخت سیما نگاه کردم. بعدش به پهلو و به سمت مانی دراز کشیدم و گفتم: منم خوابم میاد.مانی هم به پهلو و به سمت من دراز کشید. موهام رو از توی صورتم کنار زد و بهم خیره شد. رضا و عسل با هم پچ پچ کردن و خودشون رو چسبودن به ما. رضا از پشت، انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم. بهش توجهی نکردم و به چشم‌های مانی زل زدم. بالاخره موفق شد کمی از احساسات گذشته بین‌مون رو توی درونم زنده کنه. من هم موهاش رو نوازش کردم و چشم‌هام رو بستم.طبق برنامه ریزی، صبح قرار شد که بعد از صبحونه، بزنیم بیرون. داریوش تمام مکان‌های گردشکری شهر مارماریس رو بلد بود. چندین حس هیجان مختلف و خاص داشتم. تغییر باور نکردنی مانی و رابطه جدیدش با داریوش، همچنان برام گنگ و غیر قابل باور بود. در کنارش استرس و هیجان این رو داشتم که شاید هر لحظه، یکی از آقایون یک کاری از من بخواد. در آخر هم هیجان این رو داشتم که زودتر شهر زیبای مارماریس رو ببینم.یک پیراهن آبی آسمانی نسبتا بلند تا روی زانوم پوشیدم. موهام رو مرتب و صورتم رو کمی آرایش کردم. سیما شلوار جین و تیشرت تنش کرد. عسل هم مثل من یک پیراهن پوشید اما پیراهنش از من کوتاه تر و لُختی تر بود. هم خط سینه‌هاش و هم رون پاهاش، مشخص بود. داریوش کت و شلوار پوشید و بقیه آقایون تیپ اسپرت زدن. همگی کامل حاضر و داشتیم از سوئیت خارج می‌شدیم که رضا رو به من گفت: شورتت رو در بیار و بذار تو کیفت. توی این مسافرت هر بار که رفتیم بیرون، حق نداری شورت پات کنی.سر همگی به سمت من چرخید. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.رضا لحنش رو جدی کرد و گفت: هر وقت بهت دستور می‌دم، باید بگی چَشم.چند لحظه به داریوش نگاه کردم. به عنوان اولین زنی که موافقت خودم رو با قوانین اعلام کرده بودم، نمی‌تونستم بزنم زیرش. دوباره به رضا نگاه کردم و گفتم: چَشم.پیراهنم رو دادم بالا و شورتم رو از پام درآوردم و گذاشتم توی کیفم. از نگاه عسل و سیما مشخص بود که به خاطر درخواست یا دستور رضا سوپرایز شدن. توقع داشتم که از عسل هم بخوان تا شورتش رو در بیاره، اما هیچ کَسی چیزی نگفت و از سوئیت زدیم بیرون.مطابق پیش‌بینی همه‌مون، شهر مارماریس به معنای واقعی زیبا بود. ساحل زیباش بیشتر از همه من رو جذب کرد. در کنار لذت بردن از طبیعت زیبای مارماریس، شوخی‌های عسل و بردیا تموم شدنی نبود و دائم در حال خنده بودیم. ته دلم کمی به عسل حسودی‌ام می‌شد‌. بمب انرژی خالص بود و یک تنه می‌تونست هر جمعی رو گرم کنه.توی رستوران، منتظر حاضر شدن ناهار بودیم. رضا بعد از شستن دست‌هاش کنار من نشست. قاشق روی میز رو برداشت و دستش رو برد زیر میز. به آرومی و رو به من گفت: پیراهنت رو بزن بالا و پاهات رو از هم باز کن.دوباره همگی به من نگاه کردن. لب پایینم رو گاز گرفتم و نیم خیز شدم. پیراهنم رو دادم بالای کونم و دوباره نشستم و پاهام رو از هم باز کردم. رضا قاشق سرد رو توی شیار کُسم حرکت داد و در گوشم گفت: تا آب کُست راه نیفته و چشم‌هات خمار نشه، ولت نمی‌کنم.نیازی به گفتن رضا نبود. هر چی که دمای قاشق به دمای بدنم و کُسم نزدیک تر می‌شد، من هم شهوتی تر می‌شدم. رضا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: حالا شد.بعد قاشق رو فرو کرد توی کُسم. دردم اومد و ناخواسته دستم رو گذاشتم روی دست رضا. اما یاد قوانین افتادم و دستم رو بعد از کمی مکث، برداشتم. رضا به آرومی قاشق رو توی کُسم جلو و عقب می‌کرد و از برق چشم‌هاش مشخص بود که داره با تمام وجودش لذت می‌بره. بردیا رو به سیما گفت: نظرت چیه قاشقی که تو کُس پریساست رو لیس بزنی و بخوری؟حتی تُن صدام هم کمی شهوتی شده بود و رو به بردیا گفتم: که آدم ساده‌ای هستی؟رضا قاشق رو از توی کُسم درآورد و داد به دست زنش. سیما یک نگاه به اطراف انداخت و قاشق خیس از آب کُس من رو با زبونش لیس زد و بعد قاشق رو کامل گذاشت توی دهنش. برای چند لحظه با عسل چشم تو چشم شدم. انگار بیشتر از بقیه، از دیدن شرایط من و سیما لذت می‌برد.شام رو هم بیرون خوردیم. موقع برگشتن، من و عسل و داریوش و مانی، تو یک تاکسی سوار شدیم و بقیه سوار یک تاکسی دیگه شدن. داریوش جلو و ما سه تا عقب نشستیم. مانی بین‌مون بود و یک چیزی توی گوش عسل گفت. عسل هم زمان که حواسش به راننده بود، شورتش رو همونطور نشسته درآورد. بعد شورت رو به دست من داد. سرش رو به سمت من خم کرد و گفت: مانی جون دستور داده شورت من رو بو کنی‌.شورت عسل رو از دستش گرفتم. به خاطر ترشح زیادش، جلوی شورتش، کاملا خیس بود. به راننده نگاه کردم و شورت عسل رو به سمت صورتم بردم. چند ثانیه شورتش رو بو کردم و بعدش به مانی نگاه کردم. احساس کردم که مانی به معنای واقعی تصمیم گرفته تا جزئی از ما بشه و از این بازی لذت ببره.وقتی وارد سوئیت شدیم، داریوش رو به من گفت: وسایلم رو حاضر کن، من برم دوش بگیرم.لبخند زدم و گفتم: این الان جزء همون قوانین بود؟داریوش لبخند زد و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت حموم. مانی رو به عسل گفت: تا وقتی توی مسافرت هستیم، باید توی سوئیت لُخت باشین. هر سه تاتون. هر لحظه وارد سوئیت شدیم، بدون معطلی باید لُخت بشین.من و عسل و سیما دوباره همدیگه رو نگاه کردیم. عسل پوزخند زد و رو به مانی گفت: چَشم هر چی شما بگی.بعد شروع کرد به لُخت شدن. بردیا رو به من و سیما گفت: چرا معطلین؟سیما هم لبخند زد و لُخت شد. انگار سیما و عسل هم مثل من از این بازی خوش‌شون اومده بود. هر سه تامون کامل لُخت شدیم. وسایل حموم و لباس تمیز داریوش رو گذاشتم توی رختکن حموم. پاهام خسته بود و نشستم کنار دیوار. رضا اومد بالا سرم. شورت و شلوارش رو کشید پایین و گفت: بخورش که دیگه بیشتر از این طاقت نداره. در ضمن چَشم هم فراموش نشه.از نظر جسمی خسته بودم اما روانم پر انرژی بود. کمی مکث کردم و گفتم: چَشم.بعد دو زانو نشستم و کیر رضا رو کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن. بردیا یک تشک برای خودش انداخت و گفت: من باید دراز بکشم.مانی رفت توی آشپزخونه و گفت: کی چای می‌خوره؟عسل رو به مانی گفت: من.سیما گفت: منم می‌خوام.کیر رضا به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود. اصرار داشت که تمام کیرش رو توی دهنم فرو کنه. به خوبی عسل نمی‌تونستم ساک ته حلقی بزنم و گاهی عوق می‌زدم.مانی بعد از دم کردن چای، سیما رو تو همون حالت ایستاده، به سمت اُپن آشپزخونه دولا کرد و بدون مقدمه شروع کرد به کردنش. انگار مانی تصمیم نداشت که با هیچ کدوم‌مون پیش‌نوازی کنه‌. رضا بعد از چند دقیقه، کیرش رو از توی دهنم درآورد و گفت: قراره بهترین ماساژ عمرت رو تجربه کنی‌.بعد یک ملافه سفید روی زمین پهن کرد و از من خواست که دمر بخوابم. از توی چمدونش، روغن ماساژ برداشت. خودش هم کامل لُخت شد. هم زمان کمی از روغن رو روی کمر و کونم می‌ریخت و ماساژم می‌داد. صدای آه و ناله‌های سیما، شهوتم رو بیشتر کرد. رضا بعد از ماساژ پاهام، دوباره به کونم رسید.چند دقیقه کونم رو ماساژ داد و انگشت‌هاش رو کشید توی چاک کونم و شیار کُسم و بهم فهموند که پاهام رو کمی از هم باز کنم. رضا راست می‌گفت، این بهترین ماساژی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. ترشح کُسم هر لحظه بیشتر می‌شد و آه و ناله‌های من هم بلند شد. رضا من رو برگردوند و شروع کرد به ماساژ شکمم و سینه‌هام. ناخواسته به بدنم موج می‌دادم و دوست نداشتم این همه حس لذت تموم بشه.رضا دوباره رفت به سمت پاهام. از پایین شروع کرد به ماساژ و کم کم به رون‌هام و کُسم رسید. پاهام رو از هم باز کرد و انگشت‌هاش رو فرو کرد توی کُسم. هم زمان با دست دیگه‌اش، سینه‌هام رو مالش می‌داد. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دست‌های رضا و بهش رسوندم که انگشت‌هاش رو با سرعت بیشتری توی کُسم حرکت بده و سینه‌هام رو محکم‌تر چنگ بزنه. اینقدر توی اوج بودم که متوجه اطرافم نبودم. فقط صدای آه ناله خودم و حرکت انگشت‌های رضا توی کُسم رو می‌شنیدم. رضا اینقدر ادامه داد تا بالاخره ارضا شدم. با انگشت‌های یک دستش، لب‌هام رو لمس کرد و با دست دیگه‌اش، کُسم رو توی مشتش گرفت. بعد از چند دقیقه، دوباره ازم خواست که دمر بشم. سوراخ کونم رو چرب کرد و گفت: اولین بار که دیدمت، فقط به سوراخ کونت فکر کردم.پشتم خوابید و کیرش رو به آرومی فرو کرد توی سوراخ کونم. دردم اومد اما دردش، بی‌نهایت برام لذت‌بخش بود. رضا وزنش رو کامل روی من انداخت و شروع کرد به تملبه زدن. سرم رو به سمت آشپزخونه چرخوندم. مانی اینبار داشت عسل رو می‌کرد. دقیقا تو همون پوزیشنی که چند دقیقه قبل، مشغول کردن سیما بود. با صدای سیما سرم به سمت دیگه سوئیت چرخید. سیما روی کیر بردیا نشسته بود و داشت روی کیرش، بالا و پایین می‌شد.رضا بعد از چند دقیقه، از من خواست که به حالت داگی بشم. از پشت موهام رو گرفت توی مشتش و با سرعت بیشتری توی کونم تلمبه می‌زد. موفق شدم دوباره درجه شهوتم رو ببرم بالا و مطمئن بودم که می‌تونم یک بار دیگه هم ارضا بشم.در همین حین، داریوش از حموم اومد بیرون. حوله‌اش رو پوشیده بود. رفت کنار اُپن آشپزخونه‌. یک نخ سیگار روشن کرد و با آرنج دستش به اُپن آشپزخونه تکیه داد. بعد سرش رو به سمت همه‌مون چرخوند و شروع کرد به نگاه کردن ما.نوشته: شیوا

210