زود باش آب منو بیار

فخر سادات سلانه سلانه خودشو از حموم هر جوری بود بالاخره رسوند خونه. میون تنبونش پوست کُس زهوار در رفته اش انگاری گُر گرفته بود. آخه شب جمعه بود و فخری بازم هوس باتوم حاجی رو کرده بود. رو همین حساب هرچی واجبی بود رو یک ضرب صرف صاف و صوف کردن اون کُس بدقیاش کرد. بدبخت حاجی هم همچین تقصیری نداشت که این اواخر کمتر سراغ دروازه غار فخری رو میگرفت. اما فخرسادات بس که بدجنس و موذی بود به حاجی بیچاره مشکوک شده بود.فکر میکرد با شاگرد تازه ی دکونش سر و سری داره. رو همین حساب هر وقت میخواست یه چیزی دُرُس کنه که حاجی برا خوردن ببره دکون همه اش غر می زد و پسره ی بیچاره رو نفرین میکرد. حاجی بدبخت هم که از اصل ماجرا بی خبر بود همه اش فخری رو نصیحت میکرد که یک ذره کمتر بفکر مال دنیا باشه چون فکر میکرد دلخوری فخری واسه نفله شدن خوراکی ها میون شکم شاگردشه، دیگه نمیدونست درد فخری چیز دیگه اس. حالا راس راسی چند ماهی میشد که حاجی نصفه های شب طرف فخری جست نزده بود و با هزار دنگ و فنگ شلوار و تنبون خانومو در نیاورده بود. فخری البته مدتی بود که دیگه شبا شلوار گشاده رو پاس نمیکرد، آخه بار آخری بسکی پائین کشیدن اون طول کشیده بود که حاجی از کاری که می خواس بکنه اصلا پشیمون شد، یعنی دودولی اش قهر کرده بود نه خود حاجی. خب زندگی همینه دیگه، آدم همیشه جوون نمیمونه و دودولی اش هم همیشه راست قامت نمیمونه.فخر سادات با خودش فکر میکرد که اگه امشب هم حاجی گَند بزنه و بزمی بپا نشه تکلیف پول واجبی ها چی میشه؟ خب بجای اون می تونست لااقل یک کم تنباکویی، چیزی بخره. حالا اون بجهنم، جواب زن اوستا رو چی باید میداد؟ چون فخری آدم دروغگویی نبود. زن اوستا هم دیده بود که با چه حرصی فخری کُس و گونشو واجبی مالی میکنه و بهش گفته بود بابا چه خبره؟ دختر چهارده ساله ام اینجوری برا برق انداختن و نورانی کرن دم و دستگاش وسواس نداره، بخدا گناه داره زن حاجی تو این سن و سال اینقدر بفکر بزم شبانه بودن. فخر سادات هم با غیظ بهش گفته بود: » خبه خبه، اگه هیچس ندونه من یکی خوب میدونم تو از گرگ بیابونم نمی گذری. خوبه که اوسا غلام شوهرت خر نداره، وگرنه هرشب یواشکی وقتی اوسا خوابش می برد جس میزدی میرفتی تو طویله سراغ خر بدبخت «.طرف های غروب فخری آخرین بزک ها رو هم رو خودش انجام داد، به امیداین که امشب نظر حاجی رو بخودش جلب کنه و شب جمعه ای یه ثوابی کرده باشه و هم این که عطش اون کُس صاب مردشو خاموش کنه. جای خواب رو هم از قبل مهیا کرد و ر پشت بوم اون تشک نرمه رو با اون ملافه ی نویی که چند سال پیش براش از مشهد سوقاتی آورده بودند آماده کرد. برا شام هم یتیم چه درست کرد که حاجی خیلی خودس داشت و سبزی تازه رو هم خوب شست و کنارش گذاشت و فکر می کرد دیگه همه چیز به حد کفایت آماده است. حالا فقط مونده بود وجود خود حاجی و ایست خبردار دودولی خانش. یا جوونی ها بخیر که شب های جمع حاجی دو سه بار هوایی می شد و یواشی میرفت زیر شمد فخر سادات و اونم هر بار عذر بهانه می آورد و میخواست حاجی رو دَک کنه، اما فقط آتیش شهوت شوهرش رو بیشتر میکرد و اون باتوم پروپیمونش حشری تر میشد.اما از بخت بد حاجی با خودش یه میهمون ناخونده آورده بود خونه. همچی که فخر سادات چشمش به او پسره شاگرد حاجی افتاد از غصه و از خشم نزدیک بود سکته کنه. سر مرد بیچاره فریاد زد که این پتیاره اینجا چکار میکنه اونم شب جمعه ای: » آخه مرد حسابی شب جمعه براچی این پسره رو آوردی خونت؟ که چی بشه؟ فکر درو همسایه رو نکردی اگه ببینن دست تو دست هم دارین میان خونه «. حاجی که از ترس زنش و از کار بدون فکری که کرده بود یک کم هول شده بود گفت: » والله چی بگم؟ سر غروبی مرخصش کردم بره خونشون، گفتم شب جمعه اس و شاید خانواده اش به کمکش احتیارج داشته باشن. یک کم هم بهش پول دادم. اما مدت کوتاهی نگذشته بود که دیدم با چشم گریون و تن کبود اومده میگه باباش بازم مست کرده پولاشو گرفته و کتکش زده و از خونه بیرونش کرده. منم گفتم طفلی گناه داره تو کوچه محله شبی کجا می خوا بره براش خطرناکه. تصمیم گرفتم بیارمش خونه تا بعد ببینیم چکار میشه کرد «. اما فخری بس که مثل بعضی از زنها بدجنس بود یک ذره حرف شوهرشو قبول نکرد. پیش خودش می گفت: » خیال کرده من خرم، نمی فهمم، انقدر گرفتار عشق این ولدزنا شده که حالا شب جمعه میخواد جای منو با اون عوض کنه. منم میدونم چکار کنم. تموم شب کشیک میکشم و نمی خوابم تا مچ حاجی رو موقع عمل زشتش بگیرم «.زن حاجی یه وقت نصفه های شب از خواب پرید و دید ای دل غافل حاجی کنارش نیست. باشتاب اما بدون سر و صدا بلند شد و رفت طرف اتاقی که جای پسره رو انداخته بود. در اتاق بسته بود و از زیر در نور چراغ بیرون میزد و معلوم بود که او تو خبرهایی هست. فخری گوش وایساد و به چیزهای مشکوکی رو شنید: » حاجی تو رو خدا هرکاری میکنی یواش بکن، من میترسم. یه جور بکن دردم نیاد وگرنه جیغ میکشم اونوقت حاج خانم بلند میشه «. بعد صدای حاجی رو تشخیص داد که می گفت: » پسرجون خیالت راحت باشه. دفعه اولم که نیست. شاگردهای دیگم هم از این مسائل داشتن. حالا یک ذره خودت رو شل کن تا اول روغن مالیش کنم «.قلب فخر سادات میخواست از سینه اش بزنه بیرون. با خودش فکر میکرد که حاجی دیگه گستاخی رو به کجا که نرسونده. تازه اعتراف هم میکنه دفعه اولش نیست و با شاگردهای دیگش هم ماجراها داشته.پسره التماس میکرد: » آخ، آخ، حاجی یواش دردم میاد. تورو بخدا یواش تر بکن «. حاجی گفت: » یه جور ترتیب کارو میدم که اصلاً هیچی نفهمی. صبح که از خواب بیدار بشی انگار نه انگار. جاشم چند روز دیگه خوب میشه «. فخر سادات با خودش گفت: » ای بی همه چیز. برا اون کُس نورانی من دودولیش نای بلند شدن نداره، حالا برا اندون این پسره ی ول گرد همچی سیخ شده که میترسه کاکل زری اش رو زخمی کنه «.فخر سادات تصمیم گرفته بود یکمرتبه درو باز کنه بره تو و آبروی حاجی رو با اون پسره هرجایی ببره اما جرئت نکرد و با خودش تصمیم گرفت یه جوری از حاجی انتقام بگیره که تا دم مرگ حاجی از این کثافت کاری هاش پشیمون بمونه.اما حالا ببینیم اصل قضیه چی بوده. نصفه های شب که می شه پسره از شدت درد و سوزش جای زخم کتک باباش طاقت نمیاره و گریه اش میگیره و حاجی صداشو میشنوه و میره سراغ شاگردش. زخم هاشو معاینه میکنه و می بینه احتیاج به مداوا دارن، بعد هم میره باخودش پماد میاره که جای زخم ها رو درمون کنه. اما فخری از همه جا بی خبر چون فکرهای شوم تو سرش بوده و به حاجی بدبخت هم مضنون بوده همه چیز رو جور دیگری تصور میکنه.شنبه بعدازظهر ی وقتی حاجی ناهارش رو خورد و چرتی زد و رفت سر دکون، فخرسادات باز یکمرتبه اون روی سگش بالا اومد. یاد جریان اون شب افتاد که حاجی حسابی کفری اش کرده بود. چقدر به خودش و به اون کُس رنگ رو رو رفته اش وعده وعیدها داده بود و آخرش هم حاجی باسن او پسره هرجایی رو به وصال غنچه ی خانم خانوما ترجیح داده بود. حالا وقت انتقام فرا رسیده بود و فخری تو فکر بود که چه جوری تلافی کنه که صدای در خونه اونو به خودش آورد. فخری فریاد زد: » کیه این وقت روز «؟ صدای مردانه ای از اونور در گفت: » حاج خانم آب حوضیم «. فخر صادات جواب داد: » ای بابا، تو هم وقت گیرآوردی، حالا چه وقت آب حوض عوض کردنه «؟یک مرتبه فخری به فکرش رسید چطوره بجای آب حوض حیاط، آب حوض خودشو بده به مردک عوض کنه. این فکر هنوز تو کله اش مزه مزه نشده بود که با تمام نیرو جست زد دم در. آب حوضی داشت میرفت که فخری صداش زد. دید یه جوون خوش صورت و محجوبیه که نگو و انگار که خدا اونو فقط برای نقشه ی فخری فرستاده. پسرک گفت: » حاج خانوم کارُم حرف نداره بخدا «. فخری جواب داد: » حالا خواهیم دید چند مرده حلاجی «. آب حوضی پرسید: » حوضت بزرگه «؟ فخری جواب داد: » ای همچین کوچیک هم نیست، یه کار مردونه ازت بر میاد «؟ آب حوضی با جواب حاضری و صورت بشاشی گفت: » پس چی که برمیاد، خیلی خوبم بر میاد «. فخری پرسید: » حالا برا کارت پولم میگیری «؟ مردک با تعجب گفت: » پس نه. خو کارُم ینه دیه. انتظار داری آب حوض مردمو مجانی عوض کونُم «. فخری با گستاخی جواب داد: » آب حوض منو باید مجانی عوض کنی «. آب حوضی با چهره ی مشکوکی پرسید: » مگه تو کینی خاله جان «؟ فخری دعوتش کرد بیاد تو و گفت: » حالا اول بیا یه چیزی بخور قوت بگیری بعد راجبش صحبت می کنیم «.فخری اب حوضی رو برد تو اتاق نشوند و رفت براش یک کم کشک بادمجون و نون تافتون آورد که بخوره و قوت بگیره. بعد ازش پرسید: » خب بینم حالا تو بیلم بلدی بزنی یا نه «؟ مردک همانجور که داشت تند و تند لقمه ها رو یکی بعد از دیگری پائین می داد با دهن پر گفت: » خب معلومه خوب بیل میزنُم دیه، آخه ناسلومتی بچه کشاورزُم «. فخری گفت: » حالا بیل هم با خودت داری «؟ مردک گفـت: » نکه ندارُم خاله جان. آخه مو بیلُم کجا بود «؟ فخری با چهر ی گرفته ای گفت: » پس حیف شد، یه پول حسابی رو از دست دادی «. آب حوضی با خنده گفت: » خو اینکه دیه غصه نداره. یه بیل از یه جا بسون بده بمن «. فخری با بدجنسی گفت: » نه نمیشه «. آب حوضی گفت: » چرا نشه، کار نشده نداره خاله جان «. فخری با غضب گفت: » هی بمن نگو خاله جان خاله جان «. مردک با روی خوشی جواب داد: » چشم. دیه بشت نمیگُم خاله جان «. فخری گفت: » حالا یه فکری کن و یه بیلی از پیش خودت فراهم کن. ببین، مادر من چند روز پیش عمرش رو داد بشما و وصیت کرده که یک آب حوضی درست امروز باید آب حوض منو با بیلش عوض کنه. حالام اگه تو میخوای روح مادرم رو تو گورش نلرزونی یه بیلی از پیش خودت جور کن و آب حوض منو باهاش عوض کن «. مردک با چهره ی درهمی گفت: » مطمئنی حالت خوبه خاله جان «؟ فخری پرید تو حرف آب حوضی: » بازم بمن گفتی خاله جان «! مردک با حالت قهر جواب داد: » آخه تو حواسمو با این حرفای پرت و پلات ضایع میکنی. اصلاً معلوم هست چی میخوای «؟ فخری با بدجنسی تمام گفت: » ببینم، میتونی یه بیل درست و حسابی از پیش خودت جور کنی «؟ آب حوضی که یواش یواش منظور فخری رو حدس می زد گفت: » خو فرض کن بتونُم. حالا کو حوضت «؟ فخری: » تو غصه ی حوضو نخور بیلو نشونم بده. منم بعد حوضمو نشونت میدم. البته بشرطی که مرد کار باشی «. آب حوضی برای این که مطمئن بشه پاشو تو یک کفش کرد: » نه نمیشه. اول حوضو نشونم بده تا بیلم خودش جور بشه «.فخری که دید بالاخره طرف متوجه منظور پلیدش شده همونجور که نشسته بود با یک حرکت دامنشو داد بالا و چون زیرش هیچی به تن نداشت ناگهان اون کُس کج و معوجش که از سفیدی برق می زد آشکار شد و تو چشم مردک درخشید. آب حوضی با خوشحالی گفت: » خو اینو از اول میگفتی خاله . . . ببخشین عزیز جان. من روزی یکی دو بار از این آب حوضا تو شهر عوض می کنُم بخدا «. فخری که حالا شهوت بهش بدجوری غلبه کرده بود مثل یک جنده دگوری تمام عیار گفت: » پاشو بیا بغلم ببینم چکار میکنی. اگه کارتو خوب انجام بدی هفته ای یک بار هم میتونی بیای آب حوض منو عوض کنی. د حالا زودباش بیا که دیگه طاقت ندارم «. پسر بیچاره ام با یک حرکت شلوارشو انداخت به کناری و آلت گداخته و مشتعلش که تو هوا مثل یک مار وحشی فش فش می کرد نمایان شد. بعد گفت: » تحملش داری یا نه خانم خانما. این یه چیز معمولی نیسا. بشت گفته باشُم. یه وقت برات سنگین نباشه کار دست موبدی «. فخری با التماس گفت: » آخ، زود باش بیا آب منو عوض کن دیگه، هرچی خاصی بهت میدم فقط کار منو بساز «.اما همین که آب حوضی اولین بیل رو میون حوض فخرسادات زد فخری تازه فهمید با بد کسی طرف شده. هرچی بود سالیون دارز اون کُس بی قواره اش خودش را با آلت قلمی و خوش ریخت حاجی تطبیق داده بود و در طول زمان به یک چیز کوچولو موچولو و معمولی عادت کرده بود. اما راستش این گرز آبحوضی بسیار بزرگتر از اندازه ای بود که فخری بتونه تو خودش جا بده و تحمل کنه. برای همین طولی نکشید که فریادش فضای اتاق رو پر کرد: » پدرم رو درآوری. لعنت بتو. این دیگه چی بود؟ زودش باش درش بیار بیرون «. اما آب حوضی چنان مشغول کار خودش بود که کمترین اعتنایی به ناله و فریاد زن حاجی نکرد. فقط با خنده گفت: » مکه نیمی خاسی وصیت مادر جانته عمل کنی دگوری مگوری «؟ فخری این دفعه جیغ کشید: » ای مُردم. بدادم برسین. دارم هلاک میشم. این چه غلطی بود کردم «. اما هرچی تقلا کرد نتونست مردک رو از روی خودش کنار بندازه و اون هم با کوشش وصف ناپذیری مشغول انجام وصیتنامه بود تا این که بالاخره کارش تموم شد و آب حوض رو کشید بیرون. اما فخری ظاهراً از فشاری که بهش آمده بود غش کرده بود. مردک پاشد و شلوارشو پوشید و در حالی که خونه فخری رو ترک می کرد زیر لب گفت: » عجب آدم هایی تو شهر پیدا میشن. همه شون اول میگن زودباش آب حوض منو عوض کن. بعد یه دفعه پشیمون میشن و از حال میرن. این دفعه باهاس بیشتر مواظب باشم. باید اول پولمو ازشون بسونم بعد کارو شروع کنم. وگرنه روزی چند بار باید تو شهر آب حوض مردمو مجانی عوض کنم و آخرش هیچی گیر خودم نیاد و دست خالی برگردم ده «.نوشته: نویسنده خجالتی

218