زندگی بدون سکس بی مفهوم است

هووووف نمیدونم میخواین باور کنین یا هرچی… به جهنم… نمیدونم اشتباهه اینجا مینویسمش یا نه نمیدونم واقعا… هیچی بگذریم .روزای ۸ سالگیم بود اوایل تو مدرسه یه چیزایی فهمیدم ازش یعنی تو کلاس دوم دبستان… اونجا نمیدونستم چیه این نمیدونستم واسه تولید مثله نمیدونستم این چیزی که دارم فرق داره با دخترا حتی اصن برام اهمیتی نداشت و من یه بچه ای بودم که هیچ فکری درباره دخترا نداشت و پاستوریزه .توی یه شهرستان بزرگ شدم یه شهرستان خلوت هیچوقت سمت دوستاییم که این موضوعاتو میدونستن نمیرفتم و فرار میکردم ازشون ناخودآگاه بود این کارم و شنیده بودمم هیچکس نمیگه به خانوادش .روزا گذشت به خوبی و خوشی و من درسمو خوندم نمیگم زرنگم اما مدرسه ای که همه تلاش میکنن واسشو ، قبول شدم .از بچگی بچه همسن خودم دور و برم نبود یه خواهر داشتم که اون اینقدر ازم بزرگ بود که دنیاشم با دنیای من فرق داشت مثل همین الان که فرق داره.۱۰ سالم شد که این موضوع شروع شد،یا شایدم ۱۱ سال .یه پسرخاله داشتم که سنش از من ۳ ۴ سالی بیشتر بود یکی دیگه هم بود که میشه پسرداییم اونم همینجوری ۳ ۴ سال ازم بزرگتر بود.خانوادم و من خیلی به یه شهری که بزرگ بود و نمیخوام اسمشو ببرم رفت و آمد داشتیم یه شهر بزرگ با کلی آدم مختلف و اون زمانا که میگم یعنی ۷ ۸ سال پیش خونه ها اکثرا ویلایی بود و میشد آفتابو راحت دید و حسش کرد .پدربزرگم یه خونه داشت تو همین شهر بزرگ یه خونه ۴ طبقه که اولین خونه ای بود که میتونستی از بالاش راحت تر آسمونو ببینی .از اونجایی که تو شهرستان بودم و بچه کوچیکی بودم همیشه عاشق صدای هواپیما بودم و هیچوقت این صدا واسم کهنه نمیشد خیلی دوستش داشتم وقتی اوج میگرفت یا داشت ادامه میداد همش چشمام به آسمون بود.ذوقای بچگیمو داشتم بازی با پسرخاله هام و دوست شدن باهاشون و صمیمی شدن باهاشون به قدری میومدیم این شهر بزرگ که شاید کمتر کسی باورش میشد اونجا زندگی نمیکنیم گذشت و گذشت یکم تو همین ۱۰ سالگی که متوجه یه سری رفتارا شدم یعنی یه سری کارا که اسمشو میزارم انحرافات جنسی اولش با این که اره لخت بشن و اینا شروع شده بود و دوتا پسرخالم که یکی کوچیکتره و پسرداییم این کارو میکردن و اکثرا خونه خالم واسه این که کار شلوغی تو این شهر بزرگ داشت هیچکس نبود جز بچه هاش. همیشه مشغله و بدو بدو؛ از یه طرف الان بعد چند سال میفهمم که رفتن ما به اونجا واسه این بوده یه مقدارش که بریم از بچه های همین خالم مواظبت کنیم .فامیل زیاد داشتیم ولی اکثرا توی خونه همین خاله بودیم .زندگی من اونجوری که نباید پیش نمیرفت و خوب بود شاید خیلی عالی هم بود اما یه روز وارد یه فاز جدید شد یه فاز غم انگیز یه فازی که منو تبدیل کرد به یه آدم دیگه یه آدمی که کلا به فاک رفت .شخصیت من قبل از این ماجرا یه بچه ای که خیلی مسلمونه ، توی این شهرستان کم پیش میومد کسی عقیده جدیدی داشته باشه یا غیر مسلمون باشه ؛کلا همه نماز میخوندن البته چند سال پیش همه همینطور بودن نمیدونم چی شده عوض شده همه چی یا من تازه تغییرو حس کردم یا هرچی ذهن کوچیک من توانایی هضم این تغییرات بزرگو نداشت.همونجوری که گفتم تغییرات با لخت شدن جلوی همو اینا شروع شد و همچنان پیش رفت اونقدر قوی که هرروز زندگی یه چیز دیگه واسم رو کرد .سخته وارد اصلش بشم سرتونو درد نیارم بعد از گذشت روزها یه تغییر بزرگ رو پیدا کرد یه حرکت جدید یه حرکتی که منو کشت اولش پسرخالم وارد یه سری مسائل شد و شروع کرد به عادی سازیشو نمیدونم اره تو هم حال میکنیو … و داستانای خودشو بافت و سر هم کرد من هیچی از چیزی سر در نیاوردم و فقط گوش میکردم هیچی نمیدونستم تا این که وقتایی که تنها بودم باهاش منو مجبور میکرد به این که کارایی که میگه رو انجام بدم اون زمان هیچوقت نمیخواستم باهاش تنها شم ولی انگار که میشدم انگار که چیزی به اسم خلاصی نبود .این موضوع ادامه داشت واسه ۴ سال یا کمتر نمیدونم و من توی همین مدت ۴ سال از شهرستان به دلایلی اومدیم همین شهر بزرگ و فرصت بیشتری به همین آدم رسید اونقدر زیاد که نمیدونم چیشد که یه دفعه که به خودم اومدم دیدم پارگی روحم مونده و یه بدن خسته .تو مدت این ۴ سال زندگی با دوتا چیز عجیب رو به روم کرد .پسرداییم با تهدید کارایی که پسرخالم منو مجبور میکرد که به خانوادت میگم اونم به روندش ادامه داد. هروقت میرفتم خونه خالم و تنها میشدم با پسرخالم تا تهشو میخوندم یه پسرخاله دیگه داشتم که اون هیچ تلاشی واسه نجاتم نکرد و نشست و نگاه کرد و فکر کرد من یه هرزم .من هیچی درباره اون وضعیت نمیدونستم نمیدونستم چجوری گرفتارش شدم.که بازم زندگی یه سورپرایز دیگه گذاشت جلوی پام این دفعه یکی بود که هیچوقت و هرگز فکر نمیکردم .چهارسال گذشت و من مجبور به تحمل درد بودم و مجبور به لذت نبردن از زندگی. برای این حرکتش توی این شهر بزرگ موقعیت بیشتر شده بود و وقت هم زیادتر و هروقت که تنها میشدم فقط یه حس ترس کل وجودمو برمیداشت تا این که بعد ۴ سال و دوست شدن با یه دختر و رابطه های جدید و زندگی جدید یواش یواش کنارم گذاشت و رفت .منو اسباب بازی جنسی خودش میدونست و الان فکر نکنم ذره ای پشیمون باشه از کارش ولی توی این ۴ سال از کسی که فکرشو نمیکردم ضربه خوردم من بعضی دوستام و این پسرخالمو بزرگترین تکیه گاهام میدونستم فکر میکردم بهشون بتونم اعتماد کنم .گاها حتی خانوادمو مسخره میکرد زندگیمو مسخره میکرد کارایی که مجبورم میکرد و مسخره میکرد .توی این ۴ سال درد و از سه جا کشیدم پسرداییمو هرجور شد دکمشو زدم از اون تونستم فرار کنم ولی از این هیچ راه فراری نبود.ترس از خانوادم باعث شد حس کنم اگه بگم قراره چی بشه و زندگیم به چه گهی بره .اواخر این چهارسال زندگی سورپرایز سومشم نشونم داد .اونم یه سواستفاده جنسی یا تجاوز دیگه بود .این یکی اینقدر سخت بود و من کاملا به یک اسباب بازی تبدیل شده بودم .یه اسباب بازی سخنگو مامان بابام میگفتن درس بخون پس باید درس میخوندم این چند نفر امر میکردن و من از ترس هیچوقت نتونستم خلافش باشم .ترس از خانوادم از آدما بیشتر شد .من آدم خیلی پرانرژی بودم و خجالت اصلا نمیکشیدم توی جمع اما یه دفعه نمیدونم چی شد چرا اینجوری شد.دنیا یه جوری عوض شد برام توی چند سال که کلا یه آدم بی روح شدم یه ادم سرد بی احساس .هرموقع مهمونی بود که همه دعوت بودن نمیرفتم یا کتابامو میبردم یه گوشه بی صدا غرق تو کتابا یا افکارم بودم .وارد مدرسه شدم و وقتی که وارد مرحله دومش شدم یعنی دوره دوم دردا بیشتر شد هرروز بیشتر احساس میشد .نفر آخری که هیچوقت نتونستم باور کنم اون این بلارو سرم آورد هم کم کم غیب شد یا بهتره بگم اونم ازش فرار کردم .کم کم سرخورده شدم کم حرف میزدم. راهنمایی خوب بود اما دبیرستان یا همون دوره دوم که خیلی اسم مسخره ایه این احساس بیشتر شد .من توی یه مدرسه خوب درس میخونم جایی که بقیه بهش میگن تیزهوشانو این حرفا بگذریم نمیدونم چی شد چی گذشت بهم تو این مدت همرو کنار زدم یعنی دیگه برای بقیه جذابیت نداشتم براش من یه هرزه بودم براشون و هستم هنوز فکر میکنم .سال اول که وارد دبیرستان شدم جو عجیبی داشت آدمایی که خیلی حس میکردن مسلمونن .نمیدونم چی شد ولی اولین ضربه من از غرور بیش از حدشون و زورگوییشون شروع شد به سال بالاییا هرچی نمیتونستن چیزی بگن به ما میگفتن .یه روز توی کتابخونه بودم من آدمی نبودم که عیاشی کنم یا بخوام درس نخونم اما وسط تایمای استراحت دوست داشتم تفریح کنم شاید بگین کارت اشتباه بوده نمیدونم اما یه روز من کارت یا پاستور که بهش میگن رو بردم و بازی میکردم دلیل اصلیشم این بود که سال بالاتر از ما میاورد و جلوی همه بازی میکرد. تو نمازخونه بدون هیچ شرطی وقماری و جایی که برای استراحتمون بود بازی کردم و سروصدا هم نمیکردیم که یه دفعه ناظم کتابخونه که معاون پرورشی هم باشه با یه لحن خیلی بد گفت شما چیکار میکنین دارین کارت بازی میکنین ؟توی نمازخونه ؟ پاشین برین بیرون و سر درستون.به منم گفت دوباره اینجا اینکارو نکن .من گفتم شاید حل شده و تایم که تموم شد دوباره شروع کردم به بازی؛میدونم کار احمقانه ای کردم ولی نمیتونستم به دوستام نه بگم بهم یاد نداده بودن اگه بلد بودم نمیزاشتم اون موضوع ۴ سال روحمو پاره کنه. خلاصه زد و کارتای منو گرفت و پاره کرد و شروع کرد ترسوندن من لذت داشت براش چون داشت کل عقده هاشو خالی میکرد .کارت منو پاره کرد و رفت و اشکمم توی دفترش درآورد هیچوقت نمیبخشمش حتی اگه کار اشتباهی کرده بودم که ولی کل بچه های اونجا گوشی داشتن و توی گوشیاشون فیلمای پورن پر بود .حتی از بچه ها شنیده بودم که یکی از مسئولای کتابخونه با دوربینای کتابخونه بچه هارو دید میزنه .اتفاقا اونم مسلمون بود !حرفای من نمیخوام تنفر از مسلمونارو بگم میخوام یه چیز دیگه رو برسونم اگه فکر کنی همه مسلمونا همینجورین تو هم مثل همین آدمایی هستی که توی داستانم نوشتم شایدم بدتر .خلاصه گذشت روزای سرد و بی روح فشارای روانی شروع شده بود.بعد اون ۴ سال حال بهم زن حالانوبت پس لرزه ها بود.اوایل با حرف زدن با خودم شروع شد و اواخر خود زنی .از پدرم میترسیدم میترسیدم که باهاش تو خونه تنها باشم .میترسیدم که با مردی دست بدم ببخشید جنسیتم رو نگفتم من یه مردم یه پسر .از همه میترسیدم هیچوقت دیگه از اون چیزی که ترسیده بودم انجام نمیدادم همیشه استرس شدیدی داشتم وقتی با یکی صحبت میکردم دستم یه بار میرفت تو موهام یه بار میرفت روی بینیم یه بار روی دهنم همش استرس داشتم نکنه دارم اشتباه میکنم نکنه دوباره اون اتفاق بیفته توی ناخودآگاهم شکل بسته بود.از گوشه ی دیوار همیشه جوری راه میرفتم که پشتم به دیوار باشه .فکر میکردم اگه جور دیگه باشم دوباره قراره همون اتفاق بیفته .خیلیا اومدن بگن تجاوز چیه هیچکدوم نتونستن از نظرم این که نتونی تو خونت احساس امنیت کنی این که نتونی بچگی کنی این که از یه سنی به بعد نزدیک ۱۱ ۱۲ سالگیت صرف این که اعصاب خودت و هیجانات رو آروم کنی خودارضایی کنی این که اضافه بشه بهش .آدم خوب به بعدش بود دوستای خوب بودن اما من هیچکدومو نمیخواستم اون تایم .افکاری که برام درست شده بود قبل مدرسه تا صبح شب زیر پتو با صدای خفه گریه صبح دوباره با فحش ناموس به تک تک اعضا مدرسه بیدار.شاید بگین بچه های مدرسه ای که میرفتی خوب بودن اصلا ربطی نداره به اسمش بگردین دنبال مدیر مدرسه و کارکناش وگرنه مثل من میشه عقده ای و کینه ای.خودزنیام شروع شده بود اونقدر محکم به دیوار تو ۱۶ سالگی مشت میکوبیدم که حس میکردم بعضی وقتا استخونام شکسته چندبار خونی شد.اما هیچ اهمیتی نداشت برام ادامه میدادم.گریه های شبم ادامه داشت .من اینقدر وقتی با یکی حرف میزدم استرس داشتم پاهام میلرزید نمیتونستم درست حرف بزنم حتی الان نمیتونم تو چشم کسی نگاه کنم و باهاش حرف بزنم .خیلیا میگن بهش سگ سیاه افسردگی من بهش میگم هیولا .دیگه برام هیچی اهمیت نداشت زندگی عادی نداشتم صبح پا میشدم یه چیز میخوردم باز از ترس میشستم سر درسم هیجوقت لذتی در کار نبود همش ترس از دست دادن بود.همش رقابت بود همش کینه بود.یه مدت خودزنیم ادامه داشت و همینجوری پیش میرفتم کرونا شد اومدم خونه دیگه راحت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم ؛نمیتونستم خودزنی کنم و کسی نبینه قبلا تنها بودم الان همه بودن و من نمیتونستم خودزنی کنم .مجبور شدم یه جور دیگه پیش بگیرم وقتی میرفتم سر درس این خشم نمیزاشت تمرکز کنم همیشه به یه خودکشی جلوی یه عالمه آدم یا یه خودکشی خیلی باحال فکر میکردم.دنبال نگاه دیگران نبودم ،دنبال دلسوزیشونم نبودم.نمیدونم دیگه هیچکس نمیدونست چمه من یه بار رفتم سمت خودکشی مثل ابلها میخواستم با یه چیزی که دستمو نمیتونست ببره خودکشی کنم یه بار تو گوشی همون پسرخالم که گفتم دیدم و فکر کردم ایده خوبیه .اما وقتی خواستم فشار بیشتری بدم آنچنان لرزشی به پاهام افتاد که هیچوقت نتونستم کنترلش کنم.آخرش گفتم به مامانم که منو ببر مشاوره .مامانم فکر میکرد من مشاور درسی میخوام فکر میکرد هدف ندارم تا آخرش نمیدونم نوروتراپی یا هر عن دیگه بود رفتم اون تنها کاری که کرد ذهنمو آروم کرد اما درد درونیمو به هیچکس نگفتم جرئتم فقط تا مسئله خودارضایی اونم جلوی چندتا پیش رفت همه میگفتن نکن بده کسی نمیدونست چرا ؟دنبالشم نبود اسم مدرسم رو میشنید دندوناش تیز میشد چون اون مدرسه هرسال یه عالمه قبولی میداد تو پزشکی و مشخصا اون میخواست بری تا دندوناش گرد بشه و سال بعد پول بیشتری گیر بیاره.مشکلمو حل نکردن هیچکدوم یه مدت نوروتراپی هم سر کرونا تعطیل شد یعنی اون کرونا گرفت .تو این مدت نتونستم طاقت بیارم سریع رفتم و روانپزشک و قرص ضد افسردگی آسنترا و یه قرص ضد استرس داد مشکلمو بهش گفتم اما برای اون هیچی نداد.ولی هیچ تاثیری روم نداشت قرصای افسردگی تا ۷ ساعت حالمو خوب نگه میداشت یا میزاشت کمتر فکر کنم اما اون هیولای وجودم اونقدر بزرگ شده که نتونم با اینا کنترلش کنم نتونم با اسنترا ۵۰ کنترلش کنم کسایی که مصرف کردن میدونن من حتی با یکیش هم حالم خوب نمیشد قرص خیلی قوی هستش اگه خواستین خوب شین نصفش تا یک چهارمش شمارو مست میکنه یا من حس میکنم این از اون شراب یا هرچیز دیگه ای که میخورین قوی تره. توی این مدت خشمم یه جور دیگه شد روزای زیادی رو با یه وعده غذایی سر میکردم.حس میکنم حتی دوقطبی هم شدم چون یه زمانی از خدا دفاع میکنم ۲ ساعت بعد خدا اصن برام معنی نداشت یه چیز از اینجا ضددین میخوندم ازش دفاع میکردم ۲ ساعت بعد از مخالفای دین بودم .کلا مغزم منهدم شده .زندگیم به گه کشیده شده همچنان و آروم ندارم حتی یه لحظه حس میکنم زمان زود میگذره همیشه یا به مانیتور یا به صفحه گوشی خیرم .من مثل هیچ پسر دیگه ای موهامو سشوار نمیکشم یا به صورتم برسم یا نمیدونم حتی زمانی به خودم میرسیدم که بقیه میگفتن یا احساس نیاز بود.موهام همیشه بهم ریخته بود و بلند و هروقت خسته میشدم اونقدر کوتاه میکردم که زشت بشم و اصلا برام اهمیتی نداشت.تو سالایی که توی این مدرسه کوفتی بودم اونقدر عقده از مسلمونا جمع شد توم که الان اگه آتئیست بشم هم حتی فکر نکنم خدا هم مشکلی داشته باشه.چشمامو بستم و گذشتم از همشون .از همشون گذشتم ولی الان منم و یه روح پاره واسه هیچ کاری حسی ندارم بعضی وقتا میگم کاش میشد امروز زودتر میگذشت که برم بخوابم .توی این دوره خواب و کتاب تنها همدمم شده بود.بچه های مدرسه همه منو به خاطر رفتارام مسخره میکردن بهم فحش میدادن هیچکس نبود بگه چته همش مسخره بود.دوریم بیشتر شد ازشون .خنده های الکیمو گذاشتم کنار پرخاشگریم بیشتر شد حتی جوری که الان از گروهشون اومدم بیرون با همشون هیچ حرفی نمیزنم مگر این که خودشون بیان. بهم لقبای تحقیر آمیز دادن اونقدر توی اون ۴ سال شکستم ،۱۰ برابر توی سالای بعدش شکستم چون همه منو به عنوان یه بچه شهرستانی و ساده میدیدن که هیچ جوابی نمیده بهشون فهمیدم مهم نیست دینت چی باشه یه سریاشون اصن مسلمون نبودن پولدارم بودن خانوادشونم خوب بود اما زیر دست و پاشون له شدم .دم نزدم هیچوقت .توی این چندسال اینقدر عصبی شدم من که به بابام هیچ بی احترامی نمیکردم بلند بلند فحش ناموس و هرچی بگی میدادم از همه تنفر داشتم خیلی روزا اگه مسافرت میرفتیم بهشون زهر میکردم.همیشه میخواستم تنها باشم وقتی تنها میشدم انگار منو از زندان آزاد کردن .باهیچکس بهم خوش نمیگذشت ترجیح دادم حالمو جلوی بقیه بد نشون ندم .چند روز پیش یعنی روز سوم اردیبهشت میخواستم خودکشی کنم نمیدونم چی شد از سرش اومدم پایین ..من تنها هدف زندگیم از درس خوندن تو دوره کرونا کشتن آدما بود. پزشکی نمیخواستم چون میدونستم آدما رو نجات میده میخواستم مهندس ژنتیک بشم نه این که یه میوه جدید درست کنم یا هرچیز دیگه که خوب باشه میخواستم یه چیز مثل کرونا بسازم یا شایدم بدتر تو تخیلاتم همش در حال کشتن آدما بودم الان کمتر شده ولی بعضی وقتا میاد .من روزمو با یه وعده غذایی توی همین وقتا میگذرونم که صبحانه اگه ۶ بیدار شم شاید ۱۲ تازه میلم بکشه و همون وعده غذاییه بقیش یه چیز میخورم یا خیلی کم یا یه چیزی که قند خونمو ببره بالا تا مغزم بیهوش نشه. خدا خیلی بهم نعمت داده منکرش نیستم خانواده خوب زندگی خوب اما دیگه من آدم زندگی نیستم .دیگه حوصله ندارم .شب تا صبح تو گوشی سرم همیشه و از همه چیز درد آورتره برام .یه دوره هم به دخترا و پسرا به شکل جنسی نگاه میکردم و دخترارو یه سوراخ و پسرارو یه الت متحرک میدیدم .بعضی وقتا به خودم میگم پاشو ولی خب هیولای درونم اینقدر قوی شده که جلوش وایسته من یه روزم حتی مثل بقیه ادما نبوده خوشحال باشم یا به کارام برسم همیشه عقبم یا از خودم یا از زندگیم به خودم نمیرسم لباسام و فقط میپوشم و میخرم که فقط نگن لخته وگرنه برام هیچی اهمیت نداشت یه زمانیم توی یه جمع همه صحبت میکردن منم تو دنیای خودم زندگی میکردم.در آخر یه حرفی دارم یا یه انتقاد .داستانی که امروز از شیوا خوندم چون واقعا داستاناش به جز صحنه هاش که حالم بهم میخوره کلا از صحنه ولی خب اینجا یه سایت شهوانیه و کارشو سرزنش یا تکذیب نمیکنم خط داستانی جالبی داره و کلا تنها چیزیه که از این سایت دلم میخواد ببینم. مجله های ترجمه شدش همه درباره بیغیرتاس یا سیسی یا هر عن دیگه ای که حال بهم زنه واقعا و بقیشم که عکس پورنه که اون حالا باز با توجه با کاربری سایت بد نیست البته بعضی وقتام بعضی سیاسی یا دینی داره که ترجیح میدم نخونم البته دور نشم ولی خب دوست داشتم درباره تجاوز به یه اسم خیلی کوچیک بهش نگاه نکنه من بعد از اون آدم سابق هیچوقت نشدم و یه آدم ضعیف و پوچ شدم هیچ آدمی نمیتونه اینقدر قوی باشه که بعد از اون حرف بزنه یا بتونه تو چشمای دشمنش نگاه کنه یا شایدم من اینقدر پرخشمم. ببخشید بازم نمیخوام مایه دلسوزی کسی باشم اما اگه یه نفری یه روزی تو فکرش این بوده که تجاوز کنه و این داستانو خوند شاید بفهمه که با لذت چند دقیقه ایش میتونه روح یه نفرو بکشه و خفش کنه ببخشید اگه بعضی جاها غلط املایی یا هرچیز دیگه داشت این تجربه اولم بود و مشخصا شاید بعضی جاهاشو نفهمین چون صحبت کردنم تو دنیای واقعیم کسی نمیفهمه چون خیلی وقتا حوصله ندارم حرف بزنم فقط کلماتو میچینم بدون فکر کردن به جزئیات اول یا آخر اومدنشون.نوشته: AMM

68