فروردین ۶۴ بود.سرمای هوا زور های آخرش را میزد.پنجره را باز و کمی شعله بخاری را کم کردم.سپس پشت میز نشستم و کتاب ریاضی۲را از قفسه کنارم برداشتم و شروع به مطالعه کردم.طولی نکشید که صدای آژیر خطر گوشم را بمباران کرد.هراسان از اتاق بیرون زدم،پدرم با عصبانیت فریاد میزد:بی همه چیزا باز کجارو زدن؟!!.خانه آرام و قرار نداشت مادرم و برادر کوچکترم هم خیلی ترسیده بودند.سمت مهران رفتم،در آغوشش گرفتم و با صدایی لرزان گفتم:نترس پیش داداشی جات امنه.شب مادرم موضوعی را به پدرم توضیح میداد:خانه بی بی…،شمیرانات… .انگار حرف از خانه بی بی بود.کتاب را بستم تا به آنها ملحق شوم که پدرم صدا زد:مجید،بیا بابا،باید وسایلتو جمع کنی،میخوایم بریم خونه بی بی.با شنیدن این جمله انگار بال درآوردم.سریع وسایلم را جمع کردم،کتاب ها را در صندوق چوبی گذاشتم و لباسهایم را پوشیدم.حدود بر دوساعت طول کشید تا وسایل مورد نیاز را جمع و جور و سوار ماشین کردیم.از اینجا تا روستای بی بی حدوداً دو ساعت راه بود،آنقدر خسته بودم که به محض سوار شدن خوابیدم.با صدای بوق تیز پیکان از خواب پریدم،با چشمان خواب آلود نگاه به ساعت مچی ام انداختم ساعت یک نصف شب بود و رسیده بودیم.پدرم گاهاً آدم شوخ طبعیست با صدای بوق مرا بیدار کرد.مادرم درِ خانه باغ بی بی را با سنگ میکوبید،چند دقیقه ای طول کشید بی بی را بیدار کنیم تا در را باز کند.به محض ورود به خانه کنار بخاری نفتی خودم را روی زمین ولو کردم.بیدار شدن همراه با صدای مرغان بهاری،کنار بخاری نفتی،در بهشت مادر بزرگ،لطافتی وصف ناشدنی دارد.با شوق از جایم بلند شدم و به سمت حیاط رفتم.عجیب بود،ماشین دایی بهرام هم گوشه حیاط پارک بود:چرا دیشب ندیدمش!،حتما چشام تو خواب بوده.خانه مادر بزرگ از آن خانه باغ های قدیمی است که اتاق های مجزا و زیادی دارد:حتما دایی و ایالشم تو یکی از اتاقاست.مادر بزرگ:نرگس،برو مامان باباتو صدا بزن بیان صبونه.با شنیدن اسم نرگس قند در دلم آب شد،نمیدانستم نرگس هم آمده،مادرم میگوید از تو یک سال و چهار ماه بزرگتر است اما نمیدانم چرا وقتی من کلاس اول بودم او سوم بود.با دیدن دایی و خوانواده همه بلند شدیم و سلام و روبوسی کردیم.نمیدانستم با حضور نرگس چگونه سر سفره بنشینم،خودم را در حالت منقبض کنترل میکردم که مبادا در غذا خوردن اشتباهی کنم.سر صحبت باز شد،دایی:مجید جون انشاالله کی شیرینی دکتر شدنتو بخوریم.انگار زبانم قفل کرده بود،کاملا سرخ و بدنم داغ بود.پدرم:مجید داره واسه کنکور سال بعد آماده میشه.با شنیدن جواب پدرم قدری خیالم راحت شد که نیازی به تکلم من نیست.نمیدانم چرا نگاه های زیر چشمی نرگس روی من سنگینی میکرد،حسی با نهایت خجالت اما همراه با لذت داشتم:نرگس حالا باید نوزده سالش باشه،چه خوشکل شده،کاش میتونستم نگاش کنم،نمیشه،نه،همه سر سفرن،زشته.سعی در کنترل افکار خود داشتم اما گاهاً نگاهای ریزی به او می انداختم.صبح روز بعد قرار شد که همه برای کمک به خواهر بی بی که پیر زنی فرسوده و ناتوان بود به باغ بالای روستا بروند.نرگس آن روز برای پختن غذا ماند و من هم در اتاق پشتی به اصطلاح مشغول درس خواندن.مدام به او فکر میکردم و در خیالات غرق میشدم،این بهترین فرصت برای کاری نامعلوم بود که میتوانستم انجام دهم اما انگار دست و پایم را به هم گره زده بودند:چیکار میتونم بکنم،میتونم برم یواشکی نگاش کنم،ممکنه منو ببینه،نه… .آنروز تا ظهر افکارم را در هم میکوبیدم،تصمیم سخت بود،حتی نمیتوانستم پایم را از اتاق بیرون بگذارم،در همین احوالات بود که دستی آرام در اتاق را کوبید،جا خوردم،در آن ثانیه ده ها فکر شیرین در ذهنم شکل گرفت.نرگس بود،و با آن لبخند و نگاه ملیح پارچ آبی را که در دست داشت روی میز خیاطی مادربزرگ گذاشت: گفتم یوقت تشنگی نکشی.از خجالت سرخ شدم،نمیدانم این حرفش طعنه به کم رویی من بود یا از روی محبت.نرگس:ده دیقه دیگه غذا رو آماده میکنم بیا ببر واسه بی بی اینا.غذا را بردم و برگشتم،آفتاب دم ظهر کمی داغ بود.به آشپزخانه رفتم تا کمی از کوزه سفالی آب به صورتم بزنم،نرگس هم بود.+پس میخوای دکتر شی_اگه خدا قسمت کنه آره+حالا دکتر شدی من اومدم پیشت منو که آمپول نمیزنی-نه تو نه… .و دستپاچه با چند تکه کلام بریده بریده از آشپز خانه بیرون زدم.حس کنجکاوی عمیقی درم شکل گرفت که منظور نرگس از آمپول چی بود:یعنی اون با این حرفش میخواست منو تحریک کنه یا فقط یه شوخی بود.تا آن روز تنها آگاهی من از جنس مخالف پوستر به قول بهروز رفیقم سکسی بود که سال قبل به من نشان داد،بود.راستش یکسال اخیر را با تجسم آن پوستر به سر رساندم.آنروز با تمام غربتی که برایم داشت گذشت.روز بعد همه برای ادامه پاکنی درختان به باغ بالا رفتند و من ماندمو نرگس.با خود میگفتم اگر شود امروز من سر صحبت را باز کنم.آلتم که مانند خیاری نارس اما تازه بود از صبح امانم را گرفته بود،هر لحظه خیسی بیشتری را در لباسم احساس میکردم،سعی در پوشاندنش داشتم که مبادا نرگس آنرا از روی تمبان ورزشی شمشیری ام ببیند،اما نمیدانم چرا نرگس اینقدر راحت است.صدای شلپ و شولوپ لباس شستن را از بیرون میشنیدم،بلند شدم و به سمت در رفتم و کمی لای در را باز کردم.خداوندا،! این بهترین لحظه ای بود که میتوانستم برجستگی های جنس مخالف را به طور محرک تماشا کنم،برجستگی باسنش در دامن جلف گلداری که با آب کف خیس شده بود نشان میداد که چیزی جز دامن گلدار،آن عریان نفسگیر را نپوشانده بودصدای نفسهایم مانع شنیدن چیز دیگری میشد،آن لحظه نهایت استفاده من از جراَتم بود.سریع در را بستم و به اتاق برگشتم،لرزون و با عجله تکه پارچه ای از میز خیاطی برداشتم و با آه کوچکی آلتم رو محکم با آن گرفتم،به محض فشار دستم شیرین ترین و دردناک ترین لحظه را تجربه کردم،منی با فشار تمام پارچه را خیس کرد،ناگهان نبضم کند شد و آرام به دیوار یله دادم،ناگهان در اتاق باز شد من با واکنشی سریع تکه پارچه خیس را مچاله و زیر لبه فرش گذاشتم،نرگس بود اما انگار آن گیرایی چند لحظه قبل را به همراه نداشت،شاید من اینگونه فکر میکردم.+مجید جان داشتم لباس میشستم گفتم اگه رخت داری بده برات بشورم_نه،چیه،باشه،ممنون چند تا تکه رخت دارم البته اگه زحمتی نیستیک دست لباس مچاله گوشه اتاق داشتم هر چند که برایم سخت بود اما احساس میکردم این کار رابطه را نزدیک تر میکند.ساعتی بعد از اتاق بیرون رفتم اما اولین چیزی که به چشمم خورد چند تکه لباسِ زیر روی طناب رخت بود،یک کرست و دو تا شورت،(از اینجا به بعد داستان رو به زبون عامیانه مینویسم)خوب که نگاه کردم دیدم یکی از شورت ها مردونست،تازه فهمیدم چه گندی زدم از خجالت سریع رفتم شورتمو برداشتم و رفتم تو اتاق.اما چرا نرگس شورت و کرست خودش رو با شورت من کنار هم آفتابی کرده بود،فکرش تحریکم میکرد.شب انگار صحبت از مهمونی بود،یه نفر از آشناهای بی بی از ده بالا خوانواده ما و دایی رو به شام دعوت کرده بود،همه داشتن به خودشون میرسیدن و مرتب میکردن که ناگهان مهران با صدای بلند گفت:یکی ماشینارو پنچر کرده،کار بچه شر های محله بود.به هر زحمتی بود خبر را از طریق ماشین های عبوری به ده بالا رساندیم،نیم ساعتی شد که حاج رجب(همان کسی که مارا مهمان کرده بود)با وانت دو کابین زهوار در رفته اش که بوی عطر یونجه هم میداد دنبال ما آمد،خلاصه همه به زور توی ماشین چپیدن،فقط من موندم و نرگس و زندایی،که مجبور بودیم عقب وانت بشینیم،از اونجایی که شبها توی مسیر سرد بود حاج رجب یه پتو از ماشین آورد که ما روی خودمون بکشیم.شب ماه کامل بود اما تا بیست دقیقه دیگه هیچ خبری از نور لامپ نبود من و نرگس روبروی هم نشسته بودیم،پتو رو سه تایی روی پاهامون کشیدیم.توی اون تاریکی میتونستم انعکاس نور ماه رو از سفیدی چشمان درشتش ببینم که به من زل زده،هر دو مون معذبانه پاهامون رو توی بغلمون جمع کرده بودیم که مبادا به هم بخوره،اما راستش من کمی… .خلاصه به مهمونی رفتیم،موقع برگشت حاج رجب ماشین رو به دایی بهرام داد و گفت فردا برش گردونه،اینجوری جای ینفر خالی میشد،زندایی و نرگس بعد از کمی کلنجار رفتن قبول کردن که زندایی بره جلو،اینجوری فقط من بودم و نرگس،حتی فکرش هم نفسگیر بود که چه اتفاقی ممکنه بیفته.خلاصه همه سوار شدن و راه افتادیم،من معذب بودم که پتو رو روی خودم بکشم اما نرگس مجاب نشد و خودش پتو رو روی دوتامون انداخت،اونشب با اون آرایش صورت شیشه ایش خیلی توی دلم جا باز کرده بود،همین طور که زیر نور ماه به هم خیره شده بودیم احساس کردم دستش دور پام حلقست،کمی جا خوردم در برابر کشش کمی مقاومت کردم،اما دیگه نمیتونستم مقابل شهوتم وایسم،پامو آروم به دستش سپردم،داشت دمپایی پای راستمو از پام در میاورد،حالا دیگه پای هر دو تامون دراز بود،کاملا خودمو رها کردم،که یهو نوک انگشت پام به یه چیز نرم و خیس خورد،نفسم کاملا بند اومد،ناگهان احساس کردم دو جسم کاملا برهنه موازی با پام،پامو چفت کردن،باورم نمیشد،مگه میشه چیزی جز دامن پاش نباشه،انگار از قبل برنامشو ریخته بود،دیگه کاملا مطمعن شدم که اون خیسی چیه که مدام انگشت شصتمو بهش میماله،خداواندا،تاب نداشتم بدنم کاملا سست بود،به زحمت کمی به زانوم قوس دادم تا بتونم کیرمو به کف پاهاش برسونم،زیپ شلوارمو باز کردم و کیرمو به کف پاش مالیدم چند ثانیه ای گذشت که احساس کردم مایع لزج و روانی روی پام ریخت،نمیدونم چی بود اما ادرار نبود چون خیلی روغنی و روان بود،در همین حین من به اوج رسیدم و برای اولین بار تونستم ارتباطی نه چندان کامل با جنس مخالف برقرار کنم وقتی منی رو روی کف پاش ریختم ناگهان سکوت شکست و گفت چیکار کردی مجید،از شدت شرم تمام وجودم در هم کوبید و سریع عقب کشیدم.چند روزی گذشت و من از نرگس فراری بودم،بعضی از روز ها نهایتا یکبار از اتاق بیرون میرفتم که مبادا من و ببینه و بخاطر کار اونشب خجالت بکشم،اما تمام کار من شده بود افکار پلید،اینکه بعدا چطور باز باهاش رابطه برقرار کنم،یکی از روزهای خدا خوانواده ها همرا با بیبی به شهر رفتن برای کاری،اونروز با رفتنشون شهوت در من تدامه میزد،مدام نبضم بالا و پایین میرفت چون نرگس طبق معمول برای پختن غذا یا هر فکر منفی دیگه باهاشون نرفت،از طرفی خجالت میکشیدم اما از طرفی دیگه یقین داشتم که امروز رابطه ای در کاره،یه رابطه بی نقص،ساعت حدودا دوازده ظهر بود که دیدم یکی در حموم رو از تو میکوبه،رفتم دم در دیدم نرگس تو حمومه داره منو صدا میزنه،با دیدن اون صحنه پیش خودم گفتم دیدی گفتم،با جسارتی همراه با تردید جلو رفتم و با صدایی برهه برهه گفتم چیه نرگس؟!گفت دوش حموم خرابه اگه میشه درستش کن،من احمق گفتم باشه پس بیا بیرون تا برم درستش کنم که یهو گفت نه من لختم نمیتونم،پشت در وای میسم تو بیا،با شنیدن این حرفا زیر زبونم آب جمع شد به زحمت آب دهانم و قورت دادم و رفتم داخل(،راستی بهتون بگم که حموم توی گوشه حیاطه)نمیدونستم چیکار کنم اما اینو به صراحت میدونستم که قرار همین لحظه ها… .کمی با شیر حموم ور رفتم اما جرات نمیکردم به عقب نگاه کنم که یهو دیدم در حموم بسته شد،گفت هوا سرده مریض میشم،بعد روشو کرد به دیوار و گفت نگاه به پشت نکنم،در همین حین من ناخوداگاه سرمو به عقب برگردوندم،وای خدا چی میبینم،ناب ترین لحظه ای که یه پسر هفده ساله میتونه ببینه،گردی کونش آدمو به وجد میاورد،زانو هام سست شد و کف حموم نشستم،فقط به شکاف کونش نگاه میکردم و مات و مبهوت که میون اون شکاف چه شکلی میتونه داشته باشه،دنباله خط قرمزی که از بالای شکاف کونش شروع میشد منو کنجکاو میکرد،ناگهان سکوت شکست و گفت درست شد گفتم هنوز نه،خودم نزدیک دیوار حموم کشیدم و تکیه دادم و فقط خیره بودم،انگار خودشم میدونست دارم نگاش میکنم چون تکون نمیخورد،اون لحظه انگار خجالت در من مرده بود،به زحمت دکمه های پیرهنمو باز کردم و شلوارمو شورتمو از پام در آوردم،با صدای لرزان از شهوت گفتم نرگس،گفت بله گفتم میشه کمی بیای عقب تر،گفت واسه چی گفتم سوال نکن فقط بیا،گفتم تا زمانی که نگفتم وای نسا،نرگس عقب عقب سمت من میومد و من احساس میکردم که گوش و قلبم یکی شده،نرگس دقیقا جلوی پام بود،پاهام و دو طرف پاهاش باز کردم و گفتم میشه حالا بشینی،اونم که میدونست جریان چیه اما روشو برنمی گردوند فقط کاری و که میگفتم انجام میداد،کمی با مایع لزج خارج شده سر کیرم رو چرب کردم،نرگس در حال نشستن بود و من سعی میکردم که خطا نکنم،حالا دیگه فاصله چند سانت بود و بهتر میتونستم سوراخ کونشو تشخیص بدم،کیرم و راست سوراخ کونش گرفتم و نشست،آه خفیفی از گلوی هر دومون دمید،چشمانم تار میدید،احساس میکردم حلقه تنگی از سر کیرم دارد آنرا تا پایین میبلعد،وقتی که تا ته نشست محکم بغلش کردم و نزاشتم بالا پایین کنه،آخه کوچیک ترین حرکت موجب ارضا و تمام شدن این حال خوش میشد،احساس داغی شدیدی توی سوراخش میکردم انگار که یه سوراخ تنگ پر از ذغال بود،این داغی منو به ارضا نزدیک تر میکرد،نرگس که بی تاب و در نهایتِ جنون بود سعی میکرد با انقباض سوراخ،حلقه را تنگ و گشاد کند،اینرو در انتهای کیرم احساس میکردم و اگر قدری بالا تر بود قطعا ارضا میشدم،نمیزاشتم جم بخوره،با دست راستم سینه هاشو گرفتم و با دست دیگم صورتشو برگردوندم سفیدی چشماش اندازه یه تخم مرغ بود که اثری از سیاهی نبود،با حرکتی نسبتا خشن شروع به خوردن لبانش کردم آه خدایا،گرمی زبانش داغی انتهای سوراخ کونش رو دو چندان میکرد،دستم رو روی کسش گذاشتم و شروع به مالیدن کردم،از خود بیخود بودم هیچی جلو دارم نبود،با تحریک بیشتر نرگس حلقه سوراخ تنگ تر و تنگ تر میشد،در همین حال نرگس شروع به ضربه زدن کرد،با هر بار بالا رفتن سردی حمام،گرمای کیرم را از بین میبرد،و با ورود به ته سوراخ احساس داغی شدیدی میکردم،دیگر روان بود اما هنوزم تنگ،آه و ناله نرگس کل باغ رو فرا گرفت،شروع به شمردن ضربه ها کردم،یک،دو سه،چهار،پنج،که ناگهان منی با فشار به انتهای سوراخ ریخت با احساس گرمی منی نرگس توقف کردم اما بلند نشد حدود بر سه دقیقه در حالی که کیرم توی سوراخ کونش بود فقط بغلش کردم و روی من از پشت خوابیده بود،احساس کردم که هنوز هم میتوانم ادامه دهم،در همین حال که کف حمام دراز کشیده بودم،بدون اینکه از هم جدا بشیم،با دستم پاهاشو بالا بردم و با یک ضربه ناگهانی نرگس جیغ بلندی کشیدو گفت پاره شدم،با شنیدن این کلمه شهوت دوباره درونم زنده شد و شروع به کردن کردم،آب منی و مایع لزجی که از کس نرگس بر روی سوراخ کونش روانه شده بود سوراخ را روان تر از قبل کرده بود،و من با سرعت حدود بر پنج دقیقه ادامه دادم که باز هم ارضا شدم،نرگس رو از بغل روی زمین خوابوندم و منتظر موندم کیرم خودش در بیاد،حدود بر یک ساعتی توی حمام توی بغل هم خواب رفتیم،که با صدای در حیاط من از جا پریدم نرگسو بیدار کردم سریع لباس پوشیدم و در رفتم.بعد از اون روز چند باری با نرگس اما به شکل حرفه ای تر رابطه داشتم.حالا نرگس ازدواج کرده و صاحب خوانوادست،امیدوارم که خوشبخت باشه.نوشته: پدرام
166