بین پاهام خیلی خیس شده بود

همه کسایی که عاشق میشن فکر میکنن که داستان عشقی اونا با بقیه فرق می کنه؛ درد راهی توی داستان عشقی اونا نداره…غافل از اینکه در روز الست خدا ملاطِ عشق،با درد آمیخت.باید در راه عشق استخوان توتیا کرد؛ تیشه بر دوش انداخت و ره بیستون گرفت.عشق یگانه غمزه کارِجهانه که هیچوقت سر از کارش در نمی آوری!عشق کوچه- کوچه ی درد را با پای پیاده دنبال خودش تورو می کشه و ممکنه که هر لحظه به رویت زهرخندی بزنه و گریز رو به زندان چنگال تو ترجیح بده؛اون موقعس که به خودت میای و می بینی جز پای مجروح چیزی به دست نیاوردی.حاصل هشت سال کوی به کوی و برزن به برزن دنبال عشق دویدن، تلی از خاکستر فرار برای من بود.وقتایی که شب ها تا سحر خوابم نمی برد و تنها یه جفت چشم جلوی روم بود،هیچوقت این چنین روزی رو متصور نبودم.آن سال های دور، همه اهل خانه از راز مگوی دلم با خبر شده بودند ولی به رویم نمی آوردند… مامان، مرجان را جلو می انداخت تا از زیر زبانم حرفی بیرون بکشه، ولی من فکر می کردم که اگه از عشق تو بگویم عبث میشه… دیگر رازی بین خودم و دیوارهای اتاقم نیست… با آنکه دلم می خواست عشقت را فریاد بزنم لب فرو بستم و هیچی نگفتم…فال حافظ گرفتنام رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته بود وسط شعر خواندن بود که در دنیای خودم غرق می شدم،لبخند کجی روی لبم جا خوش میکرد و تا مرجان “نیشتو ببند!“رو بهم نمی گفت،از خلسه بیرون نمی آمدم.هنوزم صدای مامان توی گوشمه:” ما الان 35 ساله اون سفینه رو داریم اندازه این 4 ماه تو باز و بستش نکردیم؛هر چیزی حدی داره از حد بگذره آفت میفته به جونش ها… خودتو سر چشم ننداز دختر قشنگم! من مادرتم بدتو نمی خوام.”بعدش رو به قبله می شد و از خدا حاجت روایی دل من رو می خواست.شاید راست میگفت …نمیدونم،شایدم نه…شبونه دزدکی به اتاق بابا می رفتم، تا جایی که تحملِ حمل داشتم،کتاب شعر زیر بغلم می زدم و به اتاق خودم می رفتم و خروس خون بازم پاورچین اونا رو جای خودشون می گذاشتم…هنوزم از بابا خجالت می کشیدم …از اینکه هیچ اشاره ای به لپ های گلگون من نکرده بود خجالت می کشیدم؛از اینکه چشم روی برق چشمانم می بست خجالت می کشیدم …به موقع شوخی های مهبود برایش پشت چشم نازک می کردم و به بابا اشاره می کردم،می خندید و با آب و تاب بیشتر ادامه می داد…-“حال تو رو خواجه حافظ شیرازی هم می دونه؛بابا که سهله…”اولین بار،حافظ رو به شاخه نباتش قسم دادم که تورو برام توی شعراش به ارمغان بیاره…زیر نور کمرنگ ماه با خلوصی که از خودم ندیده بودم دیوان رو باز کردم …«چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود…ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد»اولین بیتی که به چشمم خورد مزه ترشی داشت لبخندِ شیرین روی لب هام رو جمع کرد …اخم هام توی هم رفته بود و چشمام لبالب از اشک بود؛با بغل کردن دیوان خواجو به خواب رفتم… امیدم این بود که فردا بیشتر براش مویه کنم؛بیشتر براش چهار قل بخونم؛شاید دلش رضا می داد و با گوشه چشمی به گِرا قلب تو اشاره می کرد…نشونم داد ولی این دریا موج خون فشان داشت…ماه پیش،چمدون رو باز کرده بودم و مثل کسی که میخواد جرمی مرتکب بشه مشوش بودم؛می ترسیدم که صدای نامنظم نفس هام مشتمو پیشت باز کنه؛ به آرامی از زیر تشک تخت،قطع وزیری رو بیرون آوردم و بدون لحظه ای درنگ بین انبوه لباس ها جایش کردم.مجنون وار تکرار میکردم:“امکان نداره…؛ بدون آلبوم امکان نداره از این خونه برم”آلبوم، می ناب عاشقی من با تو بود چطور می تونستم بدون اون برم؟انگار همون لحظه ای که پا به این خونه گذاشته بودیم امروز را حس کرده بودم که تمام تاکستان ها را دنبالش گشته بودم؛ خودم انگورش چیده بودم،خودم ذره ذره تخمیرش کرده بودم.وقتایی که تو لحظات خودتو به نقشه برداری و داد زدن سر کارگرها اختصاص داده بودی،من هر وقتی رو که گیر می آوردم بار و بندیل جمع می کردم و به زیر زمین خونه عمو کیومرث می رفتم.پرده های ضخیم رو می کشیدم و لحظات خودمو با بالا و پایین کردن آنگرادیسمان روی نوار رول نقش می بستم.وسواس من برای فوکوس روی عکس های تو به مریضی تبدیل شده بود می خواستم بهترینِ تو رو توی عکس ها به نمایش بگذارم.زمان از دستم در می رفت و فقط ظهور و ثبوت عکس ها توی دارو بود که خستگی رو از تنم در می کرد.با دیدن لبخند عمیقت،دیگه نور قرمز تاریک خونه نمیتونست چشمام رو اذیت کنه.به وضوح می تونستم خطوط دوشن توی چهره ات را ببینم… چی شد که اینطوری شد؟دقیقا از کی دیگه صدای قهقهه نصف شبمون صاحبخونه رو عاجز نکرد؟عشق برای ما کافی نبود که زده شدیم؟غرورمون با ارزش تر از عشق بود؟حتی فکرهام هذیان وار شدن…دوری از تو بد بلایی به سرم آورده.در اون لحظات پر التهاب هشت سال پیش دلم قطعه عکسی _هرچند کوچک_از تو میخواست ولی الان میفهمم که حتی 238 قطعه عکس هم التهاب رو از وجودم بیرون نمیکنه… بی حالی و کرختی از لحظه ای که چشم دوختم در سرگشتی و گمشدگی اسکندر از این حصار تن بیرون نمیره… گیلگمش چطور توی چشم های تو آب تنی کرد؟بار ها روی خطوط چهره ات در عکس دست می کشم می خواهم با لمس سردی کاغذ،گرمی لب های تورو حس کنم… شاید با لمس پشت پلک هایت بتوانم لغزش آن ها را بازم زیر دستم حس کنم ولی «خیال خامی است ای دل میسر نشود»دلم میخواست مشکل رو گردن یکی بندازم ولی هیچکس نبود…به جز من و تو کس دیگه ای مقصر نبود!حتی اثاث خونه قیافه مسخره ای به خودشون گرفته بودند و احساس میکردم به روزگارم میخندن…دیوارها بهم نزدیک می شدن و به تنم فشار می آوردن و تنفس رو سخت کرده بودن …دلم پر کشیده بود پیش دیوار های نم گرفته و ابلق زیرمینی 45 متری در جنوب شهر…همون لحظه ای که درب آپارتمان رو بهم کوبیده بودم،فهمیده بودم که اشتباه کردم… که با این کارم ممکنه هیچوقت پیش تو باز نگردم …دلم پیچ خورده بود و همونجا روی زمین نشسته بودم … خیره نور قرمز رنگ روی در بودم .کاش چراغ جادویی اینجا بود که رویش دست می کشیدم،از او میخواستم که نور را سبز رنگ کند و تو بیایی،در را باز کنی و حتی با توپ و تشر مرا دوباره به داخل خانه ببری…چند ساعت گذشت را نمی دانم ولی هیچ قرمزی به سبزتبدیل نشد؛هیچ دل پیچه ای خوب نشد؛ حتی سرامیک ها هم گرم نشدند…“باید بروم…باید بروم و باز هم خودمو به دست سرنوشت واگذار کنمانقدر غرق در موج های پر تلاطم خیالات شده ام که با صدای زنگ در از جای خودم می پرم؛وقتی که دارم به زور آلبوم رو بین ردیف رخت خواب ها جا می کنم رو به در اتاق فریاد بلند می کنم:-“مامان بذار خودم می رم هوا سرده!”دمپایی رو سر پام انداختم و لخ لخ کنان توی حیاط جلو رفتم و زیر لب مهبود رو برای اینکه آیفون رو درست نمی کنه ملامت کردم.با گفتن “کیه” درب آهنی یخ زده رو باز کردم و صدای قیژ قیژِ گوش خراشش رو با دیدن تو پشت در به جان خریدم…+“سلام…”همه تن چشم شده بودم و سرتا پایت را می کاویدم …برعکس من لاغر نشده بودی؛برعکس من لباس هایت مرتب بود،مثل همیشه کراوات و کت شلوارت به راه بود…تنها قسمت مشوش آن قامت استوار مردمک های اَسودت بود که لرزان در کاسه چشمت دل من را به بازی گرفته بودند.آخر سر به زیر انداختی و این نیمه جان را محروم کردی از رفع عطش…کاش "آمدی جانم به قربانت"را می گفتم که شرمزده نباشی…ولی افسوس و صد افسوس که زبان سنگین شده و نمیچرخد در کام…دست به غلاف کمر بردم که عنان گسیختگی پیشه نکنه و به زیر چانه ات نیاد؛قصد نکنه که سرتو بالا بگیره…خوب بود که می تونستم التهاب گونه هامو به سردی هوا منسوب کنم …+“می تونم بیام تو؟”برآشفته شدم و از جلوی در،کنار رفتم.قدم جلو گذاشتی و گل هایی رو که تا اون لحظه ندیده بودم در آغوشم انداختی.خوب بود که می تونستم به بهانه بو کردن گل ها بوی تورو به شامه بکشم…توی چارچوب ورودی به عادت قدیمی دستکش های چرمتو درآوردی و به من دادی،توی دستام مشتشون کردم که نکنه پرواز کنن و خودشونو رو با نوازشی به لب هام بکشن…اول از رفتار بابا و مامان متعجب بودی ولی بعدش چشم هاتو غرق تشکر کردی و به من زل زدی…فکر کرده بودی که ممکنه همچین چیزی رو به کسی بگم؟…اصلا کسی هم باور می کنه تو همچین کاری کرده باشی؟مامان از اینکه داماد محبوبش رو بعد از یک ماه دیده بود سر از پا نمی شناخت،تلفن رو برداشت و به مهبود و مرجان زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد…دلم نمی خواست مرجان با اون نگاه های مشکوک یک ماه اخیرش به اینجا بیاد ولی چاره ای هم نداشتم…عقل و دل سر ناسازگاری با یکدیگر داشتند و در آخر دلِ پیروز هدایتم کرد به کنار تو نشستن…تو با خونسردی تمام داشتی با بابا درباره پروژهِ شهرستان خیالی صحبت میکردی؛از کی انقدر در وانمود کردن خِبره شده بودی و من نفهمیده بودم ؟با فکر اینکه نکنه اومدی تا تهدیدتو عمل کنی کف دستام عرق کرده بود و ناخودآگاه پوست کنار ناخن هامو به دندون بردم و شروع کردم به کندن…بدون اینکه بهم نگاه بکنی مچ دستمو گرفتی و روی پام گذاشتی…نفس آسوده ای بیرون دادم.مثل اینکه حرف های تو هم مثل حرف های من فقط از سر عصبانیت بوده…دست های تو هم خیس بودند،از روی پارچه شلوارم هم به خوبی حسش می کردم…چنگ محکمی که به پایم زدی تمام و کمال بی قراریتو بهم منتقل کرد…احساس خوبی داشتم از اینکه تو هم بی قرار منی،اینکه در این قافله تنها نیستم…صدای کوبش قلبم رو توی سرم حس می کردم،صداها گنگ شده بودند و لمس دست های تو طاقت نفس کشیدن هم از من گرفته بود؛تو چطور باز هم خونسرد بودی ؟من چطور تونسته بودم لمس سرانگشت هایت را این همه مدت از خودم دریغ کنم؟چطور تونسته بودم 28 شب را بدون تو سر بر بالین بگذارم؟چطور توانسته بودی عین 28 روز را خبری از مستی نگیری؟“ترک مستی کرده ای شاید …ترک خرابات کرده ای شاید”الان که فکر میکنم خطایت آنقدر هم بزرگ نبود…نه به بزرگی محروم شدن از تماس پوست بدنت با بدنم…نه به بزرگی از خواب پریدن و خود را در تختِ سرد دیدن…شاید دیگه نباید به این غربت ادامه بدم دلم قربت به تورا می خواهد…دلم غرق شدن در آغوشت را می خواهد…دلم گرمای تنی را میخواهد که در تبش سوخته بودم و دم بر نیاورده بودم…شاید باید این ناز را تمام کنم… خاطره نیاز دستانت روی پوست بدنم طاقتم نمیدهد به ادامه فِراغ …شاید ها و شاید های بسیار از پی اش…وقتی که مامان درباره اون شب اونجا موندمون پرسید گیج نگاهم کردی…سعی کردم لبخند رو جمع کنم و جدی باشم،از اینکه تو هم به اینکه ممکنه منو از دست بدی فکر کرده ای غرورم تغذیه میشه…آخر سر دلم به رحم آمد و جواب مامان رو دادم:“نه مامان جان زیاد زحمت دادم؛ دیگه برمیگردم خونه خودم.”نفس عمیقی که خارج کردی بیشترخوشحالم میکنه…پروانه ها زیردلم پرواز میکنن،قلبم آکنده از شور و شعفه…وقتی که روی ردیف لباس های کشو دست میکشم انتخاب برایم سخت است…میترسم که همه این ها آرامش قبل از طوفان باشد …خنده ات نمی گیرد اگر بگویم حس شب عروسیمان را دارم؟خجالت کشیده و ترسیده بودم و از تو خواسته بودم از من رو بگیری تا بتوانم لباسِ ساده را از تنم در بیاورم؛یک چشمم به پشت سر تو بود که زیرزیرکی و با شیطنت نگاه می انداختی و یک چشمم به تک دراور گوشه اتاق که کل لباس هایمان را در بر گرفته بود.شاید الان باید همان لباس خواب ساده و سفید را بپوشم،همانی را که مرجان و مامان برایم روی همه لباس ها گذاشته بودند.شاید باز هم بتوانم با آن پیراهن ساده از تو دل ببرم.حسم همان خجالت غریبی است که اولین بار جلویت عریان بودم…انگار تو هم دلت برای درز و ترک های آشیانه عشق تنگ شده است که همان موزیک ها را گذاشته ای…حس شادیت در ماشین به هنگام رانندگی را دوست داشتم…آهنگ شادی را که گذاشته بودی هم دوست داشتم…اینکه طعم موردعلاقه بستنی را هم فراموش نکرده بودی دوست داشتم…میخواهم دستپاچگی ام را با بهم کوبیدن ظرف های توی سینک مخفی کنم…دست هایم می لرزند و خودم هم خنده ام گرفته است…کاش نزدیک بیای… کاش مرا تنگ به آغوش بکشی… دیگر کینه ای از تو به دل ندارم،می خواهم چشم ببندم به تمام ناباوری چشمانمان …به تمام غرور هایی که شکسته شدند …به پشت دستی که بر لبانم کوبیده شدند…بوی عطرت زودتر از خودت به فضای آشپزخانه می رسد،به سرعت می تواند دمای بدنم را بالا ببرد،می تواند کاری کند که موهایم را به پشت گوش برانم و لب های خشک شده ام را با زبان خیس کنم…نفس عمیقی را که بین موهایم می کشی،تمام حس های خوب دنیا را به وجودم سرریز می کنند…در میان چیلیپای دستانت مرا پاندول وار تکان می دهی…چشمانم را بسته ام و گوش فرا می دهم به زمزمه آهنگ از میان لب های تو…با تو میرقصم این آرامش بی انتها را…بوسه های ریزت روی گوش و شانه ام… بوسه های پرتمنا و حس های جوانه زده… کاش هیچوقت تموم نشه این مکالمه هورمون ها…دستت بالا می آید و لبانم را نوازش میکند…بوسه می زنم بر نوک انگشتانت…ناخن هایم را ممتد روی ساعد دستت میکشم…محکم تر در آغوشت می فشاری مرا…در آغوشت می چرخم و خیره چشمانت می شوم…ستاره ها در چشمانت می درخشند…با دو دستم صورتت را قاب می گیرم…هنوز صدای موزیک در خانه شنیده می شد که لب بر لبانت گذاشتم…این بار هم عشق و شهوت می توانند رابطه ی ترک خورده مارا احیا کنند…“من اطمینان دارم”نوازش ها و برخورد ها شور دیگری به خود گرفته اند…بوسه عمق می گیرد و برخورد زبان ها با هم حس دیگری را به امشبمان اضافه می کند…دست هایت به جای گودی کمر پایین تر می روند و روی باسنم قرار می گیرند…رستنگاه همه ی موهای بدنم برجسته شده اند…آب روانی که از کمرم به محل لمس دستانت سرریز میشود ارمغانِ حس جدید است…جادو شروع می شود.دیگر با ریتم موزیک ها تکان نمی خوریم…با زانویت فاصله ای بین پاهایم می اندازی…اولین لمس دستانت با لب های واژنم نفس در سینه ام حبس می کند…می فهمی و محکم تر فشار می دهی…از این همه خیسی بین پاهایم خجالت می کشم؛باز هم می فهمی و لبانت زیر فشار لب هایم کش می آیند…ورود انگشت های قطورت به سرچشمه خیسی ها،نفس هایم را کند و عمیق می کند…لرزان صدایت می زنم…+“جان حامد…جانم”چقدر دلم برای آوای اسمت تنگ شده بود… چقدر برای این جانم گفتن ها دلتنگ بودم…آلت برجسته ات را میتوانم با رانم حس کنم…دست های لرزانم به سرعت کمربندت را باز می کنند و خودشان را به به دور حجم قطور تنگ می کنند…صدای ناله ام با حس انگشتی که کلیتوریسم را به بازی گرفته بلند می شود…سریع تر دستم را بالا و پایین می کنم …کمرم برای اینکه حجم بیشتری از انگشتت را درون واژنم جا کند قوسی می گیرد …با دست دیگرم پارچه در بر گرفته بازویت را چنگ می زنم …وقتی که موج های سهمگینش را حس می کنم که روی پنجه پا ایستاده ام…خودم را بیشتر به تو نزدیک میکنم که نقش زمین نشوم.محکم و عمیق انگشتت را جلو و عقب می کنی…بی ملاحظه،جسم نرم را با انگشت دیگرت به بازی می گیری…خشم نبود من را اینگونه بر سرم خالی می کنی…صعود و سقوط نورون هایِ جایی که به بازی گرفتی از درک مغزم فراتر می رود…قله های لذت را یک به یک فتح می کنم…تمام حواسم به آن نقطه متمرکز شده است و صدای ناله ام از همیشه بلند تر است…فوران آتشفشان لذت از یه جایی دقیقا زیر شکمم شروع میشود پاهایم را میلرزاند و کمرم را سر میکند …مثل ماهی ازتنگ آب بیرون افتاده نفس نفس میزنم…دنیا جلوی چشمانم سیاه میشود و میان بازویت مچاله می شوم…صدای گوگوش و نفس های نامنظم ریتم آن شب ما است.+“فکر می کنم باید بریم توی اتاق…”ایده ی خوبی است فقط اگر مرا خودت حمل کنیباز هم نیمه شب با تکان شدیدی از خواب می پرم ولی با دیدن تو که به چهارچوب بالکن تکیه داده ای خیالم آرام می گیرد…حس گرمایی که در اعماق واژنم هست این نتیجه گیری را میدهد که 10 دقیقه هم از وقتی که بی رمق تنت را به روی من انداختی نمی گذرد…ملحفه سفیدی را که روی من کشیده ای را به دوشم می اندازم و کنارت جای می گیرم.سیگار خاموشی رو که گوشه لبت گذاشته ای را کنار می گذاری و تو هم با من به آسمان نگاه میکنی…_“سیگار رو ترک کردی؟”فندکی که توی دستت بود هم کنار سیگار میگذاری و با لحن مسخره ای جواب میدهی:+“مگه سیگار و الکل روی مورولوژی اسپرم تاثیر نداره؟”-“مورفولوژی…”+“فرقی هم میکنه؟همون مرد نبودنه دیگه…”از شرم حرف های خودم کمی در جایم تکان خوردم…-“شاید بهتر باشه تیکه و کنایه رو کنار بذاریم هردومون حرفایی رو زدیم که نباید…کارایی رو کردیم که نباید…”نگاه غمگینی بهم میکنی و دوباره آسمان…گفته بودم که از این آپارتمان بدم می آید؟…شاید به خاطر این منظره ای که ازشهرِدوست داشتنیم می دهد،کمی گفته ام دروغ باشد.+“هزارباراومدم تا خونه بابات ولی روی تو اومدن نداشتم… مرسی که خانومی کردی و بهشون نگفتی…من…من واقعا قصد نداشتم که دست روت بلند کنم…ولی به قول تو کارایی رو کردیم که نباید…”لبخندی زدم…تو هیچوقت غرورت را کنار نمیگذاری،هیچوقت عذرخواهی نمیکنی…-“هرکسی ممکنه توی زندگیش اشتباه کنه من فقط یه فرصت دوباره به خودم برای دوست داشتنت دادم؛شاید بشه زیر این خاکسترا نشونی از عشق چندین سالمون پیدا کنیم…”دستت را بلند میکنی و شانه هایم را در بر میگیری…بوسه ای که روی موهایم می نشانی برای عذرخواهی کافی است…چشم بسته بودم وقتی که صدای روح نوازت سکوت ساعت 4 صبح را باز می شکند…+“گفته بودی دم گرگ یا گوشش؟”گوشه چشمی باز کردم و به آبی که باز هم تیره میشد نگاهی انداختم…-“این یکی که شبیه گوش گرگه…”+“من که به عنوان نشونه در نظرش می گیرم… اینکه صبح صادق زندگی ما هم توی راهه…”نویسنده: Unknown Mistress

149