مدتی بود که دچار بدشانسی عجیبی شده بودم. نه این که به شانس و این جور چیزها اعتقاد داشته باشم ولی بد شانسی را با تمام وجودم حس می کردم.از چیزهای ساده تا مسایل بزرگ تر، از دست های بد در حکم تا سقوط از پله ها و مردن سگم و از دست دادن سرمایه ام در بورس.خلاصه همه چیز برایم جهنم شده بود و چند وقتی دل و دماغ کاری را نداشتم.شب از نیمه گذشته بود و خسته و بی انگیزه پشت مانیتور نشسته و وب گردی می کردم.نا خودآگاه نگاهی به آینه روبرو که دقیقا کنار پنجره بود انداختم و برای اولین بار متوجه چند تار موی سفید شدم که لابلای موهایم در آمده بودند… شوخی شوخی داشتم پیر می شدم.در آن موقع شب که سکوتی وهم انگیز و عحیبی همه جا را فرا گرفته بود، صدای تیک تاک ساعت رومیزی همچون چکشی بود که برمغزم فرو می آمد.شبی از شب های خرداد پارسال بود که از روی سر ثانیه ها می گذشت و نسیم خنکی از لای پنجره روبرو خوابم را می ربود. نمای بیرون که از پنجره باز اتاقم دیده می شد و مشرف به باغ متروکه ای در پشت خانه مان بود، در آن سکوت وهم انگیز، سیاه تر و ترسناک تر از همیشه به نظر می رسید. گویی که درختان انبوه باغ پشتی، در گوش هم نجوا می کردند. ولی چیزی که عجیب تر می نمود این بود که هیچ صدایی در آن موقع شب به گوش نمی رسید. سکوتی که مدت ها خانه مان تجربه نکرده بود که نه به دلیل مسافرت رفتن پدر و مادر و خواهر نق نقوی کوچکم بلکه حتی نه صدای پرنده یا جیرجیرکی، نه صدای باد و نه حتی صدای واق واق سگ همسایه بغلی که همیشه مخل آرامش و اعصاب بود. هیچ صدایی به جز آن تیک تاک لعنتی و شوم به گوش نمی رسید.کم کم احساس کردم که پلک هایم سنگین می شود و ساعت هم به سه نیمه شب نزدیک می شد و باید آماده خواب می شدم.برای آخرین بار به ساعت نگاه انداختم. دقیقا ساعت سه بود.با خستگی و بی حوصلگی بلند شدم تا پنجره را ببندم که احساس کردم سه انگشت دراز و بسیار زشت از لبه بیرونی پنجره غیب شدند!در این لحظه چکیدن قطره عرقی سرد را بر پیشانی خود به وضوح احساس کردم و قلبم به تپش افتاد. با دستی لرزان پنجره را بستم. سپس برگشتم و کامپیوتر را خاموش کردم .نگاهی به گلدان کنار در انداختم که گل هایش کاملا پژمرده و سیاه شده بودند و عجیب این که تا دقایقی پیش شاداب و تر و تازه زینت بخش گوشه اتاقم بودند!چراغ را خاموش کرده و برگشتم که ناگهان سایه سیاه و ترسناکی برای یک لحظه در آینه روبرو پدیدار شد…آیا توهم بود؟دوباره چراغ را روشن و خاموش کردم و دوباره آن سایه را دیدم.نه، این دیگر توهم نبود.خواستم از ترس جیغ بکشم و پا به فرار بگذارم که نیروی مرموزی من را از این کار بازداشت.دست هایم می لرزید و حتی همین الان که دارم این وقایع را می نویسم دست هایم می لرزد و پس ازنوشتن این وقایع خدا می داند که چه سرنوشت شومی در انتظارم خواهد بود.با دست هایی لرزان گوشی را برداشتم. چراغ را خاموش کردم و دوربین گوشی را روشن کردم.خدایا چه میدیدیم؟سایه ای کاملا سیاه با موهایی بسیار بلند و چشمانی سفید و درشت که فقط سفیدی چشمانش از پشت موهای بلند سیاهی که روی صورتش ریخته بود، پیدا بود، در دوربین گوشی دیده می شد…نفهمیدم که گوشی را چگونه پرت کردم، زبانم بند آمده و دهانم خشک و تلخ شده بود و حالا آن سایه را در چند قدمی و با چشمان خودم و نه با دوربین گوشی میدیدم…با صدایی لرزان پرسیدم: کی هستی؟هیچ پاسخی نبود. دوباره پرسیدم:از جونم چی میخوای؟با صدایی به غایت زشت و کلفت پاسخ داد: من ووداش هستم.سپس با همان صدای بریده بریده وخولناک گفت که هر شخصی یک ووداش دارد که همیشه پشت سرش پنهان است که عامل سرنوشت خوب یا شوم آن شخص است و بعضی مواقع و از گوشه چشم یا در آینه دیده می شود.معنی ووداش را نمی دانستم و راستش را بخواهید الان هم نمیدانم.دستش را به سمتم دراز کرد و در حالی در آن تاریکی شب از شدت ترس و دلهره نزدیک بود سکته کنم، خود را عقب کشیدم که با هر عقب رفتن من آن موجود ترسناک جلو می آمد تا این که پشتم به دیوار برخورد و دبگر جای عقب رفتن نداشتم.دوباره دستش را به سمتم دراز کرد و من که دیگر جایی برای عقب رفتن نداشتم، از ترس میخکوب شده بودم که سردی لبهایش را بر روی لب هایم که آنها هم در این شرایط سرد و خشک بوددند حس کردم.کم کم دستش را به سوی شلوارم دراز کردم و همان پنجه با سه انگشت دراز و زشت لب پنجره را دوباره دیدم که شروع به مالیدنم کرد.این واقعا عجیب و ترسناک بود و عحیب تر این که آن عضو شریف که مدتها از همه چیز محروم بود، کاملا شق و رق شده بود!کمی من را مالید و من هم که حالا دیگر جرآت و جسارت پیدا کرده بودم، شروع به مالیدن او کردم و شاید باور نکنید که تا به حال لذتی بالاتر از این را تجربه نکرده بودم. انگار در ابرها سیر می کردم و هر بار دستم در توده ای ابر مانند و نرم ولی سیاه فرو می رفت.در حالی که از شدت لذتی توام با ترس نفس نفس می زدم وعرق از سرو رویم جاری شده بود، او را به شدت در بغل گرفتم. و هر دو روی تخت خواب زهوار در رفته ای که مدت ها زینت بخش اتاق کوچکم بود، ولو شدیم.آن سیاهه که حالا به الهه من تبدیل شده بود، حالا توی بغلم به من زل زده بود و تمنا و التماس از چشمان سفید و درشتش می بایرد.با اشتیاق و عطش فراوان لب هایمان را بر روی هم قرار دادیم و لب های داغ و سوزان و ملتهبش را با تمام وجود میمکیدم.قدرت و انرژی عجیب و زیادی در من پدیدار شده بود و در حال تجربه ای فراموش نشدنی بودم.کم کم پاهای سیاهش را باز کردم و در حالی که خودم از این که چگونه با این موجود و در این شرایط به نعوظ کامل رسیده بودم متعجب و حیران بودم آرام آرام مرحله نهایی را شروع کردم.لذتی وصف ناشدنی تمام وجودم را فرا گرفته بود و در حالی که که خیس عرق شده بودم با شدتی هر چه تمام تر جلو و عقب می رفتم و فشار می دادم. آن موجود، فرشته یا شیطان سیاه با تمام قدرت من را فشار میداد و در حالی که عرق هایم روی او میریخت، و به وحشی ترین حالت ممکن مشغول سکس شدیم. سکسی که باور کنید یا نه، در تمام عمرم هیچ لذتی بالاتر از این را تجربه نکرده بودم و آن چنان غرق در خوشی و لذت بودم که بدون این که بخواهم ناگهان با تمام وجودم ارضا شدم.ووداش با حالتی عاشقانه بوسه آتشینی از لب هایم گرفت و شل و وارفته روی تخت ولو شد و گفت: این واقعه را نباید تحت هیچ شرایطی برای کسی تعریف کنی و نه تنها باید قول بدهی، بلکه اگر کسی از این موضوع خبردار شود، هم برای تو و هم برای شخص شنوده اتفاقات شوم زیادی خواهد افتاد.من قول دادم… بله من قول داده بودم و حالا پس از حدود یکسال قولم را شکستم…کم کم به خودم آمدم.نگاهی بر روی تخت انداختم. سایه دیگر وجود نداشت و غیب شده بود!آیا این فقط یک خواب یا یک توهم بود؟چراغ را روشن کرده و نگاهی به تخت انداختم. نه توهم نبود و اثر سیاه آن موجود بر روی تشک تختم در حالی که از عرق من که رویش ریخته بود خیس شده بود، کاملا مشخص و واضح دیده می شد.هوا کم کم روشن شده بود و حالا دیگر پرنده ها میخواندند و صدای واق واق سگ همسایه دوباره به گوش می رسید.و من اصلا نتوانسته بودم گذر زمان را حس کنم.مدتی به اثر سیاه روی تخت زل زدم. سپس از روی تخت بلند شدم تا کمی آب بخورم که ناگهان چشمم به ساعت روی میز افتاد.ساعت همچنان روی عدد سه مانده بود ولی گل های پژمرده کنار در حالا مثل قبل شاداب و تر وتازه شده بودند.نوشته: احمد
146