مورد خیلی خاص که آبتو درمیاره

ساعت ده شب بود، کلید انداختم و وارد خونه شدم. از اون شبایی بود که خسته و داغون بودم و نای هیچ کاری رو نداشتم. نازی امد جلو مثل همیشه سلام کرد و خودشو توی بغلم انداخت ولی این ناز و کرشمه ها نمیتونست واقعی باشه و کاملا اینو حس میکردم. نازی زنمه و خیلی خیلی دوسش دارم و به هم وابسته شده بودیم ولی این اواخر خیلی حال و روز خوبی نداشت.نه مثل قبل بهم توجه می کرد و نه حتی سکسمون مثل قبلنا بود. اینو کاملا متوجه شده بودم.از این که حس میکردم بهم داره خیانت میکنه حالم بد بود.شام آماده بود… با بی میلی شام خوردم و یه گوشه ولو شدم.نازی هم رفت توی اتاق و در رو نیمه باز گذاشت.از لای در نگاه کردم. اون اندام سکسی جذاب میتونست هر مردی رو جذب کنه. دست کم من اینطور فکر میکردم و کاملا هم درست بود.کمی نگاش کردم و وارد اتاق شدم.حس واقعا عحیبی داشتم. اتاقمون با نور قرمز رنگی که از چراغ خواب کنار تخت روشن شده بود به جای این که منو تحریک کنه، بیشتر حالتی عجیب و وهم انگیز از خودش به جا می گذاشت.ناری در حالی که پای لخت، زیبا و سکسی اش در زیر نور قرمز چراغ خواب بی شباهت به قاب های زیبای سینمایی نبود را با هیجان تکان میداد، ناگهان با حالتی بهت آلود و متعجب به چشمانم خیره شد: احمد واقعا خودتی یا داری منو سر کار میزاری؟ چطور اینکارو می کنی؟با تعجب گفتم: چی رو؟در حالی که سعی میکرد لبخندی تصنعی بزنه گفت: ببین! چند روزه داری بهم پیام میدی و فکر کنم میخوای منو امتحان کنی. ولی دیگه شورشو در آوردی!با تعجب پرسیدم: حالت خوبه؟ معلومه چی میگی؟نازی در حالی که گوشی اش رو به سمتم دراز کرده بود گفت: چی رو چی میگم؟ ببین همین الانم دوباره و دوباره پیام از تو!!سریع جلو رفتم و گوشی اش رو از دستش قاپیدم… چیزی که میدیدم قابل باور نبود!دقیقا کسی با اکانت تلگرام خودم در حال فرستادن گیف ها و عکسهای سکسی بود و قربون صدقه زنم میشد.در حالی که خونم به جوش امده بود شروع کردم به چت کردن با طرف.ولی از چیزی که میخوام بهتون بگم حیرت میکنید…کسی بود که تمام اطلاعات شخصی منو داشت، تمام کارایی که با نازی کرده بودیم، آدرس، تلفن و همه چیز…یعنی چی؟ این چه مزخرفیه که گیرش افتادیم؟به نازی گفتم ببین باید یه کاری بکنی و در حالی که رفتم تا یه لیوان آب برای خودم بیارم تصمیم قطعی ام رو گرفتم… باید ببینم این مردک کیه…چند شب گذشت و همسرم بنابه خواهش من با طرف قرار گذاشت و از اونجا که طرف مقابل اصلا راضی به قرار گذاشتن در بیرون منزل نبود، نازی به ناچار و با اصرار من، قرار در خانه را قبول کرد.شب موعود فرا رسید… با اضطراب و دلهره وارد کمدی شدم به به زور خرده ریزها و خنزر پنزرهای کوچکمان را در آن ریخته بودیم.دقایق به ثانیه ها تبدیل شدند و ثانیه ها به لحظه موعود. حس عجیبی داشتم حسی همراه با دلهره و ترس و از همه بدتر این که مدام راه پله ها و ورودی در آپارتمان جلوی چشمم پدیدار شده و لحظه ای بعد محو می شدند!تق تق… صدای در زدن مرموزی که تا به حال نشنیده بودم. صدا کاملا و به صورت واضح از بیرون و درونم شنیده میشد.نازی با احتیاط در را باز کرد و به محض باز شدن در هر دو از تعجب خشکمان زد!اگر اون منه، پس من چه کسی هستم؟این پرسشی بود که چنان پتک بر مغزم فرود آمد.درست حدس زدید، خودم بودم که دم در ایستاده بودم و با چشمانی گر گرفته نازی را نگاه می کردم.نازی خنده عصبی ای کرد و دستش را دراز کرد که صورتش را لمس کند.من هم سراسیمه بیرون پریدم و جلوی خودم ایستادم…خلاصه میکنم که آن شب از واقعیتی که مانند چکش بر سرمان فرود آمد غافلگیر شدیم. خود من برایمان تعریف کرد که از دنیایی دیگر و زمانی دیگر آمده و تداخلی در بافت فضا زمان بوجود آمده و این اتفاق عجیب و هولناک رخ داده است.پس از آن هر سه نفر پس از کلی حرف زدن وارد رخت خواب شدیم و شبی فراموش نشدنی برای اولین وآخرین بار برای خودمان ساختیم.چراغ خواب قرمز همچنان روشن بود و من و خودم دوست نداشتیم که این شب زیبا و عجیب به صبح برسد…نوشته: احمد

74