قلبم رو جا گذاشتم

...قسمت قبلسلام به دوستان گلمتشكر از وقتى كه مى گذاريد و برام پيام مى گذاريد منرو دلگرم مى كنيد به نوشتن ادامه داستان زندگى خودماين نوشته ها همشون خاطرات من هستند و من تك تك لحظه هاشو زندگى كردمرابطه ما هر روز عميق تر ميشد بيشتر از روزى كه مى گذشت دوستش داشتم و بهش وابسته ميشدميكروز كه خونه داشتم تكاليف مدرسه رو انجام ميدادم تلفن زنگ خوردگوشى رو برداشتم قطع كرددوباره زنگ خورد بعد از مكث كوتاهى گفت سلام . ،اقا عرفان!گفتم بله بفرماييد گفت من راستش چجورى بگم گفتم راحت باشگفت تو راه مدرسه ديدمتون ازتون خوشم اومده و با هزار مكافات شماره تلفن شمارو پيدا كردمگفتم چجورى و از كى گرفتى هرچقدر اسرار كردم نگفتگفتم خوب امرتونگفت مى خوام باهات دوست بشم من هم گفتم نه من نمى تونم خودم دوست دختر دارم… قطع كردمتو همسايه امون يه پسره بود هر از گاهى باهم مى رفتيم بيرونخيلى دنبال دوست دختر بود و نمى تونست هم خيلى مودب بود هم خجالتىبهش جريان رو گفتم خيلى كنجكاو شد و گفت منرو بهش معرفى كنمن هم گفتم بعيد ميدونم زنگ بزنهخلاصه چند روز گذشت و دوباره زنگ زد و من گفتم دوستم رو مى تونم بهت معرفى كنم اشنا بشينگفت نه من تورو مى خوام و بتو دل بستمگفتم حالا قرار بزاريم كجا بياييم بعدا در موردش حرف مى زنيمگفت جلوى مدرسه دخترونه( يه مدرسه ديگه )قراره بيام كارنامه خواهرمو بگيرمعلى رو در جريان گذاشتم و گفتم تيپِ بزنه و بريم سر قرارخلاصه نه دخترو مى شناختم نه ديده بودمشساعت پنج عصر رفتيم سر قرار زنهاى زيادى اومده بودن مى خواستن كارنامه بگيرن من اصلا نميدونستم طرف كيه و چه شكليهجلوى درب مدرسه كلى دخترو مادر جمع بودنيه دختره هى دستش رو بالا و پايين مى اورد و ما هم فاصله داشتيميكم صبر كرديم گفتم على بريم ديگه داره تابلو ميشمبدون نتيجه اومديم خونهمنتظر تماسش بودم كه تلفن زنگ خورد گفت شرمندهبا مادرم اومده بودم نتونستم بيام با دستم هم بهتون اشاره مى كردمگفتم همون دخترى هستى كه دستش رو بالا و پايين مى كردى گفت اره…گفت بزار سر فرصت باهم قرار مى زاريم و بازهم بهش گفتم من دوست دختر دارم و مى خوام با دوستم اشناتون كنم و قطع كردمگذشت يه هفته بعد دوباره زنگ زد كه مى خوام ببينمت و باهات كار واجبى دارم من هم كنجكاو شدم از يه طرف اينكه اين دختره كيه كه از من خوشش اومده و ببينمش از طرفى هم چه كار مهمى مى تونه داشته باشه…باهاش قرار گذاشتم ساعت ١٢/٥ پشت مدرسه دخترونهبا على هماهنگ كرديم و رفتيم تا ساعت يك وايساديم نيومد و على گفت بابا سركاريم من بايد برم و ديرم شده كار دارم خداحافظى كردو دويد رفت من هم برگشتم بيام ديگه همه بچه مدرسه ايها رفته بودن و كوچه و خيابان خلوت شده بوداومد از جوب بپرم از پشت صدا اومد آقا عرفانبرگشتم ديدم يه دختره تنهاگفت بيا و جلو راه افتاد من پشت سرشكم كم خودم رو رسوندم و سلام كردم گفتم دير كردى و داشتم بر مى گشتم…باهم حرف مى زديم كه پرسيدم چيكار دارى و چه موضوع مهمى مى خواستى بهم بگى … شونه به شونه هم راه مى رفتيم و اين مى گفت شكست عشقى خورده و بمن دلبسته…كه گفتم من با يه دختره تو رابطه ام و خيلى هم دوسش دارم و گفت چرا اومدى و گفتم كه با على اشنات كنماقا تصور كنيد ما كه داريم حرف مى زنيم از روبرو يه دختره اومد گفت سلام سپيده .يهو من درجام خشكم زد دوست دخترم بود🤯😖😖😖بيشرف سپيده برگشت بهم گفت حالا چى مى گى من مات و مهبوت در جام مونده بودم و دوست دخترم دستش رو كشيد و رفتن…دنيا يكباره روى سرم خراب شد اصلا نميدونستم كجام و كجا دارم ميرمبزور خودم رو يه خونه رسوندم و يه دوش اب سرد گرفتماومدم خوابيدمديگه جرات نمى كردم بهش زنگ بزنم و اونم بهم زنگ نزد. يك هفته طول كشيد{داستان از اين قرار بوده كه اين دوست دختر ما ميرفته و همه جريانات مارو به دوستاش تعريف مى كرده و ميگفته عرفان و من عاشق هميماون منرو خيلى دوست دارهخودش هم تو لك رفته بوده چون عاشقم بودهسپيده ميگه دروغ ميگه و پسرها همشون خيانت كارنالان هم عرفان جز تو چندتا دوست دختره ديگه اى هم دارهو باهاش شرط ميبنده كه با من رفيق بشه و از دوست من يه سور بگيره و از اين حالت عشق و عاشقى درش بيارهشماره خونه مارو از دوست دخترم گرفته بوده بار اول هم خودش زنگ زده بود كه كوشى رو من برداشتم داده بوده به سپيده…}يه هفته غم بار گذشت و گفتم اخرش كه چىرفتم بيرون سر كوچه تلفن دكه اى به خونشون زنگ زدمچندبار گوشى رو برداشت و حرف نزد من هم نميدونستم پشت خط كيهجواب نمى دادمبراى چنديمن بار زنگ زدم و گفتم الوگفت خواهشا زنگ نزنگفتم باشه حالا كه مى خواى قطع رابطه كنى بزار حرفامو بزنمساكت شد و بهش توضيح دادم كه من دنبال سپيده نبودم و نمى خواستم باهاش دوست بشم مى خواستم با على اشناش كنمگفت تو به چه حقى با يه دختر غريبه حرف زدى و باهاش قرار گذاشتى و از همه بدتر چجورى تنوستى باهاش راه برى و زد زير گريهگفتم معذرت مى خوام و نمى خواستم ناراحتت كنمولى تو هم نبايد شماره منرو ميدادى بهش…گوشى رو قطع كردهر روز تو راه مدرسه منتظرش مى شدم سه نفرى مى اومدن و بدون اعتنا از كنارم رد مى شدن و مى رفتن بدترين تنبيه ممكن😔كار هر روزم شده بود و اون هم بى اعتنا.يه نامه نوشتم و همه چيزو توضيح دادم و گفتم بدون تو نمى تونمدوستات دارن بهمون حسادت مى كنن باعث شدن رابطه ما قطع بشهاگر ازمن دلخور شدى ببخشيدديگه هم سر راهت نميام و نمى خوام برنجى نامه رو بردم سر راه بهش بدم و نمى گرفت بى اختيار يه دادى زدم سرش گفتم بگير كه ناخوداگاه برگشت و گرفت .ديگه نرفتم و مسير خودم رو عوض كردم ولى بى صبرانه منتظرش موندمتا اينكه نتونست طاقت بياره و به خونه امون زنگ زد😍😍😍ادامه...نوشته: عرفان

75