هویت جنسی من

وقتی به دنیا اومدم مادر و پدرم انتظار یه دختر داشتن. همه دوست داشتن من یه دختر باشم. اما من شبیه اونی نبودم که دلشون می خواست.اکثر هم سن و سالام تو فامیل دختر بودن و منم مجبور بودم تو مهمونی همبازیشون باشم . به خاطر ظاهرم و موهای بلند لختم و لباساییکه انتخاب می کردم معمولا فکر می کردن من دخترم. از مدرسه رفتن خوشم نمی اومد از رفتارا و بر خوردای همکلاسیا بدم می اومد از اینکه مثل دوستای قبلم نیستن ناراحت بودم از اینکه مجبور بودم موهامو کوتاه کنم و از لباسای فرم پسرونه مدرسه خیلی بدم میومد.کودکیم گذشت . دیگه نمی تونستم تو فامیل با دخترا بازی کنم. دیگه نمی تونستم مثل قبل باشم. نوجوون بودم و با نزدیک شدن به سن بلوغ و رفتارای همکلاسیا و اطرافیان داشتم چیزای جدیدی می فهمیدم. تو مدرسه به خاطر صدای نازکم و ظاهر غیر پسرونه و روحیم اذیت می شدم.وقت تنهایی تفریحم شده بود دنبال کردن مدل ها و مد های دخترونه. دوست داشتم مثل اونا باشم و مثل اونا لباس بپوشم و آرایش کنم. گاهی سراغ لباس ها و لوازم آرایش مادرم می رفتم و خودم رو شبیه دخترا می کردم.این کار برام فوق العاده لذت بخش بود تو آینه که به خودم نگاه می کردم یه دختر فوق العده خوشگل رو می دیدم.بعضی از پسرا تو کوچه و محل سعی می کردن بهمم نزدیک بشن اما از هدفشون آگاهی کامل داشتم و ازشون فرار می کردم. با ورود به دبیرستان شرایط کمی فرق کرد بالاخره نشونه های بلوغ داشت تو منم پیدا میشد. از یه طرف به خاطر تغییر ظاهرم خیلی ناراحت بودم اما از طرفی به خاطر اینکه می تونستم از تمسخر و توهین و آزار پسرا راحت بشم خوشحال بودم.با ورود به دانشگاه تعداد دوستای دخترم خیلی بیشتر از پسرا شده بود دیگه رویای دختر بودن نداشتم اما هنوز از پوشیدن لباس دخترونه لذت می بردم . ظاهر زیبایی داشتم و خیلی راحت می تونستم با دخترا وارد رابطه بشم همین باعث شد خیلی زود سکس رو تجربه کنم و دوست دخترای متعدد داشته باشم .هیچ مشکلی تو ارتباطای جنسیم نداشتم و هیچ تردیدی در مورد گرایشم وجود نداشت. از پسرا خوشم نمی اومد و کاملا به دخترا میل داشتم. بیست سالم بود که عاشق شدم لیلا دختر فوق العاده ای بود زیبا با هوش و البته خوش اخلاق از نظرم بهترین دختر روی کره زمین بود و ارتباط و دوستی با لیلا بهترین اتفاق تموم عمرم لیلا رو به خانوادم معرفی کردم و به خانواده اون معرفی شدم. تا زمان ازدواج همه چیز برام فوق العاده بود اما مدتی بعد از زندگی مشترک دوباره حس قدیمی سرام اومد.با دیدن لباس های زیبای همسرم تحریک می شدم منم ازشون استفاده کنم. خیلی نتونستم مقاومت کنم و گاهی که از نبودن لیلا مطمئن می شدم سراغ همون کار قدیمی و دوست داشتنی می رفتم. هنوزم بدنم کم مو بود و موهای بلندی داشتم پس با وجود تغییراتی که تو اندامم به جود اومده بود از دیدن خودم با اون لباس ها لذت می بردم. زمان می گذشت و من بیشتر از قبل به اینکار وابسته شده بودم.اما…هیچوقت به اینکه اگر لیلا بفهمه چه واکنشی نشون می ده اهمیتی ندادم.این موضوع برای من خیلی مهم تر از اونی بودد که از همسرم پنهان کنم ولی منطقاباید همین کار رو انجام می دادم…این مقدمه داستان منه…نمی‌دونم دوست دارید بخونید یا نه پس ادامش رو نگه داشتم تا جوابم رو بگیرم.نوشته: هومن

165