+دیشب خیلی واقعی بودی، واقعا ازت ترسیده بودم.-خودمم باورم شده بود.+البته هر چی که گفتی، درست بود.-اگه درست بود، در مورد خودم هم صدق میکنه. همهمون گاهی فقط به هرزهی درونمون اهمیت میدیم.+منظورم اون قسمت بود که گفتی تو رو فقط برای ارضا شدن میخوام.-مگه از اول به خاطر همین دوست نشدیم؟+آره مانی اما دوست ندارم که تو، برای من و شایان، فقط نقش یک اسباب بازی رو داشته باشی.-گندم جان میشه لطفا بیخیال این همه فکر و خیال بشی؟ از اول قرارمون این بود که فقط با هم خوش بگذرونیم. این همه فکر منفی رو تمومش کن خواهشا.+تو چند روز گذشته، ذهنم خیلی درگیر بود مانی. البته هنوز هم هست. تعادل روانی نداشتم و پر از تناقض بودم و نمیدونستم با خودم چند چند هستم.-کمکی از دست من بر میاد؟+حضورت برای من بهترین کمکه. فقط میخوام یک چیزی رو بهت بگم. دوست دارم که در جریان باشی. امیدوارم فقط ناراحت نشی.-راحت حرفت رو بزن و نگران ناراحت شدن من نباش.+من و شایان تصمیم گرفتیم که با یک دختر هم وارد رابطه جنسی بشیم. یعنی یکی دیگه از موارد لیست فانتزیهامون رو عملی کنیم. از امروز میخوام برم تو کارش. تو با این مورد مشکلی نداری؟-من چیکارهام که بخوام مشکل داشته باشم؟+البته تصمیم نداریم اگه موردی پیدا شد، باهاش دوست بمونیم. فقط تجربه جنسیاش رو میخواییم.-شاید یکی مثل من پیدا شد.+محاله، تو استثنا بودی.-هیچ وقت از هیچی مطمئن نباش. من دیگه برم که کار دارم. کاری نداری؟+نه عزیزم، خوشحال شدم باهات حرف زدم. فعلا بای.-مواظب خودت و شایان باش، فعلا بای.گوشی رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم. از طرفی حسی خوبی داشتم که با مانی صادق بودم. اما از طرفی دلم براش سوخت. چون بهش ثابت شد که اولویت من و شایان، فانتزیها و لذت جنسی خودمونه. چند لحظه فکر کردم و به خودم گفتم: کار درست همین بود گندم. با این تصمیمت، جایگاه واقعی خودت و مانی رو به جفتتون یادآوری کردی.تو حال و هوای خودم بودم که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود و نمیشناختمش. گزینه سبز روی گوشی رو زدم و گفتم: الو بفرمایین.-سلام خوشگل خانم.+سلام مهدیس جان شما هستین؟-آره خوشگلم، خوبی؟+مرسی خوبم شکر، شما خوبی؟-فدات خانمی. تماس گرفتم بابت مهمونی ازت تشکر کنم. خیلی بهم خوش گذشت. خونهتون پر از موج مثبت بود.+من هم ازت ممنونم که اومدی. به ما هم خیلی خوش گذشت.-شمارهات رو از مانی گرفتم. یعنی از مانی خواستم که شمارهات رو از شایان بگیره و بده به من. من عادت دارم هر جا که مهمون هستم، بعدش حتما تشکر کنم.+نظر لطفته مهربون خانم.-راستی حال داری امروز با هم بریم بیرون؟ میخوام به مناسبت روز زن، برای مادرم و خواهرم کادو بخرم. حقیقتش اینه که مخ خودم نمیکشه. نیاز به یک عدد خانم با سلیقه دارم. پیش خودم گفتم که به تو زحمت بدم.+زحمت چیه عزیزم. خیلی هم خوشحال میشم که بهت کمک کنم.-الان وقت داری تا بیام دنبالت؟+آره شایان امروز ظهر نمیاد و تنهام.-پس حاضر شو تا چهل و پنج دقیقه دیگه میام دنبالت.+چَشم.-واو قربون چَشم گفتنت برم من. فعلا بای تا چهل و پنج دقیقه دیگه.خندهام گرفت و گفتم: باز هم چَشم. بای تا چهل و پنج دقیقه دیگه.درِ ماشین مهدیس رو باز کردم. با لبخند، بهش سلام کردم و نشستم و گفتم: چه بوی خوبی. سلیقه عطر عالی.مهدیس به من نگاه کرد و گفت: چه خانم خوشگلی. سلیقه شایان چه عالی.خندهام گرفت و گفتم: ایشالله قسمت شما هم بشه.مهدیس لحنش رو شیطون کرد و گفت: شایان نصیب من بشه یا شوهر؟کمی از حرفش خجالت کشیدم وگفتم: منظورم شوهر بود.مهدیس چند ثانیه مکث کرد و گفت: خب کجا بریم؟کمی فکر کردم و گفتم: اگه میخوای لباس بگیری، برو تا بهت بگم کجا بریم.توی مسیر، مهدیس بیشتر از من حرف زد. بیشتر هم از خاطرات خنده دار خودش و خانوادهاش گفت. بلد بود که چطوری از کلمات و جملات استفاده کنه تا طرف مقابلش با اشتیاق به حرفهاش گوش بده. وقتی رسیدیم به مرکز خریدی که مد نظرم بود، مانی باهام تماس گرفت. نمیتونستم تماسش رو جواب بدم. اما قطعا کار مهمی داشت که باهام تماس گرفته بود. چون چند ساعت قبلش باهاش حرف زده بودم. خیلی سریع براش نوشتم: جایی هستم و نمیتونم جواب بدم.نزدیک به دو ساعت توی مرکز خرید قدم زدیم. مهدیس، انتخابهاش رو کامل به من سپرده بود و هر چی که برای مادر و خواهرش انتخاب کردم، قبول کرد. موقع برگشتن، به یک کافه تریا اشاره کرد و گفت: بریم یه چیزی بخوریم، گلومون خشک شد بس که غیبت کردیم.یک میز دو نفره انتخاب کردیم و هر دوتامون سفارش آب هویج بستنی دادیم. مهدیس رو به من گفت: تا سفارش رو بیارن، من الان میام.حدس زدم که شاید دستشویی داشته باشه. از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به مانی. خیلی سریع جواب داد و گفت: ببخشید مزاحمت شدم. نمیدونستم جایی هستی.+نه مهم نیست عزیزم. کاری داشتی؟-آره اما زیاد واجب نبود.+آخه دلواپس شدم.-نگران نباش، میخواستم در مورد انتخاب پارتنر دختر باهات حرف بزنم. برای اینکه ثابت کنم که اصلا ناراحت نشدم، میخواستم بهت یک پیشنهاد بدم که زودتر یک کِیس مناسب و واقعی پیدا کنی.+یعنی میخوای کمک کنی که یک دختر پایه سکس سه نفره پیدا کنیم؟-آره.چند لحظه مکث کردم و با هیجان گفتم: واو سوپرایزم کردی مانی. خیلی هم عالی. خیلی خوشحالم کردی. البته الان همچنان نمیتونم حرف بزنم. با مهدیس اومدم بیرون. الان فکر کنم رفت دستشویی. هر لحظه شاید برگرده.لحن مانی عوض شد و با تعجب گفت: با مهدیس؟!+آره از من خواست که برای خرید هدیه روز زن بهش کمک کنم، مشکلیه؟مانی کمی مکث کرد و گفت: نه اوکی مشکلی نیست. باشه پس بعدا صحبت میکنیم. فعلا مزاحمت نشم.وقتی مهدیس برگشت، توی دستش یک پلاستیک خرید کوچیک بود. به سمت من گرفت و گفت: پیشاپیش روز زن مبارک خوشگل خانم.دهنم از تعجب باز شد. اصلا توقع نداشتم که مهدیس برای من کادو بخره. نشست و گفت: این رو دیگه زشت بود اگه از خودت مشورت میگرفتم. فقط امیداوارم خوشت بیاد.پلاستیک خرید رو ازش گرفتم و گفتم: راضی به زحمتت نبودم عزیزم.-خب حالا ببین خوشت میاد یا نه. به یارو گفتم شاید عوضش کردم.پلاستیک رو باز کردم. داخلش یک تاپ و شلوارک صورتی بود. از جنس لطیفش مشخص بود که قیمت بالایی هم داره. به مهدیس نگاه کردم و گفتم: خیلی خوشگله، مگه میشه خوشم نیاد؟ خیلی ممنون، حسابی سوپرایز شدم.مهدیس کامل به صندلی تکیه داد و گفت: کاری نکردم خانمی. من کلا از هدیه گرفتن، خوشم میاد.+از بس مهربونی. آقا مانی خیلی خوش شانسه که خواهری مثل تو داره.مهدیس کمی مکث کرد و گفت: اون شب چرا به خاطر بحث من و مانی، ترسیدی؟ حس ششم میگه که ترست مربوط به روزی میشد که بد حال شدی. انگار بحث ما، تو رو یاد یک خاطره یا اتفاق بد انداخت.با حرف مهدیس، دوباره یاد پرهام و پانیذ افتادم. ته دلم خالی و یک موج بد وارد بدنم شد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بعضی وقتها…حرفم رو قورت دادم و ادامه ندادم. مهدیس لحنش رو ملایم کرد و گفت: بعضی وقتها، چیزهایی رو باید هضمش کنیم که بیشتر از ظرفیت مغز و روانمونه.سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: دقیقا.هر دوتامون سکوت کردیم. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکستم و رو به مهدیس گفتم: به نظرت اگه من یک موضوع رو از شوهرم مخفی کنم، یعنی بهش خیانت کردم؟مهدیس بدون مکث گفت: بستگی داره که چی باشه و اینکه اصلا به زندگی مشترک تو و شایان ربط پیدا میکنه یا نه.+مطمئن نیستم که مربوط به زندگیِ مشترک من و شایان میشه یا نه. به شایان اعتماد کامل دارم. ما دو تا، چیزی برای مخفی کردن نداریم. اما این موضوع امکان داره به عدهای لطمه بزنه. یعنی شاید با فاش شدنش، روی سرنوشت خیلیها تاثیر فاجعهوار بذاره.-اولا که به نظر من، به هیچ آدمی نمیشه به صورت کامل اعتماد کرد. دوما که اگه این موضوع، از اون مدل رازهایی هستش که نباید کَسی بدونه، پس نذار کَسی بفهمه. البته باید خودت رو برای نگه داشتنش آماده کنی. نگه داشتن بعضی از رازها، دهن مهن آدم رو سرویس میکنه. خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، سرویس میکنه.چند لحظه به حرفهای مهدیس فکر کردم و گفتم: ممنون از راهنماییت. فقط میشه خواهشا این صحبتها، بین خودمون باشه.مهدیس لبخند محوی زد و گفت: نمیدونم چه اتفاقی برات اتفاده. اما بهت قول میدم که میفهممت. خیالت راحت، گفتم که رازدار تر از من گیر نمیاری.وارد لپتاپ و اینترنت شدم و رو به شایان گفتم: مانی یک سایت بهم معرفی کرده. میگه اکثر کاربرهاش، واقعی هستن و حتما یک کِیس مناسب گیرمون میاد.شایان با دقت من رو نگاه کرد و گفت: واقعا میخوای این کار رو بکنی؟اخم کردم و گفتم: مشکلی داری؟شایان سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه فقط…+فقط چی؟-فقط خواستم ببینم خوب فکرهات رو کردی یا نه.+ما قبلا دو تایی با هم فکرهامون رو کردیم. این کاریه که قرار بود انجام بدیم. اول سکس سه نفره با پسر و بعدش سکس سه نفره با دختر و بعدش ضربدری. فقط توی برنامهمون نبود که با مانی بمونیم. الان هم دوست ندارم که معتاد رابطه جنسی با مانی بشیم. از طرفی دلم نمیاد بهش بگم بره پِی کارش. پس بهترین راه همینه که بریم مرحله بعد تا از فاز مانی خارج بشیم. تازه…-تازه چی؟+خیلی بیشتر از قبل کنجکاوم تا با یک همجنس خودم سکس کنم. بالای نود درصد مطمئنم که خوشم میاد. دوست دارم هر طور شده امتحانش کنم. حرفهای قدیممون یادت رفته شایان؟ یادته همه اینا رو تصور میکردیم؟-اوکی من تسلیمم. گفتم که فقط خواستم از تو مطمئن باشم. وگرنه من همه جوره پایهام. کدوم مَردیه که نخواد به صورت هم زمان، تو تا کُس خوشگل رو نکنه؟لپتاپ رو خاموش کردم. نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: حالا شدی همون شایان خودم. حالا تا چشمهات رو ببندی و من و دختره رو تو حالت دمر و روی تخت تصور کنی، من برم یکمی مشروب بیارم. این باشه از فردا شب میگردم. امشب قراره تا صبح برای هم داستان تعریف کنیم. دلم برای قدیمها که برای هم داستان تعریف میکردیم، تنگ شده.شایان ایستاد و گفت: پس من قبلش دوش بگیرم.وقتی شایان رفت حموم، دستهام رو فرو کردم توی موهام و یک نفس عمیق کشیدم. نمیتونستم خودم رو درک کنم. برای خلاصی از فکر هرزگی پرهام و پانیذ، باید خودم هم هرزگی میکردم. ته دلم استرس داشتم و نمیخواستم معتاد روابط غیر معمول سکسی بشم، اما هیچ ارادهای نداشتم که جلوی خودم رو بگیرم. وسوسههای شهوتم، کنترل کامل من رو به دست گرفته بود و من مطیع محض بودم و انگار خیلی هم با این مطیع بودن مشکلی نداشتم!شایان یک لیوان چای کنارم گذاشت و گفت: پیدا نمیشه گندم. بیخیالش شو خواهشا. الان دو هفته است داری میگردی. دنبال پسر که بودیم، فرق میکرد و گزینه زیاد بود. اما دختری که بخواد همچین رابطهای بخواد، خیلی کمه و شاید اصلا نباشه.یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چند مورد پیدا کردم که اصلا با سلیقه من و تو جور نبودن. البته همین چند تا رو، توی همون سایتی پیدا کردم که مانی گفته بود. بقیه جاها که اکثرا فیک و سر کاری هستن. اما در کل حق با توعه. فکر میکردم مثل پسر، کلی گزینه پیدا کنیم، اما انگار روال دختر پیدا کردن، خیلی فرق میکنه. البته مزیت این دو هفته، این بود که موفق شدم مانی رو تا حدودی از ذهنم خارج کنم. یعنی حس میکنم دیگه مثل قبل بهش وابسته نیستم و میتونم کنترلش کنم.-این خیلی خوبه که تونستی در مورد مانی به همون چیزی برسی که میخواستی.لیوان چایام رو برداشتم. صندلی رو کمی از میز فاصله دادم و کامل به صندلی تکیه دادم و یک پام رو گذاشتم روی صندلی و خودم رو جمع کردم. همینطور که چایام رو میخوردم، به صفحه لپتاپ هم نگاه میکردم. اسم یک اکانت، نظرم رو جلب کرد. لبخند زدم و رو به شایان گفتم: این دختره اسم اکانتش رو گذاشته “میخوام زن شوهرت بشم.”شایان اومد طرف من. پیشتم ایستاد و گفت: خب عاشق جون دنبال سکس سه نفره است دیگه.پام رو از روی صندلی برداشتم و صندلی رو به سمت میز بردم. چای رو گذاشتم روی میز و دستم رو گذاشتم روی موس. به اکانت دختره پیام دادم: معرفی کن لطفا.-تو بهم پیام دادی، تو اول معرفی کن.+ما زوجیم. مژده و امیرعلی و هر دومون، بیست و هشت سالمونه.-ناهید هستم سی و دو ساله.+منظورت از اسم اکانتت چیه؟-فکر کنم اگه منظورم رو نفهمیده بودین، الان بهم پیام نمیدادین.+جوری نوشتی که فکر کردم فقط دوست داری با شوهرم باشی.-تو هر حالتی، برای چند لحظه هم که شده، شوهرت برای من میشه.+اوکی برای اثبات بریم توی تلگرام. داخل سکرت چت، پیام صوتی و عکس میدیم، تا بعدش ببینیم چی میشه.-اوکی بریم.وقتی عکسهای ناهید رو دیدم، چشمهام برق زد و رو به شایان گفتم: به نظر من که عالیه.شایان هم با دقت نگاه کرد و گفت: هم خوشگله و هم خوش اندام. اما نمیخوره دختر باشه. یعنی یا متاهله یا مطلقه.ناهید بعد از چند دقیقه نوشت: مشورت تموم نشد؟لبخند زدم و نوشتم: نه هنوز.-خب تو این فاصله، عکسهای خودتون رو بدین تا من هم ببینم.چند تا عکس از خودم و شایان توی صفحه سکرت چت، آپلود کردم و رو به شایان گفتم: خب الان چی بهش بگیم؟شایان کمی فکر کرد و گفت: خب ازش بپرس مجرده یا متاهل.یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و نوشتم: شما مجردی یا متاهل؟-متاهل هستم.+ما فقط دنبال مجرد هستیم.-شوهرم نزدیک به یک ساله که ایران نیست و در حال حاضر مجرد محسوب میشم.+آخه اینطوری نمیشه که.-من و شوهرم توی روابط جنسی، همدیگه رو آزاد گذاشتیم. با هر کَسی هم که وارد رابطه بشیم، همدیگه رو در جریان میذاریم.رو به شایان گفتم: واو چه جالب. فکر میکردم فقط من و تو دیوونهایم.برای ناهید نوشتم: شما تا حالا رابطه اینجوری رو تجربه کردین؟-دقیقا چی؟ واضح حرف بزن.+سکس سه نفره با زوج.-بله زیاد.من و شایان چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. بعد از کمی مکث، نوشتم: رابطههای دیگه چی؟ مثلا خودتون و شوهرتون با یک دختر یا پسر دیگه.-من و شوهرم، هر چی که فکر کنی و نکنی رو تجربه کردیم. هم با هم و هم تنهایی و جدا از هم. الان فکر کنم شما فقط به دنبال سکس سه نفره با یک دختر هستین.شایان گفت: فکر کنم ناراحت شد که داری سوال پیچش میکنی.برای ناهید نوشتم: بله دقیقا همین که شما گفتی.-اوکی نظرتون؟+در مورد چی؟-در مورد ظاهرم.+آهان، ظاهرتون که عالیه، جفتمون خوشمون اومد. نظر شما درباره ما چیه؟-اگه نظرم منفی بود، این بحث همون لحظه که عکستون رو دیدم، تموم شده بود.+خب الان چیکار کنیم؟ شما سوالی از ما ندارین؟-یک قرار حضوری، توی یک مکان عمومی. هر سهتامون، شناسنامههامون رو میاریم، باید مطئمن بشم که زوج هستین. سوالهای خودم رو حضوری میپرسم.+ما مشکلی نداریم که به شما شناسنامه نشون بدیم. فقط در جریان باشین که اسمهایی که الان بهتون گفتیم، فیکه.-هیچ آدم عاقلی بِ بسماله اسم اصلی خودش رو نمیگه. پیشنهادتون برای زمان و مکان ملاقات، چیه؟به شایان نگاه کردم و گفتم: تو بگو.شایان کمی فکر کرد و گفت: فردا ساعت پنج عصر، مجتمع کوروش.پیشنهاد شایان رو برای ناهید نوشتم و بدون مکث جواب داد: اوکی. فقط یک نکته رو از همین حالا گفته باشم. اگه بعد از ملاقات حضوری، همه چی اوکی شد، هر سه تامون باید آزمایش خون بدیم. دوستِ من، توی یک آزمایشگاه کار میکنه. هر لحظه ازش بخوام، حاضره که از ما نمونه خون بگیره. تو کمتر از چهل و هشت ساعت هم جواب میده.+خب این دوستتون نمیپرسه که این آزمایش رو برای چی داریم میگیریم؟-میدونه اما توی برگه آزمایش، اسمهایی رو مینویسه که من بهش میگم. نگران نباشین، مطمئنه. من باید از سلامت خونی هر دوی شما مطمئن باشم.رو به شایان گفتم: این زنیکه اینکاره است. یه وقت خطرناک نباشه.شایان گفت: درخواستهاش غیر منطقی نیست. اگه ریگی به کفشش بود، هول برش میداشت و بدون شرط دنبال رابطه بود.برای ناهید نوشتم: اوکی پس مابقی صحبتها باشه توی ملاقات حضوری. فردا میبینمتون.دلشوره و استرسم دقیقا شبیه همون شبی بود که میخواستیم برای بار اول مانی رو ببینیم. برای انتخاب مانی، مدتها وقت گذاشته بودیم، اما برای دیدن ناهید، فقط چند دقیقه طول کشید تا تصمیم بگیریم! شایان متوجه استرس من شد و گفت: چیزی وجود نداره که بخوای بترسی. به نظر من، ناهید مورد مشکوکی نداره. مثل ما دنبال تنوع جنسیه و تمام.خواستم جواب شایان رو بدم که ناهید رو دیدم. به ما گفته بود که یک مانتوی بلند و قرمز تنش میکنه. اون هم طبق مشخصات لباسمون، ما رو شناخت و با دستش علامت داد. من هم دستم رو کمی بردم بالا و طوری که تابلو نشیم، بهش علامت دادم. به سمت همدیگه قدم زدیم و حدودا به صورت رسمی، با هم احوالپرسی کردیم. خیلی زود ازش خوشم اومد و حس مثبت ازش گرفتم. بعد از احوالپرسی، رو به من و شایان گفت: یک کافه دنج میشناسم. میتونیم با خیال راحت بشینیم و صحبت کنیم.وارد یک کافه نسبتا تاریک و شیک شدیم. یک میز انتهای کافه انتخاب کردیم و نشستیم. ناهید از توی کیفش، شناسنامه خودش و شوهرش رو درآورد و گذاشت روی میز. شناسنامهها رو با انگشتهاش به سمت من و شایان هُل داد و گفت: برای شروع.من هم شناسنامه خودم و شایان رو از توی کیفم درآوردم و گذاشتم روی میز. شناسنامه ناهید و شوهرش رو برداشتم و بازش کردم. زیر لب خوندم: عسل و بردیا.اون هم یک نگاه به شناسنامه هر دوتامون کرد و گفت: گندم و شایان.لبخند زدم و گفتم: عسل صداتون کنیم یا ناهید؟اخم کرد و گفت: از اسم ناهید متنفرم.خندهام گرفت و گفتم: عسل خیلی بیشتر بهتون میاد.شناسنامههامون رو برگردوند و گفت: گندم و شایان هم به شما دو تا بیشتر میاد.من هم شناسنامهها رو برگردوندم و گفتم: پس خوشبختم عسل خانم.عسل به شایان نگاه کرد و با لحن خاصی گفت: من هم خوشبختم.شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: همچنین.گارسون اومد و سفارش همهمون رو گرفت. نمیدونستم چی باید بگم. حس کردم که از عسل خجالت میکشم. حتی بیشتر از اولین باری که مانی رو دیدم. عسل سکوت رو شکست و گفت: من قراره تجربه چندم شما باشم؟لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: ما فقط یکبار تجربه سکس سه نفره با یک پسر رو داریم. البته چند بار، اما با همون آقا.عسل با خونسردی گفت: هنوزم باهاش در رابطه هستین؟چند لحظه مکث کردم و گفتم: آره.عسل لبخند محوی زد و گفت: پس باید خیلی ازش خوشتون اومده باشه که نگهش داشتین.با تکون سرم حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: دقیقا همینطوره. میتونم یک چیزی بگم؟ البته امیدوارم ناراحت نشین.عسل با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شما دو تا چیز بگو.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: معذرت میخوام، امیدوارم جسارت نشه، فقط ما میخواستیم بدونیم که، یعنی مطمئن بشیم که شوهر شما در جریان…عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: اصلا جای نگرانی نیست. فقط یک لحظه…از داخل کیفش، گوشیاش رو برداشت. با یکی تماس گرفت و گفت: بردیا جان عزیزم، شرایطی داری که برای چند لحظه تماس تصویری بگیریم؟ دو تا از دوستهام مشتاق دیدار تو هستن. همونایی که امروز صبح در موردشون بهت پیام دادم.صدای اونور گوشی رو شنیدم که گفت: چرا که نه، حتما.عسل با شوهرش که اسمش بردیا بود، تماس تصویری گرفت. بعد گوشی رو به دست من داد. به خاطر خجالت زیاد، تحت فشار بودم. آب دهنم رو قورت دادم و با بردیا احوالپرسی کردم. چهرهاش دقیقا همون عکسی بود که توی شناسنامه دیده بودیم. با یک لحن صمیمی، با من و شایان احوالپرسی کرد و خودش رو بهمون معرفی کرد. من و شایان هم خودمون رو به بردیا معرفی کردیم. حس کردم که شایان هم مثل من، کمی خجالت میکشه. هیچ کدوممون چنین شرایطی رو پیشبینی نمیکردیم. بردیا قبل از خداحافظی، رو به شایان گفت: زن عزیزم رو به تو سپردمها. یه جوری جرش ندی که چیزی واسه من نمونه.جوری از جمله بردیا غافلگیر شدم که دستهام رو گذاشتم روی صورتم و خندهام گرفت. صورت شایان سرخ شد و به تته پته افتاد و گفت: ما مخلص بردیا خان هم هستیم.شایان بعد از قطع شدن تماس، گوشی رو به دست عسل داد و گفت: ممنون که دغدغه ما رو بر طرف کردین.عسل گوشی رو گرفت و گفت: اینکه میخواستین مطمئن بشین که من به شوهرم خیانت نمیکنم، قابل تحسینه و ثابت میکنه که مثل ظاهرتون، آدم حسابی هستین.دستهام رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: باز هم معذرت که ازتون همچین خواستهای داشتیم. فکر کنم شوهرتون عمدا اون جمله آخر رو گفتن که مهر تایید زده باشن روی چیزی که شما درباره رابطهتون گفتین.عسل به من نگاه کرد و گفت: بردیا بهترین هم بازی دنیاست. راستی کِی بریم برای آزمایش خون؟خیلی سریع جواب دادم: شایان همیشه خون میده. کارت اهدای خون داره. اتفاقا همین دو هفته پیش خون داد. کارتش رو میتونین نگاه کنین.کارت اهدای خون رو به عسل نشون دادم. کارت رو با دقت نگاه کرد و گفت: اوکی حق با شماست. البته تو همین مدت کوتاه که شما رو دیدم، میشه قاطعانه گفت که از هر لحاظ سالم هستین. پس آزمایش خون رو بیخیال میشیم.کارت رو از دست عسل گرفتم و گفتم: البته برای اینکه خیالتون راحت باشه، شایان میتونه از کاندوم استفاده کنه.عسل لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: دوست ندارم هیچ واسطهای در کار باشه. برای همین، سلامت خون برام مهمه. میخوام حرارتش رو با تمام وجودم حس کنم.لبخند زدم و گفتم: شما خیلی رُک هستین. البته این رُک بودنتون، دوست داشتنیه.عسل لحنش رو جدی کرد و گفت: لبهای سکسی تو هم بینهایت دوست داشتنی و سکسیه.دوباره لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: من تا حالا هیچ وقت با همجنس خودم رابطه نداشتم. خیلی هیجان دارم و کنجکاوم که حتما تجربه کنم.عسل گفت: من، تجربه اول خیلی از همجنسهام بودم. هیچ کدومشون تا الان به خوشگلی تو نبوده. البته از شوهر به ظاهر خجالتیات هم خیلی خوشم اومده.برای چند ثانیه با شایان چشم تو چشم شدم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به شایان گفتم: خیلی داریم سریع پیش میریم.شایان هم که انگار مثل من و به خاطر رفتار رُک عسل، سوپرایز شده بود، یک نفس عمیق کشید و گفت: خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردیم با مانی فرق داشت.عسل پرید وسط حرفمون و گفت: پس اسم آقا پسری که افتخار لمس گندم خانم رو داشته، مانیه.سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.عسل رو به شایان گفت: هیجان کدومش بیشتره؟شایان به عسل نگاه کرد و انگار دقیق متوجه سوال عسل نشد. رو به عسل گفتم: میشه لطفا واضح تر بپرسی؟عسل تُن صداش رو آهسته کرد و دوباره از شایان پرسید: هیجان لحظهای که زنت قرار بود تا چند لحظه بعد، به یکی غیر از خودت بده یا هیجان اینکه قراره یکی دیگه غیر از زن خودت رو بکنی؟نمیدونم برای چندمین بار خندهام گرفت. شایان هم لبخند زد و رو به عسل گفت: تو هم دقیقا مثل مایی.رو به شایان گفتم: جواب سوالش رو بده.شایان کمی فکر کرد و گفت: اصلا قابل مقایسه نیست. تا چند ساعت قبل، فکر میکردم، دیگه هیچ وقت، هیجانی که با مانی داشتیم رو تجربه نمیکنم، اما…لحنم رو شیطون کردم و گفتم: اما حالا که عسل رو دیدی، دوباره داری حسش میکنی.غیر مستقیم به شایان رسوندم که حدسم برای تنوع دادن به فانتزیهای جنسیمون، همین اول کار داره جواب میده. شایان با من چشم تو چشم شد. برق چشمهاش، پُر از شهوت و هیجان بود. اینقدر زیاد که شهوتش رو به من هم انتقال داد. آب دهنم رو قورت دادم و رو به عسل گفتم: خب حالا چیکار کنیم؟ فکر کنم نظر همهمون مشخصه.عسل کمی فکر کرد و گفت: تصمیم داشتم که بیشتر با هم در ارتباط باشیم، اما توی همین یک ساعت، اینقدر از شما دو تا حس خوب و مثبت گرفتم که انگار مدتهاست میشناسمتون. پس انتخاب زمانش با شما. من حتی امشب هم حاضرم که انجامش بدیم.عسل با ماشین شاسی بلندش، پشت سر ما میاومد. یک نفس عمیق کشیدم و رو به شایان گفتم: داریم ریسک میکنیم شایان. فقط بیست و چهار ساعت از آشناییمون میگذره. حالا داریم میبریمش خونهی خودمون.شایان بیشتر حواسش به رانندگی بود اما در جواب من گفت: موافقم، دلم یکمی شور میزنه. توقع نداشتم با این سرعت جلو بریم.کمی فکر کردم و گفتم: از طرفی بعیده که دیگه مثل عسل پیدا کنیم. توی رفتار و حرفهاش، هیچ مورد مشکوکی نداره. مثل ما دنبال لذت بردن از تنوع جنسیه. ترسیدم اگه امشب رو بپیچونیم، از دستمون ناراحت بشه و بپره.شایان هم کمی فکر کرد و گفت: اوکی پس زیاد سخت نگیریم و فقط به عشق و حالش فکر کنیم.عسل وقتی وارد خونه شد، یک نگاه کلی به خونه کرد و نشست روی کاناپه. شال و مانتوم رو درآوردم. خواستم برم توی آشپزخونه که عسل گفت: توی کافه، کلی چیز خوردیم. فکر نکنم دیگه جا داشته باشیم.با تکون سرم حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: اوکی، پس من برم لباس عوض کنم.داشتم به این فکر میکردم که چی بپوشم که یکهو یاد تاپ و شلوارکی افتادم که مهدیس برام گرفته بود. کامل لُخت شدم و تاپ و شلوارک صورتی رو پوشیدم. شلوارکش خیلی کوتاه و بیشتر شبیه شورت پاچه دار بود. موهام رو باز گذاشتم و ریختم دورم. برای چند لحظه، به خودم توی آینه نگاه کردم. یک لبخند رضایت زدم و برگشتم توی هال. شایان جلوی عسل نشسته بود و مشغول حرفهای معمولی بودن. چشمهای عسل، با دیدن من برق زد و گفت: واو بردیا باید این صحنه رو ببینه. تو چقده خوشگل و رو فرمی لعنتی.از تعریف عسل خوشم اومد و نشستم کنار شایان و گفتم: تو نمیخوای لباست رو عوض کنی؟عسل با دقت به من نگاه کرد و گفت: میخوای ببینی کدوممون خوشاندام تریم؟لبخند زدم و گفتم: شاید.عسل لبخند زد و ایستاد. به آرومی شال و مانتوش رو درآورد. زیر مانتوش، یک تاپ کوتاه سفید و یک شلوار کتان کشی سفید تنش کرده بود. سایز سینههاش از من بزرگ تر و فرم کونش از من برجسته تر بود. حتی یک ذره شکم نداشت و مشخص بود که یا حسابی ورزش میکنه و یا عمل کرده. شایان شال و مانتوی عسل رو گرفت و گفت: من براتون آویزون میکنم.عسل اخم کرد و گفت: تا چند لحظه دیگه قراره من رو بکنی. چرا باهام رسمی حرف میزنی؟صورت شایان کمی قرمز شد و خندهاش گرفت. من هم خندهام گرفت و گفتم: تو واقعا دیوونهای.عسل نشست و پاش رو انداخت روی پای دیگهاش. از داخل کیفش یک سیگار و فندک درآورد و رو به شایان گفت: برگشتنی، بیزحمت برام یک جا سیگاری هم بیار.بعد رو به من گفت: مثل ما زیاده، فقط درون واقعی خودمون رو مخفی و زندانیاش کردیم. البته این رو قبلا به یه خوشگل شیطون، مثل تو گفتم. من به هر کَسی از جملات قصارم نمیگم.شایان از داخل آشپزخونه، یک جا سیگاری برای عسل آورد. نشست کنار من و رو به عسل گفت: خب چی شد که تو آزادش کردی؟عسل یک نخ سیگار روشن کرد و گفت: جواب سوالت، کنارت نشسته. یک هم بازی خوب.از اینکه عسل تا این اندازه، من و شایان رو درک میکرد، ذوق زده شدم. هیجان اینکه یک زن مثل خودم رو میدیدم، به شدت برام تازگی داشت. شایان هم انگار از جواب عسل خوشش اومد و گفت: هیچ وقت پشیمون نشدی؟ یا نترسیدی که اسیر و معتاد این مسیر بشی؟عسل یک پُک از سیگارش زد و گفت: وقتی کنترل ماشین، کامل دست تو باشه، از رانندگی و جاده میترسی؟نا خواسته نگاهم جدی شد و به عسل گفتم: بیشتر توضیح بده.عسل انگار متوجه قدرت تاثیرگذاریاش شده بود. لبخند محوی زد و گفت: آدم اگه روی خودش و افکارش و خواستههاش، مسلط نباشه، تو هیچ کاری موفق نیست. فرقی نمیکنه اون کار چیه. رانندگی، آشپزی، دوستی، ازدواج، سکس ساده، سکس گروهی و یا هر چیز دیگهای. باید قبل از هر چیزی به خودت مسلط بشی. نیازها و خواستههات رو با اطمینان بگیری توی مشتت و برای رفعش تلاش کنی. اینطوری به راحتی میتونی، هر چیزی رو توی زندگیات، سر جای خودش نگه داری و حفظش کنی. تا حالا کیر هفده تا مَرد، غیر شوهرم رفته توی کُس و کون و دهنم. البته تا چند لحظه دیگه، میشه هجده تا. اما حتی یک لحظه هم از عشق من به بردیا کم نشده. چون دقیق میدونم که از زندگی و شوهرم و خودم چی میخوام. یاد گرفتم که رفع نیاز هورمونی و هیجانی خودم رو با زندگی و آیندهای که با بردیا دارم، قاطی نکنم.شایان حرفهای عسل رو با تکون سرش تایید کرد و گفت: هر چیزی سر جای خودش. ما هم مدتها توی حرف و فانتزی، به این حرفها فکر میکردیم اما وقتی عملیاش کردیم، یکمی دچار چالش شدیم.در تکمیل حرف شایان گفتم: البته من شدم. چون ترسیدم که به مانی یا تنوع جنسی معتاد بشم و زندگی واقعیام از دستم لیز بخوره.عسل پُک آخر رو به سیگار زد و گفت: عملی کردنش کار هر کَسی نیست. خیلیها فکر کردن که از پسش بر میان اما زندگیشون بگا رفت.یک لبخند تلخ زدم و گفتم: یعنی من جزء همون خیلیها هستم؟عسل خیلی سریع گفت: قطعا نیستی. من آدم رُکی هستم. اگه بودی، بهت میگفتم. تو دچار تردید شدی و این طبیعیه. این رو من هم تجربه کردم. وقتی که اولین بار میخواستم به یکی غیر از شوهرم بدم، پر از تردید و استرس بودم. اما همونی که برای بار اول بهش دادم، یادم داد که چطوری خودم و خواستههام رو کنترل کنم.شایان رو به عسل گفت: پس استاد داشتی.عسل گفت: قطعا.هر لحظه بیشتر تحت تاثیر حرفهای عسل قرار میگرفتم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ازت خوشم اومده. باورم نمیشه که توی بیست و چهار ساعت، از یکی تا این اندازه خوشم بیاد.عسل چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: حاضرم یادت بدم. کاری میکنم که تمام ترسها و تردیدهات از بین بره. حسم بهم میگه که شیطون درون تو خیلی قوی تر و پیچیده تر از شیطون درون منه. اولین بار تو چه سنی حسش کردی؟از سوال عسل جا خوردم. حس خوبی داشتم که سعی داشت به درون من نفوذ کنه و کنترل من رو به دست بگیره. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: دوازده سالم بود. با مامانم رفته بودیم تا برام کفش بخریم. اون روز، از هر کفشی که خوشم میاومد، برای من اندازه نبود. من و مامانم جفتمون کلافه شدیم. توی یکی از مغازهها، فروشنده متوجه شد که جریان چیه. یک مَرد میانسال بود. رو به مادرم گفت که برای کفش، کفی میذاره تا اندازهام بشه. همین کار رو هم کرد. توی کفش، کفی گذاشت و خودش دولا شد و کفش رو پام کرد. مادرم برای چند لحظه، مشغول نگاه کردن به بقیه کفشهای داخل مغازه شد. توی همین حین، فروشنده، دستش رو بُرد زیر شلوارم و ساق پام رو لمس کرد. فهمیدم که داره چیکار میکنه. خوشم اومد و نا خواسته لبخند زدم. فروشنده هم متوجه شد. به بهونه کفش، چند بار دیگه من رو لمس کرد. بالاخره همون کفش رو انتخاب کردیم و از مغازه خارج شدیم. لحظه آخر با فروشنده چشم تو چشم شدم و دوباره بهش لبخند زدم.دهن شایان جوری از تعجب باز شده بود که برای چند لحظه، صورتم رو با دستهام پوشوندم. عسل هم از تعجب واضح شایان متوجه شد که هرگز این خاطره رو براش تعریف نکرده بودم. عسل پاش رو روی پاش عوض کرد و رو به شایان گفت: آدمها گاهی یک رازهایی دارن که حتی به همسرشون هم نمیگن.شایان همچنان توی بُهت بود و گفت: بله دقیقا همینطوره. من تصمیم داشتم که برای شناختن شما، چند تا سوال بپرسم اما انگار برای شناختن گندم باید چند تا سوال ازش بپرسم.من و عسل به خاطر حرف شایان، زدیم زیر خنده. سعی کردم بحث رو عوض کنم و رو به عسل گفتم: روحیات ارباب داری یا برده یا خنثی؟عسل بدون مکث گفت: قدیما توی سکس، فقط روحیات برده و پِت داشتم، اما الان، همهاش. بستگی به طرف مقابلم داره. طرف مقابلم تعیین میکنه که من کدومش باشم.شایان رو به من گفت: شما چی عزیزم، میشه از اول تعریف کنی تا بیشتر با هم آشنا بشیم؟ایستادم و رو به شایان گفتم: الان برات یک موزیک پخش میکنم تا همراه با موزیک با هم آشنا بشیم.یک موزیک لایت تکنو گذاشتم که از توی تیوی پخش بشه. تو همین حین، عسل ایستاد و گفت: من برم جیش.درِ سرویس بهداشتی رو برای عسل باز کردم و گفتم: بفرما.عسل قبل از اینکه وارد سرویس بشه، با دستش، موهام رو از روی صورتم کنار زد و لبهاش رو بدون مقدمه، چسبوند به لبهای من. چنان حس هیجان و لذتی وارد بدنم شد که نا خواسته چشمهام رو بستم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و همراهیاش کردم. شنیده بودم که دو تا همجنس، بهتر میدونن که باید چطوری همدیگه رو به اوج برسونن اما حالا داشتم تجربهاش میکردم. عسل دست دیگهاش رو گذاشت روی کونم و شدت لب گرفتن رو بیشتر و زبونش رو وارد دهنم کرد. من هم دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتش و همپاش شدم. انگار دنیا متوقف شده بود و شبیه یک دوربین، دور ما میچرخید و فقط من و عسل مشغول لب گرفتن از هم بودیم. عسل بعد از چند دقیقه، لبهاش رو از لبهام جدا و در گوشم گفت: ازت متنفرم لعنتی. تا حالا هیچ موجود زندهای موفق نشده بود که تا این اندازه من رو حشری کنه. در ضمن جیشم داره میریزه.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس فکر کنم من هم باید ازت متنفر باشم. اگه جیشت ریخت، مهم نیست. خودم میبرمت حموم و میشورمت. بعدش هم مجبوری لُخت توی خونه بگردی تا لباسهات خُشک بشه.عسل یک چنگ محکم از کونم زد و گفت: من و امتحان نکن. برو پیش شایان تا از شدت هیجان منفجر نشده. یکمی لمسش کن و بهش آرامش بده تا بیام.عسل وارد سرویس شد و در رو بست. سرم رو به سمت شایان چرخوندم. چشمهای خمار از شهوتش، گویای همه چیز بود. با قدمهای آهسته خودم رو به شایان رسوندم. دستش رو گرفتم و گفتم: نمیخوای لباس راحتی بپوشی؟شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: گیرپاژ کردم گندم.نشستم روی پاهاش. دستهام رو انداختم دور گردنش. لبهاش رو بوسیدم و گفتم: درکت میکنم گلم. اوضاع منم بهتر از تو نیست.عسل بعد از چند دقیقه، از سرویس اومد بیرون. کلیپس موهاش رو باز کرد و مثل من، موهاش رو ریخت دورش. نشست سر جای خودش و گفت: آخیش سبک شدم.از روی پای شایان بلند شدم و گفتم: شما هیچ کدومتون نمیخوایین لباس راحتی بپوشین؟عسل اخم کرد و گفت: وا الان قراره لُخت شیم و بکنیم دیگه. لباس راحتی میخواییم چیکار؟لحنم رو شیطون کردم و گفتم: خب لخت شو اگه این همه عجله داری که بدی.عسل پوزخند زد و ایستاد. اول تاپش و بعد شلوارش رو به آرومی درآورد. به چشمهای من زل زد و سوتین و شورتش رو هم درآورد. کامل لُخت شد و دوباره نشست. کامل به کاناپه تکیه داد و پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و یک نخ سیگار روشن کرد و رو به شایان گفت: یا لُخت شو یا برو لباس راحتی بپوش. وگرنه زنت مخ جفتمون رو میخوره.شایان محو تماشای عسل شده بود. هرگز یک همجنس کاملا لُخت رو ندیده بودم. اما نه دیده بودم. اولین همجنسی که لُخت کاملش رو دیده بودم، خواهر خودم بود. اونم موقع سکس با برادرم. با تمام توانم سعی کردم پانیذ و پرهام رو از ذهنم پاک کنم و برای اینکار، به ژست عسل، موقع سیگار کشیدن، دقت کردم. عسل دوباره به شایان گفت: خب پاشو دیگه، نکنه خجالت میکشی؟ سخت تر از این نیست که یکی دیگه جلوی چشمهات، زنت رو بکنه که. تازه شاید دو تایی هم زمان هم کرده باشین.شایان لبخند زد و گفت: باور کن این سخت تره. من تا حالا با هیچ کَسی به غیر از گندم نبودم.عسل به من نگاه کرد و گفت: پس دو تایی هم زمان کردن، آره؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.عسل سیگارش رو نصفه خاموش کرد. ایستاد و رو به شایان گفت: اوکی خودم بهت کمک میکنم.از دستهای شایان گرفت و وادارش کرد که بِایسته. تیشرت شایان رو درآورد و بعدش جلوی شایان دو زانو نشست و کمربند و دکمههای شلوارش رو باز کرد. یک لحظه یاد خودم افتادم که توی اتاقم، کمربند و دکمههای شلوار مانی رو باز کردم. عسل، شلوار و شورت شایان رو کامل کشید پایین و از پاش درآورد. کیر شایان نیمه راست شده بود. انگار هیجان و لذت چیزهایی که میدید و تجربه میکرد، بیشتر از حد ظرفیتش بود. عسل یک نیم نگاه به من کرد و با همراه با یک پوزخند، کیر شایان رو گذاشت توی دهنش و مشغول ساک زدن شد.شروع ما با عسل، حتی یک درصد هم قابل مقایسه با شروعمون با مانی نبود. سبک ساک زدنش با من فرق داشت. حتی حس کردم که از من بیشتر بلده. چون کیر شایان توی کمتر از یک دقیقه، کامل بزرگ شد. کیر شایان رو به راحتی و تا انتها توی حلقش فرو میکرد، بدون اینکه عوق بزنه. کمی خودم رو عقب کشیدم. میخواستم فاصلهام رو بیشتر کنم تا با زاویه بهتری، عسل و شایان رو ببینم. احساسات و لذت جدیدی وارد درونم شد. چیزی که هرگز احساس نکرده بودم. دیدن سکس شوهرم با یک زن غیر از خودم. همیشه فکر میکردم که این فقط فانتزی و لذت شایانه که سکس من رو با کَس دیگهای ببینه اما انگار خودم هم دست کمی از شایان نداشتم. از شدت هیجان ایستادم و فاصلهام رو با شایان و عسل بیشتر کردم. آب دهنم رو قورت دادم و محو تماشای بدن لخت عسل شدم که داشت برای شوهرم ساک میزد.عسل بعد از چند دقیقه، متوقف شد و یک لحن حشری و رو به شایان گفت: الان اوکی شدی؟شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: مطمئن نیستم.عسل، کیر شایان رو گرفت توی دستش و رو به من گفت: چرا فرار کردی؟ بیا اینجا، شوهر جونت هنوز یه ذره تو شوکه. کمک لازم دارم.متوجه منظور عسل شدم. تاپ و شلوارکم رو درآوردم و من هم کامل لُخت شدم. با قدمهای آهسته خودم رو به شایان و عسل رسوندم. مثل عسل، جلوی شایان زانو زدم و به چشمهای عسل نگاه کردم. عسل با یک دستش، انتهای کیر شایان رو گرفت و با دست دیگهاش، از موهام، یک چنگ ملایم زد و بهم فهموند که کیر شایان رو توی دهنم بذارم. وقتی کیر شایان رو توی دهنم گذاشتم، دستش رو از دور کیرش شایان برداشت و شروع کرد به خوردن بیضههاش. بالاخره صدای آه شایان بلند شد. عسل دستش رو به کُسم رسوند و هم زمان که داشتیم، دو تایی، برای شایان ساک میزدیم، انگشتهاش رو توی شیار کُسم کشید. من هم از عسل تقلید کردم و دستم و انگشتهام رو به شیار کُسش رسوندم. اولین کُسی بود که لمس میکردم و دوباره یک موج جدید و تازه وارد بدنم شد. هم زمان، احساس کردم که عسل داره همهمون رو کنترل میکنه و این کنترل کردنش رو دوست داشتم. با حرکات لب و دهنش، بهم فهموند که موقع ساک زدن، لبهای همدیگه رو هم لمس کنیم. دیگه بهم ثابت شد که مهارت عسل توی سکس، خیلی بیشتر از منه. بعد از چند دقیقه، عسل رو به من گفت: بسه حالا میتونی بری و فقط نگاه کنی.روی کاناپه رو به رو و به حالت ضربدری نشستم و پاهام رو توی خودم جمع کردم. عسل ایستاد و شایان رو هل داد روی کاناپه و بهش رسوند که بشینه. خودش هم پاهاش رو گذاشت دو طرف پاهای شایان. کیر شایان رو تنظیم کرد روی سوراخ کُسش. سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: اجازه هست؟به خاطر سوالش لبخند زدم و گفتم: ازت متنفرم.عسل تو چشمهای من نگاه کرد و کیر شایان رو کامل فرو کرد توی کُسش. یک آه از سر شهوت کشید و هیچی نگفت. سرش رو به سمت شایان چرخوند و هم زمان که به کمر و کونش موج میداد تا کیر شایان توی کُسش، حرکت کنه، لبهاش رو چسبوند به لبهای شایان و ازش لب گرفت. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم. پاهام رو کمی از هم باز کردم و دستم رو بردم به سمت کُسم. لب پایینم رو گاز گرفتم و شروع کردم به مالیدن چوچولم. آه و نالههای عسل، هر لحظه بلند تر میشد و دیگه تمام حواسش پیش شایان بود. شایان هم دستهاش رو گذاشت روی کون عسل و سعی داشت کیرش رو بیشتر توی کُس عسل فرو کنه. من هم دست دیگهام رو به سمت سینههام بردم و به سینههام چنگ زدم.شایان بعد از چند دقیقه، عسل رو بلند کرد و وضعیتشون رو عوض کردن. اینبار شایان روی عسل بود و به راحتی، توی کُسش تملبه میزد. عسل ناخنهاش رو روی کمر شایان میکشید و با صدای بلند آه و ناله میکرد. هم زمان که سکس شایان و عسل رو نگاه میکردم، لحظهای که برای اولین بار از عسل لب گرفتم رو تصور کردم. پاهام رو کامل از هم باز کردم و شدت مالش دستم روی چوچولم بیشتر شد.شایان نزدیک به ده دقیقه، توی کُس عسل تلمبه زد، تا اینکه بالاخره عسل ارضا شد. شایان هم کیرش رو درآورد و آبش رو روی شکمش ریخت. عسل با همون حالت بیحالی از شایان خواست که ازش جدا نشه و بغلش کنه. دستهاش رو گذاشت روی سر شایان و موهاش رو نوازش کرد. دیدن عشقبازی بعد از سکسشون تیر خلاص بود و من هم ارضا شدم. با چشمهای بیحال و خمارم، همچنان محو تماشای عسل و شایان بودم که عسل با من چشم تو چشم شد و با یک صدای خیلی بیحال گفت: دیدی گفتم بالاخره برای من میشه.من و عسل با هم رفتیم زیر دوش و مشغول شستن همدیگه شدیم. دوست داشتم که آب منی شایان رو خودم از روی شکمش پاک کنم. شایان خواست وارد حموم بشه که گفتم: شایان برای هر سه تامون شیر موز درست کن.عسل سینهام رو لمس کرد و گفت: آره شایان، شیر موز بهمون بده که تا صبح کلی راه داریم.بعد از تمیز کردن شکم عسل، چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. لبخند زدم و گفتم: ازت متنفرم.عسل دستهاش رو گذاشت روی کونم و گفت: دل به دل راه داره.من هم دست هام رو گذاشتم روی کمرش و گفتم: هنوز باورم نمیشه که اینقدر ازت خوشم اومده باشه.عسل خودش رو کامل به من چسبوند. سینههاش رو به سینههای من مالوند و گفت: پس حالا حالاها با هم کار داریم. چون منم بیشتر از اونی که فکر کنی، ازت خوشم اومده. قراره کلی چیز بهت یاد بدم. تازه اگه دوست داشته باشی، میخوام کلی آدم مثل خودمون، بهت معرفی کنم.نوشته: شیوا
677