مثل همیشه تو اینستاگرام غرق شده بودم با صدا روشن شدن تلوزیون یه نگاه به دورم کردمداداشم تلوزیون روشن کرده بود دنبال تعطیل بودن یا نبودن بود .حوصله هیچی رو نداشتم دیگه ، وایسادم رویه دوتا پاهام هنوز اون دردو حس میکردم ،درد رویه پا چپم .دو هفته قبل :ساعت شیش صبح بزور پاشدم ،اماده شدم که یدونه دیگه روز تکراری رو رد کنم، از این نفس کشیدن زجر میکشیدمچرا تموم نمیشه؟کی وقت ما میشه؟کلید ماشینو ورداشتم برممثل همیشه شانس گوهم برام برنامه داشتماشین بنزین نداشت گوه تر از این نمیشودکلمو کوبیدم رو فرمون ،چراااا اخه چرااا؟رفتم سمت ایسگاه اتوبوس ، حواسم به دور برم نبود اروم نشستم رو صندلی فلزی هایه ایسگاهراستش بهترین لحظه عمرمو انگار داشتم رد میکردمخیابونی ک خیس بود از بارون ،برگا نارنجیو خشک درخت ها هم کل زمینو گرفته بود از همه بهتر صدا خورد شدنشون.بعد چند دیقه اتوبوس اومدش بعد چند ثانیه هم رفتش فقط اخرش یکی بدو بدو اومد سمتشو با صداش گفت وایساا.ولی یکم دیر رسید اتوبوس رفتاونم اومد نشست به اندازه دو متر اون ور تروقتی بویه عطری که زده بودو حس کردم نتونستم بهش نگاه نکنم ،زل زده بودم به دستاش بعد چند لحظه با خنده گفت: به چی مینگری پسر جوان؟ولی انقدر حواسم ب دستاش بود نفهمیدم چی گفتمنم سکوت کردمو نگاهمو از دستاش ورداشتم یه لحظه تو چشاش نیگا کردمنمیدونم چرا ناخوداگاه سرمو برگردوندم مثل مضلوما به پایین نیگا میکردم(خیلی اوسکلم}=)از شانس خوب یا بدم اتوبوس بعدی اومداونم رفت.فردا جمعه بود ،دقیق یادمه کل اخر هفته چشاش هر کاری میکردم یادم میومدشنبه صبح داشتم میرفتم سمت ماشین ،ولی منصرف شدم انگار منو میکشوند سمت خودشایندفه از پشت ایسگاه ک یه شیشه داشت وایسادم بعد یه رب اومد ،واقعا نمیدونستم چیکار کنماتوبوسش اومد ،اروم پاشد رفت سمتشبا اینکه سمت مقصد من نبود سوار شدم منم ،رفتم سمت بین زنونه مردونه میله زردو گرفتممیله یخ بود ،یخی شو دوس داشتمنگاه کردم ب سمت زنونه کل اونجارو ده بار گشتم با چشمام، ولی نبودایسگاه بعد سه تا خانوم پیاده شدناون موقه از پشت رنگ شالشو دیدم ،فهمیدم خودشههمین جوری مثل بز نگاه میکردم که یه زنه گفت :اقاا ب چی نیگاه میکنی؟؟ غیرت نداری؟؟ ناموس نداری؟؟همه نگاه کردن ،حتا اونبه دور برم نیگاه کردم ،عذاب اور بودیه ثانیه ،یه لحظه کوتاه تو چشاش نگاه کردمدوباره سرمو گرفتم پایین منتظر رسیدن به ایسگاه بودماروم پله هارو اودم پایینخودم نبودم ،غرق شده بودم تو افکارمحتا کرایه هم حساب نکردمفقط یچیزی شنیدم ،اونم این بود ^من برا اون اقا رو حساب میکنم^اصلا مهم نبود کیه برام ،مثل مرده ها راه میرفتم ،راهی که تهش معلوم نبودهمش صدا زنه تو مخم راه میرفتناموس نداری؟خندم گرفت ،عجیبه واقعاهمیشه از دوران بچه گیم از یه جمله بدم میومد دخترا با دخترا بازی میکنن ،پسرا با پسراانگار لولوییم ماهمون جوری داشتم میرفتماز کنار خیابونیکی زد رو شونم، یه پیره مرد شیک پوش بود.گفت: پسرم حالت خوبه؟چند لحظه وایسادم ، نمیدونم چرا ولی تویه یه لحظه حس کردم انگار پدرمه ،پدری ک براش مهمم، با اینکه هیچوقت همچین پدری نداشتم ولی انگار بعضی وقتا غریبه ها خیلی بهتر میتونن کاریو ک پدرا نکردنو بکننیه نفس عمیق اروم کشیدم ، با لحن اروم گفتم: راستش،خودمم نمیدونمگفت: بیا بشین اونجانشستم کنارش رویه یه صندلیروش نم بارون بود، خنکش کرده بودگفت: چی احساس میکنی؟گفتم:حس میکنم نباشم بهترهگفت: به مردن فکر میکنی؟گفتم: بیشتر عمرمچند لحظه سکوت کرد ،به جولو خیره شده بودگفت: چرا میخای اون کارو بکنی؟گفتم: راستش ،از اینکه ارزشی ندارمگفت: چرا؟گفتم: از اینکه هر چیزی میشه ،هر اتفاقی ک میوفته،هر روزی ک رد میشه ، هر …نزاشت حرفمو تموم کنمگفت:ببین، من بچمو از دست دادم ،اونم وقتی هم سن تو بود دقیقا مثل خودت بود ،وقتی حرفاتو زدی تهشو فهمیدم ، میدونستی اخرین باری که خندشو دیدم کی بود؟به چشاش نگاه کردم،هنوز جولو رو نگاه میکردگفتم:ببخشید ،منظور خاصی ندارم ،چی شد که دیگه پسرتون نیس؟یه خنده مسخره زد ،گفت: همش بیرون میرفت ،همیشه هم ماشینو میخاست،منم دوس داشتم به فکر ایندش باشه ،یه کاری بکنه یه پیشرفتی،یبار کلیدو خواست،منم سعی کردم باهاش حرف بزنم ،اونم انگار دیگه منو پدر خودش نمیدیدسرشو انداختو رفت، دو روز ازش خبری نداشتم تا اینکه یه شب اومد ،دوباره خاستم باهاش حرف بزنم ،حتا تو چشامم نگاه نکردو وسایلاشو جمع کردو رفت ، بعد فرداش رفتم خونه دوستش ،اخر سر بخاطر اینکه پدر مادرش درک کردن منو بهش فشار اوردن که بگه، اونم گفت رفتن چالوس، ادرسو گرفتمو رفتمگفتم: بعدش چی شد؟وقتی داشتم میرفتم ماشین اون یکی دوستشو چپ شده رویه یه ماشین دیگه دیدمیه لحظه فهمیدم از من خیلیا هستن که بدتر از مننچرا اینو نفهمیده بودمگفتم: خدا رحمتش کنههیچی نگفت نگاهش هنوز جولو بودگفت:همه چی از روزی شروع شد که با ازدواجش مخالفت کردیم منو مادرش،بعد اون روز دیگه اون فرد قبل نبود ،حتا با خاهر کوچیک ترش که خیلی دوسش داشت دیگه اون جوری رفتار نمیکرد باهاشتا روزی که تو چشام نگاه نکرد هیچوقت خندیدنشو ندیدمهمیشه سعیمو کردم ،فقط من نه،کل خانوادمونبعد رفتنش همه چی دیگه فرق کرده برامتوهم وقتی دیدم داری راه میری فکر میکنی فهمیدمتگفتم:چیو فهمیدین؟گفت:اینو که به کسی فک میکنی،از کی دیدیش؟یه لحظه به خودم گفتم اون هر چیزی تو دلش بودو گفت توهم بگو ،هنوز اون حسی که احساس میکردم مثل پدرمه تو دلم بودگفتم:چند روز پیش ،وقتی چشماش رو دیدم یجوری شدمگفت:کجا دیدیش ؟گفتم:تویه ایسگاه اتوبوس.خندید،گفتم :چرا میخندین؟چیزی نگفتیک دفعه گوشیم زنگ خورد ،رد تماس کردمگفت: چرا رد کردیش؟گفتم: زنگ زده بود بازم غر بزنه چرا نیومدیگفت:چی شدش حالا نرفتی ؟سکوت کردم،راستش همه چیزایی که اتفاق افتاده بود یادم اومد،غیرت نداری؟؟گفت:چی شده؟هر چیزی که شده بودو گفتم براشبعدش یکم فکر کردو گفت:بعضیا اینجورین،اخلاقشون فرق داره،بخاطر دینی که دارن این جور حرفارو میزننبرام جایه تعجب بود،طرف منو گرفت؟گفت:اگه میخای بهش برسی میتونی با یه گل شروع کنیگفتم:شما عاشق شدین یا سنتی؟گفت:منم از اول دلم یجایی گیر بودنوشته: mson