خیلی وقت بود که حرف میزدیم و حرفاش مثل یه مسکن تو وجودم فرو میرفت شاید اگه محبت و صداقتش نبود احساس و خودم مرده بودیمیادم میاد بار اول که دیدمش یکم عصبی بود اصلا بهم نگاهم نکرد و همش من حرف زدم تازه جالب تر اینکه هزار بار خاطراتش رو مرور کردیم. هزار بار!!!شبا خوابشو میدیدم و روزا خودشوانقدر احساسمون مثل یه طناب بهم گره خورده بود که میتونستیم فکر همدیگه رو حدس بزنیمبا اینکه ذره ای هوس تو دلم نبود ولی یه چیزی اذیتم میکردحس خواستنشحس بغل کردنش و بوسیدنشدلم میخواست وجودم رو بزنم به نامش و وجودش مال من باشهفقط من!!به همین اندازه حسوداوایل فکر می کردم که نسبت به من بی احساس و بی اهمیته اما کم کم جوری پیش رفت که دیگ ازش میترسیدممیدونستم اونم منو میخوادالهی قربون شرم نگاه و رفتارش بشمیکسال طول کشید تا احساسش رو بگه بهم و اون غنچه بسته باز بشه جلوممیدونست دیوونشم و مال خودمهصبح زود بود و قرار داشتیم کل شب و توی اتوبوس باهاش حرف زدم و نقشه کشیدیمساعت 6 صبح بود که رسید کنارم دلم میخواست بغلش کنم و همه دلتنگی هام رو بریزم بیرون اما نمیشدزیاد میومدم تهران یه خونه تو شرق تهران بود که با صاحبش آشنا بودم کلید رو میداد به مارکت کنارش و میگرفتمکلی حرف زدیم برای این لحظه اما تا در بسته شد تو بغلم بود حدود یک ساعت ازهم جدا نشدیم و توی گوش هم حرف میزدیمقربون صدقش میرفتم و چشمای خوشگلش رو میبوسیدمازم ک جدا شد انگار قلبم کنده شدروی کاناپه دراز کشیده بودم که باز اومد تو بغلمشهوت نبود اما دلم می خواست مال خودم بشهلبامون گره خورد نوازشش میکردم اما انگار با چشماش التماسم میکرددستم که رفت لای پاش آه کشیدنش بلند شد انقدر خوردمش که مست شده بود و…ادامه دارد.نوشته: بلک
دختری از ری (۱)
پست های مشابه