من یک پیر حشری هستم

صفحه ۲۲۱ کتابمو ورق زدم .روی مبل خونه نازی حس میکردم که خودمم دیگه زنی نبودم که اسیر روزمرگی ها و اطرافیانشه من خودم بودمکتابو از دستم گرفتو با لحن گله مندی گفت:عه بهم توجه کن فقط اخر هفته ها میتونم یه دل سیر ببینمتبا حوله تن پوش نشست روی پام و انگشتاشو لابه لای موهام فرو برد با صورتم سینشو نوازش میکردمبوی شامپو بدن عسلی با تنش مخلوط شده بود میخواستم بیشتر و عمیق تر نفس بکشم دستامو از زیر حوله دور کمرش حلقه کردم و پوست لطیف و گرمشو لمس کردم . نوک سینه هاشو بین لبام گرفتم و به نرمی شبنم فشار دادم سینه هاشو دوست داشتم گرد و نرم و صورتی که خیلی حساسن وقتی بین دستام فشارشون میدم رد انگشتام میموندهمین که خندید چشمامو باز کردم كه دستمو گرفتو گفت :بريم رو تخت فرفری جونماز جهان فارغ شدم به هیچ چیز فكر نكردم يه خلع ارامش بخش . نازنین بوی سردرگمی های بچگیمو میده حس پاکی و معصومیت های از دست رفتهبوی ناب عشق.هربار که میبوسیدمش حس میکردم تازه متولد شدم دلم میخواست همه ی تنشو ببوسم و لیس بزنم و محکم به خودم فشار بدم درون خودم حلش کنم .روی تخت سرمو توی گردنش فرو کردم و زبونمو تا لاله گوشش کشیدم ، سرشو جمع کرد و خمار زمزمه کرد:قلقلكم ميادبيشتر ميمكيدم و با دستام سينه های سفیدو نرمشو فشار میدادم زانومو لای پاهاش میکشیدماونقدر ارامش داشتم که میخواستم زمان حرکت نکنه و من تا اخر عمرم نازنینو تو بغلم داشته باشم.تاپ و شرتک مشکیمو از تنم در اورد و با دست های نازکش سرم رو به سمت لب هاش هدایت کرد.گرمای زبونش و روی زبونم حس میکردم و زبونمو بیشتر توی دهنش فرو میکردم هرچقدر بوسمون عمیق تر میشد تشنه تر میشدیم این عطش سیری ناپذیر نبود .پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و تن هامون بهم فشرده شد سینه هام روی سینه هاش مماس بود بهم فشرده تر میشد. دستمو بردم و پایین تنشو لمس میکردم انگشتمو توش فرو کردم و با شستم كليتوريسشو مالیدم ، با ناله خودش رو روی تخت میکبوند بی قراریشو حس میکردم فقط وقتی تپش های قلبشو با تنم احساس میکردم بیشتر عاشقش میشدم دلم میخواست توی لحظه زندگی کنم و فردا و دیروز رو از زندگیم پاک کنم .اسمش رو با عشق زمزمه میکردم: نازنین… نازنین من خیلی دوست دارم اگه منو تنها بزاری میمیرم.توی چشم های عسلیش دلتنگی و عشق مشهود بود چونش رو بوسیدم ، سینه هاش رو بوسیدم و مارک کردم ، نوک سینه هاشو با دندونام گاز زدمهمینطور میرفتم پایین تر تا اينكه به قسمت نرم رونش رسیدم بین پاهاش زبونمو روی کلیتوریسشمیکشیدم صدای ناله هاش مثل لطافت گیوتین بودهمون صدایی که کل هفته از دلتنگی خفم میکردهرچقدر حرکت انگشت ها و زبونم تند تر میشد گیوتین بلند تر نوا میداد … كونشو هم دوست داشتم بعضی وقتا که گازش میگرفتم جیغش درمیومد مثل بچه ها تا نیم ساعت بعد سکس باهام قهر میکرد مجبورم میکرد کل ظهر باهاش برقصم تا اشتی کنه اما همیشه یه جور گله و ناراحتی توی چشمای عسلیش موج میزد انگار بهم میگفت تا کی میخوای تنهام بزاری؟اروم همديگرو بغل كرده بوديم دستمو بین تار های نرم موهاش میکشیدم همه وجودم غرق ارامش بودمیدونستم وقتی پامو از خونه بزارم بیرون افکار بد و وجدان زخمیم بهم حمله میکرد اما من به صدای گیوتین معتاد شدم :مژه هات خیلی بلنده حسودیم میشهدلم میخواست لب و لوچه اویزونشو محکم گاز بگیرم اونقدر فشارش بدم که با تنم یکی شه اروم کنار گوشش گفتم : چه اهمیتی داره وقتی تو همه جات زیباست و داره نفسمو میگیرههمینجور که پوزخند میزدم دستمو بردم سمت شکمش و شروع کردم به غلغلک دادنشوقتی کنارشم میتونم تا ابد بخندم دیگه هیچی مهم نیست…از ساعت هشت شب متنفرم. کلید انداختمو و وارد خونه لعنتی شدم همینطور خریدارو میبردم اشپزخونه صدای یاسر و شنیدم که بلند میگفت گول گول شد بالاخرهحتما بازم داشت فوتبال میدید وقتی منو دید با یه لبخند مهربون اومد کمکم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم حس میکردم یه عوضی خودخواهم یه خیانتکار کثیف بغض مثل تیغ توی گلوم چنبره زدیاسر مرد خیلی مهربون و خوش برخوردی بودگاهی حالم از خودم بهم میخورد وقتی صدای شادو مهربونشو شنیدم همه تنم از خجالت سرد شد :به به همسر عزیزم شام کوکو سیبزمینی گذاشتم هرچند به دست پخت شما نمیرسهیه لبخند تصنعی زدم و رفتم تا به صورتم اب بزنمهیچوقت به عشق و این چیزا معتقد نبودم ادم ساکت و بی حاشیه ای بودم که سرم تو کار خودم بودپدرم گفت با یاسر ازدواج کن ، منم قبول کردم یاسر مرد خوب و خوش چهره ای بود معقول و متقاعد کننده ، من به چشم همسر و یه دوست بهش نگاه میکردم توی روابط زناشویی هیچوقت پیشقدم نمیشدم اما مانعش هم نمیشدم فقط وظیفه خودم میدونستم. با یاسر زندگی خوبی داشتیم اما هیچ حسی جز مسئولیت نداشتمیه گالری دارم اونجا عکاسی میکنم وقتی نازنین رو از پشت دوربینم دیدم حس میکردم زمین زیر پام داره میلرزه توی قلبم یه زلزله هشت ریشتری راه افتاد به خودم نحیب زدم و سعی کردم بهش فکر نکنم ولی نازنین یه روز درمیون میومد گالریم و من رو سردرگم تر از همیشه میکرد هیچوقت توی زندگیم تا این حد پریشون نشده بودم اما چیزی نمیگفتم چون خودمم از این که ازش عکس بگیرم لذت میبردم حتی بعضی وقت ها عکس هاشو توی گوشیم نگاه میکردمیه شب تو دایرکتم یه پیام ناشناش داشتم وقتی به پروفایلش دقت کردم دمای بدنم رفت بالا اونقدر دست پاچه شدم که گوشی از دستم افتاد از اون روز به بعد خیلی درباره عکس ها و چیزای مختلف دیگه باهم حرف میزدیم وقتی فهمید متاهلم تا یه مدت کوتاهی بهم پیام نمیدادحس میکردم یه چیز بزرگ و از دست دادم و قلبم دیگه قرار نیست بزنه بعد یه هفته وقتی اومد توی گالری حرف هایی رو بهم زد که باعث شد همه ذهنیتم از زندگی بهم بریزه ازم خواست که باهم رابطه داشته باشیم براش مهم نیست که متاهلمویا اینکه یه زنم ، و اینکه میدونه منم بی تمایل نیستم اینا همش برای یه مدت کوتاهه قراره تموم بشه اما برعکس اون چیزیكه فكر ميكردم دیگه زندگی رو بدون نازنین نمیخواستم . پیش نازنین ارامش و احساسی که هیچوقت نداشتم پیدا کردماما هروقت ازش دور میشدم همه وجودم پر میشد از عذاب وجدان ، من یه زن عوضی هستم که به یاسر خیانت میکنه و اگه خانوادم بفهمن که من اخر هفته هامو با لذت و گرمای تن یه همجنس سپری میکنم نابود میشنهمیشه متوجه حالت ازرده نگاه نازنین میشدم حتی یه بارم سر اینکه من باید طلاق بگیرم بحث کردیمنمیتونستم بدون دلیل طلاق بگیرم به این اسونی ها هم نبود زندگی منو یاسر خیلی وقته که از بین رفته اما جرئت اینکه طلاق بگیرمو ندارم یاسر اونقدر موجه خوب هست که نتونم با هیچ بهونه ای ازش جدا شم حتی از ابروی پدرم و خانوادم میترسیدماین مدت اونقدر اعصابم مغتوش بود که به سیگار رو اورده بودم ، کنار پنجره داشتم به نازنین فکر میکردم که یاسر از پشت بغلم کردیه حس نفرت و گناه مثل مورچه روحمو میجویداروم کنار گوشم زمزمه کرد :چرا سیگار میکشی مگه ترک نکرده بودی؟ سیگار مضره نکش این نیکوتینوقلبم فشرده شد اگه نازنین کنارم بود سیگارمو شریک میشد :فكرم درگيره ،چیز مهمی نیستسیگارو از بین لبام کشید و خاموشش کرد درحالی که صورتمو میبوسید گفت:هفته دیگه نرو خونه دوستات مادرمینا میخوان بیاناینو که شنیدم برق از سرم پرید ناخوداگاه صحبتم تند شد:اخر هفته سرم شلوغه ، میخوان بیان وسط هفته بیانتعجب کرد با این که میدونستم ناراحت شده اما گفت باشه و لب هامو بوسید و دلجویانه گفت :میدونم از شلوغی بدت میاد و یه مدت خسته ای پس زنگ میزنم میگم نیان .از اينكه انقدر با ملاحظست، از شدت حس گناهمیخواستم سرمو بکوبم به دیوار ، وقتی لب هامو بوسید نتونستم پسش بزنم حس میکردم با این کار بهش بی احترامی میکردم یاسر مرد جذاب و قد بلند و مهربونیه مطمئنم یه روز با زنی بهتر از من اشنا میشه که لیاقتشو داشته باشهبا دستاش همه جای تنمو لمس میکرد سینه هام کمرم پهلو هام گردنم اما هیچ احساسی نداشتم فقط اون لحظه همه فکرم شده بود نازنینوقتی توی من جنون وار تلمبه میزد وقتی سینه هامو فشار میداددستاش رو همه جای تنم میکشید و باز هم سخت تلمبه میزدسرشونه هامو گاز میزد و مارک میزاشتکاش مارک نزاره دلم نمیخواد نازنین بازم با دیدنشون گریه کنهتنها چیزی که تسکینم میداد این بود که امشب اخرین شبهاخرین باریه که من و یاسر روی این تخت جسم هامون یکی میشدمن با فکر نازنین و گیوتین صداش میتونستم در برابر تمام دنیا بایستم دیگه نمیتونستم تحمل کنم من عاشق نازنینمممن برای نازنین هرکاری میکردم باید طلاق بگیرم …ادامه…ایرادامو واسه اولین کارم بگید تا برای پارت دومشرفع کنم اگه این قابل تحمل باشه بعدی رو هم میزارم همه نظراتونو میخونم و مرسی که حوصله گذاشتید و خوندید شرمنده اگه بد بود سعی میکنم پارت دومی بهتر باشهنوشته: مجله ٢٢١

134