تکیه دادم بودم به سنتون کنار پنجره و از دور نگاهش میکردم به شدت جذاب بود ، حتی مدل راه رفتنش و حتی حرف زدنش هم جذاب بود.محبوب ترین پسر دانشگاه بود همیشه دورش پر دختر و پسرایی بود که آرزو میکردن پنج دقیقه باهاشون وقت بگذرونه .غرق تماشا کردنش بودم که صدای نازکی رشته افکارم رو قطع کرد : خانم؟برگشتم سمت صاحب صدا ، یه دختر جوون با لباس فرم سیاه سفید (تاپ سفید و دامن کوتاه سیاه و موهای مشکی دم اسبی ) کنارم ایستاده بود و داشت بهم مشروب تعارف میکرد .دستم رو بالا اوردم و سیگارم رو نشونش دادم : نه ممنونلبخندی زد و راه افتاد و برای چند ثانیه باعث شد نتونم بردیا رو ببینم وقتی رد شد دیدم جمع هنوز اونجاست اما بردیا نه!سیگار رو انداختم توی جا سیگاری بلوری ای که دستم بود و جا سیگاری رو گذاشتم لبه پنجره و راه افتادم .مهمونی خیلی شلوغ بود و کل ساختمون توی صدای موزیک و دودِ سیگار غرق شده بود و همین بود باعث کلافگیِ من میشد.داشتم از راهرو رد میشدم که صدایی متوقفم کرد ، نیوشا نیوشا صبر کن ، نگار بود .-کجایی دختر ؟نیستی اصلا.+نگار دارم دیوانه میشم اینجا خیلی شلوغه.خنده ریزی کرد و با دست موجی انداخت توی مو هاش و پخششون کرد پشت سرش و گفت :خاصیت مهمونی های بردیا همینه دیگه.فکرم رفت پیش بردیا و زیر لب گفتم:این بشر چرا انقدر خوبه اخه.نگار چشماش رو ریز کرد و پرسید : چیزی گفتی عزیزم ؟نه نه ، میگم نگار من باید برم پایین کاری نداری؟-نه عزیزم منم باید برم ، چشمکی زد و گفت یه نفر منتظرمه بعدشم برگشت و رفت.نگار دختر باهوش و مهربونی بود و خاطر خواه هم کم نداشت بنابراین برام عجیب نبود که کسی منتظرش باشه.——————طبقه پایین همه مشغول رقص بودن و صدای موزیک هم به شدت بلندتر از طبقه بالا بود ، چاره ای ندیدم بجز اینکهبرگردم به سمت طبقه ی بالا و یجایی دور از سر و صدا پیدا کنم .——————بعد از کلی گشتن موفق شدم یه توالت پیدا کنم که درش قفل نباشه!رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش.یه نفس عمیق کشیدم و بعدشم با صدای هوف مانندی تخلیش کردم و رفتم سراغ آینه ، لوازم آرایشم رو بیرون اوردم و شروع کردم به ترمیم کردن آرایشم . مشغول کشیدن خط چشم بودم که درب توالت باز شد ، سریع مداد رو گذاشتم روی شلفِ آینه و عقب عقب برگشتم ، در که کامل باز شد با بردیا چشم تو چشم شدم.بــِ بـخشید خانم مطهری.این رو گفت و یه قدم برگشت به عقب و داشت در رو میبست .نه نه نیازی به عذر خواهی نیست . دستی کشیدم تو موهام هدایتشون کردم به سمت شونه راستم و بعد با عجله شروع کردم به جمع کردن لوازم آرایشم : من دیگه کارم تمومه داشتم میرفتم .نه نه راحت باشید ، مشکلی نیست . دوباره داشت در رو میبست که گفتم : آقا بردیا راجب یه موضوعی باید باهاتون صحبت کنم .لبخندی زد و گفت : خانم مطهری نیازی نیست میتونیم بعدا راجب پروژه صحبت کنیم ، الان از مهمونی لذت ببرید. باز لبخند زد و در رو بست .کیف آرایشم رو با عصبانیت پرت کردم تو سینک و سرم رو تکیه دادم به آینه و با دستام گرفتمش : پسره احمق چرا فکر کردی میخوام راجب پروژه باهات حرف بزنم.—————————تو راه رو ها میگشتم دنبال بردیا و گاهی هم در اتاق ها رو باز میکردم که اکثرا قفل بودن ، اون هایی هم که نبودن باز شدنشون به صحنه ناخوشایند لاس زدن یه دختر و پسر ختم میشد و صد البته عذرخواهی من!تقریبا تمام اتاق ها رو گشتم ولی خبری از بردیا نبود ، تصمیم رو گرفته بودم باید بهش بگم !بعد از آخرین اتاق روی یه صندلی کوچیک که ته راهرو بود نشستم که چشمم خورد به همون دختر خدمتکار ، هنوز در حال کار بود .با چند بار دست تکون دادن متوجه من شد و اومد سمتم-بفرمایید .دقیقا یادم نیست این چرخه چقدر تکرار شد اما کم کم داشتم حس میکردم روی هوام تا جایی که دختر آخرین درخواستم رو رد کرد و گفت :بیشتر از این حالت بد میشههیچ خبری از بردیا نبود و واقعا کلافه شده بودم کیفم رو برداشتم تا برم که در اتاقی که تقریبا دو متر با من فاصله داشت باز شد ، نگار و یه دختر دیگه که نمیشناختمش از اتاق اومدن بیرون : اَی بیشرف نمیدونستم لزبینی .این رو نه اونقدر اروم گفتم که فقط خودم بشنوم نه اونقدر بلند که نگار بشنوه اما چشم های گرد شده دختر خدمتکار حاکی این بود که اون شنیده:)بلند شدم و رفتم سمت نگار که چند متری ازم دور شده بود و موقع رد شدن از جلوی در اتاق نگاهی به داخل اون انداختم . جا خوردم ، خرد شدم و شکستم . دیدن این صحنه برام باور پذیر نبود ، با بردیا در حالتی چشم تو چشم شدم که داشت تو همون اتاقی که چند ثانیه پیش دو تا دختر ازش بیرون اومدن ، کمربندش رو سفت میکرد.قیافه بردیا هم مشخص بود که جا خورده ، یک لحظه تمام سه سالی که سعی کردم بهش بفهمونم عاشقشم از جلو چشمم رد شد ، تمام روز هایی که براش غذا میبردم دعوتش میکردم بیرون “ تا راجب پروژه درسی صحبت کنیم” و تمام تلاش هام و تمام نفهمیدن های اون !نمیخواستم ببینمش سریع شروع کردم به سمت جلو حرکت کردن ، احساساتم فوران کرده بود و اشک نمیزاشت جلوم رو ببینم ، تو یه ثانیه حس کردم که سرم داره گیج میره دست دراز کردم که دیوار رو بگیرم اما بی فایده بود کج شدن مچ پام و شکستن پاشنه کفشم رو به وضوح حس کردم و بعد نقش زمین شدم.——————————-به هوش اومد ، به هوش اومد .این اولین صدایی بود که بعد از باز کردن چشم هام شنیدم ، بعد از چند بار پلک زدن و واضح شدن تصویر ، بردیا و نگار و دختر خدمتکار رو دیدم که دورم حلقه زدن .خودم رو کمی کشیدم بالا و تکیه دادم به تخت ، اروم نفسم رو بیرون دادم و چشم هام رو بستم ، لطفا تنهام بزارید .نگار : اما ، تو حالت بده ، یکی باید پیشت باشه .حرفم رو تکرار کردم : میخوام تنها باشم نگار ، فقط برین بیرون .بعد از کمی مکث صدای پاشنه کفش هاشون رو میشنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در .بی اختیار اشکام سرازیر شد ، نمیخواستم چشم ها م رو باز کنم بسته بودنشون بهم احساس امنیت میداد ، انگار از واقعیت دور نگهم میداشت .دستام رو گذاشتم روی صورت و هر ثانیه گریه ام داشت شدید تر میشد .احساس کردم یه سمت تشک تخت فرو رفت و این یعنی یه نفر هنوز تو اتاقه اما دیگه برام مهم نبود به گریه کردن ادامه دادم و گفتم :نگار چرا نرفتی بیرون ؟دستی رو حس کردم که من رو به سمت خودش کشید و سرم رو روی سینه خودش گذاشت : من نگار نیستم.بردیا بود ، به شدت خودم رو ازش جدا کردم و اشک هام رو با پشت دست پاک کردم .با خشم نگاهش میکردم و اونم به چشم هام زل زده بود.+شما اینجا چه کار میکنید .*فکر کنم باید یه سوءتفاهمی رو برطرف کنیم.+نه بردیا خان الان نمیخوام راجب پروژه صحبت کنم .پوزخند زد : پروژه؟چشمم رو ازش برگردوندم و از روی تخت بلند شدم تا دنبال کفش هام بگردم .*چیزی میخواین؟+کفش هام*انداختم رفت!با عصبانیت برگشتم به سمتش : کی بهت اجازه داد همچنین کاری رو کنی ها ؟ فکر کردی چون بچه پولداری و محبوب دانشگاهی میتونی هر غلطی بکنی ؟هاج و واج نگاهم میکرد !با منی ؟اره با توام با تویی که از دخترا مثل دستمال کاغذی استفاده میکنی و یه نفر سیرت نمیکنه .حسابی سرش داد زده بودم و قلبم داشت سینم رو پاره میکرد . پشتم رو کردم بهش و رفتم سمت پنجره .*ببین ، راستش ، خُب من خیلی وقته میخواستم یچیزی رو بهت بگم ، اخه چجوری بگم من من…چشمم خورد به نور آژیر ماشین پلیس ها که داشتن از کوچه ی باریکی که به ویلای بردیا ختم میشد ، با سرعت به سمتمون میومدن .حرفش رو قطع کردم و دویدیم سمتش دستش رو گرفتم کشیدمش بیرون، پاشو پاشو پلیس ها پلیس ها .—————————با شنیدن این خبر همه مثل فشنگ در رفتن و دویدن سمت ماشین هاشون ، دخترا هیچکدوم حجاب نداشتن و یه سری بدو بدو داشتن میرفتن بالا تا لباس بپوشن اما فایده نداشت اون همه ماشین تا از باغ خارج بشه پلیس ها قطعا رسیدن ، با ترس شاهد اون صحنه بودم ، که دستی کشیدم و بدون مخالفت دنبالش رفتم .چند دقیقه بعد ته باغ تو یه انباری تنگ و کوچیک بودیم ، بردیا در رو از داخل قفل کرد و چراغ قوه موبایلش رو روشن کرد .+خاموشش کن احمق .با تعجب نگاهم کرد.+چیه میخوای هنوز همونقدر بهت احترام بزارم که قبلا میزاشتم؟*نه فقط اروم باش تا پیدامون نکنن.+عه ؟ حالا بدهکار هم هستم ؟ اصلا دلم میخواد جیغ بزنم چی میگی ؟ من نهایتا میگم تو منو به زور اوردی بهم تجاوز کنی ، پای تو گیره بدبخت .*ساکت باش+نمیشمــصدام رو با قفل کردن لب هاش تو لب هام خفه کرد ، سعی کردن ازش جدا بشم ولی موفق نشدم اونقدر سفت گرفته بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم .شروع کردم باهاش همکاری کردن و وقتی خیالش راحت شد اروم تر نگهم داشت ، ازش جدا شدم و با بغض گفتم : من عاشقت بودم عوضی اما تو نفهمیدی و …بار دیگه صدام رو خفه کرد ، اینبار دست هاش رو سُر داد به پشتم و اروم اروم شروع کرد به چنگ زدن کونم .احساس میکردم که شرتم خیس تر از این نمیشه و کیر شق شده بردیا رو هم روی شکمم حس میکردم .ازش جدا شدم و زانو زدم جلوش ، دستی به کیرش کشیدم و بعد سریع شروع کردم باز کردن کمربندش ، شلوارش رو که پایین کشیدم کیرش مثل فنر درومد بیرون ، واضحا شرتش رو یادش رفته بوده که پاش کنه .مشغول شدم اول اروم اروم و بعد سرعتم رو بیشتر کردم ، حس میکردم بالاخره موفق شدم ، چند دقیقه بعد بردیا متوقفم کرد و بلندم کرد سرپا .*نوبت منهبا پشت دستم آب دهنم رو جمع کردم و گفتم : که چکار کنی ؟*لیسش بزنم!+اینجا ؟*پس چکار کنم ؟کتم رو در اوردم و انداختم زمین و پشتم رو کردم بهش : معطل چی هستی زیپ دامنم رو باز کن.با تردید شروع کرد به باز کردن زیپ دامنم و بعد هم پایین کشیدنش . همزمان خودم تاپم رو هم دراوردم و وقتی بردیا برگشت بالا بهش گفتم که سوتینم رو هم باز کنه .بعد از کندن سوتین با خجالت برگشتم سمتش .حشر توی چشم هاش موج میزد ، یه لب کوچیک ازم گرفت و برم گردوند به سمت دیوار .یکم خم شو ، اها خوبه .*پرده داری ؟+اره*لازمش داری ؟+دیگه نهدرد کوچیکی رو حس کردم و یه قطره ریز که ازم پایین میره و بعد حس کردم تمام وجودم پر شده :)———————تا صبح همونجا بودیم و بعد از انباری کوچیک زدیم بیرون پلیس ها بیخیال شده بودن و احتمالا اونقدر بچه ها رو برده بودن که یادشون رفته بود دنبال صاحب مهمونی باشن.——————دوستان این داستان ساخته ذهن منه و واقعی نیست ! توی ایران هم همچین پارتی هایی پیدا نمیشه نگردید ، خوشحال میشم نقد کنید داستانم رو . منتظر نقد های شاه ایکس هم هستم البته اگر شیوا جون هم بیاد که دیگه عاااالیه:)نوشته: نیوشا