مفهموم…اسن معنیشبیخیال…سوار ماشین بی حال نمیدونستم چی کار کنم خسته بودم یا شاید عصبیبگذریم…هیچوقت اون روز خوب رو یادم نمیرهیه دختر پرید جلوی ماشین با یه کیف روی دوششتمرز محکمی زدم، بدون درنگ سوار شد و حتی مهلت حرف به من نداد و فقط گفت با سرعت زیاد برو فقط برو… با کلی جیغ و دادمن که میدونستم دگر شده از اون مشکلی که داشت آروم کردم سرعت ماشین رو.که گفتم :خوبی؟+نه_از چی فرار میکردی برای چی فرار میکردی مگه چه اتفاقی افتاده بود+هیچی من از دست پدرم فرار کردم اونا از دست آبروشون میخوان منو بکشن_چرا؟ چی کار کردی+اَهههه میشه انقدر سوال پیچم نکنی فقط رانندگیت رو بکنیمنم رفتم و رفتم که گفتم بریم یک جا که حالت خوب بشهاولش سکوت کردولی بعدش گفت :بدم نمیادبردمش یکم گردوندمش و حالش رو خوب کردم و بهش گفتم الان حالت بهتره؟ که گفت :آره مرسی بهتر شدممن گفتم خب الان چی کار کنیمگفت:نمیدونم.،،، خونه داری؟گفتم:آره برای چی؟گفت:برین خونت دیگهگفتم :واقعاََ؟وفت:آره بریمرفتیم و رفتیم رسیدیم تا رسیدیم به خونه مارفتیم داخل و من با یک شات وتکا ازش پذیرایی کردمخورد ولی نگفته بود که بار اولش هستشکه دیدم داره هذیون میگهگفتم :چتهگفت :من چمه؟!.. من که هیچیم نیستکه یک دفعه افتاد بغلمدیدم داره دکمه های پیرهن منو باز میکنهو موهاش رو باز کردهازش پرسیدم چی کار میکنیکه یک دفعه گفت :هیسسسسسپاشد و جلوی من لخت شد.نمیدونستم چی کار کنمدست و پام رو گم. کرده بودماون بدنش… واییییییییییی…انگار خدا اون یدنو خدا خیلی اختصاصی تراشیده بود یه استاد اون تراشیده بوداومد جلوم و لبشو چسبوند به لبام یه داغی شدید حس میکردمهمونطور لب هاش رو لبام بود که یک دفعه بغلم کرد و خوابیدم روی من و شلوار من رو کم کم در آوردو شروع کرد به ساک زدن و اصلاََ زمان رو اندازه نگرفتم نمیدونم چقدر داشتم برام ساک میزد من تو حال خودم نبودمپاشدمحالا این دفعه اون خوابید و من کس اونو براش خوردمآه و ناله هایی میکرد که از شنیدنش لذت میبردم خیلی خوب بودکم کم رفتم پشتش و اول رد کردم داخل کسش اولش آه بلندی کشید ولی بعدش آروم و شد و آه و ناله های ریز و آورم میکشیدواقعاَََ نمیشه اون لحظات رو توصیف کردنمیدونم بعد از چه مدت چی کردم خالی شدم و انگار روی زمین نیستمهمونطور در همون حالت بودیم که دیدیم ساعت 10 شب هستشخوابیدیم در همون حالتصبح پاشدم دیدم نیست خیلی ناراحت شدمگفتم یک شب رویایی داشتم حالا کجاس که دیم یک نامه روی میز غدا خوری هسترفتم برداشتم نوشته بود:ببخشید نتونستم بمونم من از دست پدرم دائم باید در فرار باشمناراحت نباش که من نیستم به هر حال تو نهایتاََ من رو 12 ساعت دیدیو نگران من نباشاعصابم خورد بود نمیدونستم چی کار کنم که دیگه یه سیگار روشن کردم و نشسته ام یک جا و دیگه بهش فکر نکردمولی هنوز دوست دارم ببینمش…نوشته: شایان