سلاماین یک داستان نیست،بلکه یک خاطره واقعی است که داره بهصورت داستان روایت میشه و نسبتا طولانی است.مهرماه سال نود و هفت بود…خیلی سال غمگینی بود برامهیچ دلخوشی نداشتم،احساس میکردم این روزای سخت نمیخواد اتمام پیدا کنه.ولی توی دانشگاهیه نیمکت بود که خیلی از محوطه حیاط دور بودیه پسر با لباسای سر تا پا مشکی اونجا مینشستاحساسم اینجوری بود که فقط چهره و نگاه اون از من غمگین تره…برام عجیب بود شکل و شمایلش.مثل این فیلما علاقه ای نداشتم برم کنارش بشینم و از راز دلش با خبر بشماونم مثل هزاران آدم دیگه غمگین بودولی این روزای بد گذشتشد دی ماه و من بهترین اتفاق زندگیم برام رقم خوردخاله شدم،وای که چقدر لحظه شماری میکردم برای این روزولی این وسط فقط و فقط هنوز اون پسر بود که همون گوشه ترین نقطه حیاط دانشگاه مینشست…تازه به اوج مظلومی و غمگینی نگاهش دقت کردمخیلی غم داشت چهرش.جعبه شیرینی رو که به مناسب خاله شدنم داشتم توی دانشگاه پخش میکردم رو بردم سمت اون پسربا دیدن من سرش رو انداخت پایینانگار دلش نمیخواست برم سمتش،انگار خلوتش رو به هم زده بودم…+بفرمایین-ممنون+خواهش میکنم-میشه یه سوال بپرسم+اوکی-مناسبتش چیه؟+شیرینی؟-بله+خاله شدم-به سلامتی،خدا حفظش کنه+مرسی-فامیلیتون صادقیه؟+بله،شما از کجا میدونی-از ترم بعد توی کلاس زبان با هم هم کلاسیم+شما از کجا میدونی؟-لیست رو دیدم+آهانکیفشو برداشت و با جمله روز خوش آخرین روز این ترم دانشگاه رو تموم کردصداشم عین چهرش غمگین بود…چه جالبتوی این بیست روز استراحت بین ترم همش داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر غمگینهشاید اصن غمگین نیست،شاید کلا مدلش اون شکلیهروز به روز داشت برام عجیب تر میشد.با خودم گفتم اگه تو کلاس زبان با هم باشیم،صد درصد آشناییمون یکم بیشتر میشه.ترم جدید شروع شد و لحظه شماری میکردم برای روز کلاس زباننمیدونم چرا انقدر یه پسری که اصلا نمیشناسمش برام مهم شده بود…بگذریمروز کلاس رسید و استادمون همون روز اول ازمون یه تحقیق خواست(موضوع تحقیق رو یادم نیست،ولی راجع به صرف افعال و این گرامرای انگلیسی بود)بهمون گفت تا آخر امروز برید گروه هاتونو مشخص کنید و بیاید بهم بگین.وارد محوطه شدمچشمم دنبال اون نیمکت میگشتباز تنهایی نشسته بود.دوتا نوشیدنی از بوفه گرفتمعجیب بود برام،با خودم گفتم بیخیال نیوشا،آدم مگه انقدر باید پاچه خوار باشهبا جمله این که بالاخره دوسته،هم دانشگاهیه شایدم هم تیمیت بشه خودمو قانع کردم.رفتم سمتشباز تا منو دید سرشو انداخت پایینولی این بار نگاهش طوری نبود که انگار مشتاق حرف زدن با من نیست.+سلام-سلام خانوم صادقی+بفرما-این چیه؟+والا نمیدونم،قهوهس،نسکافهس،کافی میکسه… هزار تا اسم دارن.-ممنون نمیخوام+تعارف نکن،دوتا گرفتم که الان میخوایم با هم حرف بزنیم یه چی برای خوردن باشه-باشه،ممنون،لطف کردین+خب،اسمت چی بود؟-آرمان+نمیخوای اسم منو بدونی؟-قبلا گفتم که،میدونم+فامیلیمو میدونی فقط-اسمتم نیوشا+لیست رو دیدی یا شناسناممو؟(با حالت خنده)-نه همون لیست(با حالت خنده)اولین باری بود که خندشو دیدم+میشه آرمان صدات کنم؟-مگه چجوری میخواستی صدام کنی؟+مثلا آقا آرمان یا آقای حسینی-تو هم لیستو دیدی؟+نه من موقع حضور غیاب فامیلیت رو یادم موند(با حالت خنده)اونم خندید-خیلی با حالی+از چه نظر؟-هیچ دختری پیش قدم نمیشه با یه پسر حرف بزنه+مرسی ولی من یه کاری باهات دارم-بفرما+میایی برای تحقیق این استاد مزخرف هم تیمی شیم؟-آره مشکلی نیست،من تحقیقم رو برسم خونه سریع آماده میکنم،فایل وردش رو برات میفرستم،چیزی خواستی اضافه کنی اضافه کن بعد تحویل استاد میدیم…+چجوری میخوای برام بفرستی-تلگرام دیگه،اهان راستی شمارتو ندارم،البته شماره که نه،آیدی تلگرامتو بهم بده+باشه مشکلی نیست-راستی،اینم نسکافس+چه خوب،من واقعا نمیدونم-یه چی بگم،میدونم خیلی بده،ولی میشه بگی چقدر شد پول نسکافه که من حساب کنم باهات+خودت گفتی،خیلی بده،بخور نوش جونت،من باید برم کلاسم الان شروع میشه،آیدیمم… تحقیقو برام بفرستحتی بهش فرصت ندادم یه خدافظی کنه،یا تشکر کنهانگار داشتم از چیزی فرار میکردم یا انگار مظلومیت نگاهش دوست نداشت که من اونجا باشمبا گفتن این جمله به خودم که بیخیال،تو اونو از تنهایی دراوردیدلیل نمیشه که باهاش چند جمله حرف زدی حتما داستانیهبگذریم…ساعت ۴ همون روزدو ساعتی بود برگشته بودم از دانشگاه خونه و داشتم تلوزیون نگاه میکردم.داخل تلگرام شدمو مشغول چک کردن پیاما شدم و دیدم یه مخاطب ناشناس بهم پیام دادهوقتی اسمشو خوندم که نوشته آرمان،فهمیدم کیهپیامشو باز کردم،نگاهی به فایل انداختم،بی اندازه تکمیل بودولی واسه این که خیلی ضایع نباشهریختم فایل رو تو لپ تاپو چند تا چیزم خودم بهش اضافه کردمفایل رو برای آرمان فرستادم و ازش خواستم ببینم خوبه یا نه…بعد از چند دقیقه پیام داد-خیلی خوبه،کی باید تحویل بدیم؟+والا فکر کنم تا چارشنبه وقت داره-باشه،چارشنبه هم پس فرداس،میدیم میره+اوکی،فعلا خدافظ-خدانگهدارچارشنبه شد و وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی عجله ای نداشتم برای رسوندن اون تحقیق به دست استادموناولین کلاسو شرکت کردم و وقتی از کلاس اومدم بیرون دیدم آرمان به دیوار جلوی کلاس تکیه داده و سرش تو گوشیه.+سلام-سلام+بریم پیش استاد؟-بریمتوی مسیر خیلی خجالت زده بودمکلا یه راهروی نهایتا هشت متری بود که میخواستم طی کنمانگار هشت کیلو متر بودبالاخره رسیدیم و دوتایی رفتیم پیش استادنگاهی به تحقیقمون انداخت و فامیلیمون رو پرسید.+برای جفتتون بیست رد میکنم،خدافظما هم ازش تشکر کردیم و رفتیم-نیوشا،یعنی خانم صادقی+یواش،چرا خودتو اذیت میکنی،همون بگو نیوشا-یکم سخته،ولی باشه.نیوشا+بله-میگم امروز چند تا دیگه کلاس داری؟+یدونه-اگه تایمت آزاده،میشه من تورو یه کافی شاپ دعوت کنم؟برای چند ثانیه کلا گیج شدمنمیدونستم چی بگم…با خودم گفتم بیخیال،یه کافی شاپه دیگه،دل اینم نشکنم+باشه،ساعت دوازده من حاضرم-دوازده من دم درم،برو به کلاست برس،مزاحمت نمیشم دیگه+مراحمی،فعلا-فعلاتوی کلاس همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که جلوش چجوری رفتار کنمچی کار کنم که ازم زده نشهبا خودم گفتم خودم باشم،چرا خودمو تغییر بدم…یا ازم خوشش میاد یا نمیاد دیگهاصن مگه قراره ازم خوشش بیادفقط یه قرار خیلی سادستو همین فکر و خیال ساعت شد دوازده و طبق قولش همون جایی که گفته بود وایساده بودرفتم سمتشلبخندی تحویلم داد و گفت ماشینم یکم جلو ترهبریم؟منم گفتم بریمالآن که داشتم بهش دقت میکردم اگه لباساش سر تا پا مشکی نبود،اگه چهرش انقدر غمگین نبودواقعا آدم خوش استایل و جذابی بودیه ریش یه دست پر پشت که هر دختری رو جذب میکرد،صدای آروم و مردونه ای که انگار پر از بغض بود داشت دیوونم میکرد.وارد کافی شاپ شدیمبعد از سفارش مشغول حرف زدن شدیم:-خب از خودت بگو+خب من نیوشام(اینجا خندیدیم جفتمون) فقط یه خواهر دارم،اونم یه بچه داره و بیست و سه سالمه-صحیح،چه خوب+تو چی؟-منم آرمانم(بازم خندیدیم)یه خواهر دارم از خودم کوچیک تره،پونزده سالشه،یه برادرم دارم ازم بزرگ تره سی سالشه و ازدواج کرده+خودت چند سالته؟-بیست و چار+آرمان میشه یه سوال بپرسم،البته شاید خصوصی باشه-بپرس مهم نیست+اولین بار که دیدمت انگار کل غم دنیا تو نگاهت بود،البته هنوزم همینجوریه،یا مثلا چرا همیشه لباسات سر تا سر مشکیه؟-فکر نمیکردم واقعا این رفتارای من برای کسی مهم باشه…+اگه تو برای من یه دوست محسوب میشی خب حقیقتا مهمه-سلامت باشی،اگه غم دنیا تو نگاهمه،چون اندازه یه دنیا غم دارم،اگه لباسام همیشه مشکیه و همیشه ریش میذارم چون عذادار دو نفرم.نفسام به شماره افتاد،+آرمان ببخشید من واقعا منظوری نداشتم،یعنی چی عذادار دو نفری؟-پدر و مادرم،پارسال تو یه تصادف جفتشون مردندستمو بردم نزدیکش دستشدستشو تو دستم فشردم و به نگاهش که بیشتر از همیشه غم داشت نگاهش کردم+پاشو بریم آرمان،ببخشید اگه ناراحتت کردم-نه مهم نیست،بریمسوییچ ماشینشو داد بهم و گفت تو برو بشین من حساب کنم بیام.منم حرفشو گوش کردم و رفتم تو ماشینتمام بدنم عرق سرد کرده بودباورم نمیشد پدر و مادرش مرده باشنیعنی خواهرش با کی زندگی میکنهخودش چی کار میکنه؟!منبع درامدش چیه؟!نشست تو ماشین با یه حالتی گفت:-بپرس+چیو؟-اوضاع منو+ناراحت نمیشی؟-اصلا+خواهرت با کی زندگی میکنه؟-با من+دوتایی؟-آره+برادرت چی؟-باهاش ارتباط ندارم+چرا؟-بعد فوت پدر و مادرمون خیلی بهم ریخت،ارتباطشو با ما خیلی کم کرد+آرمان واقعا تو و خواهرت باهم تنها زندگی میکنین؟-آره+بعد میشه بپرسم کارت چیه؟-بیکار+خب یعنی چی؟بالاخره باید پول دربیاری که زندگی خودت و خواهرت بچرخه…-بابام و عموم باهم دفتر بساز بفروشی داشتناین اواخر خیلی کارشون گرفته بود،بعد فوت بابام عموم کلشو دست گرفت،به من میگه تو فقط درستو بخون،خرجمونو اون میده،البته نه که فکر کنی کلا جیره خور عمومم،خودمم بعضی وقتا میرم سر ساختمونا+آرمان واقعا نمیدونم چی بگم،انگار تو زندگیت واقعا خیلی سخته،قول میدم هر کاری از دستم در بیاد برات انجام بدم-مرسی از لطفت+میشه منو برسونی-حتما،مسیرو نشون بده…وقتی رسیدم خونه تمام بدنم داغ کرده بوددلم میخواست خالی شم رفتم تو حمومآب سردو رو خودم گرفتمانگاری حجم زیادی از گرما توی بدنم خوابید.(داستان از اینجا یک مقدار حالت سکسی طور تر به خودش میگیره،میدونم باید از اول اینجوری میگفتم،ولی شما ببخشین)دستمو روی کصم گذاشتم و به شدت هر چه تموم تر خود ارضایی میکردم و گه گاهی یه کوچولو خودمو انگشت میکردم.سرم داشت داغ میکرد،احساس میکردم دارم به جنون میرسممیخواستم زمینو گاز بگیرمکه توی همون لحظات آبم با فشار از کصم خارج شد و یه جیغ ریز کشیدمتمام و کمال تخلیه شده بودم،دلم نمیخواست از حموم بیام بیرون.بدنمو شستم و اومدم بیرونبا حوله روی تخت دراز کشیده بودمحالا دیگه خیلی آروم بودم…خیلی…خیلی…خیلی…بیش از حد آروم،از هر فکر سکسی تو ذهنم میومد انگاری بدم میومدیاد آرمان افتادم،گوشیمو نگاهی انداختمپیامی نبودرسمش بود یه تشکر میکردم ازشتوی تلگرام بهش پیام دادم بابت کار ظهرش ازش تشکر کردمخیلی زود جواب دادهمون شد که تقریبا سه ساعت باهاش چت کردماز اون شب بی دلیل با هم چت میکردیمخیلی زیادهر بار یا من یه بهونه ای برای چت کردن پیدا میکردمیا اوننمیتونستم منکر احساسم بشماگه کلمه عاشق یکم پیاز داغش زیاد باشهکلمه وابسته خیلی مناسب حس و حالم بودگذشت و گذشت و گذشت و شد اوایل اردیبهشت ماه سال نود و هشت.ترم قبلی چند روزی بود که تموم شده بود و واقعا خیلی خسته شده بودم.آرمان توی اینستا بهم پیام داد و گفت:-اگه بیکاری بیام دنبالت یه سر یه بیرون بریم+آرمان خدا رفتگانتو بیامرزه،پاشو همین الان بیاکه به یه گردش بعد از ترم به شدت نیاز دارم.-چشم،الان راه میفتم.لباس ساده و بهاری پوشیدم و رفتم سر کوچمون منتظر آرمان وایسادموقتی رسید و سوار شدم اصلا برام مهم نبود که قراره کجا ببرتمفقط دلم میخواست از این قفس نجاتم بده.رفتیم بام تهرانبا این که هوا روشن بود،بازم قشنگ بودقیافش یه جوری بود که انگار میخواد یه چیزی بهم بگه.-نیوشا+جانم؟-میخوام یه چیزی بهت بگم+بگو عزیزم-ببین من تا حالا واقعا هیچ دختری تو زندگیم نبوده،یعنی میتونم بگم تو اولیش بودی+خب-نمیدونم چجوری بگم.داشبورد ماشینو وا کرد و یه جعبه کادو پیچ شده دراورد-ببین نیوشا،من خیلی بهت وابسته شدم،ازت میخوام این کادو رو از من قبول کنی و برای خودم بشی،قبول میکنیقلبم داشت هزار بار در ثانیه میتپیددلم میخواست بپرم تو بغلش+قبول میکنم،معلومه که قبول میکنم،با تمام وجود قبول میکنم.-عزیزمی…بی دلیل رفتم تو بغلشدوست نداشتم ولش کنمآرمان کی بود؟!از کجا اومده بود؟!انگار ساخته بودنش برای من،دقیقا همونی بود که میخواستمشانگار واقعا جفت من بود-نیوشا+جانم عزیزم؟-ولم کن دیگه خانومم،کمرم داره میشکنه.وقتی بهم گفت خانومم دلم براش رفتکاش میشد با فامیلی خودش صدام کنهبه شوخی بهم بگه خانوم حسینی+آرمان-جانم؟+به یه شرط ولت میکنم-بگو عزیزم+بهم بگو خانم حسینی-آخی،عزیزکم،خانم حسینی میشه ولم کنی؟وقتی دستمو از دور کمرش وا کردم و اومدم عقب و چشمم به اون چشمای قشنگش افتاد دلم خواست دوباره بغلش کنم،ولی شرط گذاشته بودم باهاش بالاخره.-برسونمت خونه؟+من نمیخوام از پیش تو برم…-پس بشین تا چند جا ببرمت+باوشهرفتیم تهرانپارسجلوی یه ساختمون نیمه کاره نگه داشت+اینجا کجاست؟-صبر داشته باش خانم حسینینگاهی لوس و اخمگین طور بهش انداختمانشگت اشارشو زد نوک دماغم و گفت پیاده شووارد ساختمون شدیمبا نگهبان اون جا آرمان سلام علیک کرددوتا از این کلاه نارنجیا که مهندسا سرشون میذارن گرفت و یکیشو گذاشت سر من و گفت بفرما خانم حسینی مهندس.وقتی اینجوری باهام حرف میزد دلم میخواست همونجا براش بمیرم.چند طبقه رفتیم بالا و دیدیم یه مرد نسبتا پیر و جا افتاده داره به یه کارگر با عصبانیت میگه فلان کارو بکن فلان کارو نکن که تا چشمش به آرمان افتاد یه آهی کشید.بلافاصله آرمان دست منو گرفت تو دستشمرده اومد طرفمون و دسشتو گرفت طرف آرمان و گفت:#چقدر بهت بگم نیا سر ساختمونا،همون بشین درستو بخون،بابا لا مصب تو دست من امانتی-اومدم یه موقع نخوای پول مول مارو بالاکش کنی(با حالت خنده)#آرمان آدم با عموش اینجوری صحبت میکنه؟-عمو دارم باهات شوخی میکنم،بعد عمری یه سر بهت زدیما+سلام#سلام دخترم،حالت خوبه؟+ممنون سلامت باشین،من نیوشام هم دانشگاهی آرمان#به به،سلامت باشی دخترم،من حسینیم عموی آرمان+خیلی خوشبختم-منم که این وسط خیارم#آرمان عمو،برو از اینجا،صبح یه یه آجر اتفاقی افتاد بخدا میترسم یه اتفاقی یهو بیفته،برو خونه،جمعه هم با میترا بیاین خونه ما.-باشه عمو،خدافظ#برو پسرم،خدا پشت و پناهت+آقای حسینی خدافظ#خدافظ دخترم،برین به سلامتاز این که آرمان لای اون همه آدم دست منو گرفته بود خیلی حس خوبی داشتمدلم میخواست همونجا از گونش بوسش کنمرفتیم تو ماشین و گفت میخوای بیایی خونه ما؟حسابی جا خوردم و گفتم:+چی؟-مگه همیشه دوست نداشتی خواهر منو ببینی؟+چرا،ولی نه این که بیام خونتون مزاحمت بشم-مراحمی+باشه بریمگوشیشو دراورد و تلفن زد به خواهرش و گفت من با یکی از دوستام دارم میام خونه،یکم خونرو مرتب کن تا بیایمقطع کرد و راه افتادیمتمام مسیر داشتم به این فکر میکردم که میترا چه شکلیهیا مثلا خوش اخلاقه یا نه؟!..رسیدیم دم خونشونو رفتیم بالاروم نمیشد از در برم تو.بالاخره بزور بردتم تو و اولین صحنه ای که دیدم یه دختر با چادر که پای گاز وایساده و داره اشپزی میکنه و وقتی نگاهش به من افتاد کلی جا خورد و اومد نزدیکمچادرشو انداخت رو گردنش و گفت:-شما نیوشایی؟+آره عزیزم-داداشم خیلی از شما به من گفته+الهی دورت بگردم عزیزم که انقدر نازی،عشقمبغلش کردم و اونم بغلم کرد و چند ثانیه ای تو بغلم نگهش داشتموقتی ولش کردم کف دستامو رو صورتش گذاشتمدندونای خرگوشی و نازش افتاد بیرون+خیلی خوشحال شدم دیدمت میترای عزیزم-منم همینطور آبجی جونمرفتم سمت ارمانو خواستم که برسونتماونم گفت وایسا غذا بخور بعدش میرسونمتتو خونشون یه گشتی زدمرفتم تو اتاق آرمانیه اتاق حسابی مرتب با محیط تاریکبا یدونه تلوزیون و کامپیتور و از این دستگاه های بازی و تخت و صندلی چرخ داربه نظرم آرمان خیلی تو این جا بهش خوش میگذره.یکی صدام کرد!-آبجی نیوشا+جانم عزیزم-میخوای اتاق منو هم ببینی؟+آره عزیزم حتمااتاق نیوشا یه اتاق تمام صورتی بودتخت و کاعذ دیواری و پرده و هزار تا چیز صورتی دیگهیه اتاق دیگه هم بود که تا خواستم برم سمتش آرمان صدام کرد با یه لحن عجیب گفت نیوشا اون اتاق نه لطفامنم اهمیتی ندادم،حتما اتاق پدر و مادرش بود.خلاصه اون روز گذشتمن هر روز به آرمان وابسته تر میشدم و بیشتر عاشقش میشدم.به روم نمیاورد،ولی من زندگیشو عوض کرده بودمدیگه لباس مشکی نمیپوشید خیلیچهره و صدای غمگینشم به فراموشی سپرده بودشهریور ماه سال نود و هشت بود و یه شب که داشتم با آرمان چت میکردم این موضوع پیش اومد:-نیوشا+جانم عشقم؟-جانت بی بلا،یه چیزی میخوام بگم+بگو نفسم-دورت بگردم خانومی،اگه بهت بگم میخوام بیام خواستگاریت،نظرت چیه؟+الآن داری جدی میگی؟-من دیگه بیست و پنج سالم شده،بالاخره که باید ازدواج کنم+تو جدی نمیگی،میخوای منو مسخره کنی-اتفاقا الان در جدی ترین حالتم+حله،هفته دیگه بیا-با بابات هماهنگ کن،آرمان نیستم نیام+آرمان،سه روز دیگه با بابام صحبت میکنم،قول میدی بیایی؟-قول میدم عزیزم+میشه من برم بخوابم آرمان،خیلی خستم-آره عشقم،شبت بخیر نفس+شب تو هم بخیر خوشگل پسر.یعنی چی؟!چرا انقدر یهوییوقتی رفتم با بابام راجع به آرمان صحبت کردمگفت الان نمیتونم هیچ نظری بدم،ولی یه کم زوده برات الان ازدواجوقتی گفتم پدر و مادرش فوت شدن،گفت این بچه تورو خوشبخت میکنه،چون بدون پشتوانه زندگی کردن رو یاد گرفتهخلاصه روز موعود فرا رسید و آرمان و خانواده عموشو و خواهرشو برادرشو و زن داداشش اومده بودنحقیقتا اولین باری بود که داشتم برادر و زن داداششو میدیدموقتی با چایی از آشپز خونه اومدم بیرون و قیافه آرمان رو دیدماحساس میکردم میخواد از خجالت آب شه بره تو زمینفقط داشت زمینو نگاه میکردخیلی اضطراب داشتچایی رو با لرزش دستاش برداشت و حتی روش نشد بهم نگاه کنهمنم بعد پخش کردن چایی ها نشستم رو مبل گوشامو به صحبت بزرگ ترا سپردم(چون اینجا تعداد افراد زیاده نمیتونم از مثبت و منفی برای افراد استفاده کنم،برای همین مستقیم اسمشونو مینویسم)بابام:خب کار آقا آرمان چیه؟عموی آرمان:من و برادرم با هم دیگه یه دفتر بساز بفروشی داشتیم،انشاالله همیشه خانوادتون کنار هم باشن،از وقتی که برادرم و زن داداشم تو تصادف عمرشونو دادن به شمابابام:خدا بیامرزتشونعموی آرمان:سلامت باشین،از اون موقع کارو من گرفتم دستم،آرمان خیلی مشتاق بود بیاد کنار دستم،ولی خب من گفتم همون به درس و دانشگاهش برسه،کارشناسی ارشدشو که گرفت میارمش پیش خودم،حالا ایشالا دیگه امسال کارشناسیشو میگیره میبرمش سر کاربابام:یعنی خرج آقا آرمانو تو این مدت شما میدادین؟عموی آرمان:نه همش من،آرمان رشتش کامپیوتره،والا من خیلی سر در نمیارم،ولی برنامه نویسی بلده،یه درامدی هم از اون راه در میارهیعنی اگه تنها زندگی کنه میتونه خرج خودشو دراره،ولی خانواده رو نه.نگاهی به آرمان با اخم انداختم که چرا تا حالا این موضوعو بهم نگفته،اونم فقط یه لبخند ریز زدبابام:آقا آرمان با کی زندگی میکنه؟عموی آرمان:با خواهرش میترا،ولی ما خیلی هواشونو داریم،زیاد میریم بهشون سر میزنیمخانومم معمولا میره پیششون،پسرم میره بهشون سر میزنه،حواسمون بهشون هستبابام:ایشالا همیشه سایتون بالا سرشون باشه،فقط یه مشکلی هستعموی آرمان:سلامت باشین،بفرمایین؟بابام:تکلیف خواهر آقا آرمان چی میشه؟عموی آرمان:والا هرچی شما دستور بدین،ولی میترا باید باهاشون زندگی کنه،بالاخره یه بچه شونزده ساله نمیتونه تنها زندگی کنه،خونه ما هم که بعید میدونم میترا جان قبول کنه،ولی باز اگه عروس خانم راضی نباشن،تو طبقه ای که آرمان و خواهرش زندگی میکنن،واحد روبرویی هم مال خودمونه،میترا رو منتقل میکنیم اونجابابام:آقای حسینی،بچه ها خودشون توافق میکنن سر این موضوع،ولی همون میترا با خودشون زندگی کنه،بالاخره بچه اذیت میشه تو این سن تنها،اگه نیوشا مشکل نداشته باشه،هیچ مشکلی نیست فقط آقا آرمانآرمان:بله آقای صادقی؟بابام:آرمان جان،شما هم جای پسر منعموی آرمان:غلام شماست این چه حرفیهبابام:اختیار دارین،آرمان جان،من از ده سالگی بدون پدر بزرگ شدم،شما هم پدر و مادرتون فوت شدن،میدونم چقدر زندگی بدون پدر و مادر سخته،ولی شما با همه سختی هاش زندگی کردی،یعنی شما ثابت کردی مرد روزای سخت هستی،مرد باش و پای دختر من وایساآرمان:چشم آقای صادقی،قول میدمعموی آرمان:پس آقای صادقی اگه اجازه بدین تا یک یا دو هفته دیگه ما برای این عروس دوماد یه نامزدی برگذار کنیم.بابام:اجازه ما هم دست شماست،به امید خداوقتی رفتن منتظر این بودم بابام شروع کنه باهام خط و نشون هاشو بکشهولی تنها جمله ای که گفت این بود که بچه خوبیه،ایشالا خوشبخت شی.بعد از یک هفته که نامزدی رو برگذار کردیم دیگه رفت و آمدمون خیلی زیاد شده بودپسر عموم شده بود رفیق آرمان،حسابی با هم خوش میگذروندنبابامم خیلی از آرمان خوشش اومده بود،طوری که شوهر خواهرمو اصلا تحویل نمیگرفتمحو ادب و شخصیت آرمان شده بود،خدایی خیلی از شوهر خواهرم آرمان سر تر بود…بگذریمدی ماه همون سال که ترم دانشگاه تموم شده بود آرمان یه پیشنهاد سفر دادمنم چون میدونستم بابام احتمالا قبول نکنه گفتم خبرشو بهت میدم.وقتی به بابام گفتم،گفت هر آدمی رو خواستی بشناسی باهاش سفر کن،دوتایی برین،هیچ کس رو نبرین با خودتون،فقط بابا جان،حسابی مراقب باشمنظورشو از این مراقب باش کاملا میفهمیدمولی مخالف رابطه تو دوران نامزدی نبودمهر چند قرار بود دیگه توی اردیبهشت سال نود و نه عروسی کنیم که بخاطر کرونا کنسل کردیم و بدون عروسی رفتیم سر خونه زندگیمون.ساعت حدودا نه صبح بود،قرار بود بریم کیشماشین آرمانو از سر کوچه که دیدم حسابی ذوق زده شدمسوار شدیم و رفتیم سمت فرودگاه.خلاصه رسیدیم و شب اول که حسابی خسته بودیم و خوابیدیمشب دوم یه کم رفتیم خرید و وقتی برگشتیم من یه لباس خواب نازک و لختی پوشیدم رو تخت دراز کشیدمآرمانم با فاصله از من دراز کشید.بدنم مثل اون روز شده بود که حسابی داغ کرده بودماز پشت بغلش کردم و پشت گردنشو بوس کردمانگار میخواست یه چیزی بگه ولی روش نمیشد-نیوشا+جانم؟-تو دوست داری اولین رابطمون کی باشه؟+اگه راستشو بخوای من با رابطه قبل عروسی مشکلی ندارمبرگشت رو بهم نگاهی بهم انداخت و گفت:-جدا؟+آره-یعنی اگه من اوکی باشم تو اوکیی؟+آره-کجا انجامش بدیم؟+حموم خوبه؟-مطئنی نیوشا؟+آره،من تورو خیلی دوست دارم-منم دوست دارم عزیزم.قرار شد اول من برم توی حموماوکی که شدم بگم آرمان بیادوقتی این آب داغ روی تنم ریخت،به حشری ترین نقطه ممکنه رسیدمبه کص و کونم یه مقدار صابون کشیدم تا خیلی کثیف نباشهآرمانو صدا کردم و رومو کردم طرف دیوارصدای وا شدن در حموم وحشت به تنم انداختپشتم کاملا لخت رو به طرف یه مرد بودیواش یواش اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام.وقتی دستش با بدنم تماس پیدا کرد،همه چی از یادم رفتوقت حس زیاد حشری بودن توم موج میزدکیرشو از روی شرت به کونم نزدیک کردسرمو تکیه دادم به سینشقدش واقعا خیلی از من بلند تر بودحداقل یه سر و گردنآروم سرشو برد سمت گردنم و آروم گردنمو میک میزددستاش رفت سینه هامآروم گفتم آرمان سینه هامو محکم فشار بدهشدت قدرت دستش روی سینه هام خیلی بیشتر شدخیلی داشتم لذت میبردمبرگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم-الهی فدات بشم،خوشگل خودم+آرمان؟-جان دلم عزیزم؟+میشه مثل روزای اول خانم حسینی صدام کنی؟-خانم حسینی،میذاری لباتو ببوسم؟اینو که گفت رو پنجه بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لباشبه خودم جرعت دادم و آروم دستمو بردم روی کیرششرتش خیس بود بخاطر آب دوشکمی کیرشو از روی شرت مالیدم و دستمو انداختم رو خط کش شرتش و کشیدم پایینکیرش از تصورات من یکم کلفت تر بودشایدم یکم دراز تروقتی لباشو از رو لبام برداشت انتظار داشتم ازم درخواست ساک زدن بکنهولی برگردوندتم سمت دیوارکمرمو خم کرد و کونمو گرفت سمتشخودمم وقتی فهمیدم دیگه میخواد برو رو کار یه کم بیشتر باسنمو سمتش کردمکونمو یه کم نوازش کرد که میخواستم دیگه به اوج جنون برسم.کونمو گرفت زیر دوش و کمی کصم رو مالیدکیرشو گرفت دستشو گذاشت رو کصم-آماده ای نیوشا؟+آره،مراقبم باش مرد من…کیرشو یه ضرب فشار داد توانتظار درد بیشتری داشتم،ولی فقط یه چیزی رو تو خودم احساس کردمسوزشکیرشو یکم عقب جلو کرد و منم از درد داشتم به خودم میپیچیدم و چشمام و بسته بودم-اگه اذیت میشی درارم+آره دراروقتی کیرشو کشید بیرون با دیدن خونی که داره ازم میریزه خیلی حس بدی بهم دست داددیگه کسی نمیتونست بهم بگه دختردیگه زن بودم…حس عجیبی داشت واقعا.+آرمان شروع کن دوباره،فقط اول آرومکیرشو دوباره گذاشت دم کصم و آروم تر فرو کرد این بارچند تا تلمبه آروم زد و بعدش تند کرد کارشوسینه هامو گرفته بود تو دستش و منم واقعا دیگه داشتم از رابطه لذت میبردمبرگشتم سمتش و گفتم:+میشه پوزیشن رو عوض کنیم؟-چجوری مثلا؟+تو بخواب رو زمین،من بشینم روت-باشهدراز کشید رو زمین و من نشستم رو کیرششروع کردم خودمو بالا پایین کردنیکم ناله کردمولی ناله هام از حس لذت بیش از حد بود+آرمان؟-جانم نفس+میخوام آتیش بگیرم آرمان،نوک سینه هامو گاز بگیردر همون حالت که خوابیده بود،کمرشو بلند کردو یه سینمو گرفت تو دستش و نوک سینمو گاز گرفتدستمو بردم نزدیک کصم و شروع کردم خود ارضایی کردن که بلافاصله آرمان پوزشیون عوض کردرفتیم پوزیشن داگ استایل،خیلی زانوم داشت اذیت میشدرو کاشی حموم،خیلی درد داشت ولی تحمل کردمبعد از چند تا تلمبه احساس کردم دارم ارضا میشمبه ارمان گفتم بکشه بیرون کیرشوتا کشید بیرون من مشغول خود ارضایی شدم که فکر میکنم لذت بخش ترین ارضا شدن عمرمو تجربه کردم.آرمان چهرش خیلی عصبی شده بوداین سری کیرشو یهو کرد توی کصمموهامو با تموم قدرت داشت میکشیدمنم وحشی شده بودم دندونامو به هم دیگه فشار میدادماز درد گرفتن گردنم بخاطر کشیده شده موهام داشتم لذت میبردم+آرمان محکم تر آرمان،آرمان میخوام زیر کیرت بمیرم لعتی،ترخدا بهم چک سکسی بزنصدای برخورد دست آرمان با کونم بهم حس خوبی میدادکه یهو آرمان موهامو ول کرد و با ساعدش دستشو انداخت دور گردنم و شروع کردن خود ارضایی کردن روی کونمآب داغ زیادی رو روی کمر و کونم احساس کردمبلا فاصله آرمان بلند شد رفتولی من ولو شده بودم کف حموم.خودمو جمع و جور کردمو لباس مباسمو پوشیدم و رفتم سمت تختیکمی درد داشتم.آرمانم پشت به من رو تخت دراز کشیده بوددستامو دورش حلقه کردم+دوست دارم مرد من-منم دوست دارم خانومم…مرسی از چشماتون که این داستان رو دید و مرسی از دلاتون که تو خودش خوندنوشته: نیوشا