دستام رو باز کردم و بهش اشاره کردم که با ذوق دویید و توی بغلم اومد.دستای کوچولوش رو انداخت دوره گردنم و پاهاشو دوره کمرم سفت کرد ،محکم بهم چسبیده بود.منم دستام رو پشت کمرش گذاشتم و بغلش کردم.یه نیم تنه بنفش تنش بود و یه شرت توریِ زرشکی،پوست سفیدش تو این لباسا انگار داشت بهم میگفت بیاا لمسم کن من مال توام…دست راستمو آروم از پایین روی خط کصش می کشیدم و همزمان ازش پرسیدم:_دختر بابا خوبه؟_بهله خوفماروم اروم قدم برداشتم سمت ِ دیوار .از اینکه دستمالیش میکردم خوشش میومد و دستاش داشت از دور گردنم باز میشد که چسبوندمش به دیوار._گیر افتادی بین دیوار و ددی؟_ددییییی_جونِ ددیو همزمان کصشو تو مشتم فشردم.حالت صورتشو تو اینجور موقع ها دوست داشتم،اون چشمای قشنگش خمار میشد و اون لبای صورتیش نیمه باز،تندتر از همیشه هوا رو میبلعید.نفس نفس میزد،کص کوچولوش توی مشت مردونم نبض میزد._عاااااه_جون،بابایی؟_بلـه ، اااه ددی؟خندم گرفته بود،نمیتونست خودشو کنترل کنه و حسابی تحریک شده بود._ کصِ کوچولوی دخترم واسه کی انقد خیس کرده؟سرشو انداخت پایین.سرمو نزدیک صورتش بردم و کنار گوشش اروم زمزمه کردم_مگه قرار نشد دخترِ بابایی دیگه خجالت نکشه؟ته ریشِ زبرم به پوست لطیفش برخورد میکرد.دخترم قلقلکش میومدآروم گفت_چشم_آفرین،حالا بگو به بابایی، واسه کی انقد خیسه ؟ هوم؟نفس نفس میزد_واسه تو_چی واسه من؟_همه چیِ من مال شماست_دستم کجاته بابایی؟دوبار سکوت کرد،این خجالتش گاهی وقتا شیرین بود ولی بعضی اوقات بد عصبیم میکرداز بین پاش ویشگونِ محکمی گرفتم_هیییییییین_وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن_ببخشین_میدونم باهات چیکار کنم…بردمش و پرتش کردم روی تختدستاشو بستم بالا سرش و پاهاشو باز کردم.خیمه زدم روش. سرشو چرخوند سمت پنجرهدستمو بردم رو کصش و ضربه زدماز جاش پرید و برگشت سمت ِ من_تو چشمام نگاه کن.نگاهش خجالتی بود و گونه هاش از خجالت رنگ گرفته بود.با دستم کصشو میمالیدم و زل زده بودم چشماشیکی از انگشتامو واردش کردم و تند تند تکونش میدادم_عاااه_جووون_عوووف ددییییبدنش شروع کرد به لرزیدن_توله ی حشریِ من چی میخواد ؟_عاااه ددی من…_تو چی؟_ددیییی،لطفااااااانگشتمو ناگهانی بیرون کشیدم و دوباره یه ضربه رو کصش._ددییییی نـــــــهاز رو تخت بلند شدم.قیافه دلبرکم دیدنی بود._حالا تنبیه ات اینه که تا شب تو همین وضعیت بمونی._ددیی خواهششش_دیگه دیر شده_ددی دیگه تکرار نمیشههههه_نوچنوچنوچویبراتور و با درجه خیلی کم گذاشتم رو کصششروع کرد پاهاشو تکون دادن_اوه خوب شد یادم انداختیچشماشو بست و زیر لب به خودش لعنت میفرستادخندیدم و درجه ویبراتور و بالاتر بردم._دوباره نبینم به دلبرِ من چیزی بگیا_بدجنسدر اتاق و باز گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه_نوچ نوچ نوچ ببین دخترم یه چایی ام دم نکرده واسه باباییش…به غلط کردن افتاده بودمنم تو آشپزخونه میخندیدم_ددی بخدا چاییآ تموم شده بووودمیدونستم ولی میخواستم اذیتش کنممگه نه اینکه ادم کسایی رو که دوس داره بیشتر اذیت میکنه؟کوچولوی دوست داشتنی …نوشته: Little_Pinky
2