15 آبان 1398 بود … طبق معمول با چندتا از رفیقای مدرسه داشتیم از مدرسه برمیگشتیم … تو راه خونه چندین مدرسه دیگه وجود داشت که یکی از اینا مدرسه دخترونه بود ، مثل همیشه رفیقام شروع کردن به تیکه انداختن و چرت و پرت گفتن ولی اتفاقی که امروز افتاد باعث شد تا امروز حسابش از بقیه روزها جدا بشه …4 ماه بعد …تلفن زنگ میزنه+الو_سلام عزیزم+سلام چطوری؟_خوبم تو خوبی؟+آره_سورین خیلی دلم برات تنگ شده+خودت که میدونی کرونا اومده نمیشه همو ببینیم_ولی همین 2 ساعت پیش با دوستات تو خیابون دیدمت 😑+احتمالا خطای دید بوده_نخیر خودت بودی+شاید_و ادامه مکالمه … تا 27 دقیقه+راستی ، فردا ساعت 6_فردا ساعت 6 کجا؟+بهت خبر میدم (تلفن رو قطع کردم)21 ساعت بعد …خب دو ساعت دیگه ساعت میشه 6 بهتره بهش بگم کجا بیاد+تماس میگیرد … بوق بوق_سلام عزیزم خوبی؟+سلام خوبم تو چطوری؟_خوبم ، نمیخوای بگی کجا همو میبینیم؟+پارک فلان_کجا هست؟+یکم دوره ، با اسنپ بیا_باشه ، راستی …+کاری نداری خدافظ (تلفن رو قطع کردم)خب کی حال داره تا پارک بره تنهایی؟ بزار زنگ بزنم به بچه ها اکیپی بریم …پارک فلان ساعت 6_الو سورین کجایی؟+تو کجایی؟_پیش فلان تابلو تو خیابون فلان هنوز نیومدم تو پارک+باشه صبر کن میامبچه ها من میرم دنبالش بیارمش شما ها عشق کنیدرفتم دنبالش و باهم برگشتیم پیش بچه ها_با اخم برگشت سمت من و روی پنجه پاهاش وایستاد تا قدش برسه و آروم در گوشم گفت : فکر میکردم قراره خودمون 2 نفر باشیم+اشکالی نداره … بچه ها شما برید پارک رو بگردید جاهای قشنگشو ببینید ماهم اینجا میشینیم حسرت میخوریم😂*اوکیه داداش شما راحت باشید ما هم میریم دنبال نخود سیاه+کمی بعد از رفتن بچه ها : بشین_بعد از نشستن روی نیمکت : دلم برات خیلی تنگ شده بود کاش پارک خلوت تر بود+ماسکمو کشیدم زیر چونم : یادته 4 ماه پیش رو؟_ماسکشو کشید پایین : آره ، خوب یادمه …با دستم پشت گردنشو گرفتم و صورتشو کشیدم جلو … ادامه حرفشو با گذاشتن لبام رو لباش خوردبا ولع لبای همو میخوردیم … طعم خوب لباشو با صدتا آیس پک نمیشد عوض کرد… چرخوندن زبونامون تو دهن هم و برخورد زبونامون بهم حس خوبی داشت … لذت اون لحظه وقتی چند برابر میشه که طرف مقابلت کسی باشه که دوستش داری ، کسی که یه خار تو پاش بره جونت در میاد… بعد از گذشتن حدود 2 دقیقه سرمو کشیدم عقب و گفتم بستهبا چشمای خمارش نگاهم کرد ، از چشماش معلوم بود که بازم میخواد ولی اونجا جاش نبود … ترکیب معصومیت و شهوت و خواهش تو چشماش باهم آمیخته شده بودن … این طرز نگاهش کم کم داشت دلمو میلرزوند که کوتاه بیام که ناگهان صدای نوتیفکشن گوشیم درومد … یه پیام بود از طرف رفیقم " ما اصلا ندیدیم شما چیکار میکردید با خیال راحت ادامه بدید " با خوندن پیامش ناخودآگاه سرمو به اطراف چرخوندم ببینم اینا از کجا دارن زاغ سیاه مارو چوب میزنن …_با صدای گرفته و آروم با کمی لرزش : دنبال چی میگردی؟+پهباد جاسوسی_با لبخند : منظورت بچه هان؟+آره ، خوشم میاد تیزیدو ساعت و 45 دقیقه بعد+پاشو بریم_پس بچه ها چی؟+نگران نباش قطع به یقین دارن مارو میبینن ، خودشون میان که باهم بریمدستشو گرفتم تو دستم قفل کردم و راه افتادیمبعد از گذشت چند ثانیه جلومون سبز شدن ، آیدا دوست آرمین با حالت ناز و یه لبخند شیطنت آمیز رو به من گفت جایی تشریف میبردین؟_بمن نگاه کرد ببینه چیمیگم+آرهآیدا : کجا؟+با یه پوزخند : هیچوقت نمیفهمی+خب بچه ها بریم خونه ، کوپن عشق من داره تموم میشهبا این حرفم لپاش شد به سرخی گوجه فرهنگی و با یه لبخند ملیح سرشو چرخوند سمت من و بمن نگاه کردبچه ها : اووووو لپاشو نگاه چه گل انداخته و دخترا شروع کردن به دست انداختنش که با چشم غره من بیخیال ماجرا شدن و راه افتادیم که از پارک خرج شیم تو راه دخترا هنوزم ریز ریز میخندیدن وبهش نگاه میکردن ماشالله پسرامونم که از دخترا خاله زنک تر …+آرمین_جونم داداش+یه اسنپ واسه فلان جا بگیر_باشهبچه ها شروع کردن به صحبت با هم و همچنان دستای ما دوتا بهم قفل بود و داشتیم با نگاهامون با حرف میزدیم … جایی که دل حرف میزنه نباید با زبون پرید وسطش … عشق و محبت تو چشمای هر دومون جولان میدادن و تنها چیزی که این وسط درست نبود …آرمین : داداش اسنپ داره میاد+چقدر شده کرایش؟آرمین : 16 هزار و پونصدماشین اومد ، قفل دستامونو باز کردم و رفت سمت ماشین و گفتم اسنپ؟ راننده گفت آره … کرایشو حساب کردم گفتم صبر کن برگشتم سمتشو اشاره کردم بیاد …وقتی که رسید گفت : چرا اسنپ منو حساب کردی خودم داشتم+اشکالی نداره حالا تو به کوچولویی خودت ببخش_خندید و یه مشت آروم به بازوم زد و گفت خدافظ+مواظب خودت باش_در ماشینو باز کرد و موقع نشستن گفت : چشم تو هم مواظب خودت باش و درو بست … لبخند قشنگی روی صورت دلنشینش نقش بسته بود و داشت بمن نگاه میکرد … قفل نگاهمون بهم وقتی پاره شد که راننده راه افتاد به سمت مقصدی که من براش تعیین کرده بودمآرمین : داداش نمیای بریم؟ ماشینه دیگه تو دیدرس نیستا +الان میامرفتم اونور خیابون پیش بچه ها با هم خداحافظی کردیم و هرکسی با دوست دخترش رفت به یه سمتی و من و آرمین و آیدا موندیم …آرمین 20 سالش بود و ماشین پدرش دستش بود نشستیم تو ماشین آیدا عقب نشست… راه افتادیم به سمت خونه آیدا که پیادش کنیم آیدا هم از لحظه نسشتن شروع که به حرف زدن … منو آرمین یه نگاه به هم کردیم و آرمین و سرمونو تکون دادیم ، آیدا که این صحنه رو دید با ناز و ناراحتی گفت اصلا من دیگه حرف نمیزنم باهاتون قهرم من گفتم آخیش آیدا از پشت به شوخی به نیشگون ریز ازم گرفت و گفت لیاقت ندارین باهاتون حرف بزنمآرمین بیچاره هم شروع کرد به ناز کشیدن و معذرت خواهیبعد از 10 دقیقه رسیدیم نزدیک خونه آیدا و پیادش کردیم … البته که تو این 10 دقیقه آرمین قشنگ از دلش دراورد و نازشو کشید ، بخاطر قهر خانوم خانوما آرمین آب هویج هم خرید برامونبعد از پیاده کردن آیدا ما هنوز وایستاده بودیم منتظر خبر رسیدن خانوم خانوما که راه بیوفتیم …ضبط ماشین رو خاموش کردم و یه پوف عمیق کشیدمآرمین : داداش داشتیم گوش میدادیما+بیخیال حوصله ندارمآرمین با خنده: جدی جدی عاشق شدی ؟ادامه...نوشته: ملقّب به سورین
2