سال ۱۳۸۲ وقتی که ۱۷سالم بوددم اموزشگام یه پسری که بد نبود ظاهرش منو دید یه پراید مشکی داشت نگه داشت منو سوار کردیکم چرخیدیم سر ظهر رود گفت ناهار میخرم بریم خونه خواهرم بخوریم منم مثه خنگا قبول کردم ، هیچی رفتیم .ناهار رو خوردیمامدیکم با من ور رفتلبامو خوردو گردنم و همینجوری داشت منو میلیسیدیواش یواش منو لخت کرد رو تخت خواهرش برد .شروع کرد منو خوردنمنم اون موقع خیلی خوب بودم .هیکلم خوب بود ، خلاصه منو برد و رو تخت حسابی خوردیواش یواش خودش لخت شد و شروع کرد خودشو مالوندن به من.کیرشو میمالید رو کوسم و بازی میداد مبگفتم نکن میگفت حواسم هست .، یکم کرد تو دهنم و منم براش لیس میزدم میگفت به شرط این که کاری نداشته باشی به کوسم ، میگفت کاری ندارم یکم میزارم لاش .خلاصه خیلی کیرش بزرگ بود ، دهنم درد گرفته بود.اورد کزرشو میمالید به کوسممنم خوشم می اومد امامیترسیدم ، همینطور که اروم تروم میمالید کیرشو لای کوسم ، نگم براتون که ۱لحظه دنیا ررام تیره و تار شد.کیر بیصاحبشو فرو کرد تو کوسم.یه دادی و زدم و گریه و شیونگفتم بدبختم کردی چرا اینجور کردی گفت کاری نکردم .بزور بلندش کردم از روم کیرشو دراورد دید کیرش و کوس من و ملافه غرق خونه .تازه فهمید چه کاری کرده .گفت فک کردم دروغ میگی باکره ای و خودشو زد و من گریهنگم دیگه چه احوال بدی بودیکم حالم بهت شد پاشدم تا میتونستم زدمش اونم هیچی نمیگفت.میگفت ببخشید اما هیچ کاری نمیشد کرد.خلاصه پاشد یکم ارومم کرد بغلم کرد گفت خودم میبرمت دکتر بدوزی و خلاصهجمع و جور کرد و لباس پوشیدیم اومدیم منو برسونه.موبایل نداشتم اون زمان گفت فردا ۱۱صب همونجا باش که همو دیدیم بعد گفتم اگه نیای من چه بکنم .تو ماشین یه قران داشت دراورد دستشو گذاشت روش گفت قسم میخورم بیام و ببرمت بدوزی بعدم خودم میام میگیرمت. منم اعتماد کردم و رفتم خونه وای که چه شبی بود. ساعت ۷شب زنگ زدن خونمون که داییم فوت کرده. هر چی خودم رو کشتم که من نیام تشیع جنازه مادرم قبول نکرد و منو بزور برد ، منم نتونستم برم سر قرار و برای همیشه اون پسر رو از دست دادم و دیگه ندیدمش.اینجوری شد که منم بی پرده شدم و بعد از چند وقت شروع کردم کوس دادنالان ۱۷ساله که کوس میدم و هر دفعه یاد اون روز که نشد برم می افتم.نوشته: نگار