داشتم به ساعت نگاه میکردمسه ساعتی بود علاف شده بودم و گرمم شده بود و حسابی عرق کرده بودم.آرایشگر یه نگاهی بهم کرد و گفت عزیزم کار شینیونت تموم شدمیتونی بری…بلند شدم و از ارایشگاه رفتم بیرونباد سرد زمستونی عرق روی تنمو خشک کرد،خیلی حس خوبی داشت…ساعت تقریبا یازده صبح بود سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونهتقریبا پونزده نفر آدم خونمون بودهمه واسه عروسی دختر خالم از شهرستان و گوشه کنار اومده بودن تهرانمنم تا رسیدم رفتم حموم و از سر به پایینمو یه آب گرفتم و اومدم بیرون.حاضر شدم و راه افتادیمخیلی خوشحال بودم،کسی که جای خواهرم بود داشت ازدواج میکرد…قول داده بود اگه بچه دار بشه بهش یاد بده منو خاله ندا صدا کنن…بگذریمچند ساعتی از عروسی گذشته بودمنم داشتم با پسر داییم و زنش میرقصیدم.گوشیمم گذاشته بودم رو ویبره و دستم گرفته بودم که اگه کسی زنگ زد متوجه شم.همین اتفاق افتاد و از تالار زدم بیروندوستم نوشین بود و داشت از این فضولی های دخترونه میکرد…که آره عروسی چه خبر و میوه هاشون چیه و شام قراره چی بدن و از این حرفاهوا سرد بود و قدم قدم تا پارکینگ تالار رفتم…تلفنمو که قطع کردم یه ماشین شاسی مشکی اومد و دقیقا جلوی من پارک کردیه پسر با کت شلوار همرنگ ماشینش از ماشین پیاده شد و از صندلی عقب یه جعبه کادو کوچیک دراورد،یه پاکت پولم گذاشت رو جعبه و رفت طرف سالناین وسط من بودم که رو قیافه آشناش قفلی زده بودمبیشتر از هرکسی انگار قیافش برام آشنا بود…ولی وقتی پشتش کامل بهم شد و خال پشت گردنش رو دیدم ذهنم رفت به ده سال پیشزمانی که چارده سالم بود و آرمین(پسر یکی دیگه از خاله هام) پونزده سالش…خونه همین خالم که دخترش الآن عروسیشه مهمونی بودیم و مردا داشتن پاسور بازی میکردن…آرمینم مدام داشت دورو ور اینا این ور اون ور میرفت تا بهش بازی بدن…گناهی نداشت،فقط سنش تو پسرای فامیل از همه کمتر بودسر همین خیلی جدیش نمیگرفتن.بالاخره یه نفر بلند شد و آرمین نشست جاشولی امید(یکی از همین فامیل مامیلا)اومد آرمینو زد کنار و خودش نشست جای آرمین…اشک و تو چشماش دیدم ولی خودشو کنترل کرد و رفت در گوش باباش یه چیزی گفت و به همه گفت دارم میرم مغازهوقتی داشت از در میرفت بیرون،اون خال پشت گردنش یادم موند…الان آرمین ده ساله رفته مغازه و نمیدونم چرا نمیاد دیگهفقط با پدر و مادرش ارتباط داشتیم،اونا هم نه شماره ای بهمون ازش میدادن،نه خبری و نه چیزیهر موقع هم میرفتیم خونشون نبودبه عبارتی باهامون کلا قطع ارتباط کرده بودحق داشت،هیچ کس جایی که تحقیر بشه و اذیت بشه نمیمونه…بگذریمچقدر خوشتیپ شده بوداز این کت شلوارای جذب پوشیده بود و بدن تراشیدش داشت توی اون کت شلوار خود نمایی میکرد…بی دلیل از دنبالش راه افتادمرفت گوشه ترین جای سالن نشست و کادوشم خیلی آروم رفت گذاشت قاطی بقیه کادو هایه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا بیخیال،امکان نداره آرمین باشه…آخه بعد ده سال دیوونست مگه بیادشاید از دوستای داماده،شاید فامیل داماده شاید…شاید اصن فقط تشایه قیافسخیلی رو قیافش تمرکز کردم.زیر بار نمیرفتمخودش بود…باید باهاش حرف میزدم به هر قیمتی که میشد.رفتم تقریبا نشستم نزدیکش و سعی کردم با پر رویی تمام تو چشماش نگاه کنمگه گاهی چشمش بهم میفتاد ولی نگاهشو میدزدید.از رو نمیرفتم،به هیچ عنوانامشب باید به همه سوالات من جواب میداداخرین بار که نگاهش بهم افتاد خندش گرفت و یه کاغذ خودکار از جیبش دراورد و شروع کردن نوشتنبا خودم گفتم حتما داره شماره مینویسه و این خیلی شک منو بیشتر کرد که این آرمین نیستولی وایسادمخیلی نوشتنش طول کشید،فهمیدم میخواد یه چیزی صد درصد بهم بگه.در همین حین بود که ارکست گفت به صرف شام برین سالن غذا خوری باغ تالار…همه داشتن میرفتن ولی من وایسادم تا آرمین از جاش بلند شهخودکارو گذاشت جیبش و کاغذ و گرفته بود تو دستش.بلند شد اومد سمتم و یه نگاهی بهم انداخت و کاغذو انداخت رو میز و رفت.سالن تقریبا خالی بود و کسی ندیدمتن کاغذو دقیقا یادم نیستولی براتون دست و پا شکسته مینویسم:راستش بخاطر دل خودم نیست که اینجام،یعنی قرارم نبود که باشماصرار پدر و مادرم بود که منو بعد از مدت ها دوباره به اینجا کشوندولی خیالی نیست چون دارم میرمفقط میخوام اینو بدونید من بدون شما همه چی پیدا کردمبه خیلی جاها رسیدم…یه نصیحت از من به تو که از همه بیشتر باهام مهربون بودی ندا…اگه میخوای به یه جایی برسی،دور این خانواده رو خط بکشامشب منو دیدی،مهم نیست؛چون من دارم میرم شبتون بخیرکاغذو تو دستم مچاله کردم و دوییدم سمت پارکینگتا اومد ماشینو روشن کنه رسیدم بهشاز پشت شیشه ماشین بهش نگاه کردم،شیشه رو داد پایین و گفت برو نداشامت سرد میشه(با حالت خنده)شاید داشت مسخرم میکردگریم گرفت…-بشین تو ماشین+نمیخوام-بشین،تو دنبال جواب سوالاتی من همه رو بهت میگم+خیلی نامردی آرمین-بشین ندا،بشیننشستم تو ماشینش بغضمو قورت دادم و با حالت اخم بهش گفتم:+خب میشنوم-هر سوالی داری بپرس،جواب میدم+این همه مدت کجا بودی؟-این چه سوالیه؟ خونمون+پس چرا هر وقت میومدیم خونتون نبودی؟-خونه ما دو طبقس،طبقه پایینش خالیه،میرفتم اونجا+که چی بشه؟-که از ادمایی که مسخرم میکردن دور باشم+اینا همش بهونس آرمین-بهونه نیست،تو نمیتونی هیچ کسو مجبور کنی یه نفرو دوست داشته باشه+تو نامه نوشتی بودی خیلی موفق شدی،چی کار شدی مگه؟-دیگه این سوال شخصیه+دوری از ماها انگار یه خورده که چه عرض کنم،اخلاقتو خراب کرده-ندا من باید برم+حالم به هم میخوره که اینو بگم،ولی شمارتو بده،قول میدم به کسی نگم-تو شمارتو بده+واقعا فکر میکنی باور میکنم بعدا بهم زنگ میزنی یا پیام میدی-همین الآن تک میندازم برات+حتما با خط دومت-صد درصد+چی بودی چی شدی… بزن شمارموادامه داره…نوشته: ندا