از کرج داشتیم میرفتیم تهران…دوتا ماشین پیچیدن جلومون نرگس یهو ترمز گرفتخیلی ترسیدمنرگس اینا کین؟؟؟(نرگس دوست چند سالمه یه مدت باهاش ارتباطی نداشتم تازه اوکی شده بودیم)نرگس فقط خشکش زده بودنرگس اینا چی میخوان؟؟؟اسلحه طرفمون گرفته بودن سه نفرم داشتن میومدن طرف ماشینشیشه رو دادم پایین…میترسیدم شیشه رو بدم پایین …محکم میزدن ب شیشه میگفتن پیاده شین…از ماشین پیاده شدم دست و پام میلرزید …دستبند زدن ب دستمخانم جریان چیه ؟؟؟چیشده؟؟؟نرگسم لال شده بود …هیچکس جوابمو نمیداد فقط چندتا پلیس گردن کلف دورو برمون بودن…بردنمون آگاهی تا اون موقع نمیدونستم جریان چیه…نرگس توروخدا بگو چیشده…لادن مواد توو ماشین بود…چیییییییی؟؟؟؟؟عوضی با من چرا؟؟؟(نرگس چندبار دیگم اینکارو کرده بود و من میدونستم ،اما خیلی وقت بود دیگ از این غلطا نمیکرد )نرگس صدا زدن رفت داخل یه اتاقی…•خانم بخدا من نمیدونم جریان چیه…خانم باورکنبد من روحمن خبر نداره از این جریان…•مشخص میشه لطفا اروم باش…من تاحالا پام به همچین جاهایی باز نشده بود …هیچوقت حتی کلانتری نرفته بودم…نگاه سربازا پلیسا دااشت اذییتم میکرد…سرم پایین بود داشتم اشک میریختم صدام زدن…رفتم داخل اتاقی ک نرگسو برده بودن …اما نرگس اونجا نبود…چهارتا مرد خیلی قدبلند و هیکلی با صورتای بسته اونجا بودن و یه آقای دیگ که صورتش باز بود…نشستم رو صندلی…اسمت چیه؟؟•لادن …•دانشجویی؟•بلهآقا من نمیدونم چرا اوردیم اینجا من نمیدونم جریان چیه کسیم توضیح نمیده•متاهلی؟؟توروخدا شما جوابمو بدین•پرسیدم متاهلی؟؟؟خییر•دوستت نگفته چرا اینجایی؟؟؟نه•میخوای بگی خبر نداری؟•خبر از چییی؟؟؟؟شما بگو لطفا…•توی ماشینتون پودر (حالا نمیگم چ پودری نرگس جاساز کرده بود)مخدر جاساز شدهآقااا بخدا من غلط کنم بخوام همچین کارایی کنم به جون مادرم خبر ندارم الکی آوردینم•اما دوستت یه چی دیگ میگه…میگه توهم شریکی باهاشخشکم زده بود نمیتونستم باور کنم نرگس دروغ گفته…آقاهه بلند شد گفت منتظر بمون و رفت …سرم پایین بود بیصدا اشک میریختمسرمو آوردم بالا با پلیسه چشم توو چشم شدم،،هیچیم جز چشاش و لباش نمیدیدم ،ترسیدم ازش سرم انداختم پایین…بردنم بازداشتگاه اما نرگس پیش من نبود…قبلش التماس کرده بودم ک بذارین ب خونوادم زنک بزنم…اما اجازه ندادن…داشتم دیوونه میشدم تنها بودم اتاق کوچیک ترسیده بودم …یهو یکی درو باز کرد…خودش بود همون پسره…اومد توو اتاق از جام پا شدم…بازم دیدمش از قد و هیکلش ترسیده بودم…•بیا گوشیو بگیر سریع زنگ بزن ب خونوادتخییلی ممنونمبا صدای لرزون ب مامانم زنگ زدم و گفتم کجام و چیشدهچند قدم بهم نزدیک شدسرم دقیقا نزدیک ب سینش میرسید خیلی قدش بلند بودسرمو بردم بالا نگاه خیلی کوتاه کردم بهشگوشیو دادم و تشکر کردم…•نگران نباش درست میشه همه چی…نمیدونستم ساعت چند و چقد گذشتهاما یه چند ساعتی گذشته بود…دوباره بردنم توو همون اتاق اما این دفعه یکی دیگ بود ک سوال میپرسیداما بازم همون پلیسه اونجا وایساده بود…احساس میکردم اگ باشه آرومم نمیدونم چطور توو این تایم کم همچین حسی داشتم شاید بخاطر این بود که گذاشت ب مادرم زنگ بزنم…تموم تلاشمو با نگاهام بهش کردم که بتونم جذبش کنمهرچقدم خنده دار اما واقعی بود اینکارو کردم…خلاصه گذشتاینبار بردنم یه اتاق خیلی تاریک و کوچیک…و بسیار سردمیدونستم اگ بمونم دیوونه میشم…گذشت گذشت …نمیدونسم شبه روزه…اینقد افکارم شلوغ بود ک نمیتونسم حتی حدس بزنم.هیچ خبریم از نرگس نبود…دوروز دیگ همین روال ادامه داشت…و نمن اون پسرو همیشه میدیدم و اگ یه لحظه نمیبود میترسیدم…احساس تنهایی میکردم…حتی نمیذاشتن با خونوادم حرف بزنم و ببینمشون …فقط اونا جویای حالم بودن اما ب خونوادمم زیاد چیزی دربارم نمیگفتم.روز سوم بودگفتن که میبرنم زندان…دیگ جوونی واسم نمونده بود…از تیکه انداختنای سربازا …نگاهاشون …دستمالی کردنشون …و نگاهای پلیسا و تحقیر و کاراشون ک دیگ نخوام بگم…خسته شده بودم توو همین سه روز…تعریف از خود نباشه …خوش قیافم و خیلی خوش هیکل…چیزی نیس کخودم بگم …اینو همه میگن…هیکلم خصوصا گووشتیه جلوی مردا معذب میشم …ب قول خالم مرد پسنده…بخاطر همین ظاهرم بارها ب طرز وحشتناکی اذییت شدم…خلااااصه…من با این خبر خیلی شوکه شدم …توقع داشتم بهشون ثابتشه و دیگ آزاد باشم اما انگار هنوز شروع داستان بود…دیگ خانم همراهم نبود یکی دیگ از پلیسایی ک بهشون نوپو میگفتن همراه اومد تا درب اتاق انفرادی …از پشت دست میزد بهم …وحشت تموم وجودمو گرفته بود…یهو صدای بم مردونشو شنیدم•فلانی ؟؟؟بیا اینجا لازم نیست خودتو دخالت بدیسرشو انداخت پایین و رفتانگار یه کسی بود برای خودش همه حرف گوش کنش بودن…منم همونجا وایساده بودم سرم پایین بود اشک میریختم کاملا افسرده شده بودم…انگشتشو گذاشت زیر چونم در حالی ک دستکشم دستش بودسرم اورد بالا،،اشکامو پاک کرد…مردونگیش باعث شده بود ضعیفشم در کنارش و نگاهم مظلوم باشع•نمیذارم بری زندان،من میدونم تو بی گناهی،،فقط ترسوندنت…سرم انداختم پایین و دوباره بغضم شکست…•تورو خدا گریه نکن ،نمیتونم اشکاتو ببینم…میشه بهم بگین ساعت چنده؟؟؟؟صدای یه خانمی اومد …داشت میومد طرفمونخیلی دوسش داشتم یه خانم پلیس مهربون بود و همش ب من ارامش میداد و دلسوزی میکرداومد جلو نگاهمون کردگفت خبریه؟با نیشخند•ساعت 5بعدازظهره حالا دیگ شما ببرو داخل …خانمه اومد گفت خیلی هواتو داره هاا…لبخند خیلی تلخ داشتم روی لبم هیچی نگفتممیدونی چیکارس؟؟•نه من اصلا ایشون نمیشناسمباشه من میرم فعلا بازم میام بهت سر میزنم…همش فکر میکردم چه روزای وحشتناکی رو داشتم سپری میکردممیگفتم خدایا چرا من؟؟وقتی توو اتاق میرفتم احساس میکردم زنده ب گور شدم …تاریکی مطلق…کوچیک…افتضاح…دست ب دامن خداشده بودمخدایا خودت میدونی من روحمم خبر نداشت ،خودت کمکم کن دارم توو این اتاق دیوونه میشم…یه معجزه کن از اینجا خلاصشم…درحالی ک سرمو ب دیوار تکیه داده بودمصدای در اومد همون خانم پلیس بودگفت داشتی دعا میکردی؟؟صداتو شنیدم•اره …میشه لطفا منو زودتر ببرین زندان حداقل اینجا خیلی واسم زجرآور تره…خدا مث اینکه صداتو شنیده…خیلی خاطرخواهت شده…پاشو بیا بیرون…با تعجب از جان بلند شدم بردنم توو یه اتاقی ک شبیه اتاقای خوابگاه بودگفت این اتاق برای تو .تا تکلیفت مشخص بشه اینجایی…سرویس بهداشتی هم داره مستقلمیتونی بری دوش بگیرییه پک بهداشتی و حوله حموم هم واست گذاشتیم …خوندادتم کلی واست لباس آوردن روی تخت توی ساکه …اینجا دیگ راحتی بعدم درب و بست…من باورم نمیشد خدایا امکان نداشت مگ منو ب جرم مواد نگرفته بودن مگ نباید زندان میرفتم …مگ میشه؟؟اینجا مث هتل شده بود به عظمت خدا پی بردم خیلی زود جوابمو داده بود…رفتم حموم تنها چیزی ک همیشه ارومم میکرد …زیردوش فقط و فقط گریه اما مابینش خدامم شکر میکردم…هودی پوشیدم با شلوار اسلشم…نشسته بودم روی تخت شالم سرم بودصدای در اومد …درو قفل نکرده بودم…از جام پاشدم گفتم بفرمایید…بازم خودش بود …خیلی ممنونم ک نجاتم دادین از اون اتاق•بهتری؟؟؟ب لطف شما…سینی چای ک دستش بود و گذاشت روی میز کنار تخت…همچنان از موهای بلندم داشت آب میچکید…دست و پام اصلا حس نداشت نمیتونسم روو پاهام وایسمناخوداگاه نشستم روی تختچند قدم نزدیکم شد جلوم وایساد…به پوتین های گنده ای ک پاش بود خیره شدم…پره مردونگی بود…دلم میخواست براش بمیرم…یه قدم رفت عقب گقت ببخشید با کفش اومدم …نمیتونم درشون بیارم معذرت میخوام…بهش نگاه کردم گفتم نمیدونسم اک شما نبودی چیکار میکردم…•من کاری نکردم•خداکمکت کرده (انگار خانمه بهش گفته بود)•بله خدا شمارو برای من فرستادهمیدونسم دارم دلشو میبرم …من دوسش داشتم کسی ک جز چشاش هیچیشو ندیده بودم.اما چشاش نهایت امنیت بود برای من…هودیم کوتاه بود…میدونسم از جام پاشم کونم میزنه بیرون برای همین تکون نخوردم از جام•من دارم میرم توام استراحت کن …فردام باید با وکیل صحبت کنی…سعی کن امشبو بخوابی ب هیچیم فکر نکن چایتم بخور گرمشی…دوس داشتم بغلش کنم فقط قربون صدقش برم…تا صب نخوابیدم دلم برای خونوادم خیلی تنگ شده بود میدونستم ک دارن اذییت میشن…گوشه ای از افکارم اون مردم بود…یکی دو ساعت بود ک خوابم برده بود درب زدن…خیلی هول ازجام پاشدمیه خانم بود اومد داخل بهم گوشی داد گفت زنگ بزن ب مادرت بگو حالت خوبه داره دیوونه میشه…زنگ زدم صدای مامان ک شنیدم دیگ نتونسم حرف بزنم همش گریه بود صدام درنمیومد مادرمم از اونور …بزور تونستم فقط بگم مامان حالم خیلی خوبه الانم دارم میرم پیش وکیل…گوشیو ازم گرفت…•مث اینکه خون تو یکی خیلی رنگینه…چادرتو سرت کن تا یه ساعت دیگ حاضر باش…این خانمه برعکس بقیه اخلاق خوبی نداشت…خلاصه حاضرشده بودم پالتو پوشیده ای ک مامان واسم فرستاده بودبا چادر سرم کردم…دوباره صدای در اومد…بفرماییدجلوی آیینه کوچیکی ک ب دیوار بود داشتم چادرو مرتب میکردم روی سرمصداااش یهو تزریق شد بهم…صدای کلفت مردونه ای ک توو وجودم جریان پیدا میکرد…چادر چقدر بهت میادرومو برگردونم تموم بدنم حس گرفته بود خیلی متفاوت نکاهش کردم …با لوس بازی گفتم واقعا؟؟؟درحالی ک لبخند داشتم…•قربون خنده هات برم…وقتی اینو گفت هری دلم ریخت…من عاشقش بودم …از کنارش بودن خوشحال بودم هرچقدمک احمقانه…بروشنیاورد سریع خودشو جمع و جور کرد …آقاا؟؟•امیرحسینمامروز شمام هستی؟؟؟•نه متاسفانه باید برم جایی ،مراقب خودت باشرفتم اونجا بازم اذییت شدم …هی میگفتن فکر نکن همیشه همینجوریه…فکر نکن این ادامه داره…بازم باید بری انفرادی …و در نهایتم زندان…روزی ده بار میبردنم بازجویی و کلی میترسوندم…اما من از داشتن امیرحسین خوشحال بودم…گذشت…تا صبح منتظرش بودم نیومد…فرداش هرجا میبردنم نمیدیدمش…ترسیده بودم…احساس پوچی و تنهایی کردم …دوباره گریه هام شروع شدن…اذییت میشدم هیچکس ارومم نمیکرد…دیگ اون خانم مهربونم نبود حتی…دلم خیییلی براش تنک شده بود…دلم میخواستش…احساس میکردم تنها مردیه ک دل منو برده این حسو ب کسی نداشتم هیچوقت…با خودم گفتم احمقانس خب معلومه تا اینجاشم معجزه بوده تو چ توقعاتی داری…رفتم دوش گرفتم …دیگ دوروز بود ندیده بودمش و خبری نداشتم…ساعت یک شب بود…صدای در اومد…دلم لرزید یه حسی میکفت خودشه…دوییدم درو باز کردم…اخ قربون قد و بالاش…•خواب ک نبودی؟؟کجا بودی این دو روز؟؟(درب و قفل کرد)•فکر نمیکردم منتظرم باشیمیدونی من جز تو کسیو ندارم اینجا… نباشی دیوونه میشممیخواست بغلم کنه خودشو کنترل کرد منم تا متوجه شدم…پریدم توو بغلش اولش اصلا بغلم نکرد بعد چندلحظه دستاشو دور گرفت سرمو بوسید…عطر اون لباس پلیسیش فوق العاده بود…تو بغلش گم شده بودم…اون مرد واقعی بود…•ببخشید تنهات گذاشتم بخدا نمیتونسم ماموریت داشتم…خودمو کشیدم کنار شالم از سرم افتاده بوداینبارم دورس زرد تنم بود با شلوار جین…موهامم باز…•همیشه عاشق موی فرفری بودم …چقد زرد بهت میاد…نزدیکش شدم دوباره نزدیک نزدیک گرمای تنشو حس میکردم…دیگ هیچوقت تنهام نذار امیر؟؟کلی حس داشتم با صورتی ک هیچوقت ندیده بودمشخم شد لباشو گذاشت روی لبم خیلی ملایم بوسیدیم هموخودشو کشید عقب اما من ایندفعه محکم مک میزدم لبشودمای بدنم رفته بود بالا خیلی جذاب بود واسم امیر•عاشقتم لادن…دوباره لبامو مک میزدیهو بغل کرد گذاشتم روی تخت…اومد روووم،وای داشتم میمردم از این همه جذابیت با اون لباس خفناک و ماسکش یه پاش پایین تخت بود یه پاش روی تختبا ولع لب میگرفتیم رفت روی گردنم مک میزدرومو برگردوندم چشم خورد ب دستاش ک کنار سرم بودمشت مردونش حسمو بیشتر میکرد.هودیمو داد بالا منم ک سوتین نپوشیده بودن سینه هامم 75فقط مکمیزد و گاز میگرفت مث وحشیا افتاده بود ب جونم میدونسمروی شکمم بود ک شلوارمو بزور کشید پاییناصلا زورشو نداشتم هیچ جوری نمیتونسم جلوشو بگیرم من نمیخواسنم تا این حد پیش بره… شروع کرد ب گاز گرفتن رونمکشوندمش بالا همزمان بدنمم لیس میزد…صورتش روبروی صورتم بود دستم بردم روی گردنش ماسکشو در بیارمیهو مچمو محکم گرفت…خیلی ترسیدم …متوجه شد…صورتمو محکم توی دستش گرفت و محکم لبمو مک میزد اینبار من سعی داشتم بکشم کنار چون ترسیده بودم از حرکتش…همزمان با لب گرفتم دوباره دستمو بردم زیر ماسکش و اروم ارومکشیدم بالا دیدم ک واکنشی نشون نمیدهلبمو ول کرد و نگام میکرد ماسکشو کامل دراوردم…اخ دلم رفت براش…موهای پره مشکی…ته ریش مشکی…یه قیافه فوق العاده جذاب …چقد این پسر زیبا بود…چشم از هم بر نمیداشتیم…بادستم محکم سرشو نزدیکم کردم طرز وحشیانه لب میگفتیم شهوت همه جامو گرفته بود بدنم جوش آورده بودامااون منتظر کوس من بود…یهو رفت سراغ کوسم تا خیسی زبونشو حس کردم آههه بلندی کشیدم و بدنمو تکون دادمبعد چنددقیقه ابم اومد داغ بود خیلی امیر ترسید یهو سرشو کشید عقب•واای ببخشید امیرحسینقربونش برم من خیلی داغ بود ترسیدم یهوحدودا نیم ساعت داشت کوسمو لیس میزد از آبم خیلی خوشش اومده بود اصرار ب اومدنش داشت…منمجندباری ارضا شده بودم…دوباره اومد روم توو نگاهش هنوز شرم و خجالت بودلادن دوسم داری؟؟خیلی•میخوام همیشه برای من باشیفقط برای توام…•بدنت مال منه ،اجازه نمیدم دست کسی بهش بخوره،همه کار بخاطرت میکنم پای عشقت هرچیم باشه تاوانشو میدماین حرف و ک زد ترسیدم احساس کردم واسش درد سر درست کردم اما بروم نیاوردم و منم ادامه دادم•بدنم فقط برای توهمه چیمو در اختیارش گذاشته بودم اما کاش گرمای تنشو حس میکردم مرد من بود عاشقش بودماما اون لباسشو درنیاورددرگیر عشق بازی بودیم یهو سوزشی تو کوسم احساس کردم…درد کل بدنمو گرفتتا خواستم با دستم هولش بدممچ دستامو محکم گرفت و قفلم کرد و عقب جلومیکرد…(تواین داستان سعی کردم اصلا اسمی نیارم…این داستان زندگی منه برای دو سال پیش و ادامه داره اما خییلی طولانی شد تا اینجا ولش کردم ببخشید)ادامه...نوشته: لادن