همه ی اهلِ ده,تو خونه ی کدخدا جمع شده بودیم.آخه همیشه شبای تاسوعا,عاشورا خونه ی کدخدا نذری بود و همه ی ده میومدن.مشتی حسن که هر سال روضه ی امام حسین و حضرت زینب میخوند,سرماخورده بود.یه گوشه کز کرده بود و صداش در نمیومد.علی-پسرش-امسال جاش میخوند:ببار ای بارون ببار,بر کوه و دشت و هامون ببار,به یادِ عاشقای این دیار,بهر لیلی چو مجنون ببار,ای بارون…صدایِ بارش بارون.گریه ی زنا بلند شده بود.کدخدا مثله همیشه دستمالِ بزرگ و سفید و حریرشو درآورد.گرفت جلوی صورتش و آروم شونه هاش شروع به تکون خوردن کرد.ردیف دوم,پیشِ رضا-پسر کدخدا-نشسته بودم.هر جوری بود خودمو به مراسم رسونده بودم.آخه از هر فرصتی واسه دیدن گلرخ استفاده میکردم.روضه که تموم شد,با رضا و چنتا از جوونای اهلِ ده رفتیم واسه انداختن سفره و پخشِ غذا.گلرخ تو حیاط بود.حواسم بود که گاه گاه زیر چشمی نگام میکنه.کمند-خواهرم-بعضی وقتا با دست میزد بهش.نمیدونم…اما حس میکردم نگاهای گلرخ فرق داره با همیشه.کمند میدونست چقدر منو گلرخ همو دوست داریم.البته از بچگی باهم بزرگ شده بودیم.راستش,نشون کرده هم…قرار گذاشته بودیم وقتی رفتم سر کار و خونه جنگلی آماده شد ازدواج کنیم.دِهمون کوچیک بود و هر خبری سریع بین همه ی اهالی پخش میشد.تو آخرین قراری که آقام با کربلایی جواد-آقایِ گلرخ-گذاشته بودنوبه ی عقد و عروسیو بعد محرم و صفر و 15 دی انتخاب کرده بودن.آخه تولد گلرخم 15 دیِاونشب هرچی تقلا کردم نشد با گلرخ حرف بزنم.وقتی مراسم عاشورا تموم شد,من برگشتم شهر.تازه کار پیدا کرده بودم و نمیشد زیاد بمونم.هر ماه واسه گلرخ نامه مینوشتمیه ماهی میشد که جواب نامه هامو نداده بود.دوست نداشتم بدبین باشم.میگفتم شاید به دستش نرسیدهشاید…شاید کار داشته…وقت نکرده…یک ماه…گلرخ اینجور نبود که…خون خونمو میخورد.دلم گرفته بود.آخه چیزی تا 15 دی نمونده بود.بعد از یه هفته یه نامه واسم رسید.از طرف گلرخ بود…راستش…راستش هم خوشحال بودم هم میترسیدم…هرجوری بود بازش کردم:سلامنمیدونم حالت خوبه یا نه ولی…لطفا دیگه سراغم نیا…خدانگهدار…قطره های اشکم روی کلمات نامه ی گلرخ میچکید…طرفای غروب بود…سوار مینی بوسِ ده شدم و راه افتادم.هزار هزار هزار بار نامه و زیر و رو کردم.چیزی نبود.چیزی پیدا نکردم.نیمه های شب رسیدم ده.مادرم از دیدنم تعجب نکرده بود.کمند ناراحت بود,ولی حرف نزد.انگار همه میدونستن چی شده.انگار واقعا چیزی شده.بی هیچ حرفی رفتم خوابیدم.دلم نمیخواست از خواب بیدار بشم.دوست نداشتم اصلا بفهمم چی شده.صبح شد.کمند:پاشو صبحانتو بخور…چرا برگشتی مگه سر کار نیستیهنوز که سر ماه نشده…:چیشده کمند؟چخبر شده؟:میرم خیاطی…آخه لباس زیاد…:کمند…خواهش میکنم بگو چیشده؟هرچی…هرچی هست بهم بگو…فقط بگو…اشکاش بی اختیار روی صورتش میریخت…:بعد عاشورا که تو رفتی,کدخدا آقامونو دعوت کرد خونش.نمیدونم چی بینشون گذشت.فقط میدونم یه حرفایی رد و بدل شده بود که آقام روزه سکوت گرفته بود.مادر از زیر زبونش کشیده بود که رضا-پسر کدخدا-خاطرخواه گلرخ شده.تو این مدت به هر بهونه ای اومدم برم پیش گلرخآقام نذاشت.یه روز حرف زد:نوبه,نوبه ی عروسیِ پسر خان با گلرخِ…فرهادو خبر نکنید…وعده نگرفتنش…اصن خانِ…زور داره…من کی باشم انقولت بیارم وسط قرارشون…خود گلرخم راضیِ…گوشه ی چشمشو پاک کرد و رفت…:ینی گلرخ به همین آسونی پشت پا زده به همه چی؟من باور نمیکنم…من باور نمیکنم…بعد از اینهمه مدت…باید با گلرخ حرف میزدم.باید ازش میشنیدم که اینا همه خوابه…رفتم جلوی خونه کربلایی جواد-پدر گلرخ-کسی جواب ندادرفتم مغازش…مغازه کربلایی تا خونشون دویست متری فاصله داشت:به به…آقا فرهاد…اینجا؟ الان؟چه وقتِ اومدنِ؟:کربلایی گلرخ کجاست؟چیشده؟این حرفا چیه؟جوری رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده…:تو سر سفره آقات بزرگ شدیحتمی بت یاد داده اسم ناموس جلو غریبه نیاری…محسن بیا این جعبه هارو ببر…بیگی بیشین…ببین پسر جون گلرخ فکراشو کردهمیخواد با پسر خان ازدواج کنه…:میخوام باهاش حرف بزنمباید باهاش حرف بزنم:حرفی نمونده…جمع کن برو وگرنه کلامون میره توهم…:کربلایی دخترتو…گلرخو…چند فروختی…چقدر؟به یه مغازه؟یکی خوابوند تو گوشم و یقمو گرفت پرتم کرد بیرون.:نبینمت دیگه بی همه چیز…با خشمی که با غمم قاطی شده بود رفتم خیاطی…انگاری گلرخ منتظر بود…قبل اینکه در بزنم اومد جلوی در…نگام نمیکرد…سرش پایین بود:بله؟چرا اینجایی؟مگه…مگه نباید سر کار باشی؟:گلرخ نگام نمیکنی؟گلرخ منم فرهاد…:من دارم ازدواج میکنمدیگه دنبال من نیا…برو…اشک میریخت و حرف میزد…:گلرخ چی میگی؟میفهمی چی میگی؟داری کابوسای زندگیمو میسازی حواست هست؟تو بهم قول داده بودی:من هیچ قولی بهت نداده بودم…بروچیکارت کردن گلرخ؟بمن بگوگریه هاش منو گریه مینداختقلبمو چنگ میزدن…بلخره سفره دلشو باز کرد…نقل امروز و دیروز نیست فرهادبعد اون تعطیلیِ مغازه آقام پشت بندِ جنسای تاریخ گذشتهآقام افسرده شدخونه نشین شد.پول نداشتیم جنس بخریمکدخدا مغازه و نو نوار کرد و خوابوند ای قائله ی معرکه بگیرارو…شرط گذاشت که زن پسرش بشمتورو فراموش کنماگه بخواد انقولت بیاره میکشیمشخونه نشین شدم…هربار که آقام کوتاه میومد یه پاپوش میساختن…اون دعوای تو با همکاراتم پاپوش خان بود…برو فرهاد جانم.ش…عزیز دلم…:نمیذارم گلرخ…نمیگذرم…از حقم نمیگذرم…تو سهم منی…منو انداختن بین تو و جونت و آقامفرهاد برو…برو قربونت برم…:گلرخ توی این دنیا آخه کی عاشق منه؟گلرخ اصلا اصلا من خودم یه راهی پیدا میکنمگلرخ بیا فرار کنیمبیا نباشیم…ها؟گلرخ نه…:فرهاد اگه بخوای حماقت کنی بخدا نه خودمو نه تورو نمیبخشمنمیتونستم بذارمشو برم…نمیتونستم…فردا 15 دی بود…تولد گلرخ…کادوشو باید بهش میدادم…شاید آخرین تبریک…شاید آخرین…فریادهای کدخدا و پسراش جلوی در خونمون…بیا بیرون نامرد…گلرخ کجاست؟ناموس دزد…بیا بیرون…نعره میکشیدن و به در و دیوار میزدن…آقام داشت التماس میکردگریه های کمند و مادرم…رفتم جلوی در…تا منو دیدنریختن سرم…با چوب زدنم…آقام به دستو پای خان افتاده بود و التماس میکردوقتی فهمیدن من بی خبرمگذاشتن و رفتن…میدونستم ازین به بعد انگ بی آبرویی میزنن به گلرخ…گلرخ کجاست؟رفتم جنگل…هر وقت میخواستیم حرف بزنیم میرفتیم لب رودخونهنزدیک خونه جنگلی که میخواستیم بسازیمخون میومد جلو چشممو میگرفتخون از یه چشم و اشک از یه چشمهر جوری بود خودمو رسوندم لب رودخونهگلرخو دیدمنشسته بود…تکیه داده بود به یه درختروسری سفید با گلای قرمزشپیرهن بلندش…رفتم نزدیکمن بودمو جسم بی جون و چشمای باز گلرخیه نامه تو دستش…لباس عروسش روی بدنش…دستام میلرزیدچشمام نمیدیددستاشو گرفتم…یخ کرده بود…سردتر از هوای ده…دستاشو ها کردم سردش نشه…صداش کردم…آخه اسمش…نامه و باز کردم:فرهاد منفرهاد عزیزملباس عروسیرو خودم دوختمقشنگ شده؟وقت نکردم بپوشموقت نکردم چشماتو ببوسمدستاتو بگیرمراستی فرهادمخونه ی جنگلیمون…تو نبودت دیواراشو چیدم…وقت نشد واست آشپزی کنم…فرهاد عزیزمقربونت برماگه بدونی چقدر خوشحالم که دردات به جونم ریخته شد…غمت زیاد شده بود…قلبم دیگه تحمل غمتو نداشت…آخه فرهادم…تو لیلای تمامِ شعرهای عاشقم هستیچه خواهد شد اگر روزی به مجنونت بپیوندینوشته: هورشاد
2