...قسمت قبللحظههایی هستندکه هستیمچه تنها، چه در جمعاما خودمان نیستیمانگار روحمان میرود همانجا که میخواهدبی صدا… بی هیاهوهمان لحظههایی که راننده میگوید رسیدیمفروشنده میگوید باقی پول را نمیخواهی؟!و مادر صدا میکند: حواست کجاست؟!ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم خواندیم و نفهمیدیمدیدیم و نفهمیدیمو تلویزیون خودش خاموش شدآهنگ بارها تکرار شدهوا روشن شدتاریک شدچای سرد شدغذا یخ کرددر یخچال باز ماندو در خانه را قفل نکردیمو نفهمیدیم کی رسیدیمو کی گریههایمان بند آمد و…کی عوض شدیمکی دیگر نترسیدیماز ته دل نخندیدیمو دل نبستیم…و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم…اما آیا واقعا فراموش کردیم؟؟یا با زخم هایمان یاد گرفتیم کنار بیاییم….یه دوست داشتم هر موقع حالشو میپرسیدم حالش که بد بود میگفت:شبم!میگفتم شب یعنی چی دیگه؟میگفت: تاریکم؛ دلم تاریکه ولی آرومم مثه ستاره ها، به مردم لبخند میزنم نمیزارم بقیه حالمو بفهمن؛و من این روز ها با همین فاصله دور در بی خبری دست و پا میزنم و نگران اینم که نکنه تو شب باشی و من ندونم….تا وارد خونه شدیم شهوت صدا و بدن هر دوی مارو به لرزه انداخته بود دیگه دست خودمون نبود و شروع کردیم به سکس (ایا نیازه با جزئیات بگم ؟) چون همه در حد اندازه خودشون بلدند چطوری سکس کنند…اون شب شبِ خاصی بود نقطه عطفی در زندگی من یا حداقل فکر میکردم هر چی بود حس خوبی بود یه آرامش و تعلق خاطری که دنبالش بودم رابطه ما شروع شد همانطور که قبلا گفتم یک حس خریت در وجودم هست که دوست دارم تمام دروغ هایی که میشنوم حقیقت داشته باشه و خب آدما وقتی دروغی میشنوند شاید به روشون نیارند اما متوجه میشن…شبنم دختر پرمهری بود اما سبک زندگی خاصی داشتتنها زندگی میکرد چند روز بعد از اولین قرارمون منو دعوت کرد خونه اش نزدیک مترو فدک بودهرچی رفت آمدمون بیشتر شد بیشتر دلباختم بیشتر وابسته شدمو دقیقا این بزرگترین اشتباه من بود زیادی وقت گذاشتن و زیادی بودن تو رابطه.یک شب که باهم بودیم تو خونه اش تو گوشیش یه پیامی دیدم با مظمون(عشقم گفتمکه نرو ما برای همیم)و فکر اینکهواین پیام چیه از طرف کیه فکر منو سخت بهن ریخت…ما رابطمون خیلی زیاد بود یا کنار هم بودیم یا درحال تماس تلفنی یا در حال چت کردندختر بشدت هاتی بود و این هات بودنش منو بیشتر شیفته اش میکرد پیام های سکسی زیاد میداد از فانتزی هاش میگفت اکثرا تو اینستا چت میکردیم و این رویه برای هردومون شیرین بودمن داشتم بهش اعتماد میکردم ولی همچنان اون پیام تو ذهنم بود…تا اینکه یک روز گفت از طرف شرکت داره میره ترکیه چند روزی نیست و شک و تردید من بیشتر شد چون اصلا موقعیت شغلی و صنف شغلی اینا ربطی به ترکیه و مشتری خارجی نداشت پیش خودم فکر کدوم شاید من اشتباه میکنم بهرحال منکه نمیتونم نظرمو تحمیل کنم ایشون رفتند ترکیه یک هفته استانبول بودندتو اینمدت چندبار تماس تصویری و عکس و فیلم از خودش فرستاد که طبق معمول نصف پیام ها مضمون سکس داشت…وقتی تصمیم می گیری یک احساس را به سرانجامی به نام ازدواج برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی: آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت خواهی برد؟سخن گفتن؛ و نه همخوابگی! تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است. تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت.خب من لذت میبردم از حضورش از بودنش از همکلامی باهاشبچه نبودم که خام بشم توی زندگیم سختی های زیادی کشیدمجنگیدم زمین خوردم باختم تا پیروز شدنو یاد گرفتماما همه اینا برای زمانی که دلتو نباخته باشی…و بزرگترین باخت زندگی، چیزهایی است کهدرون شما میمیرند، وقتی هنوز زندهاید!بعد از برگشتش از ترکیه یه سفر رفتیم فیلبند و سعی کردم جریان اون پیامی که اون شب دیدمو بپرسم اما فکر اینکه شاید مربوط به گذشته اش باشه و به من مربوط نمیشه منصرفمکردچند ماه گذشت از رابطمونتا اینکه یک روز خواهرش اومد تهرانیک خواهر متاهل داشت که دلیجان استان مرکزی زندگی میکردندو یک خواهر زاده چند ماههبا من تماس گرفت که من خواهر زادمو میبرم آتلیه چند ساعت نیستم زنگ نزن نمیتونم جواب بدم(دقیقا همین جمله زنگ نزن!!!)منم اکی دادمچند ساعت بعد که خبری ازش نبودتو اینستا برای من از پیج شبنم کلی پیام اومد از چت های شبنم با اشخاص دیگه اصلا نمیدونسم موضوع چیهتوهمین حال بودم که شبنمزنگ زد خیلی سراسیمه بود گفت گوشی من هک شده هر پیامی برات میاد پاک کن!!!هک؟؟؟؟؟..ادامه دارد…نوشته: جوانک پیر
2