سلام خدمت دوستان شهوانی …من علیرضام ، 18 سالمه و 2 ماه دیگه كنكور دارم …اما اینكه چرا الان اینجام و بجای درس خوندن در حال نوشتن خاطره لعنتی زندگیمم رو تا چند دقیقه دیگه میفهمید …كلاس دهم بودم كه امتحانات خردادماه رو دادیم و نتیجش هم 19.97 شد و قرار شد تابستون در كنار بدنسازی كه میرم درسم رو هم بخونم و تو آزمونای قلم چی هم ثبت نام كنم ( آقا به اندازه وسعتون به كاظم قلم چی هر چی تونستی فحش بده ) كه نتایج آزمونا هم مث معدلم عالی بود … برخلاف درس خوبی ك داشتم ، هم قیافه خوبی داشتم و هم هیكل خوبی داشتم و هم آدم بشدت شوخ و شیطون … یطوری كه همه میگفتن تو تقلب میكنی و اصلا قیافت به بچه درس خونا نمیخوره … من خواهرم رتبه عالی 2 رقمی كسب كرد و 3 تا دختر خاله دارم كه تخصصشون رو گرفتن و خانوادتن همه به جاهای بزرگی رسیدن … خواهرم بعد قبولیش با یه پسر آشنا شد و بعد مدتی عقد كردن و من با دامادمون رضا خیلی مَچ شده بودم و رضا هم شركت مشاوره زده بود و خیلی پسر با استعدادی بود … من خودمم علاقه زیادی به مشاوره داشتم … یروز كه به رضا گفتم نحوه مشاورتون چطوره ؟ تبلتشو آورد و یكی از دانش آموزایی كه تراز آزموناشم بالا بود رو چتشو نشون داد و مثلا عكس ساعات مطالعه شو فرستاده بود و گفتم میشه بخونم چتارو ؟ كه تبلتو داد و گفت راحت باش و خودش رفت پیش آجیم … یكم كنجكاو شدم و عكسای پروفایل دختررو چك میكردم … خیلی خوشگل بود … بهش نمیخورد 16 سالش باشه و خیلی بزرگ تر میزد … فكرم از مشاوره درومد و شمارشو به هر زحمتی بود حفظ كردم … چند روزی گذشت و من همش در حال نقشه كشیدن بودم كه چطور پیش برم كه بتونم مخشو بزنم یا باهاش دوست شم … پیش خودم میگفتم مگه میشه این طرف نداشته باشه …تقریبا یه هفته گذشته بود كه دلو به دریا زدم … تو تلگرام پیام دادم سلام . یه روز گذشت و حتی سین هم نكرده بود … فك كردم شاید خیلی درسخونه و فقط واسه مشاوره ، آنلاین میشه … اما 4 روزی شد كه جوابمو نداد … همشهری بودیم و اسمش سارا بود … منم رفتم تو نفرات برتر شهر و بعله اسم ایشون بود اما تراز من خیلی بهتر بود … یه فكر جدید به سرم زد و پیام دادم ببخشید من علیرضا فلانی ام و رضا دامادمونه … شب بود كه تلگرامو چك كردم دیده جواب اومده سلام بفرمایید . منم همینجور مونده بودم كه چی بگم كه گفتم شما امسال المپیاد شركت میكنید ؟ پیش خودم گفتم آخه احمق این چی بود … تایپ كرد آره المپیاد زیست … وای كه من تو كونم عروسی بود چون بابام یكی از بهترین دبیر زیستای شهر بود و گفتم خیلیم خوب و منم میخوام شركت كنم و اگه هر گونه كمكی چیزی نیاز داشتید درخدمتم و … از اون روز تو بحثای درسی و چطور خوندن اینا تو درسایی كه نقطه قوتم بود ازم سوال میپرسید شبا و بعد یه مدت كم كم از فاز درسی خارج شد بحثامونو حرفامون … آخر شهریور بود كه دیگه رفیق شده بودیم خوب خوب … رفاقت ما ادامه داشت تا حدود 6 ماهی میشد كه فقط از طریق چت یه دنیا باهم صمیمی بودیم و اسفندماه بود كه بهش گفتم كه 16 ام تولدمه و كلی تبریك و آرزو های خوشگل كرد واسم … من دوسش داشتم اما هم من قبلا شكست عشقی بچگونه خورده بودم هم اون … و توی این 6 ماه اینقد رفیق شده بودیم كه روم نمیشد رابطه رو در حد عشق و عاشقی كنم و … اما 16 ام كافه دعوتش كردم و بهش گفتم واسه اینكه بهت گیر ندن با دوستت بیا و منم دوست صمیمیم رو میارم … وقتی از نزدیك دیدمش باورم نمیشد مث فرشته ها بود … كل پسرا تو كافه از هر فرصتی واسه دید زدنش استفاده میكردن و منم دوس نداشتم تو اولین برخورد كاری انجام بدم كه زده شه ازم … اونروز كلی خوش گذشت و خندیدیم و یكی از بهترین روز های زندگیم بود … یكسال و 3 ماه دیگه خیلی زود گذشت و تو اون مدت كلی بیرون رفته بودیم اما نه بعنوان دوس پسر یا دوس دختر … و به تابستون كنكور رسیدیم … من دیگه بهش اون حس عاشقانه یا دوس داشتن رو نداشتم اما بهم وابسته شده بودیم … قرار شد واسه اینكه درس بخونیم گوشیارو برداریم تا كنكور … خیلی سخت بود … دقیقا تا اون تابستون من و اون دوتا بهترین معدل مدرسه رو داشتیم و تراز هامون اكثر اوقات خوب و عالی بود … اما تابستون بدون سارا شروع شد … اوایلش رَمَقی به درس خوندن نداشتم … كاملا افت رو تو زندگیم حس میكردم … تو جای جای زندگیم جای اون خالی بود … سال دوازدهم شروع شد و همچنان من ترازم افت جدی داشت و خانواده كلی ناراحت بودن و فشار میوردن … اون علیرضای شیطون درسخون تبدیل شد فقط به یه بچه شیطون كه كلی گوه خوریا و اشتباه انجام دادیم تو اون نه ماهی كه نبود … دقیقا 4 تا خاطره و داستان واسم تو اون نه ماه نبودش اتفاق افتاد … تا اینكه 16 اسفند بود كه تولد نگرفته بودم و همینجور رفاقتی رفته بودیم بیرون كه گوشیم زنگ خورد … یه شماره ناشناس بود ، برداشتم و وقتی صداشو شنیدم خركیف شدم و تو كونم عروسی بود و كلی حرف زدیم و دقیقا یادمه اونروز با اینكه پیش رفیقام بودم اما 1 ساعت و 40 دقیقه بیشتر حرف زدیم و بهش گفتم این شماره جدیدته ؟ كه گفت نه مال مامانمه كه یهو خایه كردم و گفتم مواظب باش لو نریم و خدافظی كردیم …عید كه شد اونم مث من یه گوشی ساده گیر آورد و از صب تا شب یا حرف میزدیم یا پیام میدادیم و روز 10 فروردین امسال بود كه رفتیم یه كافه دنج ساعت 4 بعدازظهر بود و وقتی اومد نشست روبروم و كلی شوخی و دلتنگی و اینا … كه بهش گفتم سارا اینقد دلتنگت شد بودم كه اگه تو خیابون میدیمت بغلت میكردم و اونم گفت وااااای بغل خیلی دوس دارم . من تو اون 9 ماه كلی حرفه ای شده بودم و شاید اگه تو آزمون دختر بازی شركت میكردم هر هفته جز نفرات برتر بودم … بهش گفتم بیا بشین كنار خودم … اومد و ما یك دقیقه ای سكوت بینمون بود و با زبون چشم باهم حرف میزدیم كه یهو سرشو گذاشت رو شونم و منم دستشو گرفتم و معلوم بود دلش خیلی پره … كلی باهم حرف زدیم تا اینكهگفت : علی جونم یه چیز بگم ؟گفتم : بگو جونم فداتگفت : خیلی خیلی خیلی دوست دارم …اونجا بود كه من خفه شدم و گوشام قرمز شده بود و سرم داشت اتیش میگرفت … نمیدونستم خوشحال باشم یا نه …بهش گفتم منم دوست دارم … حسی كه شاید توش مردد بودم … یه نگاه بهم كرد و گفت عاشقتم مرد من … من كه انگار لال شده بودم فقط میگفتم منم … و بهش گفتم این حس از كی بوده گفت بیشتر از یكساله و تو سرم جهنمی به پا شده بود كه كافی بود من بهش بگم قبل تابستون و همه اون 9 ماه اون جریانات تخمی پیش نمیومد … با اینكه آدم دیوصی شده بودم و از هر فرصت و دختری دریغ نمیكردم اما سارا برام چیزی فراتر از هر كسی بود و نمیتونستم دربارش فكرای سكسی كنم …ما ازون روز طرز حرف زدنمون عوض شد … اون همش قربون صدقم میرفت و منم جوابشو میدادم … روز 17 فروردین بود كه بابام با دوستاش از طرف اداره آموزش پرورش رفتن پلدختر واسه كمك رسانی … ماشین بابامو برداشتم همون روز عصر گفتم به خانوادت بگو داری میری كلاس و رفتیم دور دور تا اینكه یكم بسمت خارج شهر رفتم و یه جایی كنار جاده زدم بغل و ماشینو خاموش كردم و رفتیم عقب نشستیم و سرش رو شونم بود و با دست راستم دستمونو تو هم قفل كرده بودیم و با دست چپم آروم روی صورتش رو نوازش میكردم اما امون از كیر كه كافیه دستت بخوره به حتی پوست طرف كه بیدار میشه … از رو شلوار خیلی ضایع بود و ما غرق حرفای عاشقونه بودیم كه یه جا زل زد بهم و گفت دوست دارم و منم كه كلی فیلم دیده بودم جو گرفتم و واسه اولین بار لباشو بوس كردم و حس خوبی بهمون دست داد و گفت بلد نیستم من علیییی … منم گفتم یاد میگیریم و لبامو رو لباش گذاشتم و سی ثانیه ای قفل هم بودیم و نمیدونیم اون لحظه از روی شهوت بود یا عشق … هر چی بود خیلی خوب بود و مث سیگار بود … هم آرومت میكرد هم معتادی داشت … اونروز رو تموم كردیم و كیر منم اگه دید خودشو به اون راه زد و هیچی نگفتیم … فردا كه داشتیم پیام میدادیم گفت دیروز خیلی خوب بود اون لب گرفتن كه شروع كردم تعریف كردن ازش كه لبات طعم بهشت میده … لباتو با هیچی عوض نمیكنم … عاشقتم زندگیم … جای درس خوندن كارم شده بود پیام بازی … قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون و اینبار باز همون جای قبلی رو انتخاب كردم … باز رفتیم و اینبار زودتر به مرحله لب گرفتن رسیدیم … یه دستم رو صورتش بود و دست دیگم رو نا خودآگاه بعد سی چهل ثانیه گذاشتم رو سینه هاش … سینه هاش با اینكه 18 سالش بود اما خوب بودن و نرم … كیر منم كه تو اون لحظه شلوارمو داشت جر میداد … بهش لبامون كه از هم آزاد شد شهوت رو توی دوتامون میدیدم … شهوت با چاشنی خریت … با چشام به سینه هاش اشاره كردم و گفتم اجازه میدید ؟ گفت همش مال خودته عشقم … وااای كه اون لحظه از شهوت سرم دااااااغ داااااااغ بود و یكی یكی دكمه هاشو باز میكردم چه بدن سفید و نازی داشت انگار هدیه خدا بود بعد از اون همه سختی … با شهوت دو چندان دست راستم رو سینش بود و با دست چپم وسط پاشو میمالوندم و نفس نفس میزد و شروع كردم گردنشو لیس زدن و بوس كردن دوتامون رو صندلی عقب ولو شده بودیم … ساپورتشو كشیدم تا سر زانوش همون لحظه وسط شهوت حس نفرت نسبت به خودم داشتم كه این دختر عاشقته … اما شهوت تو اون لحظه بر هر چیزی غلبه میكرد … شرتش كه نمناك شده بود و دروردم و كس سفید و كوچولو و دست نخوردش جلوی چشام خودنمایی میكرد … مث ندیده ها سرمو وسط پاهاش گذاشتمو واسش میخوردم … حس خوبی نداشتم اما چون اون تحریك میشد و با حرفاش منو تحریك میكرد ادامه میدادم تا اینكه ارضا شد … من خودم وسطایی كه داشتم كسشو واسش میخوردم با دستم واس خودم جق زدم و ناچار ریخنه بودم كف ماشین … ماشین بوی زنا گرفته بود … نمیتونستی یه لحظه توش بشینی … به هر زحمتی بود ماشینو بردم تا كارواش به كارگره گفتم داداش هر چی دیدی تمیز كن و این بو رو از ماشین ببر سریع … نیم ساعتی طول كشید و منم 50 دادم كارواش … برگشتم خونه و اون روز و شب رو با جق سركردیم … اما این هدیه ای از طرف خدا نبود … بیشتر مث تله بود … ما شبا با همون گوشیای ساده سكس چت میكردیم بعد از اون روز لعنتی كه این اتفاق افتاد خیلی خوشش اومده بود و منم كه از خدام بود یبار دیگه این اتفاق بیفته اما همزمان عذاب وجدان داشتم … تا اینكه اردیبهشت ماه اومد و دوتامون دیگه ساعت درس خودمون جمعا به صفر رسیده بود و صرفا میرفتیم توی اتاق و با گوشیامون باهم اس ام اس بازی میكردیم … تا اینكه روز 30 فروردین رسید و روز عقد پسرداییم بود … مامانم اینا كه فك میكردن من درس میخونم بهم گفتن كه بمون تو درستو بخون … من كلی اصرار كردم كه برم كه پسر داییم زنگ زد گفت علی داداش تو كنكور داری من راضی به زحمت نیستم ، تو درستو بخون ایشالا تابستون بعد كنكورت میتركونیم … من كه بدجور همه واسم فاز كنكور برداشته بودن و منم گند زده بودم اعصاب نداشتم و حال خراب خراب …زنگ زدم به سارا باهاش حرف زدم بعد یه جا گفتم : سارا جونمگفت جان ساراگفتم امروز حالم خیلی بده انگار دنیا رو سرم خراب شده … دوس دارم منم برم اینا نمیدونن من اصن هیچی نمیخونم …گفت میخوای عصر بریم بیرون ؟گفتم میشه بعد از ظهر بیای خونمون و پیشم باشی … (اولین بار بود قرار بود یه دخترو به خونه بابام بیارم)اونم كه هم دوس داشت هم میترسید … بهم گفت علی میشه همون بیرون بریممنم گفتم اععععههه چرا همه امروز اینجور میكنین باهام اصن نمیخواد خدافظ .بعد زنگ زد گفت ببخشید زندگیم فدات باشه هرطور شده میپیچونم میام …آدرس خونرو بلد بود چون قبلن بهش نشونش داده بودم و گفت ساعت 4 به بعد منتظرم باش … منم خونرو مرتب كردم و ی لباس تمیز پوشیدم و آماده بودم كه بیاد …ساعت 4 و نیم زنگ زد گفت من سر كوچتونم با اسنپ اومدم و درو براش باز كردم و بدرقه اش كردم كردم و وقتی وارد شد گفت چه خونه خوشگلی دارید و اینا منم گفتم قابلتو نداره یروز خونه خودته ( یه جمله چرت كه مثلا آره قراره یروز ازدواج كنیم ) و از پشت دستامو دورش حلقه كردم گفتم آرامش دنیامی تو … بهم گفت توام زندگیم … شروع كردم به بوس كردن خانوم و از پشت بهش چسبیده بودم … تمام ناراحتی های زندگیمو تو اون لحظه فراموش كرده بودم … بعد چرخید و محكم همو بغل كردیم ، فهمیدم خیلی دوسم داره … بهم گفت علی تو خوب باشی منم خوبم ، بهش گفتم قربون دل مهربونت بشم من تو مال خودمی و تا وقتی تو زندگیمی من هیچ غمی ندارم … بعد دستشو گرفتم و رفتیم روی تختم و نشست رو دلم و تو چشاش كه زل میزدم تركیبی از عشق و شهوت بود … واقعا همو دوس داشتیم اومد نزدیك لبم و لبامون روی هم رفت و چرخیدیم . حالا اون زیر من بود …دستمو روسینه هاش گذاشته بودم و حرفای عاشقانه میزدم و اونم قربون صدقم میرفت … مانتوی جلوبازشو در آورد و لباس زیر مانتوشم در آورد و از بالا تنه لخت بود … از بدنش تعریف میكردم و لذت میبرد … منم همون جور كه دراز كشیده بودم لباسمو در آوردم و شلوارمم با شرت كشیدم و به سختی درشون آوردم و كیر شق شدمو از پشتش میمالوندم بهش … اولین بار بود كیر میبینه … باهاش یكم بازی كرد و اصلا اصراری نكردم كه بیاد بخورش یا چیزی و شلوارشو كشیدیم پایین و شرتشم درآورد … حالا لخت مادرزاد روی من بود من اونجا مونده بودم حركت بعدیم چیه ؟؟؟؟نه دلم میومد از كون بكنمش كه درد بكشه و آبرومون نره صر و صدا بیاد و نه تخم داشتم پردشو بزنم اما اون اونقد عاشقم بود كه حتی اگه پردشو میزدم عاشقانه به موضوع نگاه میكرد … فقط با سینه هاش بازی میكردم و بغلم بود ، اما یهو دنیا رو سرم خراب شد …صدای كلید انداختن به در خونه حكم صور اسرافیل داشت برام … نه وقتی داشتیم چیزی بپوشیم و نه نه نه هیچ كاری نمیتونستیم انجام بدیم … دختره از ترس پتو رو به عنوان محافظ جلوش گرفت و منم فقط تونستم نصف و نیمه با كیری كه نیمه شق بود شرتمو بپوشم … مامانم اول صدا زد علیرضا و پریدم تو حال و گفت داشتی چه غلطی میكردی ؟؟؟ با مِن و مِن كردن و حرفای بریدم مامانم فهمید گند زدم … اومد بره تو اتاق نزاشتم بره … جلوشو گرفتم گریه میكردم … كنارم زد و دستام میلرزید … دختررو دید كه داره لباس میپوشه و اونجا مامان من كه قلبش ضعیف بود قبل اینكه بخواد دهن باز كنه از هوش رفت … به سارا گفتم لباس بپوش بدو گمشو بیرون … با چشای گریون از خونه زد بیرون … خونمون آپارتمان بود و بابام ماشینو اونور خیابون پارك كرده بود … دختره رو دیده بود پریشون از خونه ما زده بود بیرون اما فك كرده بود از اقوام همسایه هاست … فكرشم نمیكرد طرف پسرش باشه … با گریه و لرز زنگ زدم بابا بدو بیا بالا مامان بیهوش شده … دست و پامو گم كردم نمیدونستم لباس بپوشم یا مامانو ببرم پایین … تا بابام اومد مامانو كف زمین دید و گفت بلند كن سریع ببریمش … به بیمارستان قلب رسوندیم … بابام گفت چی بهش گفتی عوضی ؟؟ گفتم بابا گه خوردم بابا گه خوردم خدایااااااا … خیلی شرایط تخمی بود اگه كوچیك ترین چیز تیزی باهام بود قطعا بلایی سر خودم میاوردم … نشسته بودم رو صندلی و فقط میگفتم خدایا گه خوردم همش مث دیونه ها اینو تكرار میكردم كه یه پرستار مرد اومد و بردنم یه آرامش بخش بهم دادن و یه آمپول زدم … یكم بهتر شد حالم … بعد 4 ساعت دكتر اومد بیرون گفت خداروشكر حالشون خوب میشه … چیزی نیست نترسید … وای خدا نمیدونستم خوشحال باشم یا گل بگیرم سرم … مامانم كه بهوش میومد میدونستم هیچوقت نمیتونه مَنو ببخشه میدونستم میاد آبروی دخترو میبره … گفتم خدایا شكر باز مث دیونه ها همش اینو میگفتم سریع رفتم سمت خونه و پولای عیدی و كیف پولمو برداشتم … همونجا با تصمیم احمقانه تر رفتم ترمینال و الان توی كرج خونه یه دوستیم كه یساله اومدن اینجا و مامانش فوت شده و به باباش یه داستان دروغ گفتم و نمیتونم هیچ جایی برم … اینقد دستپاچه بودم كه حتی گوشیمو خیلی چیزای دیگه نیوردم … الانم از اینكه نمیتونم با كسی درد و دل كنم و نظرشو بپرسم اینجا مطرح كردم … ببخشید كه خیلی طولانی شد و حالتونو گرفتم … لطفا فقط فحش ندید كه واقعا تحمل فحش رو دیگه ندارم :((واسم دعا كنین … دوستون دارمنوشته: قاف