یازده سالم بود .وقتی در حال خواندن این داستان هستید. امیدوارم بتوانید یک پسر یازده ساله را تصور کنیدپسری که آنقدر کنجکاو است که فکر عواقب کار هایی که انجام میدهد را نمیکند.انتظاری هم نمیرود که بتوانید راجبش فکر کند!!!نه سال پیش تقریبا وسطا تابستون بودکل روزا رو از اول تابستون با بازی کردن با کامپیوتر گذرونده بودم . از صب تا شب رو پشت کامپیوتر بودم که یه روز بالاخره بابام از دستم عصبی شد و کابل پاور کامپیوتر رو برداشت.میگفت یه کار دیگه بکن یه کار مفید یا اصلا میخوای بازی کنی برو تو کوچه بازی کن که حداقل یه فعالیتی کرده باشی .منم که جز نه نمیتونستم چیزی بهش بگم .فرداش از خواب بیدار شدم همش گیج بودم که باید چی کار کنم آخه یه پسر یازده ساله که کاری نداره جز تفریح کردناز کوچه رفتن هم بدم میومداز اتاق تلو تلو خوران بیرون رفتمرفتم تو حال دیدم خواهرم نشسته و فیلم میبینه با شنیدن صدای در اتاق سرشو چرخوند و وقتی منو دید خندید.میدونست کاری ندارم انجام بدمفک کنم به قیافه خوابالو و درب و داغون و غمگینم خندید ._چیه!؟ به چی میخندی!؟+میبینم که بابا بد بهت ضد حال زده_تا آخر زمون که نمیخواد کابلو نگه داره+تا ببینیم(برعکس بقیه خواهر برادرا رابطه من با خواهرم عالی بود همیشه و همه جا کمکم میکرد و هرچی که میخواستم بهم میداد هفت سال هم اختلاف سنی داشتیم یعنی تو این بازه زمانی داستان اون هیجده سالش بود )بهم گفت بیا بشینیم باهم فیلم ببینیم منم که کاری نداشتم انجام بدم رفتم نشستم کنارشبعد چند دقیقه که داشتیم فیلم میدیدیم یه سکانس اومد که یه دختره وارد شد من بیشتر توجهم رفت سمت کفش هایی که پوشیدهیه جفت کفش پاشنه بلندانگار خواهرم هم فهمیده بود که من عجیب به دختره خیره شدمبهش گفتم_آبجی!+بله!_تو چرا از این کفشا نمیخری!؟+واسه چی میپرسی!؟ خوشت اومده!؟_قشنگه!!!+ولی اینا دخترونست تو که نباید خوشت بیاد!!_حالا بخر دیگه من که نمیخوام بپوش میگم تو بپوش قشنگه بهت میادبعش خندید !!چند روز گذشتیه روز عصر خواهرم با مادرم از بازار برگشتن رفتم پلاستیکا رو ازشون گرفتم آخه همیشه میرفتن بیرون برا منم به چیزی میگرفتنخواستم ببینم برام چی خردین!!همینطوری که جعبه هارو میگشتم چشم خورد به یه جعبه کفشبازش کردم دیدم به جفت کفش پاشنه بلنده_اینا چیه دیگه!؟+مگه نگفتی برو کفش پاشنه بلند بخر!؟_آره آره تو هم که فقط چون من گفتم رفتی خریدی+خب گفتی چرا نداری خودم هم فک کردم نفهمیدم چرا ندارم رفتم خریدمهمینطوری خیره شده بودم به کفشا+میخوای بپوشیشون!؟_نمیدونم!! مگه زشت نسبت من از اینا بپوشم!؟+بیا بپوش من به کسی نمیگم میخوام ببینم تو اینارو بپوشی قدت به من میرسه یا نمنم پوشیدمشونکفشای مشکی در حالی که زیرش قرمز بود با پاشنه ده سانتیحس خیلی خوبی داشت نمیدونستم چرا پوشیدن یه جفت کفش باید اونقدر حس خوبی داشته باشه !!بلد نبودم باهاشون راه برم خیلی سخت بودیهو خواهرم پرسید نکنه میخوای مث اون دختره بشی که تو فیلم بود!؟دوست داشتی جا اون باشی؟؟تموم اون شب داشتم فکر میکردم که چرا من جا اون دختره نیستم!؟ چرا من نمیتونم از این کفشا بپوشم!؟ فرق من با اون دختره چیه!؟همش داشتم به تفاوتا خودم با خواهرم فک میکردم !!تفاوتا زیادی نمیومد تو ذهنم بجز طرز لباس پوشیدن و بلند بودن قد اون و بزرگ تر بودن سینه هاشبا خودم فک کردم خب وقتی بزرگ بشم خب قد منم بلند میشه ولی سینه ها من چی !؟ اونم بزرگ میشه!؟صبح بعدش تا بلند شدم رفتم پیش خواهرم_آبجی!؟+بله!؟_سینه ها منم اندازه تو میشه!؟اینو شنید بعدش فقط تا چند دقیقه خندید!!+این چه سوالیع آخه !! معلومه که نه تو پسری تو هم بزرگ بشی مثل بابا میشی_ولی من میخوام مثل تو بشم!!!دگ نخندید فقط سعی میکرد با مهربونی جوابمم بده+چرا میخوای مثل من بشی!؟_دوست دارم مثل تو لباس بپوشم !!!+تو که لباس پوشیدنت با من فرق نداره هردومون هم شلوار میپوشیم هم لباس هم کفش_اهههه اذیت نکن دگ میفهمی چی میگم دقیقا میفهمی چی میگم دگ مثلا از اونا که تو رو سینه هات میبندی من ندارم!!+خب نباید هم داشته باشی_ولی من دوست دارم امتحان کنم ببینم چطوریه!؟+نه لازم نکرده_ولی…+دگ چیزی راجبش نگوبعدش رفتولی من واقعا همه فکرم شده بود لباسا اونو بپوشم !!!یه روز که از خواب پاشدم رفتم دیدم خونه نیست منم دیدم فرصت از این بهتر گیرم نمیاد رفتم سر کمد لباساشیه سوتین پیدا کردم فقط میخواستم بپوشمش اصلا نمیدونستم حتی چطوری میشه پوشیدشیهو یه صدایی اومد چه غلطی داری میکنی !!!_هیچی بخدا+لباس منو چرا برداشتی !؟_بهت که گفتم فقط میخوام بدونم چطوریه!؟همه اینارو اون با عصبانیت میگفت منم با ترس و استرسلباس و از دستم گرفت پرتم کرد بیرون منم گریه کنان رفتم تو اتاقمبعد یه ساعت اومد تو اتاقم+اصلا خوب نیست بدون اجازه دست به وسایل من بزنیا !!!جوابشو ندادم+قهری!؟_منو دعوا کردی+ببخشید ولی کارت اصلا درست نبود!!_من قصد بدی نداشتم!!!+میدونم ولی دیگه بدون اجازه به وسایل من دست نزن!_باشه+هنوزم قهری!؟_یه خورده!!+اگه انقدر میخوای اینو بپوشی بیا بپوش چیز خاصی نیست ولی فقط یه بارکارش درست بود میخواست بهم بفهمونه چیز مهمی نیستلباسم رو دراورد سوتینش رو تنم کرد دوباره حس خوبی داشتهمون حسی که موقع پوشیدن کفشها داشتمحسی که نمیشه توصیف کرد_این چیه دیگه !! این حتی اندازم هم نیست !!خب دیگه میخواستی بپوشی خب پوشیدی دیگه_نه این قبول نیست اصلا انگار چیزی نپوشیدم!!+این دیگه مشکل من نیست تقصیر خودته کوچولویی_اصلا هنوز باهت قهرم به مامان هم میگم باهم دعوا کردی !!+به مامان بگی به ضرر خودته احمق_وایس میرم میگم!!+نرووووووووو وایسا باشه برات میگیرم اندازه خودت برات میگیرممیترسید به مامان بگم سوتینشو کرده تنماز اولش هم میخواست در حقم خوبی کنه من بد کردمفرداش که اومد خونه بدو بدو رفتم پیشش قبل اینکه چیزی بگمگفت هیسسس آره گرفتم !!!بعد اینکه ناهارشوخورد اومد تو اتاقمگفت ببین دخترا هم سن تو از این چیزا نمبپوشن واسه همین بازم این اندازت نیستاین دگ کوچیک ترین سایزهدیگه چیزی نگفتم فقط دوست داشتم اون حس خوب دوباره بهم دست بده بیشتر از قبل .لباسام رو درآورد سوتین رو تنم کردوایییییییییی حتی نمیتونم توصیفش کنمشاید برا شما معنی نداشته باشه ولی واسه من بهترین چیزی بود که تا اون موقع تجربه کردم !!+بیا مث دخترا شدی!!_خب بشم چه ایرادی داره!!+دگ داداشم نیستی خواهرمی_چه بهتر!!+الان برات اسم دخترونه میذارممیخواست تحقیرم کنه که بیخیال این چیزا بشم ولی نمیدونست بیشتر خوشم میاد_بذار هرچی دوست داری بذار!!+از این به بعد صدات میکنم المیرا (اسم دوستش بود!!)_خیلی هم قشنگه+المیرا المیرا الیمرا!!!_بله بله بله+گفت بسه دیگه لباستو دربیار(چند بار گفت )_نمیخوام لباس خودمه دوست دارم بپوشم!! اگه بخوای بگیریش همه چی رو به مامان میگم+بس کن مامان میاد میبینه ها!!_نمیذارم ببینه!!+خودت میدونیدر رو بست و رفتمنم لباسام رو روش پوشیدمخواهرم نگرانی بود میخواست حتی شده با تحقیر جلو خونواده دست از کارام بردارمسر سفره صدام کرد:+المیرا یه لیوان آب بده بهممنم براش یه لیوان آب ریختممامانم گفت : وا المیرا یعنی چی!؟+خودش میخواد از این به بعد المیرا صدا بشه مث دخترا!!مادرم صدام کرد گفت: آره!؟ راست میگه!؟جواب ندادم+باید المیرا صداش کنی که جواب بده!!مادرم گفت : آره!؟ المیرا!؟_آرهبابام گفت : مگه تو دختری !؟_آره من دخترم اسمم هم المیرا ستهمشون خندیدن ولی من جدی بودمولی تا چند وقت تو خونه المیرا صدام میکردن برا مسخره کردنولی من که خوشم میومدتموم زندگیم عوض شدبزرگ تر شدمتو کل این بازه زمانی همش میخواستم مثل خواهرم بشممدل مو ، قیافه، هیکل ،قد و…دوست داشتم اصلا خود اون باشم با همه وجود میخواستمتو این بازه بزرگ شدنم هر کاری که اون میکرد انجام میدادمهمه چی رو مثل اون انجام میدادم طرز راه رفتم نحوه صحبت کردن حتی طرز نگاه کردنبزرگ تر شدمخواهرم دختر خوشگلی بود دختر خوش هیکل و مهربونی بود جذاب بودولی من هر چی که بودم حتی یه پسر جذاب ولی اون نبودممیخواستم اون باشماز یازده سالگی هر وقت تنها میشدم وقتمو تو اتاق اون میگذروندمهرچی که اندازم میشد رو میپوشیدم البته بعد ها همه لباساش اندازم شدوقتی آرایش میکرد نگاهش میکردم یاد بگیرمخب دوست داشتمدوست داشتم مثل اون برم بیرونولی وقتی هیجده سالم شد با خودم فک کردم من هیچ وقت قرار نیست اون بشمیا هیچ وقت قرار نیست دختر باشمیا اصلا حتی به تغییر جنسیت بخوام فک کنم و همه مشکلاتش رو به جون بخرم قرار نیست شبیه به سوپر مدل بشم یا یه دختر خوشگلهمه این فکرا باعث شد این کار را رو بذارم کنار بچسبم به زندگیی که دارممن این کارا رو کنار گذشتم و با تمام وجود مقابل حسم وایسادمبا این که وسوسه میشم و هنوزم دوست دارم ولی بازم جلو خودمو میگیرمالان دو سال که سر تصمیم هستم و باید بگم شاید شما درک نکنی ولی کار راحتی نیستمن و حسی که دارم خلاف طبیعت و نمیخوام بر خلاف طبیعت باشمشاید حس فوق العاده ای باشه ولی درست نیستفقط کاش از اول جا اون بودم یا یه دختر مثل اون بودمداستان هم برا این نوشتم که بگم یه سوال که اونم نا خواسته بود زندگی منو عوض کردحواستون با کارایی که با بچه ها میکنید و سوالایی که ازشون میپرسید باشهنوشته: المیرا