سلاممن ۱۸ سالمه و قد بلندی دارم نه سیکس پک و فلانچهره و اندامم معمولیهکاری به داستان دیگر دوستان،راجع به زن عمو و زندایی و فلان ندارم که بعضیاشون حتی یه دستم نتونستن طرف بزنن ولی طوری جلوه میدن که طرف ازشون حاملست و فلان…داستان من درمورد زنعمو کوچیکمه،اسمش سودابه هستش و ۳۵سالشه نتونستم بکنمش ولی خیلی اتفاقا بینمون افتادهیه زن افتاده با موهای خرمایی رنگ و چشمای سبز روشن که سایزش ۷۵(از رو سوتینش دیدم)قدشم تقریبا ۱۶۵ باید باشه.بدن سفید و فوقالعاده تمیزی داشت با یه کون معمولیاین زن عمو من،چون از تقریبا ۷ ۸ سالگی دور و برش بودم و یجورایی منو بزرگ کرده،برای همینم با من راحته.راحت،نه از این جهت جلو من با شورت و سوتین بگرده(بعضی دوستان همچین ادعاهای عجیبی میکنن)از این جهت از لحاظ رفتار و برخورد راحتیم باهم ولی جلو من پوشیده لباس میپوشه(یخورده مذهبیه)از وقتی فهمیدم سکس چیه،شاید اولین کسی که زیاد دیدش میزدم و باعث میشد تحریک بشم همین زنعموم بودو شاید بخت هم باهام یار بود که عموم به خیال این ک من بچم و چیزی از این مسائل نمیدونم جلو من زیاد با سودابه ور میرفت(نه اینکه جلو من سکس کنه بلکه در حد مالیدن و بوس و بغل ک البته سودابه هم همیشه بخاطر این رفتارای عموم از دستش شاکی بود که ولش کنه و من میبینم و یاد میگیرم)یادمه یکی دو بار که من خونشون بودم(مثل پسر خودشون بودم)عموم که از سر کار برمیگشت صاف میرفت سمت آشپز خونه که سودابه اونجا و چون پذیرای به آشپز خونه دید داشت کاملا واضح میتونستم ببینم که عموم چیکار میکنه.دستاشو دور کمر زنعموم حلقه میکرد چون قدش بلندتر بود زانوشو یکم خممیکرد تا کیرش بچسبه به کون زنعموم.بعد هی کیرشو میمالید به کون سودابه و گردن زنعمومو میبوسید و زنعموم هم مثل همیشه شاکی میشد که ولش کنه و کمرش درد میکنه و فلاناین صحنه هم باعث میشد بیشتر برم تو نخ زنعموم و هم کم کم به این باور برسم که زنعموم هم میل جنسی بالایی داره،چون اگه واقعا از این کارا بدش میومد شدیدتر برخورد میکرد با رفتار عموم و خودشو ول نمیکرد تو بغل عمو.من این صحنه هارو تو ۹ یا ۱۰سالگی دیدم و شاید شروعی بود برا این ک کامل بفهمم سکس و این چیزا چیه.تا این که من حدود ۱۵ ۱۶ سالم بود که چون برا عمو و زنعمو مثل پسرشون بودم،طبق معمول رفتم خونشون تا پسرش فوتبال ببینیم.ما تو پذیرایی نزدیک در اتاق خوابیدیم و عموم اینا تو اتاقنیمه اول که تموم شد دیدم پسر عموم خوابش بره،من خوابم میومد برای همین هم تی وی رو خاموش کردم که بخوابم.ساعت تقریبا ۱۲:۳۰بود که صدای زنعموم شنیدماول فک کردم شاید صدا از بیرون باشه،یکم مه دقیق شدم متوجه شدم که واقعا صدای زنعمومه.زنعموم خیلی ملایم و کشیده آه میکشید و پچپچ میکیرد با عموم.بعد چند دقیقه قطع شد صداش یهو یه آه بلند کشید که انگار عموم کیرشو فرو کرد توووآه و ناله های زنعموم بیشتر و تند تر شدحدود یک ربع بیست دقیقه ادامه داشت تا این که صداش قطع شد و منم خودمو زدم به خواب ولی میدیدم که عموم رفت سمت حموم تا دوش بگیره.یک بارهم که تابستون بود،طبق معمول من خونه عموم بودم چون پسر عمم هم اونجا بود(اونم تقریبا ۱،۲سال از من کوچیکتره)و از این که پسر عمم هم تو کف زنعمومه خبر داشتم.خوابم نمیبرد پسر عمم هم با گوشیش ور میرفت ولی پسر عموم نزدیک ساعت ۱بود که خوابش برد.عموم فک میکرد ما هم خوابیم چون تی وی هم خاموش بودبرا همین دست به کار شد،زنعموم مثل قبل رفتار کرد،وقتی صدا رو شنیدم به پسر عمم گفتم:فک کنم شروع کردن صداشون میاد.یکم دقیق شد گفت:آره میشنومکیرامون شق شده بود.ولی بعد از آه و ناله های کشیده،این دفعه زنعمو ساز مخالف زدخیلی واضح میشنیدمکه چی میگن؛عموم میخاست از پشت بکنه چونزنعموم گفت:نه از پشت نهبعد عمومگفت:پس از جلوزنعمو گفت:نه امشب دگ بسه خیلی خستمخلاصه اون شب همونجا تموم کردن،پسرر عمم همکه با همین حرفا شق کرده بود،حشرش زده بود بالا هرچی خاطره سکسی از فامیل و آشنا داشت تعریف کرد.(لعنت به این حشر)همین اتفاقات باعثمیشد که من میلم به زنعموم بیشتر بشه و جراتم برای نزدیک شدن بهش بیشتر بشه.گاهی وقت ها هم یه اتفاقاتی رخ میداد که برای منم عجیب بود.مثلا چند بار،زنعموم منو بغل کرده(شاید از رو حس مادری طور که برام داره یا چیز دگ دقیق نمیدونم)ولی خیلی محکم منو به خودش فشار داده منم کم نیاوردم انقد فشارش دادم که با خواهش ازم خواسته ولش کنم.یک بار تولد پدربزرگم بود و من برا برگزاری یه جشن تولد پیشقدم شدم و بقیه هم قبول کردن.شب تولد رفتمخونشون زن عموم گفت :کیک نگرفتی!؟(کیک تو ماشین بود)الکی گفتم:نهکلی غر زد،بعدش که گفتم گرفتم بغلم کرد گفت:میدونستم که یادت نمیره عزیزمتوهمین لحظه که بغل هم بودیم پسرش اومد یطوری نگاه کرد،زنعموم منو ول نکرد تو همون حالت به پسرش گفت:چیهپسرش گفت:هیچی و رفتاحساسی عجیبی بهم دست داد،احساس کردم پسر عموم به حسم نسبت به مامانش شککرده.سریع رفتم به پسر عمم گفتم،خلاصه بعد این که پسر عموم یه مدت باهامون حرف نزد(بماند که چقد التماس کردیم که چیزی به کسی نگه و غلط کردیم و بچگی کردیم و فلان)باهاش آشتی کردیم والان باز رابطمون مثل قبله ولی هروقت میان خونه ما و من میرم خونشون منو میپاد که طرف مامانش نرم.ولی من باز نمیتونم خودمو نگه دارم و هنوز با زن عموم گرم رفتار میکنم.ولی اون اتفاق گاهی منو فکر میندازه که دگ ادامه ندم این کارامو بیخالش بشم.برام شده مثل ترس ک منو هی پس میزنه.شاید داستان من مثل داستان بعضی دوستان به حامله شدن زن عموم ختم نشد ولی یه درس عبرته برا خیلی ها که کلا تو نخ زن فامیل و آشنا هستن.کار درستی نیست،شاید براتون لذت بخش باشه،شاید موفق عملی کردن تفکر و نقشه هاتونم بشید ولی بعدش چیزی جز عذاب وجدان گیرتون نمیاداگه در متن غلط املایی وجود داره به بزرگواریتون ببخشید.به درود.نوشته: مارکو
2