با کمال میل جنده تواَم

مُچ دست سحر رو گرفتم. فقط چند قدم تا درِ اتاق فاصله داشتیم، اما صبر و تحمل نداشتم که زودتر با سحر تنها بشم. با قدم‌های سریع هدایتش کردم به سمت اتاق. وقتی وارد اتاق شدیم، درِ اتاق رو قفل و بدون مکث، سحر رو بغل کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که اشک‌هام سرازیر شد. هرگز توی عمرم دلم برای کَسی تا این اندازه تنگ نشده بود. بعد از سه ماه دوری، کلی حرف با سحر داشتم اما تنها نکته مهم برای من، توی اون لحظات، این بود که توی آغوش سحر هستم و می‌تونم بوش کنم. سحر هم من رو بغل کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده بود جوجه جون.محکم تر بغلش کردم و هیچ حرفی نزدم. سحر یک دستش رو گذاشت روی گودی کمرم و با دست دیگه‌اش، موهام رو نوازش کرد. دقیقا شبیه یک موبایل بدون شارژ بودم که در لحظه آخر، می‌زننش به برق تا خاموش نشه. سلول به سلول بدنم، به خاطر لمس و بوی سحر، در حال شارژ شدن بود. بعد از چند دقیقه، سرم رو آوردم عقب و به چشم‌های سحر زل زدم. با انگشت‌هاش، اشک‌هام رو پاک کرد. یک بوسه آروم از لب‌هام گرفت و گفت: تو چرا هر چی می‌گذره، خوشگل تر می‌شی جوجه؟ نکنه زدی تو کار جادوگری و اکسیر مکسیر می‌خوری؟ تنها خوری زشته‌ها.بغضم رو قورت دادم و گفتم: اکسیر من، تویی. دوست دارم تو رو تنهایی بخورم و با کَسی تقسیمت نمی‌کنم. باورم نمی‌شه که الان اینجایی. وقتی دیدمت، اینقدر شوکه شدم که نزدیک بود سکته بزنم.سحر صورتم رو با کف دستش لمس کرد و گفت: پس موفق شدم حسابی سوپرایزت کنم. فقط اینقدر از مامانت، دیو سه سر ساخته بودی، که برای اولین بار تو عمرم، به خاطر مذهبی جماعت، استرسی شده بودم.از سحر جدا شدم. یک نگاه به سر تا پاش انداختم. لبخند زدم و گفتم: با این تیپی که تو زدی، معلومه مامانم تحویلت می‌گیره. شلوار پارچه‌ای و مانتوی بلند و مقنعه. برای حاج خانم شدن، فقط یه چادر کم داری. البته مامانم کاری به غریبه‌ها نداره. فقط به من گیر می‌ده. اما خب اگه می‌دید که همچین دوست فشنی دارم، قطعا به من ربطش می‌داد و ضد حال می‌زد. در کل فکرت عالی کار کرد.سحر اخم کرد و گفت: از ترس ننه جون محترم شماست دیگه. دو تا کوچه پایین تر، لباس عوض کردم. انگار می‌خوام برم دزدی.+وقتی بهم گفتی آدرس دقیق بده تا برات یک کتاب پُست کنم، اصلا شک نکردم که چی تو سرته. وقتی مامانم اومد تو اتاقم و گفت دوستت اومده، فکرم به دوست‌های دوران دبیرستانم افتاد. وقتی اومدم پایین و تو رو دیدم، باورم نمی‌شد.-آره قیافه‌ات خیلی تابلو شد. مامانت فکر کرد جن دیدی.+دست خودم نبود. آخه نمی‌دونی این تابستون چقدر سخت گذشت. اتفاقا دیشب موقع خواب، به خودم گفتم که این هفته آخر، دیر تر از کل تابستون می‌گذره.سحر یک نگاه به اتاق انداخت و گفت: می‌دونستم بهت سخت می‌گذره. اما عجب اتاق دنجی داریا. شبیه سلول مخفی می‌مونه. جون می‌ده برای شیطونی و کارای خوف و خفن.+اتاق خودم نیست. برای مانی داداشمه. با هم قرار گذاشتیم که هر وقت اینجا بودم، اتاقش در اختیار من باشه.سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: دم آق مانی گرم. راستی دیگه واسه دانشگاه رفتن، موج منفی نمیدن؟+مامانم گاهی نق می‌زنه اما نه مثل پارسال. بقیه هم اوکی شدن و دیگه کار به کارم ندارن. البته مانی خیلی هوام رو داره. تمام قد پشتمه.-واجب شد ببینمش. کجاست؟+ظهر برای ناهار نمیاد، اما شب میاد.سحر مقنعه‌اش رو درآورد. نشست روی تخت مانی و گفت: خیلی خسته‌ام مهدیس. به شدت نیاز به دوش و چُرت دارم.+همینجا طبقه دوم، حموم هست. برو حموم، بعدش هم ناهار بخور، بعدش هم بگیر تخت بخواب. بعدش هم بیدار شو که کلی باید غیبت کنیم.سحر ایستاد و چمدونش رو گذاشت روی تخت. دولا شد و بازش کرد و از داخلش یک بسته کادو برداشت. رو به من گرفت و گفت: مریم این رو به مناسبت روز تولدت داده.به خاطر دیدن بسته کادو، ذوق کردم. خواستم از توی دست سحر بگیرمش که کادو رو گرفت عقب. گذاشت روی تخت و گفت: هول نشو جوجه.از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف لیلی.کادوی لیلی رو گذاشت روی تخت و از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف ژینا.اخم کردم و گفتم: با چه رویی برای من کادو خریده؟ من اصلا دیگه نمی‌خوام ریختش رو ببینم.سحر با یک لحن آروم گفت: من که نگفتم ببخشش. اصلا همینکه ازش شکایت نکردی، کافی بود که بزرگی خودت رو نشون بدی. من اگه جای تو بودم و کَسی همچین بلایی سرم می‌آورد، نیست و نابودش می‌کردم. اما بهت قول می‌دم، این تابستون، برای ژینا هم اصلا خوب نگذشته.عصبی شدم و گفتم: کل این تابستون لعنتی رو کابوس دیدم. هر بار بیشتر فهمیدم که ژینا چه بلایی سر من آورده. ازش متنف…سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اوکی حق با تو. نیومدم اینجا که باعث عصبانیتت بشم. در ضمن، همینکه برگردیم شیراز، همه چی آماده است تا بکارتت ترمیم بشه. یک دکتر عالی گیر آوردم. جوری درستش می‌کنه که هر دکتری متوجه ترمیمش نشه.بدون مکث گفتم: نمی‌خوام ترمیمش کنم. برام مهم نیست.سحر تعجب کرد و گفت: یعنی چی؟ دو روز دیگه برات خواستگار میاد. این خانواده‌ای که تو داری، معلومه چه مدل خواستگاری برات میاد. اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟با یک لحن جدی و قاطع گفتم: فکر کردی اینقدر خرم که زن آدمی بشم که شبیه خانوادمه؟ گور پدر اون پسری که پرده بکارت من براش مهم باشه. ریدم تو قبر هفت جد قبل و بعدش. اصلا به درک، عمرا اگه شوهر کنم. حالم از…چهره سحر متعجب شد. اومد به سمت من. حرفم رو قطع کرد و گفت: آروم باش مهدیس.به خاطر عصبی شدنم، خجالت کشیدم. فکر نمی‌کردم تو همین ساعت اول، سحر متوجه روان داغون و عصبی من، بشه. یک نفس عمیق برای کنترل اعصابم کشیدم و گفتم: معذرت می‌خوام.چهره سحر نگران شد. بغلم کرد و گفت: من باید معذرت بخوام. هر بلایی سر تو اومده، مقصرش منم. حالا هم اینجام، به خاطر تو. نمی‌ذارم جوجه سکسی شیطونم، بیشتر از این صدمه ببینه.برای دومین بار، سحر رو محکم بغل کردم و این بار کامل گریه‌ام گرفت. سحر نوازشم کرد و گفت: گریه کن نفسم. تا عمر دارم پایه همه چی‌تم.بعد از چند دقیقه که آروم تر شدم، سحر از من جدا شد. دوباره رفت سر وقت چمدون. یک جعبه گوشی موبایل بهم داد و گفت: باید می‌ذاشتی اول تابستون برات موبایل بگیرم.اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: وای سحر، بازم موبایل خریدی که. آخه…سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: این هدیه من نیست. هدیه من یه چیز دیگه است. چشم‌هات رو ببند.چشم‌هام رو بستم. سحر من رو برد به سمت دیگه‌ی اتاق. پشتم ایستاد و فهمیدم که داره دور گردنم، یک گردنبند می‌اندازه. گیره زنجیر گردنبند رو بست و در گوشم و به آهستگی گفت: حالا باز کن.چشم‌هام رو باز کردم. وقتی نگاهم به زنجیر طلا و پلاک قلب افتاد، نفسم به خاطر هیجان بیش از حد، بند اومد. از خوشحالی زیاد، می‌خواستم جیغ بزنم. برگشتم و با همه زورم سحر رو بغل کردم و فشارش دادم. هیچ کلامی برای تشکر از این همه محبتش نداشتم که به زبون بیارم.با صدای مادرم به خودم اومدم. از سحر جدا شدم. درِ اتاق رو باز کردم. مادرم از پایین پله‌ها گفت: مهدیس مادر، من برم یکمی خرید کنم و برگردم.با هیجان برگشتم به سمت سحر و گفتم: تنها شدیم، می‌تونیم با هم بریم حموم.چشم‌های سحر برق زد و گفت: به شرطی که تو من رو بشوری.بدون مکث گفتم: چَشم هر چی شما بگی، در خدمتم خانم. فقط لطفا زود باش که خیلی وقت نداریم.سحر شروع کرد به باز کردن دکمه‌های مانتوش. ضربان قلبم بالا رفت و طوری به سحر خیره شدم که انگار برای اولین بار قراره اندام لُختش رو ببینم. سحر انگار فعال شدن هورمون‌های جنسی‌ام رو فهمید و با لوندی خاصی لُخت شد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حتی پلک هم نزنم. وقتی شورت و سوتنیش رو درآورد، نفسم توی سینه‌ام حبس شد. با شیطنت خاصی، یک دستش رو گذاشت روی سینه‌هاش و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی کُسش و گفت: حموم از کدوم طرفه؟برای چند لحظه با مریم همزاد پنداری کردم. توی همون روزی که بدن لُخت من رو شبیه یک اثر هنری نگاه می‌کرد. انگار هر چی که زمان می‌گذشت، بیشتر به ظرافت و لطافت و زیبایی هم جنس‌های خودم پِی می‌بردم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: می‌بخشید سحر خانم، می‌شه از شما خواهش کنم که یک دور بچرخی؟سحر اخم کرد و گفت: فقط می‌تونم بهت این افتخار رو بدم که تو دورم بچرخی. در ضمن دیگه نبینم از این درخواست‌های توهین آمیز از من داشته باشی.+معذرت می‌خوام، بار آخرم بود. چَشم هر چی شما بگی.با قدم‌های آهسته به سحر نزدیک شدم. می‌دونستم اگه لمسش کنم، دستم رو پس می‌زنه و تا خودش نخواد، اجازه نمی‌ده. به آرومی دورش چرخیدم. وقتی کامل رفتم پشتش، چشم‌هام از تعجب گرد شد و با هیجان گفتم: وای خدای من، پشت کمرت، تتو کردی.یک دختر نشسته و عریان، که با دست‌هاش، سینه‌ها و کُسش رو پوشونده بود و پشت کمرش، دو بال شبیه بال عقاب داشت. بال‌هایی که نمی‌دونستم در حال باز شدنه یا بسته شدن. موهای بلندش، دورش و سرش کمی به سمت پایین و چشم‌هاش، بسته بود. محتوای عکس، ترکیبی از حس قدرت و معصومیت به آدم می‌داد! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اجازه هست لمسش کنم؟سحر کمی مکث کرد و گفت: هر وقت عمق عکس رو متوجه شدی، حق داری لمسش کنی.چشم‌هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتر به عکس نگاه کردم. فقط چند ثانیه طول کشید تا ببینمش. ناخواسته دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: باورم نمی‌شه سحر.شکل پَر پشت کمر دختر، به حالت M و وقتی بیشتر دقت کردم، فُرم صورت و لب‌ها و بینی دختر، دقیقا شبیه من بود. برای سومین بار، اشک‌هام سرازیر شد. باورم نمی‌شد که سحر تا این اندازه عاشق من شده باشه. انگشت‌های لرزونم رو روی بدن دختر کشیدم و گفتم: یعنی من لیاقتش رو دارم؟سحر برگشت و با یک لحن جدی و سرد گفت: تو در جایگاهی نیستی که این سوال رو بپرسی. دِ زود باش حموم رو نشونم بده. مگه نمی‌خوای بشوریم؟اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: دنبال من بیا.از اتاق خارج و وارد راهرو شدم. درِ سرویس رو باز کردم و گفتم: اینجاست. تا تنت رو خیس کنی، منم میام.سریع دویدم توی اتاق. از انتهای کشوی لباس‌های زیرم، یک شورت لامبادا و سوتین نخی صورتی برداشتم. می‌خواستم توی خوابگاه برای سحر بپوشمش اما در اون لحظه، بهترین موقع بود تا من هم در حد خودم سوپرایزش کنم. با سرعت، سایه و رژلب صورتی هم زدم. کامل لُخت شدم و شورت و سوتین صورتی رو تنم کردم و دویدم به سمت حموم. خواستم گردنبندم رو در بیارم اما ترجیح دادم که باشه. دم درِ حموم، یک نفس عمیق کشیدم. درِ حموم رو باز کردم. سحر زیر دوش بود و داشت بدنش رو خیس می‌کرد. وقتی من رو دید، دست‌هاش، روی بدنش متوقف شد. زیر دوش و بدون این که پلک بزنه، به من خیره شد. به آرومی از زیر دوش اومد بیرون. نگاهش اینقدر عمیق بود که از شدت هیجان، یک نفس عمیق ناخواسته کشیدم. موهای خیسش رو از توی صورتش کنار زد و گفت: بچرخ.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.به آرومی چرخیدم. برای چند لحظه، فقط صدای دوش آب، توی حموم پخش می‌شد. به چشم‌های سحر نگاه کردم و گفتم: اجازه هست بشورم‌تون؟سحر سرش رو کمی کج کرد و گفت: مطمئنی قبلش کار دیگه‌ای نباید بکنی؟متوجه منظورش شدم. نتونستم مقاومت کنم و لبخند رضایت محوی زدم. چشم‌هام رو شیطون گرفتم و گفتم: هر چی شما بگی خانم.رفتم جلوی سحر و زانو زدم. چشم‌هام رو بستم و با تمام وجودم و از طریق لب‌هام، رون‌هاش رو لمس کردم. سرم رو بردم بالا و به آرومی هر چه تموم تر، زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش.موقع ناهار خوردن، سحر چنان داستان‌های تخیلی و دروغی برای مادرم تعریف کرد که چندین و چند بار نزدیک بود بزنم زیر خنده. به مادرم القا کرد که من توی سال اول دانشگاه، جزء با انضابط ترین دانشجوهای دانشگاه و خوابگاه بودم و رئیس حراست دانشگاه و مسئول خوابگاه، سر همکاری با من دعواشون شده! سحر فهمیده بود که نمره‌ها و تلاش علمی من برای مادرم مهم نیست و فقط با شنیدن اینکه دختر حرف گوش کن و بی‌حاشیه‌ای هستم، خوشحال می‌شه. وسط حرف‌‌هاش و هر وقت که مادرم حواسش نبود، به من نگاه می‌کرد و چشمک می‌زد. از بس جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم، احساس کردم که ماهیچه‌های لب‌هام خسته شده. دستم رو یواشکی و از زیر میز، گذاشتم روی پای سحر. با هر لمسش، چنان انرژی مثبتی وارد بدنم می‌شد که احساس می‌کردم با تمام وجودم می‌تونم یک کوه رو جا به جا کنم.مادرم طبق روال، فقط در حد چند قاشق غذا خورد. وقتی فهمیدم که سیر شده، رو به مادرم گفتم: مامان جون شما دیگه برو استراحت کن. من میز رو جمع می‌کنم و ظرف‌ها رو می‌شورم.مادرم که همیشه عادت به استراحت بعد از ناهار داشت، از پیشنهادم استقبال کرد و رو به سحر گفت: سحر جان مادر، شرمنده من برم کمی استراحت کنم.سحر رو به مادرم گفت: خواهش می‌کنم مادر جان. حسابی به زحمت افتادین. باید نمونه آشپزی شما رو ببرم برای خاله‌ام تا بفهمه آشپزی یعنی چی. غذا عالی بود.مادرم از تعریف سحر خوشش اومد و گفت: نوش جونت دخترم.بعد رو به من گفت: امروز عصر قراره مائده بیاد دنبالم و بریم عیادت فاطمه خانم.فهمیدم مادرم غیر مستقیم به من رسوند که من هم باید باهاشون برم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: مامان جون شرایط من رو که می‌بینی.مادرم از جوابم خوشش نیومد. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون. با حرص و رو به سحر گفتم: می‌بینیش؟ اینقدر نمی‌فهمه که من مهمون دارم. حتما باید خودم بهش بگم.سحر سکوت کرد و هیچی نگفت. جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. بقیه غذامون رو در سکوت مطلق خوردیم. سحر اما بالاخره سکوت رو شکست و گفت: شبیه مادرتی. از نظر ظاهر منظورمه.سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوهوم.سحر لحنش رو شیطون کرد و گفت: توی ذهنم، از این پیرزن‌های چاق و زشت و حال به هم زن، بود. اما توی این سن، هم چهره و هم اندامش، حرف نداره. بیخود نیست که تو یه تیکه جواهر شدی.به خاطر تعریف سحر، لبخند زدم. جوابی ندادم و بلند شدم تا ظرف‌ها رو جمع کنم. سحر دستم رو گرفت و گفت: تو بشین، من ظرفا رو می‌شورم.خواستم اعتراض کنم که گفت: همین که من گفتم.سحر ظرف‌های کثیف رو از روی میز جمع کرد. پیش‌بند رو از روی آویز کنار یخچال برداشت. پیش‌بند رو بست و مشغول شستن ظرف‌ها شد. از اینکه تقابل بین من و مادرم رو دیده بود، حس بدی بهم دست داد. حسی شبیه به خجالت و سر خوردگی. ایستادم و سحر رو از پشت بغل کردم. گردنش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.با صدای سلام مائده به خودم اومدم. مثل برق گرفته‌ها از سحر جدا شدم و با تته پته، جواب سلام مائده رو دادم. چهره مائده متعجب و اخم کرده بود. سحر سرش رو به سمت مائده چرخوند و بهش سلام کرد. مائده با سردی جواب سلام سحر رو داد و به من نگاه کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: ایشون س‌س‌سحر جان از دوستان دانشگاه من هستن. امروز صبح اومدن.مائده نگاه معنی داری به من کرد و گفت: خیلی خوش اومدن.خواست برگرده که گفتم: مامان گفت عصر میایی. یعنی عصر منتظرت بود.مائده پوزخند خفیفی زد و گفت: الان مشکلی هست که زودتر اومدم؟بدون مکث گفتم: نه اصلا، همینطوری گفتم. راستی پسرت کجاست؟ کلی پیش سحر ازش تعریف کردم. ندیده عاشقش شده.مائده نگاه سردی به من کرد و گفت: گذاشتمش پیش خواهر شوهرم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آهان اوکی، باشه پس بعدا می‌بینمیش.مائده گفت: خیلی خسته‌ام. منم برم یکمی استراحت کنم.بعد از رفتن مائده، دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: وای این از کجا ظاهر شد؟سحر سرش رو به سمت من چرخوند. اخم کرد و گفت: حرکات و حرف‌های ریسکی، دیگه ممنوع. فهمیدی یا نه؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره فهمیدم.مشغول نشون دادن آلبوم عکس خانوادگی‌مون به سحر بودم. از سر و صدای داخل راهرو فهمیدم که مانی اومده. رو به سحر گفتم: از اون سری که یکهویی وارد اتاق شد و من لُخت بودم، دیگه با سر و صدا میاد.سحر خواست جواب من رو بده که مانی درِ اتاق رو زد. سحر شالش رو برداشت و سرش کرد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. مانی با چهره خسته، سلام کرد و گفت: چطوری آبجی؟لبخند زدم و گفتم: خسته نباشی. مرسی خوبم.سحر نزدیک در شد و رو به مانی سلام کرد. مانی جواب سلام سحر رو داد و گفت: از مامان شنیدم که یکی از دوستان مهدیس اومده. خیلی خوش اومدین.رو به سحر گفتم: ایشون مانی جان داداش کوچیک ترم هستن. کوچیکتر یعنی از اون داداش بزرگه، کوچیکتره.بعد رو به مانی گفتم: ایشون هم سحر جان. اون قسمت دوست و اینا هم که مامان بهت گفته.مانی لبخند زد و رو به سحر گفت: بهتره ماشین‌تون رو بیارین داخل خونه. اگه سخت‌تونه، خودم میارمش داخل.خیلی سریع گفتم: ای وای چرا یاد خودم نبود.سحر سوییچ ماشین رو به مانی داد و گفت: سختم که نیست اما خودتون بهتر می‌دونین کجا پارک کنین. ازتون ممنونم.مانی سوییچ ماشین رو از داخل دست سحر گرفت و گفت: مامان برای شام، کتلت درست کرده. میز رو هم چیده، بیایین پایین.بعد از رفتن مانی، سحر گفت: خانوادگی در و دافین. چه حالی می‌کنن اهالی کوچه. خدا می‌دونه پسرا چقده به عشق تو و مائده جقیدن و دخترا چقده به عشق مانی و مهدی، دخیل بستن. البته مطمئنم تا مدت‌ها سوژه اصلی، مامانت بوده. زن خوشگل و شوهر مُرده. والا من که دلم خواست.خنده‌ام گرفت و گفتم: دیوونه. بیا بریم شام تا مامانم شاکی نشده. فقط لطفا مانتو تنت کن. مامانم ببینه جلوی مانی با بلوز و شلوار هستی، به جون من غُر می‌زنه.تمام چراغ‌های طبقه دوم رو خاموش کردم. وقتی سحر وارد اتاق شد، درِ اتاق رو قفل و فقط چراغِ قرمز رنگ اتاق رو روشن گذاشتم. بعد رو به سحر گفتم: خب چطور بود؟سحر شال و مانتوش رو درآورد و گفت: رِد رومی که درست کردی رو می‌گی؟لبخند زدم و گفت: نخیر اونا رو می‌گم.-کیا؟+خانواده‌ام رو می‌گم. البته مهدی رو هنوز ندیدی.-چرا اونم دیدم. تو همه عکسا بود. همین دو ساعت پیش گفتم که، همه‌تون در و دافین.+عه بد نشو سحر. منظورم از نظر ظاهری نیست.-خب از نظر باطنی باید لُخت شن تا نظر بدم. اما می‌خوره لُخت‌شون هم خوب باشه. مخصوصا مائده که از تو یه ذره تو پُر تره یه کوچولو شکم سکسی داره.+وای از دست تو سحر. اذیتم نکن.سحر نشست روی تخت و گفت: یه جَو عجیبی توی خونه‌تون حس می‌کنم. من خانواده مذهبی ندیده نیستم. این جَوی که می‌گم، ربطی به مذهبی بودن خانواده‌ات نداره. اصلا نمی‌دونم چیه دقیقا. یه جوریه فقط.+مثبت یا منفی؟-همینش رو هم نمی‌تونم بفهمم. فقط حس عجیب و غریبی از خونه‌تون بهم منتقل می‌شه. راستی، به پیشنهادم درباره اون جریان فکر کردی؟ درباره همون ‌آدم مرموزی که تو بچگی‌ات، باهات ور می‌رفته.+یک پتو وسط اتاق پهن کردم و گفتم: راستش از پیشنهادت می‌ترسم.-چرا ترس؟ طرف یک دکتر روانشناس کار بلده. می‌گه با هیپنوتیزم می‌تونه حافظه‌ات رو کامل برگردونه. تضمین کرده اتفاقی برات نمی‌افته و می‌فهمی که…حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: از دکتر و هیپنوتیزم نمی‌ترسم.-پس مشکل چیه؟دو تا بالشت، بالای پتو انداختم. نشستم روی پتو و نمی‌دونستم منظورم رو چطوری به سحر برسونم. سحر ایستاد و اومد کنارم نشست. بهم فهموند که بخوابم. به حالت پهلو و به سمت من نیم خیز شد و گفت: می‌ترسی یکی از اعضای خانواده‌ات باشه؟بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر موهام رو نوازش کرد و گفت: بمیرم من که چه تابستون سختی به تو گذشته. حق داری اینطور عصبی و مضطرب باشی.بازوی سحر رو لمس کردم و گفتم: فقط پیش تو آرامش دارم.سحر یک بوسه کوتاه از لب‌هام زد و گفت: برای همین اینجام.+هنوز باورم نمی‌شه که اینجایی.دامنم رو داد بالا و از روی شورت، کُسم رو گرفت توی مشتش. کُسم رو فشار داد و گفت: چرا داری این کار رو باهام می‌کنی؟+چیکار؟-تجاوز.لبخند زدم و گفتم: من به تو تجاوز کردم؟!سحر دستش رو برد زیر شورتم. انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: آره از لحظه‌ای که پات رو گذاشتی توی زندگی من. به روحم، به روانم، به هویتم، به قوانینم، به هر کوفتی که داشتم طبق همون زندگی می‌کردم. خود تو بودی که به همه‌شون تجاوز کردی.یک آه کشیدم و گفتم: پس فقط مونده بهت تجاوز جنسی کنم.سحر انگشتش رو کمی فرو کرد توی کُسم و گفت: همه‌اش رو فرو کنم؟پوزخند زدم و گفتم: فکر کنم این تنها مزیت بلایی باشه که سرم اومد.سحر گردنم رو بوسید و انگشتش رو کامل فرو کرد توی کُسم. این بار حسش کردم. وجود انگشت‌ سحر رو به خوبی توی کُسم حس کردم. سحر تا می‌تونست انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: چه حسی داره؟از سر لذت، لبخند زدم و گفتم: حرف نداره.سحر انگشتش رو درآورد و این بار، دو تا انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: مریم می‌گه یک لزبین واقعی، نیاز به دخول نداره.چشم‌هام رو بستم و سرم رو دادم عقب. غیر مستقیم به سحر فهموندم که هم زمان، گردنم رو هم ببوسه. سحر به آرومی دو تا انگشتش رو توی کُسم جلو عقب کرد. هم زمان گردنم رو بوسید و گفت: خب نظر تو چیه؟تنفسم نا منظم شد و همراه با یک آه گفتم: شاید من یک لزبین واقعی نباشم.سحر با حرص دو تا انگشتش رو تا ته فرو کرد توی کُسم و گفتم: هر کوفتی که هستی، برای من واقعی ترینی، فهمیدی؟دوباره یک لبخند از سر شهوت کشیدم و گفتم: آره فهمیدم.با شدت و حرص، دامن و شورتم رو از پام درآورد. خودم هم پیراهن و سوتینم رو درآوردم. خودش رو هم کامل لُخت کرد. همدیگه رو بغل کردیم و هر دو تامون، با شدت و وحشیانه، همدیگه رو لمس ‌کردیم و از هم لب گرفتیم. بعد از چند دقیقه، سحر رفت بین پاهام. پاهام رو با دست‌های خودم بالا گرفتم و از هم بازشون کردم. سحر هم زمان که چوچولم رو می‌خورد و انگشت‌هاش رو توی کُسم، جلو و عقب می‌برد. بعد از چند دقیقه، سرش رو بالا آورد و گفت: اینطوری دوست داری؟همراه با نفس کشیدن‌های نا منظمِ شهوتی و با صدای حشری شده‌ام؛ گفتم: من جنده تواَم. هر کاری باهام بکنی، دوست دارم.وقتی به ساعت گوشی‌ام نگاه کردم، با تعجب و رو به سحر گفتم: وای خدای من، بیشتر یک ساعت با هم سکس کردیم.سحر بی‌حال و به حالت دمر خوابیده بود. با صدای بی‌جونش گفت: عاقبت سگ حشر بودن همینه دیگه.به پهلو و کنار سحر خوابیدم. یک پام رو گذاشتم روی رون‌هاش. دست‌هام رو به آرومی، روی کمر و تتوش کشیدم و گفتم: منم می‌خوام تتو کنم. تازه می‌خوام زیر اَبرو هم بردارم و صورتم رو اصلاح کنم.-پس می‌خوای انقلاب کنی.+آره.-اتفاقا روناک حسابی منتظر توعه.+واقعا؟-آره، بدجور از تو خوشش اومده و همه‌اش سراغ تو رو می‌گیره.+تو پیش روناک تتو کردی؟-آره تو سالن روناک تتو کردم. البته خودش تو کار میکاپ عروسه فقط. بقیه زیر دستش کار می‌کنن.کمی خجالت کشیدم و گفتم: عکس من رو نشون تتو کاره دادی؟سحر لبخند زد و گفت: نه خودش علم غیب داشت.+به نظرت من چی تتو کنم؟ کجام تتو کنم؟-باشه بعدا در موردش حرف می‌زنیم. فعلا مهم تر از تتو و آرایش اینه که با روناک دوست بشی و اونم قطعا تو رو توی یکی از پارتی‌های نوید دعوت می‌کنه. البته از اونجایی که من و لیلی و ژینا دوست تو هستیم، ما رو هم دعوت می‌کنه.اخم کردم و گفتم: ژینا دوست منه؟سحر بینی‌ام رو گرفت بین دو تا انگشتش و گفت: جون به اخم کردنت.+حالا تو پارتی‌های نوید مگه چه خبره؟سحر شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: در کل خبر خاصی نیست. فقط شنیدم همه‌شون آدم حسابی هستن و لِول مهمونی‌هاش خیلی بالاست. اصلا همینکه جماعت بفهمن وارد اکیپ نوید شدیم، برامون کلی کلاس می‌شه. خسته شدم بس که هر پارتی رفتیم، نصف بیشترشون حال به هم زن بودن. البته یه شایعه دیگه هم درباره نوید هست.با دقت سحر رو نگاه کردم و گفتم: چه شایعه‌ای؟-می‌گن هوای رنگین‌کمونی‌ها رو خیلی داره.+مثل مریم؟-آره یه جورایی.+نکنه خودش همجنس‌بازه؟سحر زد تو کله‌ام و گفت: اولا همجنس‌گرا و نه همجنس‌باز. دوما یارو دوست دختر داره. روناک برگ چغندر نیست که.+از کجا مطمئنی که روناک من رو دعوت می‌کنه؟-سه ساعت تو آرایشگاه روناک بودم. چهار ساعت درباره تو صحبت می‌کرد و سوال می‌پرسید.+چرا من؟-یه بار دیگه این سوال رو بپرسی، این دفعه خودم هشت تا گنده بک اجیر می‌کنم تا سوراخ سالم واست نذارن.با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم: چرا من نمی‌تونم همراه با دوستم برم شیراز؟مادرم بُراق شد توی صورت من و گفت: چون من می‌گم.+خب می‌خوام علتش رو بدونم.-چون با ماشین شخصی، خطرناکه. اگه اتفاقی برات افتاد، کی جواب من رو می‌ده.+یعنی با اتوبوس امکانش نیست که اتفاقی برام بیفته؟-خیلی گستاخ شدی مهدیس. حد خودت رو بدون.کنترل اعصابم رو از دست دادم و فریاد زنان گفتم: حد خودم رو ندونم، چی کار می‌خوای بکنی؟ نذاری برم دانشگاه؟ خب بعدش چی؟ چرا اینقدر از من بدت میاد؟ تمام پدر و مادرا برای قبول شدن بچه‌شون تو رشته پزشکی، جشن می‌گیرن. اما تو چیکار کردی؟ لحظه به لحظه سال اول دانشگاهم رو با استرس گذرونم. که مبادا مادرم پشیمون بشه و من رو برگردونه. الان که هنوز سال دوم رو شروع نکردم، دوباره شروع کردی. تو دوست داری همه مثل خودت باشن. کنیز مفت و مجانی. زاینده و شورنده و پزنده و…اشک تو چشم‌های مادرم جمع شد. یک کشیده زد توی گوشم و گفت: خفه شو مهدیس. فقط خفه شو.یک قدم رفتم عقب. دستم رو گذاشتم روی صورتم و با بغض گفتم: نمی‌خوام خفه بشم. اگه خیلی دوست داری، تو خفه‌ام کن. اینطوری جفت‌مون راحت می‌شیم.مائده وارد اتاق مادرم شد و گفت: چته مهدیس؟ چرا هار شدی؟با عصبانیت به مائده نگاه کردم و گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.از چهره مائده مشخص بود که به خاطر رفتار من، شوکه شده. چند لحظه به من نگاه کرد. بعد پوزخند زد و گفت: تو دانشگاه چیزای جدید یاد گرفتی.من هم پوزخند زدم و گفتم: بهتر از اینه که مثل تو بعد از دانشگاه، همون گاگول پخمه‌ای بمونم که بودم. یه موجود خنثی و بی‌خاصیت. همه خواهر دارن، من هم خواهر دارم. تا حالا دقت کردی که توی این خونه، فرق چندانی با گلدون روی بالکن نداری؟مادرم خواست جوابم رو بده که مانی وارد اتاق شد. چهره مانی هم دست کمی از چهره مائده نداشت. یک نگاه به هر سه تامون کرد و گفت: حواس‌تون هست دوست مهدیس طبقه بالاست؟ صداتون کل خونه رو برداشته.مادرم رو به مانی گفت: بذار بشنوه. بذار بفهمه که ثمره این همه سال جون کندن و بچه بزرگ کردن، چیه. بذار متوجه بشه که نتیجه دانشگاه رفتن، چیه. دلم خوش بود که با چنگ و دندون این خانوده رو حفظ کردم. حالا این نمک نشناس برای من زبون درآورده. نه حرمت منِ مادر رو حفظ می‌کنه و نه خواهر بزرگش.بدون مکث و رو به مادرم گفتم: هر شب موقع خواب رویا بافی می‌کنم که اِی کاش، تنها خانواده‌ای که داشتم، مانی بود. من دختر تو نیستم. عروسک خیمه شب بازی تو هستم. چون فقط تا موقعی خوبم که عین عقاید تو زندگی کنم. اینی هم که بهش می‌گی خواهر، تا این لحظه، دقیقا کجای زندگی من بوده؟ چه چیزیش شبیه بقیه خواهرا بوده؟ از مهدی نگم برات که فرق چندانی با…مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: بس کن مهدیس.بعد رو به مادرم و مائده گفت: دِ ولش کنین دیگه. نمی‌بینین داره از عصبانیت سکته می‌کنه. بیست سالش شده. بچه نیست دیگه.مانی تُن صداش رو آروم کرد و رو به مادرم گفت: اینقدر باهاش کل کل نکن مادرِ من. تو هم داری با این کارت، به خودت صدمه می‌زنی.مائده بدون اینکه حرفی بزنه، از اتاق رفت بیرون. مانی رو به من گفت: به دوستت بگو، همراهش می‌ری شیراز. الان هم برو زودتر وسایلت رو حاضر کن. تا هوا تاریک نشده، راه بیفتین.مادرم خواست حرف بزنه که مانی گفت: شما هم حاضر شو و من می‌برمت شاه عبدالعظيم. فقط اونجا می‌تونی آروم بشی.مادرم با صحبت‌ها و پیشنهاد مانی، کمی آروم شد. خواستم از اتاق برم بیرون که مانی گفت: به وقتش که همه‌تون آروم شدین، بابت این همه بی‌ادبی که امروز کردی، معذرت‌خواهی فراموش نشه.جوابی به مانی ندادم و رفتم طبقه دوم. وارد اتاق و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. سحر دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. تو همون حالت گفت: طغیان کردی؟ قرار بود فعلا آروم باشی.جوابی به سحر ندادم. دست‌هام همچنان به خاطر عصبانیت زیاد، می‌لرزید. سحر دیگه چیزی نگفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش شد. تو همین حین، مائده اومد توی اتاق و رو به من گفت: بیا کارت دارم.با تردید بهش نگاه کردم. اومد به سمت من. مُچ دستم رو گرفت و بلندم کرد. وادارم کرد تا همراهش از اتاق برم بیرون. من رو برد توی اتاق سابق و مشترک جفت‌مون. در رو قفل کرد. صداش رو تا می‌تونست آهسته کرد و گفت: تا حالا از خودت سوال کردی که اون شب چرا عمو اومد اینجا و به خاطر تو، اون همه چونه زد تا مامان و مهدی اجازه بدن و تو بری دانشگاه؟از سوال مائده تعجب کردم. مائده که به وضوح داشت عصبانیت خودش رو کنترل می‌کرد، با حرص بیشتری گفت: کِی دیدی که عمو تو کار این خونه دخالت کنه؟ به قول خودت، تو کجای زندگی عمو بودی که برات ریش گرو بذاره؟ اصلا توی این خونه لعنتی، عمو با کی از همه صمیمی تره؟ حرف بزن مهدیس.کمی فکر کردم و گفتم: عمو از اولش با تو از همه جور تر بود.مائده صورتش رو تا می‌تونست به صورت من نزدیک کرد و گفت: من ازش خواستم که بیاد و حرف بزنه. اگه من نبودم، داشتی توی این خونه می‌پوسیدی.شبی که عموم به خاطر من، با مادرم و مهدی حرف زد رو مرور کردم و گفتم: مانی هم پشت عمو در اومد.مائده به چشم‌های من زل زد و ازم فاصله گرفت. چهره‌اش، عجیب و ترسناک شده بود. حتی احساس کردم که دچار استرس و هیجان منفی شده. چند لحظه چشم‌هاش رو بست. یک نفس عمیق کشید. چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: واقعا یادت نمیاد؟با تعجب گفتم: چی رو یادم نمیاد؟سر مائده به لرزش افتاد و گفت: همین اتاق. همین اتاق لعنتی.متوجه حرف‌های مائده نشدم و گفتم: واضح حرف بزن.مائده دست‌هاش رو فرو کرد توی موهاش. یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: چرا چند وقته میری توی اتاق مانی؟شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: چون اینجا حوصله سر و صدای دعا و قرآن مامان رو ندارم. مانی هم گفت هر وقت که اومدم تهران، اتاقش در اختیار من.مائده لحنش رو ملایم کرد و گفت: اون شب، من هم شوکه شدم. باورم نمی‌شد که مانی، پشت عمو در اومد. چون مانی به مامان و مهدی گفته بود که تو عرضه گذروندن دانشگاه رو توی شهر غریب نداری. هیچ وقت از خودت نپرسیدی که چرا مانی تا قبل از اون شب، از دانشگاه رفتن تو، حمایت نمی‌کرد؟حرف‌های مائده حسابی گیجم کرد و گفتم: الان مثلا می‌خوای با این حرف‌ها ثابت کنی که خواهر دلسوزی بودی و من خبر نداشتم؟مائده لبخند تلخی زد و گفت: وقتی دیدم که از اون شب به بعد، رفتار مانی با تو تغییر کرد و حتی باهات گرم گرفت و صمیمی شد، فقط یک چیز اومد توی ذهنم. اینکه شما دو تا با هم…مائده حرفش رو قورت داد. بغض کرد و نشست کُنج دیوار. پاهاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و گفت: اما تو این سه ماه، احساس کردم که از مرحله پرتی. به این نتیجه رسیدم که عمو، بدون حمایت مانی هم، توانایی راضی کردن مهدی و مامان رو داشت. چون علنی از اعتبار خودش برای تو خرج کرد. مانی هم وقتی دید که نمی‌تونه تو اون شرایط، خودش رو آدم بده داستان کنه، یکهو تغییر موضع داد و در نقش یک قهرمان ظاهر شد. خوب که فکر می‌کنم، حرکتش هوشمندانه بود. مانی نهایتا دوست داشت که تو رو داشته باشه. با اون حرفت توی اتاق، بهم ثابت شد که نقشه‌اش، عملی شده.همچنان نمی‌فهمیدم که مائده چی می‌گه. اما به خاطر حال بدش، دلم به حالش سوخت. خواستم کنارش بشینم و آرومش کنم که نذاشت. سرش رو آورد بالا و گفت: برو حاضر شو، دوستت منتظره.نمی‌تونستم اشک‌های جاری شده‌اش رو درک کنم. به خاطر حرف‌های تند و بدی که بهش زده بودم، عذاب وجدان گرفتم. داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون که مائده گفت: می‌تونی از عمو بپرسی. اون بهت می‌گه که چرا اون شب اومد و ازت حمایت کرد.توی مسیر و جاده، حرف‌های مائده رو به سحر گفتم. سحر کمی فکر کرد و گفت: خب جواب بده. تا قبل از شبی که عموت بیاد خونه‌تون و درباره تو حرف بزنه، مانی مدافع دانشگاه رفتن تو بود یا نه؟با دقت گذشته رو مرور کردم و گفتم: هر چی فکر می‌کنم، نه. مانی تا قبلش موضعی درباره دانشگاه من نداشت.-موضعی که تو با چشم خودت ببینی، نداشت.+خب به فرض که مثل مهدی و مامانم، مخالف بوده. اون شب وقتی دید که حرف‌های عموم منطقیه، نظرش عوض شده. مائده هم از حرص حرفی که بهش زدم، داره از این جریان، سوء استفاده می‌کنه.-قطعا این نظریه منطقی و درستی می‌تونه باشه. اما اگه واقعا مائده از عموت خواسته باشه که بیاد و از تو حمایت کنه، نمی‌شه با این قاطعیت، مائده رو کوبید. منظورش چی بود که گفت یادت نمیاد؟+نمی‌دونم. گفت همین اتاق لعنتی.-احتمال نمی‌دی که همه این جریانا مربوط به تصویری باشه که از کودکی‌ات، یادت میاد؟+دوست ندارم اصلا به اون موضوع فکر کنم.-تا کِی؟ تا کِی می‌تونی ازش فرار کنی؟حسابی توی فکر فرو رفتم. سحر راست می‌گفت. من داشتم از اون تصویر لعنتی فرار می‌کردم. حاضر بودم تمام لحظاتی که اون چهار نفر، کتکم زدن و بهم تجاوز کردن رو مرور کنم اما حتی برای یک لحظه هم نمی‌خواستم به این فکر کنم که چه کَسی توی بچگی، من رو لُخت می‌کرد و باهام ور می‌رفت. کامل به صندلی ماشین تکیه دادم. چشم‌هام رو بستم و گفتم: فعلا می‌خوام به چیزای دیگه فکر کنم. به شیراز، به دانشگاه، به درس‌هام، به لیلی، به مریم، به اون ژینای روانی، به تو، به خودمون. به روناک و نوید و وارد شدن به اکیپش.سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: امیدوارم این فرار کردنت از واقعیت، به ضررت تموم نشه.از حرف سحر شوکه شدم و گفتم: نمی‌تونستی از قبل این مورد رو باهام هماهنگ کنی؟ کل مسیر جاده رو با هم بودیم.سحر با خونسردی نشست روی تختش. پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخت و گفت: حالا فکر کن از قبل هماهنگ کردم.لیلی با نگرانی و تردید به من نگاه کرد. ژینا هم نشست روی تختش و نگاهش رو از من گرفت. سحر رو به من گفت: تند باش تکلیف ژینا رو مشخص کن. تو اتاق بمونه، یا پرتش کنم بیرون؟از دست سحر عصبی شدم و گفتم: چرا من باید مشخص کنم؟لیلی رو به من گفت: این چه سوال مسخره‌ایه که داری می‌پرسی؟ گاهی وقت‌ها واقعا خنگ می‌شی یا خودت رو به خنگی می‌زنی؟خواستم حرف بزنم که لیلی گفت: فقط در جریان باش که ژینا وسالیش رو جمع کرده بود که از اتاق بره. سحر تماس گرفت و مجبورش کرد که بمونه. چون می‌خواست تو تکلیفش رو روشن کنی. البته اگه تصمیم بگیری ژینا بره، فقط این نیست که از اتاق بندازیمش بیرون. برای همیشه از جمع ما حذف می‌شه. البته اگه بخوام منصف باشم، این کاملا حقشه.کلافه شدم و رو به سحر گفتم: تو شرایط داغون روانی من رو می‌دونی. چطوری دلت میاد اینطوری تحت فشارم بذاری؟سحر از روی تختش بلند شد. اومد به طرف من و با یک لحن جدی گفت: هر وقت و هر جا، هر کاری که دلم بخواد، باهات می‌کنم. امشب، تو باید تکلیف ژینا رو روشن کنی. البته در هر حالتی، ژینا باید جلوت زانو بزنه و ده بار بگه “گُه خوردم مهدیس. قول می‌دم دیگه از این گُها نخورم.” اگه رفتنی شد، تا صبح وقت داره که برای همیشه گورش رو گم کنه. اگه موندنی شد، کل امسال رو باید شهردار اتاق باشه. باور کن از این ساده تر نمی‌تونستم بگیرم.صدام به لرزش افتاد و گفتم: تنبیه آدما فرق داره با تحقیر کردن‌شون. ژینا به اون عوضیا نگفته بود که بهم تجاوز کنن. وقتی فهمید تصمیم‌شون چیه، ازم دفاع کرد.نگاه سحر جدی تر شد و گفت: لازم نکرده اینا رو به من یادآوری کنی. اگه جریان تجاوز، کار ژینا بود، الان اینجا مشغول لاس زدن باهاش نبودم. چنان بلایی سرش می‌آوردم که از هزار تا تجاوز هم بدتر باشه.لیلی لبخند خاصی زد و رو به من گفت: یعنی الان تو مدافع ژینا شدی؟خودم هم به خاطر اینکه ناخواسته از ژینا دفاع کردم، متعجب شدم. نشستم روی زمین و به تختم تکیه دادم. پاهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. سحر مثل همیشه، با رفتارهای یکهویی‌اش، من رو آچمز کرده بود. بغضم رو قورت دادم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: نه می‌تونم ببخشمش و نه دلم میاد همچین بلایی سرش بیارم. ژینا به غیر ما کَس دیگه‌ای رو نداره.لیلی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به غیر از ما؟!هول شدم و گفتم: منظورم اینه که چندین سال دوست شما بوده و…لیلی حرفم رو قطع کرد. لبخند رضایتی روی لب‌هاش نشست و گفت: حرفت رو عوض نکن. منظورت همونی بود که بار اول گفتی. بالاخره بهت ثابت شده که تو جزئی از ما هستی و ژینا رو هم توی ضمیرت، جزئی از این “ما” می‌دونی و دلت نمیاد تنهاش بذاری و رهاش کنی. هر چی بیشتر می‌گذره، بیشتر می‌فهمم که چرا از توعه عوضی خوشم میاد.لبخند تلخی زدم و گفتم: داری خرم می‌کنی؟سحر گفت: فقط بگو ژینا از این اتاق بره. بعدش می‌فهمی که داشت خرت می‌کرد یا نه.رو به ژینا گفتم: تو چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو.ژینا به من نگاه کرد و گفت: چی بگم؟ یعنی چی می‌تونم بگم؟به چشم‌های ژینا زل زدم. دیگه خبری از اون تکبر و غرور گذشته‌اش، نبود. دیگه حس نمی‌کردم که از من متنفره. هر سه تاشون منتظر جواب من بودن. چشم‌هام رو بستم و تصاویر کتک خوردن و تجاوز اون چهار نفر، به سرعت، توی ذهنم تکرار می‌شد. چشم‌هام رو باز کردم و رو به سحر گفتم: لازم نیست از جمع‌مون جدا بشه. فقط قول نمی‌دم که…حرفم رو نا تموم گذاشتم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: یه مدت طول می‌کشه تا دلم باهاش صاف بشه.سحر خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: ازت خواهش می‌کنم مجبورش نکن که…این بار سحر حرف من رو قطع کرد و رو به ژینا گفت: خب زود باش. جلوش زانو بزن و اونی که گفتم رو ده بار بگو، یا گورت رو از این اتاق و زندگی من، گم کن بیرون. حالا دست خودته که بری یا بمونی.رو به سحر گفتم: سحر خواهش می‌کنم.سحر با قاطعیت گفت: تو خفه شو. هنوز یاد نگرفتی که آدما باید تاوان کار اشتباه‌شون رو بدن. این مضحک ترین و ساده ترین تاوانیه که ژینا باید بده.ژینا با مکث ایستاد. اومد جلوی من و زانو زد. سرش رو انداخت پایین. خواست حرف بزنه که سحر گفت: تو چشم‌هاش نگاه کن.سر ژینا کمی به لرزش افتاد. بغض کنان به من نگاه کرد و گفت: گُه خوردم مهدیس. دیگه از این گُها نمی‌خوردم.معذب شدم و خجالت کشیدم. ته دلم راضی نبودم که ژینا غرورش رو جلوی من خورد کنه. اما مطمئن بودم که سحر تا کار خودش رو نکنه، ول کن نیست. به ناچار هر ده بار جمله ژینا رو شنیدم. سحر بعد از تموم شدن جمله‌های ژینا، رفت کنارش. با لگد و به آرومی زد به پاش و گفت: حالا گورت رو گم کن و برامون شام درست کن که حسابی گشنمه. این نفله کل مسیر، مثل مترسک کنارم نشسته بود. هنوز بلد نیست که باید به راننده سرویس بده.لیلی با انرژی و هیجان و رو سحر گفت: خودم یادش می‌دم.سحر رو به من گفت: شماره روناک رو برات می‌فرستم. فردا صبح باهاش تماس می‌گیری تا بهت وقت آرایشگاه بده.آلبوم رو ورق می‌زدم و تو هر صفحه، یک طرح جذاب و قشنگ می‌دیدم. دخترِ تتو کار گفت: اول باید مشخص کنی که کجای بدنت رو می‌خوای تتو بزنی. اونطوری بهتر می‌تونی یک طرح انتخاب کنی.خواستم جواب بدم که روناک وارد اتاق تتو شد. لباس بیرونی‌ تنش بود. با هیجان و خوشحالی خاصی و رو به من گفت: به به ببین کی افتخار داده.ایستادم و گفتم: سلام.روناک به سمتم اومد. باهام دست داد و گفت: عزیزم معذرت که دیر اومدم. خیلی خیلی خوشحالم که می‌بینمت.من هم با خوش رویی گفتم: نه خواهش می‌کنم. وقتی خودم رو معرفی کردم، حسابی تحویلم گرفتن.روناک ازم جدا شد و رو به دختر تتو کار گفت: خب چه برنامه‌ای برای مهدیس جان ریختین؟دختر تتو کار گفت: اول روی صورتش کار می‌کنیم. البته به گفته خودتون، فقط فرحناز روش کار می‌کنه. که خب فعلا مشتری داره و صندلی‌اش، نیم ساعت دیگه خالی می‌شه. آوردمش اینجا تا توی این فرصت، بهش طرح‌های تتو رو نشون بدم.روناک رو به من گفت: فقط آرایش صورت و تتو؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله.روناک گفت: کجات رو می‌خوای تتو کنی؟به دختر تتو کار نگاه کردم و گفتم: نمی‌دونم.روناک رو به دختر تتو کار گفت: اون طرح‌های بریده شده رو داری؟دختر تتو کار گفت: آره.روناک بعد رو به من گفت: خب لُخت شو عزیزم. من الان بر می‌گردم.دختر تتو کار به خاطر چهره متعجب من، خنده‌اش گرفت و گفت: درِ اتاق رو می‌بندم تا راحت باشی.شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم. دختر تتو کار، رو به من گفت: لطفا برین جلوی آینه قدی بِایستین.روناک برگشت توی اتاق. شال و مانتوش رو درآورده بود. از تاپ زرد و شلوار کتان سفیدش خوشم اومد. یک آلبوم دیگه از توی دست دختر تتو کار گرفت و رو به من گفت: این طرح‌های بریده شده است. یعنی می‌تونم هر جا که خواستی برات نگه دارم و ببینی بهت میاد یا نه. خب برای شروع از این گل رز شروع می‌کنیم.روناک طرح نمونه گل رز رو، پشت کتفم گذاشت. دختر تتو کار هم یک آینه دیگه پشتم گرفت تا بتونم پشتم رو ببینم. داشتم فکر می‌کردم خوبه یا نه، که روناک لب‌هاش رو نزدیک گوشم آورد و با یک لحن ملیح گفت: اصلا رودروایسی نکن خانمی. لازم باشه همه طرح‌ها رو، روی همه جای بدنت تست می‌کنیم.لبخند زدم و گفت: از این خوشم نیومد.روناک لبخند شیطونی زد و گفت: باشه عزیزم.چندین طرح رو روی چند جای بدنم گذاشت. هر بار از چهره‌ام متوجه می‌شد که خوشم نیومده و می‌رفت سر وقت طرح بعدی. تا اینکه رسید به طرح دو تا پرستو که یکی‌شون از اون یکی کوچیکتر بود. دستم رو گذاشتم روش و گفتم: این خیلی خوشگله.دختر تتو کار گفت: چون طرح ظریفیه، به نظرم بین سینه و استخون ترقوه‌اش، خیلی بهش میاد.پیشنهاد دختر تتو کار عالی بود. لبخند زدم و گفتم: عالیه.روناک گفت: برای پایین تنه‌ات نمی‌خوای؟ باسن، رون، پشت ساق.مردد بودم که چه جوابی بدم. دختر تتو کار گفت: اینطور که متوجه شدم، از طرح‌های ظریف خوشت میاد. نظرت چیه که دور رون پات، یک طرح زنجیر کار کنیم؟بعد از داخل اون یکی آلبوم، یک طرح زنجیر نشونم داد. شبیه زنجیر طلا بود که نقطه اتصال دو طرف زنجیر رو، یک قلب کار کرده بودن. لبخند رضایتی زدم و گفتم: اینم عالیه.دختر تتو کار گفت: اوکی، فقط مشخص کن، هر دو تا طرح، کدوم طرف بدنت باشه. یعنی چپ یا راست.کمی فکر کردم و گفتم: پرستوها رو سمت راست و زنجیر رو روی پای چپم کار کن.دختر تتو کار گفت: قلب زنجیر، جلو باشه یا عقب؟بدون مکث گفتم: عقب.تو همین حین، درِ اتاق باز شد. یکی از دخترهای زیر دست روناک، رو به روناک گفت: صندلی فرحناز خالی شد.روناک رو به من گفت: خب حله عزیزم. اول برو صورتت رو اوکی کن. بعدش هم بیا تا کار تتو شروع بشه.بعد رو به دختر تتو کار گفت: پیش‌بینی شام برای مهدیس جان بکنین. کارش طول می‌کشه و ضعف می‌کنه.لباسم رو پوشیدم و رو به روناک گفتم: خیلی بهتون زحمت دادم.روناک لبخند مهربونی زد و گفت: چه زحمتی عزیزم؟ خیلی هم خوشحال شدم که اولین آرایشت رو تو سالن من انجام می‌دی.با هیجان وارد اتاق شدم. دوست داشتم تا سحر و لیلی، زودتر من رو ببینن. اما هیچ کدوم‌شون تو اتاق نبودن. ژینا توی تاریکی، رو تختش دراز کشیده بود و داشت موزیک گوش می‌داد. چراغ رو روشن کردم و گفتم: لیلی و سحر کجان؟چشم‌های ژینا به خاطر نور چراغ، اذیت شد و گفت: رفتن بیرون، الان میان.حالم گرفته شد و یک نفس عمیق کشیدم. ژینا ایستاد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: واو چقدر خوشگل شدی مهدیس.از واکنش و تعریف ژینا جا خوردم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: واقعا؟ژینا یک قدم بهم نزدیک شد و گفت: مگه خودت رو توی آینه ندیدی؟+چرا دیدم.-پس یعنی چی می‌گی واقعا؟! تتو هم کردی؟جواب ژینا رو ندادم. شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم و گذاشتم خودش ببینه. چشم‌هاش برق زد و با هیجان گفت: اوه شت، اوه شت، اوه شت. محشر شدی مهدیس. شوکه شدم.نمی‌دونستم این واکنش و نظر واقعی ژیناست یا همچنان داره سعی می‌کنه تا بلایی که به سرم آورده رو جبران کنه. تو سه ماه تابستون، کلی نقشه ریخته بودم که اگه ژینا رو دیدم، باهاش بدترین رفتار ممکن رو بکنم، اما انگار نه روم می‌شد که بهش سخت بگیرم و نه دلم می‌اومد. تو همین حین، درِ اتاق باز شد. سحر و لیلی وارد اتاق شدن. وقتی واکنش و هیجان سحر و لیلی رو نسبت به آرایش صورت و تتوهام دیدم، مطمئن شدم که تعریف‌های ژینا الکی نبوده.بعد از اینکه کلی من رو وارسی کردن، سحر یک لیوان چای برای خودش ریخت و رفت توی بالکن. لیلی هم نشست روی تختش و رو به ژِینا گفت: منم می‌رم تو کار تتو.ژینا گفت: با هم بریم.رو به ژینا گفتم: تو پوستت سفید برفیه، فکر کنم تتو بیشتر از همه‌مون، به تو بیاد.ژینا گفت: به نظرت کجام رو تتو کنم؟چشم‌هام رو شیطون گرفتم و رو به ژینا گفتم: اینطوری که نمی‌تونم نظر بدم. روناک لُختم کرد تا بفهمم تتو به کجای بدنم میاد.لیلی اخم کرد و گفت: یک لحظه صبر کنین ببینم. دو تا سوال الان مطرح شده. اول اینکه الان خودتون هستین؟ یا ما رو گذاشتین سر کار؟لیلی بعد به من نگاه کرد و گفت: روناک لُختت کرد؟خنده‌ام گرفت و به سحر نگاه کردم. به نرده بالکن تکیه داده بود و داشت ما رو نگاه می‌کرد. بعد رو به لیلی گفتم: لُخت لُخت که نه. شورت و سوتین پام بود. البته فکر کنم باهام لاس می‌زد. به بهونه گذاشتن طرح نمونه روی بدنم، کلی باهام ور رفت. یک جا هم از رنگ پوستم تعریف کرد.لیلی گفت: با این شورت و سوتین سکسی، جلوی خواجه کور هم باشی، آبش سرازیر می‌شه.بعد رو به سحر گفت: جوجه صورتی رو تحویل بگیر. هر جا میره، باهاش لاس می‌زنن. اینم بدش نمیاد.سحر پوزخند زد و گفت: جوجه صورتی، کفتر جلد خودمه.رو به سحر گفتم: بالاخره جوجه یا کفتر؟ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: جوجه کفتر.رو به ژینا گفتم: می‌خندی؟ تو باید لُخت شی تا من نظر بدم.لیلی ایستاد و اومد جلوم. دست‌هام رو گرفت توی دست‌هاش. با لحن خاصی که احساس کردم بغض داره، به من نگاه کرد و گفت: قربون دل دریایی تو برم.باورم نمی‌شد که لیلی تا این اندازه احساساتی بشه. با تعجب گفتم: چرا مگه چیکار کردم؟سحر وارد اتاق شد و گفت: امشب زیادی تو فاز احساسات نرین. تا بیست و چهار ساعت نمی‌شه به مهدیس دست زد. تتوهاش نباید عرق کنه یا خیس بشه.ژینا گفت: نظر که می‌تونه بده.لیلی دست‌هام رو رها کرد و گفت: منم می‌خوام نظر بدم. اما اول چای می‌خوام.وقتی دیدم که لیلی داره برای خودش چای می‌ریزه، اخم کردم و گفتم: یعنی هر کی برای خودش چای می‌ریزه؟لیلی برای خودش چای ریخت و گفت: شرمنده تموم شد، وگرنه به جون افخم، می‌خواستم برای شما هم بریزم.ژینا فلاسک چای رو برداشت که بره بشوره و آبجوش بیاره. جلوش رو گرفتم و گفتم: صبر کن من لباس بپوشم، خودم می‌برم. تو امسال دیگه خانم دکتر کامل می‌شی. خوبیت نداره که همه‌اش بشوری و بپزی.ژینا لبخند معنا داری زد و گفت: اولا که امشب خیلی تیکه شدی و معلوم نیست اگه بری بیرون، بتونی برگردی. همون اتاقِ اول، تورت می‌کنن. دوما، اجازه بده همونی که سحر گفته، انجام بشه.بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم رو تخت و گفتم: وای خدا چقده خسته‌ام.سحر کنارم نشست. احساس کردم که چشم‌هاش برق می‌زنه. اول کمی پوست شکمم رو لمس کرد. بعد دستش رو گذاشت روی صورتم. با مهربونی به من نگاه کرد و گفت: مرسی که اجازه ندادی این جمع از بین بره.حس خوبی از واکنش احساسی لیلی و سحر و ژینا بهم دست داد. صورتم رو بیشتر به سمت دست سحر فشار دادم و گفتم: هر کاری کردم به خاطر دل خودم بود. خوشحالی و آزادی واقعی رو با شما سه تا دارم تجربه می‌کنم. اون چند ساعت عذاب و شکنجه، در برابر این همه حس خوب، هیچی نیست. این آدمی که شدم یا دارم می‌شم رو خیلی دوست دارم و نمی‌خوام از دستش بدم.نوشته: شیوا

119